از نگاه طنزآمیز رضا بی شتاب
هِرهِر وُ کِرکِر می کنی! چیه به من می خندی؟ آدمِ بی «پروژۀ» بی «پرنسیپ»! لااقل از ریشِ سفیدِ ما خجالت بکش بابا!
-نه به خدا، یادِ یه چیزی افتادم خندم گرفت… من اصغرِ ستم رسیده، مخلصِ شومام. بلاخره قصۀ مارلون براندو رو تعریف می کنی یا نه! اینا می باس تُو تاریخ ثبت بشه، حرف بزن جیگرِتُ قِلِفتی بخورم. زبون؛ بادبزنِ جیگره، حرف بزن جیگرت خنک شه، افلاتون جونم
ای بابا! زندگی یه جوریه که ما رو از رودخونه در مییاره، میندازه تُو مرداب؛ قلاب وُ از نیشمون می کشه بیرون، میندازمون تُو ماهیتابه… عمو بزرگِ ما؛ افلاتونِ اول،که با کمالات بود وُ سواد دار وُ سینما خونده وُ خارج رفته وُ مجنونِ منقل وُ قلیون بود، تعریف می کرد:راسیاتش من اهل ضبط وُ ربط وُ مصاحبه وُ عکس وُ اینجور چیزا نیستم، به «جینجر راجز» که موهاش وُ خرگوشی کرده بود وُ «فِرِد آستر»م گفتم:از اولش «وحشی» بودم. ولی «فرانک سیناترا» قبول نکرد وُ زیرِ بار نرفت وُ گفت:نُچ، این که نشد پروژه جیگرِ من! بعد زد زیرِ آواز:نیویورک، نیویورک…
کِی؟ وقتِ گُلِ نی؛ کجایِ کاری بابا! همون موقع که مافیا افتادن تُو کارِ قاچاقِ ویسکی وُ اسلحه وُ دزدی وُ پول وُ سِکس وُ سینما وُ آدم کُشی وُ گانگستر بازی، همون موقع که «جیمز گاگنی» وُ «هامفری بوگارد» دنبالِ «آل کاپون» می گشتن تا حقِ شو بذارن کفِ دستش…
میدونی که من از این «پدرخونده» بازیا خوشم نمییاد. همۀ ما تُوی «اتوبوسی به نامِ هوس» تُوی صحرایِ «کالاهاری» وُ میونِ دو تا قبیلۀ «مگالاگادی» وُ «زولو» گیر افتادیم:هم می خورَنِت هم می… بر شیطون لعنت. بعله، قصه از اونجا شروع شد که من داشتم تُو «بارانداز» مثه بچۀ آدم کار می کردم که جعفر جوجه یا همون «جیمز دین» صِدام زد وُ گفت:تلفن داری افلاتون. گفتم:کیه بابا؟ گفت:«الیا کازان». حالا خسته وُ کوفته وُ سیگار گوشۀ لبم دود می کنه وُ زیر پیراهنی خیسِ عرق وُ شلوار لی داره از پام می اُفته و کِشتییا بوق بوق. گوشی رو گرفتم وُ با همون صدای تُو دماغی گفتم:چطوری پسر! از بر وُ بچه ها چه خبر، کجایی؟ گفت:از «بِرادوِی» زنگ می زنم، می بخشی مزاحم شدم، مارلون میخواد کَلّه کُن وُ بیاد طرفت، «پروژه» داره، جونِ هرچی مردِ مواظبش باش حالِ خوشی نداره، می فهمی که! گفتم:بیاد قدمش رو تُخمِ چشام، چاکِرِشم هستم. هرچی نباشه بلاخره واسه ما هنوز که هنوزه «دُن ویتو کورلئونه»ست. سلام منو به «فرانسیس فورد کاپولا» وُ «مارتین اسکورسیزی» برسون. گفت:دست بُوسَن. قطع نکن یکی خیلی دلش میخواد باهات حرف بزنه… اصغر ستم رسیده، فکر می کنی کی بود؟
-آقا مرتضا زالزاک نبود؟
-خاک تُو اون سرِ بی ذوقت بکنن بابا، گوسالۀ نکبتی… تنسی ویلیامز بود؛ احمق! چی داشتم می گفتم؟ آها… من وُ مارلون وُ تنسی، هر سه تامون طرفدارِ سیاها وُ سُرخ پوستا بودیم، سه تامون تُو دماغی حرف می زدیم، معترض بودیم وُ شورشی وُ بد خُلق، عاشق سینما بودیم وُ از سینما متنفر. به قولِ مارلون سه تا «یاغیِ بی هدف». می پرسی چرا؟ جوابت اینه که:تا جونت درا، این فضولیا به تو نیومده. اول قرار بود تُو فیلمِ «یاغیِ بی هدف» من وُ مارلون بازی کنیم ولی بعداً کاشف به عمل اومد که ای دلِ غافل؛ چه نشستی که نقشِ ما سگ خور شده وُ مالیده، در عوض جیمز دین بازی کرد، خداییش خوب بازی کرده ولی جعفر جوجه میگه نه وُ قبول نداره، خُب، نداشته باشه به دَرَک
مارلون سرِ صحنۀ فیلمِ «اینک آخرالزمان» تُو کامبوج، نزدیک بود با «فورد کاپولا» درگیر بشه، خلاصه «اوضاع «دِرام» بود یا همون کیشمیشی. «کاپولا» گیر داده بود وُ ول نمی کرد، شَتَرَق خوابوندم بیخِ گوشش وُ گفتم:ما رو گرفتی، خجالت نمی کشی عوضی! ما رو برداشتی اُوردی تُو این جنگل وُ مُردابِ لعنتی، قُرقُرم می کنی! چِنون می زنه تُو دهنت که شیش تام از دیوار بخوریا! سر به سرش نذار، قاط میزنه ها! مارلون من وُ کشید کنار وُ گفت:ای وَل دلم خُنَک شد، حالِ مردیکۀ پیله یی رو خوب گرفتی! گفتم:اگه یه سرِ سوزن کوتاه بیای سوارت میشن، من نیستم، نه رشوه میدم نه عشوه مییام. مارلون گفت:میخواد ما رو دور بزنه، بپیچونه وُ سه سوته خرِ مراد وُ سوار شه، ولی کور خونده. خدا تُو رو از ما نگیره. گفتم:ای بابا این حرفا رو بریز دور، پس رفاقت به چه دردی میخوره؟ رفتم پیشِ «کاپولا» وُ گفتم:برو دستش وُ ماچ کن وُ بگو، غلط کردم، گُه خوردم. «کاپولا» نه گذاشت وُ نه ور داشت وُ گفت:شوما که مغزِ اقتصادی؛ تُو سرمایه گذاری سابقه داری، واسه چی اینقد دماغش باد داره؟ گفتم:خَفَن گفتی، ولی خطا کردی، همۀ ما تُوی یه طیّاره سواریم، اگه خلبان یه قِر وُ قمبیلکِ زیادی بیاد، کارمون ساختس. کاپولا چشماش برق زد. دستم وُ بوسید وُ گفت:افلاتون! من یکی زمین خوردۀ جنابعالی ام، قبول دارم سُوتی دادم. بعدشم رفت وُ جلویِ همه به مارلون گفت:غلط کردم، گُه خوردم…
-چیه اصغر ستم رسیده زُل زدی به من، بابا!
-هیچی، خدا شفاش بده، لیفِ اون به تنِ خیلییا خورده
بعداً سه تایی مست کردیم وُ امشبِ شبِ مهتابه خوندیم… یادمه یه شب تُو خونۀ مارلون یه جشنِ کوچیک گرفته بودیم اگه بگم کیا بودن،سرت سوت می کشه:پل نیومن، داستین هافمن،رابرت دونیرو، مونتگومری کلیف، جیمز دین وُ بقیۀ بَر وُ بچه ها، جان وین مست کرد وُ شاشید تُو گلدونِ کاکتوس. آقا انگار سیخونک زدی تُو پَهلویِ مارلون. گفت:گاو چرونِ خر! جان وین قوطیِ لوبیا رو پرت کرد خورد تُو صورتِ آدلن دولون، صورتِ آل پاچینو زخمی شد وُ آلن دولون اسلحه کشید… لارنس الیویه سیبلِ باریکِ کلارک گیبل رو می کشید، جان تراولتا از کوره در رفت وُ گفت:بی نزاکتای کثافت! آنتونی کوئین گفت:تو خفه شو رقاص! داستین هافمن غش کرده بود وُ هذیون می گفت:من «بزرگ مردِ کوچک»م، مواظب باشین یانکی ها وُ کابوی ها اومدن. جیمز دین هی آب نبات داغ می ریخت تُو حلقش وُ دعایِ «اَمَّن یُجیب» میخوند، دین مارتین اَذون می گفت وُ دعا می کرد:یا باب الحوائج! حاجتِ همه رو روا کن. اُورسن ولز «مردی برای تمامِ فصول» داشت با آب وُ تاب پیامِ رادیویی میخوند:مهاجمینِ مریخی حمله کردن… رابرت ردفورد می گفت:«همه مردان رئیس جمهور» همه مردان از قافله دور. آنتونی هاپکینز یا همون (هانیبال) هی می گفت:مغزِت وُ بخورم. جک نیکلسون که تازه از تیمارستانِ «دیونه از قفس پرید» آزاد شده بود قهقهه میزد وُ دندوناش وُ نشون میداد. شان کانری عربده می زد:من جیمز باندم وُ جادوگر. استیون اسپیلبرگ گفت:به امیدِ خدا میرم درِ «پارک ژوراسیک» رو باز کنم… هیچی آقا، آلفرد هیچکاک «سرگیجه» گرفته بود وُ داشت برا «پرندگان» دونه می پاشید. رابرت دنیرو چشماش از ترس چسبیده بود کاسۀ سرش وُ می گفت:من تنها یه «راننده تاکسی» ام. «یُو تاکنیگ تُو می؟». مونتگومری کلیف، پل نیومن رو انداخته بود دَمِ چَک وُ می زد، استیو مک کوئین که تازه از «فرار بزرگ» اومده بود وُ «پاپیون»ش کج بود، از موتورش پیاده شد وُ گفت:الان اینجا خون به پا میشه، یکی یه پاسبون خبر کنه… خدای من! هَچل وُ کَچل وُ مَچل کم بود اینام پیداشون شد… چشمم که به دو تا غولِ بی شاخ وُ دُم افتاد، چار ستونِ بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دونم از کجا سر وُ کلۀ «راکی» اُسکُل پیدا شد وُ داد زد: اوهوی ی ی ی… همه تونُو مثه «تَمبرِ» هندی می چسبونم به زمین؛ «آرنولد» شَر خَر عینِ عزرائیل با یه هواپیمایِ جنگی اومد پشتِ پنجره، شیشه رو شکوند وُ اومد تُو، یه اسلحۀ عجیب وُ غریب دستش بود وُ گفت:«هاستالا ویستا بِیبی». پریدم وسط وُ گفتم:من افلاتون قربونِ قد وُ بالات بشم، شوما کوتاه بیا از سرِ تقصیراتمون بگذر. چند بار زدم پشتِ کمرش، صدای حَلبی میداد… چشمِشو در اُورد وُ گفت:این وُ چند میخری؟ اگه فکر می کنی دروغ میگم می تونی از قلندر میرفندرسکی بپرسی که توی همۀ مَجلِسا وُ جلسه های ما حُکمِ قهوه چی وُ آبدار باشی رو داشت…
یه استکان بریز ببینم بابا! خوش به حاله اونایی که «آی کی یو» شون بالاس
– به سلامتیِ همۀ عشقی یا وُ مشقی یا وُ پشمی یا
– نوش، بِره اونجا که درد وُ غم نباشه… تُو هالیوود شتر با بارش گم میشه میدونی چرا، چون همه شون مشکلِ «ژنتیکی» دارن، دنیا عوض شده، بی چشم وُ رو شده، دیگه کسی واسۀ ما تره هم خُرد نمی کنه، من موندم وُ یه آینۀ قدیمی، دنیام که قهر چُسُوند وُ دَر وُ پشتِ سرش کوبوند به هم وُ رفت که رفت… از اَوَلشَم واسه ما نبود، گورِ باباش. میدونی؛ دنیا مثه شتر مُرغه، نه می پَره نه بار می بَره… تو پیروِ کدوم مکتبی بابا؟
– مکتبِ «خُردادیان» جیگر
اُهوم؛ خلاصه تنسی ویلیامز تلفنی گفت:مارلون داره مییاد اون طرفا هم تو رو ببینه هم یه هوایی عوض بکنه… بعدش مثه بچه زد زیرِ گریه. گفتم:افلاتون فدات شه، چی شده؟ گفت:یادِ قدیم ندیما افتادم که همه دورِ هم جمع می شدیم وُ می گفتیم وُ می خوندیم وُ می خندیدیم. گفتم: سیاست قاتلِ هنرِ، ما جزوِ اولین مقتولاش بودیم. گفت:قربونِ دهنت. گفتم:یادته سه تایی تُو خیابونای نیویورک بُز می چروندیم وُ آشغال ساندویچ سَق می زدیم وُ یه قِرون پول نداشتیم!
گفت:اِ چه خوب یاده! باریکلا باریکلا… بذار برات «غریبه های شبِ» فرانک سیناترا رو بخونم: غریبه های شب وُ اشاره های چشماشون، غریبه های شب وُ شانس های پیشِ پاشون، ما می تونستیم عاشق بشیم، پیش از اونی که شب بگذره… تا عشق فقط یه نیگا مونده بود، یه آغوش وُ یه رقص با ما فاصله داشت… دو بی دو بی دو، دو دو دی دی دای، دا دا دا دا…
تنسی اون طرفِ خط گریه؛ ما این طرفِ خط گریه… خیلی سِرّی وُ خصوصی خودم رفتم فرودگاه وُ اُوردمش خونه، آقا یه چشم بهم زدن نشد که همۀ هنرپیشه ها هجوم اُوردن تُو خونه:عروس اُوُردم مقبول، پسر اُوُردم شنگول؛ منم که با همشون رو در واسی داشتم وُ نمک گیرشون بودم چی می تونستم بگم، عزیزی که شوما باشی کارمون شده بود یَللی وُ تَللی؛ مزۀ لوطی م که خاکِ. فردین جون هِی با مُشت پیاز لِه می کرد وُ دیزی می بست به نافِ مارلون وُ شُونَش وُ می بوسید وُ می گفت:خاک پاتیم، بزن روشن شی داش. بهروز جون وثوقی با کفشِ پُشت خوابیده طرزِ راه رفتنِ لاتی وُ چاقو کشی وُ کله زدن تُو دماغِ طرف وُ یادش میداد وُ هر دو دقیقه داد میزد:ننه، خان دایی، فاطی! فاطی بیا سوقاتییات وُ بگیر میخوام یه سر بِرَم درِ دکون پیشِ فرمون. ناصر جون ملک مطیعی هم، دستمال چرخوندن وُ دهن کج کردن وُ قمه وُ قداره کشیدن وُ رسمِ جَوونمردی وُ بزن بهادری وُ کلاه مخملی وُ کُت وُ شلوارِ مشکی وُ کفشِ پاشنه طلا پوشیدن آموزش میداد وُ یه بند می گفت: به وَلایِ علی هلاکت می کُنُم، با ما کنار بیا نالوطی وَگه نَه میگیرمت جلو خورشید وُ بِریونت می کُنُم. به رقاصه می گفت:بپوشون اون سر وُ صورت وُ آبجی! حیا وُ غیرت وُ ناموس کجا رفته؟ من آخر؛ سرِ همه تون آبِ توبه می ریزم. عزت الله جونِ انتظامی پشمک می خورد وُ ماغ می کشید وُ می گفت:من گاوِ مش حَسَنَم. علی جون نصیریان متعجب وُ «آقای هالو»وار می گفت:عجب عجب حقیقتاً که صنعت پیشرفتِ شایانی کرده است. محمدعلی جون کشاورز وُ جعفر جون والی وُ داوود جون رشیدی سرِ یه سکانس وُ یه پلانِ چُسکی جر وُ بحثِ مبسوطی می کردن وُ هیچکی هیچکی رو قبول نداشت وُ کار کشید به فحش وُ کتک کاری وُ خِشتَک کِشی. رضا جون بیک ایمان وردی با اون پالتویِ بلند وُ لهجۀ شیرین می گفت:هانه، بی معرفت حالا تنها می خوری؟ مگه از رو جنازۀ من رد بشی، می کُشمت نامرد. جمیله هم مشقِ رقص عربی تعلیم میداد. فروزان وُ شورانگیز طباطبایی وُ شهناز تهرانی وُ پوری بنائی وُ بقیۀ خوشکلا، شیوۀ گرم کردنِ کافه وُ بشکن زدن وُ بالا انداختن وُ قرِ کمر دادن وُ اَشکایِ دَمِ مَشکی وُ اصولِ ساز وُ ضربِ کاباره ای وُ زد وُ خورد وُ یادش دادن. مارلون از خوشی کف کرده بود؛ کنگر خورد وُ لنگر انداخت وُ تِلِپ شد. عاشق شد. عاشقِ حموم وُ خزینه وُ مُشت وُ مال وُ لُنگ وُ سنگ پای قزوین وُ سفیداب مالیدن وُ کیسه کشیدن. عاشقِ نون سنگک وُ بربری وُ تافتون وُ آبگوشت وُ کله پاچه وُ چلو خورش وُ چلو کباب وُ جگرکی وُ عدسی وُ حلیم وُ کره مُربا وُ انواعِ ترشی وُ تلیتِ آب دوغ خیار وُ کشمش وُ گردو وُ فندق وُ بادوم وُ پسته وُ قره قروت وُ لواشک وُ عرقِ سگی؛ شیرینای جور
واجور وُ آشِ رشته وُ آشِ ماش وُ آشِ بُزباش وُ اوماج وُ فلان وُ بهمان وُ بیسار، لقمه میزد پنجه گرگی وُ جا پا شُتری. حسابی جَو گیر شده بود. غذا رو که میخورد مثه خرس خُرناسش بلند میشد وُ می خوابید، به جای سیگار برگ، چُپُق می کشید. گیوه می پوشید. از این قهوه خونه به اون قهوه خونه وُ چایی پشتِ چایی وُ سماور بود که خالی وُ پُر میشد. تمومِ تصنیفای بندِ تُنبونی رو از بَر شد وُ می گفت:فقط نمی دونم چرا اینقد خوابم مییاد؟ منم می گفتم:این غذاها رو تُو تُوپ بریزی می ترکه بابا! می گفت:«دیزاینِ»ِ دیزی حرف نداره
وقتی اومد؛ یه مارلون بود، وقتی می رفت، ده تا مارلون. روغن وُ چربی از چاک وُ چُوکش میزد بیرون. تنسی ویلیامز گفت:چی به خوردِ مارلون دادی که مثه یه بالون باد کرده، جونِ من دیدی چقدر گُنده شده! اونم این آدم که همیشۀ خدا نگرونِ َوزنِش بود. تُو «مَنهَتن» دیگه هیچکی اُونو به جا نمی یاره… باورت نمیشه افلاتون، مارلون ساعتها زُل میزنه به یه نقطه وُ هیچی نمیگه، بهش میگم:چته بابا جون، دردت چیه؟ فقط میگه:یاد باد یاد باد… بعدش یه هو از خود بیخود میشه و دامنِ «اسکاتلندی» می پوشه وُ میخونه:قِرش میدَم وُ قِرش میدَم وای… بعد بجایِ میکروفون، تُو کفِ دستش میگه:من شراره هستم هیژده سال دارم پروژۀ من اینه که:دنبالِ مردی می گردم پاستوریزه گارانتی، شیکم گنده سبیل کُلفت که وقتی با کفگیر میزنی تُو دهنش از کِتفش خاک بلن بشه
-چیه هی از پنجره سَرَک می کشی بابا؟
-من که اصغر ستم رسیده باشم منتظرم ببینم جاییزه مون وُ مییارن نمی یارن، میدن نمیدن
مارلون می گفت:اُومدم رژیم بگیرم «رژیم» من وُ گرفت، ملتفتی چه قشنگ گفت! زندگی دلِ خجسته میخواد بابا! خدا همۀ رفتگونِ شوما رَم بیامرزه، آمین… اُون وقتا «جرج کلونی» تازه پشتِ لبش سبز شده بود وُ افتاده بود دنبالِ «شارون استون» وُ موس موس می کرد وُ «براد پیت» خروس قندی مِک میزد وُ «لئوناردو دی کاپریو» تُو خاک وُ خُل تیله بازی می کرد…
-«پروژه» چیه جیگر طلا؟ راسی آخرِ فیلم چی شد؟
-خوابی! کدوم فیلم بابا؟
2015 / 5 /27
لینک صفحه ی فیس بوک رضا بی شتاب
https://www.facebook.com/reza.bishetab/posts/10204521554545950:0
آخرین دیدگاهها