عزیز نسین طنز پرداز برجسته ترک

پیش اغاز + ماجرای خری که مدال طلا گرفت

برجستگان دنیای ادبیات و هنر و سیاست

عزیز نسین قصه نویس، طنز پرداز و ادیب برجسته ترک

 2-azizNesin

این هفته انتخاب ما برای وب سایتمان کاری از عزیز نسین شخصیت برجسته ی هنر، ادبیات و سیاست ترکیه است. این انسان آزاده خوشبختانه در ایران شناخته شده است از سالها قبل ترجمه آثار ماندگار اوآغاز شده و ادامه یافته است. اکثر آثار او را صمد بهرنگی، احمد شاملو، رضا همراه و ثمین باغچه بان به فارسی برگردانده اند. وقتی در نحوه زندگی و رفتار عزیز نسین تامل می کنم و کارهای او را مقایسه می کنم با رفتار های اکثر هنرمندان وطنی خودمان اگر اهل افتخار هم باشیم چاره ای جز سرافکندگی نخواهیم داشت.

نمی خواهیم تاریخچه ادبیات و هنر معاصر خودمان را ورق بزتیم، کافیست رفتار ها و گرایش های هنرمندان را بعد از انقلاب زیر ذره بین بگذاریم تا به واقعیت های تلخی پی ببریم ،

ما در یک نظام بسته و غیر دمکراتیک متولد و رشد کرده بودیم، دور از انتظار نبود که دیدمان بسته و درکمان از آزادی محدودباشد اما وقوع انقلاب یعنی بیداری یک ملت، پس هنرمند نمی تواند بعد انقلاب هم به شرایط گذشته اش تن در دهد .

جمع وسیعی از جامعه روشنفکری ما نه فقط به تحمیل های حکومت اسلامی تن در داد ند بلکه پا را از این هم فراتر گذاشتند و خودشان را تسلیم آخوند ها کردند و به فرامین پو سیده 1400 سال پیش گردن نهادند، در وصف یک آخوند مرتجع و جنایتکار شعر و سرود خواندند به حضورش رفتند چه بسا زنان روشنفکری که بدون کوچکترین مقاومت تن به حجاب اسلامی دادند که هیچ زنانی را که می خواستند جلوی خواست خمینی و دارودسته اش به ایستند به بهانه این که از اعتراض شما ضد انقلاب بهره می برد ملامت می کردند. اینان بودند که حجاب اسلامی را بر حق وسنتی و رسمی ارزیابی کردند تا آنجا که عباس کیارستمی کارگردانی که بعدا جهانی شد رعایت آنرا به نوعی واجب شرعی! دانست و خود در کارهایش به حفظ و اشاغه این رفتار که سمبل ارتجاع وعقب ماندگی است تاکید می کرد.

قصد ما معرفی این شخصیت برجسته نیست عزیزنسین نیازی به معرفی ما ندارد یک نمونه ای هم که از کارهای او انتخاب و تکثیر می کنیم (خری که مدال گرفت) طنزی شناخته شده است که بسیاری خوانده اند. قصد اصلی ما، ستایش از این هنرمند راستین است، نویسنده ای که برای حفط موقعیت ژست «سیاست از هنر جداست» به خود نگرفت.، بار ها به زندان رفت اما یک قدم پس نکشید. وقتی خمینی فرمان به قتل سلمان رشدی داد او بود که کنگره ای در سیواس ترکیه برگذار کرد و از سلمان رشدی حمایت نمود .

3-salman_roushdi

جنایت هتل سیواس از حوادثی است که در سینه تاریخ حفط خواهد شد. چرا که این مسلمانان بودند که هتلی که محل اقامت عزیز نسین هم بود به آتش کشیدند و فاجعه آفریدند، اکثر کسانی که در این هتل بودند در آتش سوختند اما عزیز نسین جان سالم بدر برد. عزیز نسین در باره کتاب دینی مسلمانان چنین می گوید:

«به چه چیز قرآن که در هزار سال قبل نوشته شده می‌توانم ایمان داشته باشم؟من مسلمان نیستم…»

روزنامهٔ ملیت در باره جنایت در سیواس چنین گزارش میدهد:

« بعد از اقامهٔ نماز جمعه در سیواس، عده‌ای از نمازگزاران در جلوی استانداری و مرکز فرهنگی تجمع کرده و به جشنواره و عزیز نسین اعتراض نمودند. طی این حوادث ۴۰ نفر کشته، ۱۴۵ نفر زخمی شدند. تظاهرکنندگان هتل محل اقامت عزیزنسین و همراهان او را به آتش کشیدند… و مسلمان مرتجع مذهبی گفتند: «زنده باد شریعت » وسر انجام عزیزنسین در حالی که از شدت دود و آتش در وضعیت بدی بود به وسیله نردبان نجات یافت واز از محل حادثه دورشد.

اگر ماهم تصمیم قاطع داشته باشیم تا بساط آخوند را جمع کنیم راه ما طی همان مسیری است که عزیر نسین ها ، اولمازگونی ها از آن عبور کردند نه مسیری که دولت آبادی ها ،رخشان بنی اعتماد ها و… طی می کنند .

4-aNesin

نام و یاد عزیز نسین گرامی باد (سینمای آزاد)

***

خری که مدال گرفت

نویسنده : عزیز نسین

برگردان : بهرام حسینی

یکی بود یکی نبود، در زمانهای خیلی قدیم…در آن زمانها که شتره دلال بود، موشه دلاک بود… درسرزمینی پادشاهی حکومت می کرد. در سرزمین تحت فرمانروایی این پادشاه، گویا آفتاب دمکراسی طلوع کرده بود و با شکفتن برگ های سرسبز درخت آزادی در خاک آن دیار، وطنش چون گلستان شده بود. آدمیان را درآن سرزمین هیچ غم واندوهی نبود.

بلا به دور، پس از سالیانی، روزی قحطی غیر قابل وصفی دراین سرزمین روی داد. مردمانی که در وفور ناز و نعمت زندگی می کردند به نان شب محتاج شده و حتی در حسرت یک تکه نان خشک بودند.

پادشاه که فهمیده بود این قحطی مردم را از پای درخواهد آورد، برای مقابله با آن به فکریافتن چاره ای افتاده بود. بالاخره راهی یافته و جارچیانی را برای ابلاغ فرمانش به چهار سمت کشورش فرستاده بود. جارچیان محله به محله، کوچه به کوچه، به تمام گوشه و کنارشهر سرکشیده و چنین جار می زده اند:

-ای مردم…! بدانید و آگاه باشید!…هرکس به دولت و وطنش خدمتی کرده و به آن فایده ای رسانده، خود راهرچه زودتر به قصر برساند! پادشاه مان، سرورمان به آنها مدالهای افتخار خواهد داد!…

مردم، گرسنگی درد و فقر، قرض و نداری را فراموش کرده، به عشق گرفتن مدال افتخاراز پادشاه راهی قصرشده بودند. پادشاه به میزان ارزش خدمت هرکس، انواع و اقسام مختلفی ازمدالها را در نظرگرفته بود. در درجه اول مدالی با ستاره طلایی، در درجه دوم مدالی که آب طلا داده شده بود، در درجه سوم مدالی با روکش نقره، در درجه چهارم مدال آهنین، در درجه پنجم مدال مفرغی، در درجه ششم مدال مسین و در درجه هفتم مدالی ازحلبی…

هر کس که خود را به قصررسانده بود، مدالی نصیبش شده بود. سرانجام در سرزمین این پادشاه چنان وضعی پیش آمده بود که بخاطرساختن مدال حتی خرده های آهن و مس و حلبی نیز نمانده بود. مدالها چون منجقهای شیشه ای آویخته از گردن قاطر فروشنده دوره گرد، بر روی سینه های باد کرده ازغرور مردم آویزان بودند.

گاوی که خبر اهدای مدال از طرف پادشاه به هر کس را شنیده و مدالهای گوناگون آویخته از سینه های بادکرده انسانها را دیده بود، با خود گفته بود:

-” در واقع، دریافت مدال حق من است! “

و برای همین هم مصمم به گرفتن مدال ازپادشاه شده بود.

گاو با چنین فکری درسر، در حالیکه از گرسنگی پوست و استخوان شده و شکمش به پشتش چسبیده بود، دوان دوان و سراسیمه خود را به دروازه قصررسانده و به سرمحافظ دروازه قصر چنین گفت:

-به پادشاه خبردهید که گاوی میخواهد ایشان را ببیند!

محافظان در صدد دک کردن گاو برآمده بودند، اما گاو قدم از قدم برنداشته بود!

– تا پادشاه را نبینم از جایم تکان نمیخورم!…

گاو این را گفته و شروع به موع موع کرده بود.

محافظان اجباراً، خبربه پادشاه برده بودند که:

سرور ما، از بنده گانتان، گاوی میخواهد به خدمت برسد…

پادشاه با گفتن اینکه: این دیگر چه جور گاویست؟ امر کرد:

-بگذارید بیاید ببینم این دیگر چه میخواهد…

پادشاه گاو را به حضور پذیرفته و خطاب به او گفته بود:

– موع موع کن ببینم چه میخواهی؟…

گاو در مقابل این پرسش شاه چنین پاسخ داده بود:

سلطان من، چنانچه شنیده ام به همه مدال داده ای، من هم از شما مدالی میخواهم.

پادشاه با شنیدن این حرفها، فریاد برآورده بود که:

– به چه حقی از من مدال میخواهی؟ مگر چه خدمتی به این وطن کرده ای که بهت مدال بدهم…؟

درآن موقع گاو با گفتن:

– سرور من!

شروع به صحبت کرده بود.

– اگر من لایق گرفتن مدال نیستم پس چه کسی لایق آن است؟ من به انسانها بیش از این چه خدمتی بکنم؟ گوشتم را میخورید، شیرم را مینوشید، پوستم را می پوشید، حتی از پهن ام نیز نگذشته آن را هم استفاده می کنید. برای دریافت یک مدال حلبی بیش از این چه باید بکنم؟

پادشاه خواسته گاو را برحق دانسته و به او مدالی از درجه دوم داده بود. گاو با مدالی آویخته از گردن، خوشحال و رقص کنان، در حال بازگشت از قصر به قاطری برخورده بود.

– سلام به برادرم گاو!

– سلام به برادرم قاطر!

– ازکجا می آیی؟ علت این خوشحالیت چیست؟

گاوآنچه را که اتفاق افتاده بود یکایک تعریف کرد. قاطر با شنیدن اینکه گاو از پادشاه مدال گرفته، هیجانزده و چهارنعل خود را به قصر رسانده و به محافظان چنین گفته بود.

– پادشاه مان، سرورمان را میخواهم ببینم!…

– محافظان در پاسخ گفتند:

این ممکن نیست.

اما قاطر با عناد به ارث برده از اجدادش شروع به جفتک اندازی به دروازه قصرکرده بود.

زمانی که محافظان اوضاع را چنین دیدند آنرا به عرض پادشاه رساندند، او چنین دستور داد:

-بگویید بنده ام قاطر،هم بیاید ببینم چه میخواهد؟…

قاطر به حضورپادشاه رسیده وسلام قاطرانه ای کرده و پس از بوسیدن دست و دامن پادشاه خواسته خود را که گرفتن مدالی از وی بود بیان نمود. پادشاه چنین پرسید:

– تو چه خدمتی به این وطن کرده ای که از من مدال می خواهی؟

-ای فرمانروای من! دیگربیش از این چه بکنم؟ مگرمن همان نیستم که توپ و تفنگهایتان را در جنگ بر پشتش حمل میکند؟ چه کسی جز من در صلح فرزندانتان را بر پشتش سوار می کند؟ اگر من نباشم تمامی کارهایتان لنگ می ماند.

پادشاه قاطر را نیز برحق دانسته ودستور می دهد:

-به بنده ام قاطر نیزمدالی ازدرجه یکم بدهید!

قاطرکه بسیارخوشحال بود و چهارنعل در حال بازگشت از قصر، به خری برمی خورد.

خر با دیدن قاطر گفت: سلام برادرزاده…!

-قاطرهم گفت: سلام عموجان…!

-ازکجا می آیی؟ به کجا میروی؟

پس از آنکه قاطرهرچه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد، خر هم گفت:

پس اینطور، حال که چنین است من هم خدمت پادشاه مان رفته و مدالی نیز من میگیرم!…

وچهارنعل به سوی قصر دویده بود.

محافظان قصر: هووووش… چه خبرته؟

واستا… کجا…ا؟

گفته و سعی در منصرف کردن خر کرده بودند. ولی خر از رو نرفته و آنها را وادار کرده بود که به پادشاه خبردهند. محافظان نزد پادشاه آمده و چنین گفتند:

-از بنده گانتان خرآمده و می خواهد به خدمت برسد!

پادشاه خر را به حضورش پذیرفته و از او چنین پرسید:

– ای بنده من، ای خر، تو دیگه ازمن چه میخواهی؟…

خر نیز خواسته اش را بیان کرد. پادشاه که دیگرطاقتش تمام شده بود خشمگین فریاد برآورد که:

– گاو با گوشت و پوست و پهنش به این وطن و به این ملت خدمت کرده، اگرقاطررا بگوئی در جنگ و صلح با حمل کردن بار به وطن خدمت کرده است. ای خر توچه خدمتی به این وطن کرده ای که با پررویی و بی توجه به اینکه خری بیش نیستی از من مدال میخواهی؟…آخر بگو ببینم توچه غلطی کرده ای که چنین گستاخ و بی پروا به حضورمن رسیده ای؟

خر از سرکیف نیشخندی زد و حق بجانب رو به پادشاه گفت:

-ای پادشاه من، ای سرورمن، از بندگانتان خرها، بزرگترین خدمت را به شما کرده اند.

اگرهزاران خربنده ای چون من نبودند آیا می توانستی براین تخت بنشینی؟ می توانستی سلطنت کنی؟

ما بنده گان خرت را دعا کن، فقط با وجود خرها ئی چون ما می توانی چنین حکومت کنی.

پادشاه با شنیدن این حرفها، فهمید خری که در حضورش ایستاده از آن خرهائی نیست که با دریافت مدالی حلبی راضی شود، بنابراین خطاب به خر چنین گفت:

  • ای خر، ای بنده من، مدالی که لایق این خدمت بزرگ تو باشد ندارم، اما برای تو تا آخرعمر، هر روز توبره ای کاه از آخور شاهانه درنظر گرفته ام، بخور و برای بقای سلطنتم عرعر کن!…

تمام