در سالگرد خاموشی مادر و برادر یادشان را گرامی میداریم.

مادر و برادر به فاصله ده روز ما را تنها گذاشتند و رفتند و من و باصر که در تبعید بودیم و نتوانستیم دراغوششان بگیریم و از بوسه های واپسین لحظات عمرشان محروم ماندیم. (ننگ و نفرت بر نظام داعشی که عامل جدایی هاست)
نصیب و همسرش شهناز و تنها فرزندشان نیاتوس با مادر زندگی میکردند. من اکثر شبها بعد از اتمام کارم در دفتر سینمای آزاد و در آخر های شب میرفتم کوی کن (شهر زیبا) پیششان . نصیب به من خیلی وابسته بود وقتی من مجبور به ترک زادگاهم شدم نصیب ما خیلی آسیب دید، برادر دیگر باصر هم که اصلا در آلمان درس خوانده بود و همین جا اقامت داشت. یاد نامه ای برای نصیب در ارشیو وب سایت ما هست که محتوایش نیاز به تجدید نظر ندارد لینکش را همین جا میگذارم.

https://cinemaye-azad.com/oldsite/archive/archive185.html

اما در باره مادر ، هر چه بگویم کم گفته ام .اگر ما بدون پارتی، بدون پشتوانه مادی توانستیم گلیم خودمان را اب بیرون بکشیم ،اگر توانستیم قابلیت ها و توانایی هایمان را بروز بدهیم. بدون تردید فداکاری های مادر در این راه نقش اساسی و کارساز داشت. مادر زنی روشنفکر بود حتا با معیار امروزیش ،دردوره ای که 95 در صد زنان زادگاهم سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند، مادر دوره اول تنها دبیرستان دخترانه تهران (نواختران) را طی کرده بود. خط خوشی و انشاء قشنگی داشت.من هم خوش خط بودم بهترین نمره هایم از انشاء و ادبیات بود. نصیب ما خیلی شیطون بود، روز های اول هفته بچه ها باید رضایت نامه به مدرسه میبردند. نصیب به خاطر شیطنت هایش نمیتوانست رضایت مادر را جلب کند ، پیش من می امد و من به جای مادر رضایت نامه را مینوشتم ،شباهت خط من به مادر در حدی بود که ناظم مدرسه هم متوجه نمی شد .
مادر در برنامه های سینمای آزاد هم با علاقه شرکت میکرد و به برندگان سکه های رایج را جایزه میداد. من نصیب را بعد از خروج از ایران دیگر ندیدم. حسرت یک بار دیدار بدلم ماند. اما مادر یک بار پیش ما امد. من وبا صر به پیشوازش رفتیم . دیگر خیلی پیر و شکننده شده بود اما همچنان خنده روو شوخ طبع مانده بود. من خانه ام دواطاق داشت که یکی از اطاق ها را در اختیار مادر گذاشتیم . روز ها وشبهای لذت بخشی با مادر داشتم . مادر در کار خانه هم به من کمک میکرد.
به حل جدول خیلی علاقه داشت وvمیگفت حل جدول کمک میکند که حافظه ام از دست نرود البته به نوعی این کار موثر هم بود تا اخرین لحظه زندگی حافظه اش را حفظ کرده بود. طبع شعرکی هم داشت .اشعار فکاهی می سرود. اصلا دلش نمیخواست برگردد. چرا که از اخوند همیشه متنفر بود. اما نتوانستیم بیش از یک ماه اضافه برایش اقامت بگیریم با دلخوری مارا ترک گفت .روز های اخر عمر مادر، نصیب ما هم به کما رفته بود، اما مادر نمیدانست. هر وقت غذایش را می اوردند میپرسید: غذای نصیب را داده اید؟.
خیلی خاطره های دیگر هم هست اما نقلشان برایم خیلی درد ناک است و صرفنظر میکنم.
خاطره های مادر وبرادر هیچگاه شامل مرور زمان نمی شود. نام و یادشان همیشگی است.