یادداشتی بر فیلم سه اپیزودی ِ توکیو؛ فرزانه راجی (سینما 4)

 اپیزود اول (طراحی داخلی): کارگردان میشل گوندری، نویسندگان: گابریل بل و گوندری (هردوفرانسوی(

اپیزود دوم (آقای گُه): نویسنده و کارگردن لئو کاراکس (فرانسوی)

اپیزود سوم (توکیوی لرزان): نویسنده و کارگردان بانگ جون – هو (کره‌ای(

محصول  2008

زمان : یک ساعت و 52  دقیقه

بازیگران: آیاکو فوجیتانی، رایو کیس، دنیس لاونت، جین فرانچسکو بالمر، ترویوکی کاگاوا و یو اوی

 

 فیلم سه اپیزودی توکیو را گرچه نمی‌توان به عنوان یک کار هنری، اثری  درخور توجه دانست اما  بواسطه طرح کردن مسائل و مشکلات ِ گریبانگیر ِ انسان عصر مدرن، درخور توجه است. آنچه که از انسان عصر مدرن موجوداتی تک افتاده، فایده گرا و کنترل شده ساخته است. گرچه فیلم نتوانسته‌ است  موضوع و مفهوم مورد نظر خود را  آنگونه  بپردازد تا همدلی بلافاصلۀ مخاطب را جلب کند اما تاثیری عمیق و پایدار بر ذهن وروان مخاطب می‌گذارد. به رغم ناپیوستگی ظاهری سه اپیزود اما مفهوم مرکزی و کلیدی هر سه اپیزود یکی است: دور افتادگی انسان از «اصل» خویش. همانی اصلی که انسان را همچون موجودات زنده ِ دیگر تبدیل به یک «نوع» کرده است.

اپیزود اول به مبنا واساس ِ حرکت و زندگی انسان معاصر در جامعه سرمایه‌داری، یعنی فایده گرایی یا همان مصرف گرایی می‌پردازد. تبدیل شدن همه چیز به کالا. چیزی که صرفا براساس ارزش مصرفش هویت می‌یابد. در این مصرف‌گرایی و کالا شدگی نه تنها تمامی ارزش‌های موجود که حتی خود انسان نیز نهایت تبدیل به کالا- شیئی- می‌شود. انسان در سیستم غالب  – یعنی سرمایه‌داری- تنها زمانی پذیرفته می‌شود و هویت می‌یابد که فایده‌ای داشته باشد. البته فایده‌ای که در بازار به عنوان ارزش مصرفی قابل خرید و فروش باشد. یعنی یک کالا باشد… قهرمان داستان زنی است که به شوهرش عشق می‌ورزد بدون آنکه آن را به نمایش بگذارد، با او همدلی می‌کند و یار و یاور اوست. از زیبایی و شادی لذت می‌برد. تصویرهای زیبای مجلات را می‌برد و به دیوار می‌چسباند، اما چون «بلندپروازی» ندارد، آنچه که شهروند جامعه سرمایه‌داری با آن هویت می‌یابد؛ به حساب نمی‌آید. انسان در جامعه و نظام سرمایه‌داری تمامی هویت خود به عنوان انسان را فدای «بلندپروازی»هایش می‌کند. او بیشتر عمر خود را صرف  گردآوردن ِ شهرت، افتخار، پول، مقام و.. می‌کند. برای  دیدن  رنگ‌ها، پرداختن به طبیعت،  عشق و سایر لذت‌های انسانی فرصت زیادی ندارد.

قهرمان داستان یک روز صبح که از خواب برمی‌خیزد همچون گریگوری در مسخ ِکافکا دچار دگردیسی شده است واین بار نه یک حشره، بلکه یک صندلی. صندلی‌ای که لحظاتی می‌تواند به اصل خود، زنی برهنه تبدیل شود؛ اما این زن برهنه فقط در لحظاتی که صندلی است احساس می‌کند: که هرگز در عمرش چنین فایده‌مند و با ارزش نبوده است

 اپیزود دوم این بار کارگردانی دیگر همین گمشتگی انسان معاصر را در بعد اجتماعی آن به تصویر می‌کشد. «آقای گُه» که از دریچۀ فاضلاب  در یکی از خیابان‌های توکیو به بیرون می‌جهد همچون بدوی‌هاست. لباس پوشیدنش؛ راه رفتنش و بی‌توجهی‌اش به آنچه که در اطرافش می‌گذرد. او از فاضلاب بیرون می‌آید تا شکمش را سیر کند و به فاضلاب باز گردد. غذایش پول است و گل داوودی. پول، یعنی همانی که در دستان آدمیان توی خیابان‌های شهر چنان تغییر چهره داده است که با آن می‌توان زندگی‌ها را خرید و فروخت، برای او فقط کاغذ است؛ یک فرآورده گیاهی؛ همانقدر که گل داوودی مزه گیاه می‌دهد. آقای گُه نماینده تمامی آن چیزهایی است که انسان معاصر، انسان «با فرهنگ» و «متمدن» تصور می‌کند توی زباله‌دان تاریخ ریخته است. تمامی گذشته‌های خود، بدویت، جاهلیت، خشونت، غرایز طبیعی و شاید ناخودآگاه سرکوب شده‌اش؛ چه فردی و چه جمعی. اما این دورریخته‌ها هر از چند گاه از فاضلاب‌ها سربرمی‌آورند و حضور همیشه حاضرشان را به انسان یادآوری می‌کنند. گاه به شکل غرایز و نیازهای سرکوب شده، گاه چون باورهای بدوی و ماورا طبیعی، گاه چون بدویت، جاهلیت و خشونت و…  بدیهی است که این  گُه‌های انکار  یا سرکوب شده از «انسان»، «انسان‌های بی‌گناه» متنفر باشند. همین «انسان‌های بی‌گناه» هستند که آن‌ها را به فاضلاب‌ها تبعید کرده‌اند، انکارشان کردند، سرکوبشان کردند و کمر به نابودی‌اشان بستند. این موجود ساکن ِ فاضلاب، شاید اتفاقی کیسه‌ای پر از نارنجک پیدا می‌کند اما برای نشان دادن کینه‌اش از «انسان‌های بی‌گناه» آن را خوب به کار می‌گیرد. بعد از قتل عامی که صورت می‌دهد به سوراخش می‌خزد. اما خیلی زود دستگیر می‌شود، درحالی که همچون خدایان برهنه برگل‌های داوودی خفته است.

یک قاضی در فرانسه اعلام می‌کند که می‌تواند با این موجود ماقبل تاریخی ارتباط برقرار کند و هموست که زبان غریب آقای گُه را ترجمه می‌کند و می‌گوید که او از «آدم‌های بی‌گناه» متنفر است و بیش از همه از ژاپنی‌ها. البته برای این مسئله دلایل شخصی خودش را دارد!

 لحظاتی مخاطب احساس می‌کند که این موجود بدوی و آن قاضی هردو از یک قبیله منقرض شده هستند؛ از یک فرهنگ و تمدن قدیمی و مهجور. حتی اشاراتی به القاعده و سایر تروریست‌های جهانی می‌شود. اما پس از به دار کشیدن آقای گُه توسط قانون و اعلام مرگش توسط پزشک قانونی بار دیگر غیب می‌شود تا این بار  از جایی دیگر، مثلا نیویورک سر درآورد.  جالب این است که در همان شهری که مردمش توسط این بدوی قتل عام شده‌اند عده‌ای به نفع او تظاهرات راه می‌اندازند. البته عده دیگری هم خواهان اعدام او هستند. کارگردان با بی‌طرفی تلاش دارد فقط یک هشدار بدهد. هشدار به انسان معاصر که همواره یک وجه از وجودش را به نفع آن وجه دیگر سرکوب می‌کند. انسانی که به رغم تمامی ادعاهایش هنوز نه تنها دنیا که خود را هم یا سیاه و یا سفید می‌بیند. انسانی که اصل خود به عنوان یک حیوان؛ یک بدوی را نادیده می‌گیرد و در بهترین حالت فقط انکارش می‌کند. کارگردان هشدار می‌دهد که این حیوان هرگز نمرده است و نخواهد مرد، متمدن هم نخواهد شد؛ او آنجاست،در کوله‌پشتی‌هایی که بر پشت خود داریم. او بنده هیچ فرهنگ و تمدن و قانونی هم نیست و از تمامی انسان‌های این‌چنینی هم متنفر است.

شاید هم کارگردان می‌خواهد بگوید آقای گه همان وجه طبیعی و مادی ماست. همانی که نیازهایش بسیار محدود و کاملا طبیعی است. نیازش فقط خوردن است و اگر بخواهیم منصفانه نگاه کنیم بسیار انسانی تر از «انسان‌های بی‌گناه»، فقط گیاهخواری می‌کند. توی فاضلاب بر بستری از گل می‌خوابد: برهنه، همانطور که زاده شده است.  او هیچ بلندپروازی‌ای ندارد. به دنبال کسب فرهنگ، تمدن و شهرت نیست. او می‌خواهد زنده باشد و از زنده بودنش لذت می‌برد.

اپیزود سوم نهایت این انسان «مدرن» را نشان می‌دهد. انسانی که دیگر نیازی به ارتباط با دیگری ندارد، چون «پدرش برایش هرماه پول می‌فرستد و با یک تلفن همه کارهایش راه می‌افتد.» غذایش را سفارش می‌دهد، جعبه‌های پیتزا،  شیشه‌های نوشیدنی و حلقه‌های خالی دستمال توالت‌هایش راچنان منظم در گوشه و کنار خانه چیده است که خودش هم باور کرده  در نظم و ترتیب به دستاوردی جدید رسیده است!  می‌گوید ده سال است که از خانه‌اش بیرون نرفته است. فقط یک زمین لرزه و خیره شدن در چشمان زن پیتزا فروش باعث می‌شود او متوجه تنهایی خود شده و نیاز به یک رابطه انسانی را حس کند واز خانه‌اش بیرون بزند. اما وقتی از خانه بیرون می‌آید تازه می‌بینیم که او تنها نمونه‌ای نوعی از جامعه‌ای بزرگ است. همه آدم‌ها خودشان را در خانه‌هایشان حبس کرده‌اند و ماشین‌ها و رباط‌ها جامعه را اداره می‌کنند. گرچه آدم‌ها هم در انزویشان دست کمی از رباط ندارند. بر روی بازوهایشان دکمه‌هایی است برای عشق؛ تنفر و ترس و آن‌ها همواره می‌توانند این احساسات خود را با فشار دادن دکمه‌هایی کنترل کنند. همان آرمانی که «فرهنگ و تمدن» در جستجویش است. کنترل کامل غرایز، عواطف واحساسات. و این «انسان»‌ها به «کمال» رسیده‌اند!

کارگردان هم مثل بسیاری دیگر از مصلحین و مدافعان حقوق انسانی، عشق را راه گریزی از این بن‌بست ماشین‌زدگی،  شیئی شدگی انسان می‌داند، اما به واقع عشق وجود دارد؟ آیا عشق فردی می‌تواند پاسخی برای سقوط انسان به ورطه بربریت باشد؟ آیا آن هم سرابی مثل دیگر سراب‌ها نیست؟

انسان‌ هم مثل سایر موجودات برای بقای خود دست به انتخاب می‌زند. او برای ارتباط با سایر انسان‌ها، برای بهره‌مند شدن از یاری و همدلی آن‌ها نیاز دارد که معیارها و ارزش‌های آن‌ها را ارج بگذارد. او برای پذیرفته شدن باید «خوب» باشد. یعنی «متمدن و با فرهنگ» باشد. اگر انسان بتواند نیاز به رابطه با دیگر انسان‌ها را هم به همان فاضلابی بفرستد که آقای گُه تویش زندگی می‌کند؛ باز هم «خوب» خواهد بود؟ باز هم امیدی به نجات نوع انسان و «انسانیت» هست؟! آیا راه درستی را انتخاب کرده‌ایم؟ آیا برای جلوگیری از تبدیل شدن انسان به شیئی- کالا راه چاره به خدمت گرفتن اشیاء برای نیازهای واقعی تمامی انسان‌ها نیست؟ آیا انسان نباید به عنوان بخشی از طبیعت در حفظ خود و آن (طبیعت) بکوشد؟

 

                            19/8/1390