ژان دیلمان فیلمی تجربی از شانتال آکرمن است. شانتال آکرمن زاده ششم ژوئن ۱۹۵۰ و درگذشته پنجم اکتبر ۲۰۱۵. کارگردان فیلم، هنرپیشه، هنرمند، فیلمنامهنویس و سینماشناس لهستانیتبار اهل بلژیک بود. او یکی از برجستهترین فیلمسازان تجربی و آوانگارد سینمای اروپا و جهان بود که تأثیر بسیاری بر سینماگران تجربی، آوانگارد، فمینیست و مینیمالیست جهان گذاشت. او در گسترش فیلمسازی فمینیستی و سینمای آوانگارد نقش پررنگی داشته است. آکرمن ابتدا میخواست نویسنده شود، اما پس از دیدن فیلم پیرو خله ژان لوک گدار در سن ١٥ سالگی، تغییر عقید داد و تصمیم گرفت فیلمساز شود. رویکرد غیرمتعارف و ساختارشکنانه گدار برای آکرمن هیجانانگیز بود و از نخستین فیلم کوتاهش تا آخرین کارش با او باقی ماند. آکرمن بعد از انصراف از تحصیل در مدرسه سینمایی، در سن ۲۱ سالگی به نیویورک مهاجرت کرد. در آنجا با آثار سینمای تجربی و زیرزمینی نیویورک از جمله کارهای جوناس مکاس و مایکل اسنو آشنا شد و تحت تأثیر آنها قرار گرفت و فیلمهای مستند و داستانی زیادی با رویکرد تجربی و آوانگارد ساخت. از دیگر فیلمهای شانتال آکرمن میتوان به فیلمهای زیر اشاره کرد: هتل مونتری، من، تو، او، او، خبرهایی از خانه، جلسات آنا، داستانهای آمریکایی، غذا، خانواده و فلسفه، شب و روز، نیمکتی در نیویورک، زندانی، فردا ما حرکت میکنیم، حماقتخانه آلمایر، نَه یک فیلم خانگی. آکرمن فیلم ژان دیلمان را در سن ٢٤ سالگی طی پنج هفته با بودجه ١٢٠ هزار دلار ساخت. فیلم حکایت فراز و فرودهای زندگی بیوهزنی تنهاست و در زمان طولانی ٢٠١ دقیقه آن بهندرت از کات استفاده میشود. آکرمن در جایی میگوید شخصیت این فیلم را از مادرش اقتباس کرده است. مادر او یکی از بازماندگان هولوکاست بود. هنگام اکران فیلم، نیویورک تایمز آن را نخستین شاهکار واقعی زنان در تاریخ سینما نامید و در آخرین نظرسنجی سایتاندساند در جایگاه سیوپنجمین فیلم برتر تاریخ سینما قرار گرفت؛ بالاترین جایگاه در میان تمامی فیلمهای سینماگران زن.
فیلم بلند ژان دیلمان بهرغم بلندی و کندیاش، با تعبیه دو تعلیق مخاطب را به دنبال خود میکشد. زن در آن اتاق دربسته چه خدمتی به مردان عرضه میکند؟ و شبها کجا میروند؟ تعلیق اولی بالاخره عیان میشود، اما مشخص نمیشود که شبها مادر و پسر کجا میروند. شاید یک پیادهروی شبانه. میتوان به همین گمانهزنی قناعت کرد. فیلم بسیار کند است و شاید برای برخی کسلکننده، اما مخاطب کنجکاو فیلم را همچون روانشناس یا روانکاوی که بیماری را زیر نظر دارد، دنبال میکند. لحظه لحظه حرکات، حالات، روحیات و تغییرات خلقی دو شخصیت اصلی فیلم، بهویژه زن را زیر نظر دارد. تمامی فیلم در سه روز میگذرد؛ از سهشنبه بعدازظهر تا پنجشنبه بعدازظهر. روز سهشنبه کارهای تکراری و یکنواخت، بدون خلاقیت و بیروح خانهداریِ زنی تنها را میبینیم. اما بهرغم تکراری بودن این کارها، زن تمامی آنها را با نهایت دقت و وسواس انجام میدهد. نظم کارها، زمان انجام آنها و نحوه انجام آنها کاملا مشخص و تعیینشده است. نظم و ترتیب، زمانبندی، دقت و وسواس در کارها نشانگر آن است که کارهایی که زن انجام میدهد، کارهای هر روزه است، مدتهای مدیدی است که به همین صورت انجام میشوند، نوعی روتین و بعضا عادت است.
بنابراین در همان روز اول مخاطب تصویری از زندگی گذشته، حال و روزمرگی زن به دست میآورد؛ بیدار شدن، پوشیدن لباس و بستن تمامی دکمههای آن، باز کردن پنجره اتاق خواب، خاموش کردن چراغ، شستن دست، خاموش کردن چراغ، روشن کردن بخاری اتاق پسرش، جوشاندن آب، آماده کردن صبحانه برای پسر، واکس زدن کفشهای پسر، آماده کردن لباسهای پسر، بیدار کردن او و پرسشی تکراری و همیشگی از او: «دستهایت را شستی؟» راهی کردن او به مدرسه، آماده کردن شام برای پسر (که ناهار را در مدرسه میخورد)، نگهداری از بچه همسایه که برای خرید میرود، سدجوع با ساندویچی کوچک به عنوان ناهار، نوشیدن قهوهای در یک کافه…. دادن خدماتی که هنوز نمیدانیم چیست، به مردی که بعد از ناهار میرسد، حمام کردن، آماده کردن شام، شامی که بیشتر آن به پسر میرسد و برای خودش که گویی همواره در رژیم است، مقدار اندکی میکشد، جمع کردن وسایل شام. گوش کردن به رادیو و کمی بافتنی، نوشتن خرجهای روزانه، بیرون رفتن دونفری احتمالاً برای پیادهروی، آماده کردن جای خواب پسر و بالاخره خوابیدن… و یک کار جدید خواندن نامه خاله فرناندو است که به او میگوید هنوز جوان و زیباست و خوب است برای خودش جفتی انتخاب کند و این خبر که میخواهد هدیهای برای پسر بفرستد.
کارهای تکراری زن در دو روز بعد هم تکرار میشوند، اما حالوهوای زن تغییر کرده است. کارگردان با نشان دادن دقت وسواسگونه زن در انجام کارهای روزانه توجه مخاطب را به حواسپرتی و پریشانی زن در روز دوم جلب میکند و با نشان دادن این کارهای تکراری از زوایای مختلف، یا عناصر متفاوت این کارها در این سه روز در فیلم یکنواخت و بیتحرک خود ایجاد تنوع و تحرک میکند. در عین حال کاملاً مشخص است که یکی از اهداف اصلی فیلمنامهنویس/ کارگردان به تصویر کشیدن و جلب توجه مخاطب به زندگی یکنواخت و بیروح زن است. نوعی روزمرگی، کارهای یکنواخت و تکراری خانهداری که همهاش در خدمت پسرش است؛ پول درآوردن، خرید کردن، نظافت، پختن، شستن و… روز سهشنبه همه چیز «مرتب» است. زن کارهایش را دقیق انجام میدهد و شاید بتوان گفت اگر شوقی ندارد، اما احساس وظیفه میکند و در انجام همه کارها وسواس و دقت کامل به خرج میدهد. مرد سالخوردهای که به دیدارش میآید، زمان رفتن دست زن را نوازش میکند و شاید حسی از امتنان هم در زن دیده میشود. روز بعد اما پس از روانه کردن مرد سیاهمو و نسبتاً جوانی که به دیدارش آمده، نشانههایی از پریشانی در زن دیده میشود. مردی که موقع رفتن فقط به سردی به زن میگوید: «تا پنجشنبه.» یعنی آخرین روز فیلم.
زن از صبح روز چهارشنبه وقتی که از خواب برمیخیزد، علایم پریشانی و حواسپرتی از خود نشان میدهد. یکی از دکمههای لباسش را نمیبندد، سیبزمینی را میسوزاند، یادش میرود پنجره اتاق را ببندد، چند بار بدون هدف و سرگردان توی خانه دور خودش میچرخد. تنها اتفاق متفاوتی که در روز قبل افتاده، دیدن آن مرد است. آیا پریشاناحوالی زن به دیدن آن مرد ارتباط دارد؟ یا نشان از لیوانی است که بهتدریج پر شده است و سرریز میکند؟ زن تلاش میکند برای خاله فرناندو پاسخی بنویسد، اما نمیتواند، یا به دلیل پریشانحالی، یا اساساً توانایی این کار را ندارد، حرفی برای گفتن ندارد، و چون شام را به خاطر سوختن سیبزمینی دیر خوردهاند، برای پیادهروی نمیروند و مثل شب قبل برای خواب آماده میشوند. هنگام شببهخیر گفتن پسرش افکار و تصورات غریب خود درباره رابطه جنسی زن و مرد را عنوان میکند؛ ترسی که از رابطه جنسی مادر و پدرش داشته و تصور میکرده باید مادرش را از زخم آن «شمشیر» نجات دهد. واکنش زن به حرفهای پسرش مثل همیشه نهی او از «آن حرفها» یا «آن کارها»ست. حرف زیادی ندارد، نمیتواند یا نمیخواهد.
روز پنجشنبه زن پریشانتر از روز گذشته است. هنگام برس زدن موهایش برس از دستش میافتد. کار واکس زدن کفشهای پسرش را عملاً نیمهکاره رها میکند. کفشها را برق نمیاندازد (مثل روزهای قبل). کفشها را به جای اینکه پای تخت بگذارد، میاندازد. چراغ را اشتباهی روشن میکند. سر صبحانه پسرش باز بودن دکمه لباس او را تذکر میدهد. وقتی پسر را راهی میکند، ظاهراً چیزی را فراموش کرده. او را از پنجره صدا میکند. هنگام شستن ظرفها بشقابها را با کف توی جاظرفی میگذارد و مجبور میشود دوباره همه را زیر آب بگیرد. هنگام خشک کردن قاشق و چنگال قاشقی را به زمین میاندازد. اما لباس خواب پسرش را با وسواس همیشگی تا میکند. پسرش برای او همه چیز و شاید تنها نشانه زندگی و زنده بودن است. همانطور که یک بار به تعمیرکار کفش میگوید: «پسرم تنها هدف زندگیام است.»
چندین بار ساعت را نگاه میکند. منتظر است. صبح خیلی زود برای خرید میرود. کیسه خریدش را فراموش کرده ببرد. دالان و آسانسوری که راه به خانهاش دارد، در هر بار ورود و خروج همچون قفسی آهنین به نظر میرسد. پریشاناحوالی و کلافگیاش به هنگام ورز دادن گوشت کمی آرام میگیرد. شاید در آن روزمرگی و کار یکنواخت، آشپزی کاری خلاقانه محسوب شود، چراکه هر روز نو میشود. بعد از تهیه مقدمات غذا مدتی طولانی بدون اینکه کاری بکند، پشت میز آشپزخانه مینشیند، بعد بدون هدف روی بالکن میرود. پایین را نگاه میکند. تی را برمیدارد و بعد پشیمان میشود. برای قهوه بیرون نمیرود، سعی میکند برای خودش شیر و قهوه درست کند، اما در هر دو بار تلاش آنقدر بدمزه است که توی ظرفشویی خالیاش میکند. شاید میخواهد جبران هزینهای را بکند که مجبور شده بابت سیبزمینی سوخته بدهد. شاید هم میخواهد در آن روتین یکنواخت تنوعی ایجاد کند. منتظر است و نمیداند چگونه وقتش را بگذراند. کارگردان با نشان دادن این جزئیات مخاطب را مجبور میکند توجه کند، دقت کند، حواسش را روی فیلم متمرکز کند و او را به سوی نقطه اوج داستان خود میکشاند.
منتظر مردِ روز پنجشنبه است. زمان انگار کش میآید. تحملش را ندارد. بچه همسایه از پریشانی او پریشان میشود. گریه میکند. زن نمیتواند او را آرام کند. پیدا کردن دکمهای برای کت پسرش بهانه دیگری است، برای اینکه در آن زندگی یکنواخت تنوعی ایجاد کند. اما بدیهی است که همه چیز در خدمت پسرش است. برای پیدا کردن دکمه و بعد کاموای پلیوری که برای پسرش میبافد، از فضای محدود محله کمی فراتر میرود. شهر را میبینیم و مردم را. انگار که او هم مردم را میبیند. با زن فروشنده حرف میزند. از گذشتههایش میگوید. زمانی که شوهرش زنده بود، پسرش کوچک بود و خواهرش فرناندو و کادویی که برای پسرش فرستاده. برای پیدا کردن دکمه حتی تا میدان هم میرود. جای همیشگیاش در کافه اشغال است و او اصلاً خوشش نمیآید. قهوهاش را زود مینوشد و برای پیدا کردن دکمه سوار قطار میشود. هنگام بازگشت به خانه هدیه خاله فرناندو در آن دالان رو به میلههای آسانسور انتظارش را میکشد. برای باز کردن بسته هدیه مجبور میشود قیچی را به اتاق خوابش ببرد؛ همانجایی که همیشه حولهای تمیز روی تخت میاندازد و پشت درهای بسته از مردان پذیرایی میکند. اما اینبار مخاطب هم وارد اتاق میشود و میبیند که زن تنفروشی میکند. بدون احساس، با انزجار و درنهایت بدون اینکه از قبل تصمیم گرفته یا نقشه کشیده باشد، مرد را با قیچی که کاملاً اتفاقی توی اتاق خواب برده بود، میکشد. چرا؟!
فیلم به عناصر زیادی میپردازد. داستان فیلم نخست و قبل از هر چیز داستان فقر است. داستان زن و زنانی که مجبورند بدون کمک و یاری دولت یا نهادهای مسئول فرزندانشان را بهتنهایی بزرگ کنند. گرچه دستکم خانه بزرگ و امکانات آن چندان با فقر و نداری خوانایی ندارد. اما میتوان فرض کرد که آن خانه به دلیلی به او به ارث رسیده؛ از مادرش یا از شوهرش که در جنگ کشته شده. میتوان تصور کرد او بدون هیچگونه امکانات اقتصادی و بدون یاری کسی مجبور است تنها پسرش را بزرگ کند و تنفروشی در خانه و در خفا به او فرصت میداده که همواره کنار پسرش باشد، به او خدمت کند، کارش را از پسرش (پسر نمیداند؟) و دیگران مخفی کند و در عین حال برای بزرگ کردن او کسب درآمد هم بکند. همه زندگی او در خدمت آن پسر است که همچون مادرش اسیر نوعی زندگی وسواسگونه، بیروح و بدون خلاقیت است. ما چیزی درباره گذشته زن نمیدانیم. آیا او از قبل وسواس داشته، یا در روند کار تنفروشی به آن دچار شده. آنچه مشخص به نظر میرسد، این است که او نوعی روتین وسواسگونه را به خود و پسرش تحمیل کرده و هر دوی آنها در این روتین به ماشینهایی بیاراده تبدیل شدهاند. اما ظاهراً زن تلنگرهایی میخورد؛ احساس حقارت در مقابل مردی که با او «همخوابگی» کرده و بیخیال و با رضایت روی تخت دراز کشیده و شاید هم قضاوت غریب و احمقانه پسرش در مورد رابطه جنسی و چه بسا کاری که او در خفا میکند، و این نتیجه که بستن درِ اتاقی که در آن تنفروشی میکند، او را از چشم کسی و بهویژه پسرش مخفی نکرده است. بنابراین میل رهایی از آن وضعیت در او کمکم ریشه میدواند. وضعیتی که او را به یک نشانی تبدیل کرده است؛ شماره ٢٣ که دوکومرس، ١٠٨٠ بروکسل. به یک مکان، برای مردانی که فقط برای ارضای نیاز جنسیشان آنجا میآیند، برای پسرش که برای خوردن و خوابیدن به آنجا میآید و برای خودش. او در واقع همان نشانی است و بیش از آن چیزی نیست.
روز پنجشنبه مشخص است که میخواهد از همه چیز دست بشوید، اما راهحلی ندارد و گویا در آخرین لحظه تصمیم میگیرد. از روز چهارشنبه «وظایف» همیشگی اهمیت یا «تقدس» خود را از دست میدهند. از زیر آنها شانه خالی میکند، با بیمیلی انجامشان میدهد، میرود که از آنها رها شود. اما چگونه؟ شاید رفتن به شهر، اختلاط با مردم و رها کردن خود راهی باشد که به ذهنش خطور میکند، اما گویی ادامه آن را عملی نمیبیند. این سه روزِ آخر ژان دیلمان است. سه روز آخری که او در تناقض بین آنچه تاکنون بوده و رها کردن و دست شستن از آن به یک «راهحل» میاندیشد. او قصد تغییر زندگیاش را دارد، قصد رهایی، اما راهحلی به ذهنش نمیرسد. رهایی برای او یعنی رها شدن از آن کاری که برای کسب درآمد انتخاب کرده و خلاص شدن از آن چیزهایی که او را اسیر کرده؛ تنفروشی، کار یکنواخت خانهداری و بهتنهایی سرپرست خانواده بودن. شاید واقعاً تنها راه رهایی برای او همان کاری بود که کرد.
درباره کارخانگی و ازخودبیگانگی حاصل از آن بسیار گفته شده است. کاری در انزوا، تکراری، محصور در عرصه خصوصی و بدون ارتباط با دیگران، و به نظر عدهای غیرمولد. کسانی که فقط کاری را مولد میدانند که به طور مشخص ارزش مبادله تولید میکند، حال آنکه کارخانگی در واقع مهمترین عنصر عرصه تولید یعنی نیروی کار را تولید کرده، پرورش میدهد و اجتماعپذیر میکند. زنان در خانه علاوه بر تولید نیروی کار، نیروهای راندهشده از کار، ازکارافتاده، بیمار و سالمند را نیز مراقبت و نگهداری میکنند. بنابراین کارخانگی که هنوز هم عمدتاً از سوی زنان انجام میشود، نقشی مهم و اساسی در حیات اقتصادی- اجتماعی جامعه دارد. از سوی دیگر، نظرات جدید ازخودبیگانگی کارخانگی را تأیید نمیکنند و معتقدند کارخانگی به واسطه اینکه زمانبندی آن دست خود زنان است و از طرف دیگر با محصول آن به طور مستقیم ارتباط دارند، نمونه کاری است که میتواند الگوی کار در جامعه آینده باشد. بههرحال فیلم در سال ١٩٧٥ ساخته شده و تصور یکسونگرانه در مورد کارخانگی بهویژه در میان گرایشات مارکسیستی بسیار رایجتر از امروز بود.
عنصر دیگر فیلم نگاه خاصش به تنفروشی، یا به عبارت کلیتر، «فاحشگی» است. در مورد تنفروشی نیز این روزها نظرات متنوعی وجود دارد. گرایشاتی این زنان/ مردان را «کارگران جنسی» مینامند و کار آنان را همانقدر موجه میشمارند که کار کارگران در عرصهها و رشتههای دیگر را. «تنفروشان» در این جوامع، دستکم در عرصه اقتصادی کمابیش پذیرفته شدهاند، بیمه میشوند و مالیات میپردازند. اما در جوامعی دیگر کارشان همچنان غیرقانونی محسوب شده و کسانی که به این کار مبادرت یا آن را تسهیل کنند، مجازات میشوند. اگر بخواهیم بیطرفانه داوری کنیم، هیچکدام از این روشها نه قابل دفاعاند و نه خودِ این زنان/ مردان را هدف رویکردهای خود قرار دادهاند. اگر در مورد اول، این افراد به عنوان «کارگران جنسی» از حداقلهایی بهرهمند میشوند، در مورد دوم از همه چیز محروماند، آن هم در عصر و زمانهایی که همه به نوعی در حال «خودفروشی» هستند. در عصری که بهندرت کسی حرفه و کارش را آزادانه و به میل خود انتخاب کرده است، در عصری که بسیاری در حال فروش کار، اندیشه، قلم، هنر و… خود هستند که بتوانند زنده بمانند، ثروت یا اقتدار بیشتری کسب کنند. در این عصر «خودفروشی» عمومیت دارد و فقط محدود به «تنفروشی» نیست، که دستکم در عرضه کارش صداقت دارد و پنهانکاری نمیکند و کار خود را وارونه جلوه نمیدهد. آنچه باید ملغی شود، کار مزدوری/ تبدیل شدن همه چیز به کالاست. با «کارگر جنسی» نامیدنِ زنان و مردانِ تنفروش فقط کالایی دیگر به این دنیای خودفروشی و کالاییشده اضافه کردهایم و با جرمانگاری «تنفروشی» و عدم حمایت و توانمند کردن این زنان و مردان، با فریبکاری و دورویی فقط انسانهایی را به فقر، حقارت و حاشیهنشینی محکوم کردهایم.
شناسنامه فیلم:
کارگردان: شانتال آکرمن
تهیهکننده: ایولین پال
نویسنده: شانتال آکرمن
فیلمنامهنویس: شانتا
ل آکرمن
بازیگران: دلفین سیریگ، ژاک دونیول-والکروز، شانتال آکرمن
فیلمبردار: ببیت منگولت
تدوینگر: پاتریشیا کانینو
تاریخ انتشار: ١٤ مه ١٩٧٥
مدت زمان: ٢٠١ دقیقه
زبان: فرانسه
تاریخ انتشار: ۹۹٫۱۱٫۱۶
آخرین دیدگاهها