مروری بر فیلم یادداشتیهایی بر یک رسوائی Notes on a Scandal
فیلم یادداشتهایی بریک رسوائی بهرغم اینکه یک فیلم هالیوودی نیست و سال ساخت آن ٢٠٠٦ است متاسفانه لزبینیسم را اگرچه نه با مرگ، اما با آسیبشناسی همراه میبیند. باربارا (جودی دنچ) قهرمان داستان تداعیگر خونآشام و یا بیماران جنسی است درحالی که او فقط همجنسگرا است و اگر جای او مردی بود شاید آنهمه انزجار شیبا (کیت بلانشت) و مخاطب را برنمیانگیخت، حتی و بهرغم عشق پرخاشگرانهاش. چون این عناصر: پرخاشگری، سلطه، توطئهگری و فتح کردن در عشق مردان پذیرفتنی است.
از طرفی همانقدر که در زنان و مردان دگرجنسخواه میتوان تنوعات گوناگون شخصیتی و رفتاری دید، در زنان و مردان همجنسگرا هم میتوان این تفاوتها را دید. بنابراین تحویل توطئهگری و احیانا خباثت باربارا، شخصیت فیلم، به همجنسگرایی او مطلقا نادرست و درعین حال غیرمنصفانه است. درحقیقت همجنسطلبی رفتاری برگزیده شده در موقعیت است، یعنی هم دارای انگیزه است و هم آزادانه پذیرفته شده است، هیچ یک از عواملی که نفس با این انتخاب به عهده میگیرد- عوامل فیزیولوژیک، روانشناختی، اجتماعی- عامل تعیین کننده نیستند، هرچند که همه در توجیه آن شرکت دارند. همجنسطلبی، برای زن رفتاری از جمله رفتارهای دیگر است تا معضلاتی را که وضع او به طور عام، و وضع اروتیک او به طور خاص، برایش پیش میآورد حل کند. همجنس طلبی نیز مانند همه رفتارهای انسانی، بسته به این که در سوءنیت، تنپروری و نادرستی، یا در روشنبینی، سخاوت و آزادی به تجربه درآید، نمایشهای مضحک، خندهدار، عدم تعادل، شکست و دروغ به دنبال خواهد داشت، یا بهعکس، منبع تجربههای بارور خواهد شد.
اما از آنجا که جامعهی مردسالار زن لزبین را در جایگاه مرد تصور میکند او را به شکل خود تصویر میکند و تمایلاتی را به او نسبت میدهد که مردانه است. همان مرد کلیشهای که جامعه ساخته است. بنابراین زن لزبین باید موهایش کوتاه باشد، کت وشلوار بپوشد، خشن و تندخود باشد و چه بسا پرخاشگر. به همین دلیل اکثر فیلمهای از این دست، فیلمهایی که با محوریت همجنسگرایی زنانه ساخته میشود، تصویری از زن لزبین ارائه میدهند که ببننده، به ویژه بینندهی زن را منزجر میکند. او زنی است که به لباس مردانه درآمده است.
واقعیت این است که جامعهی مردسالار اگر گاه ناخودآگاه چنین تصویری از زن همجنسگرا میسازد، اما اکثر اوقات برآن آگاهی کامل دارد. همجنسگرایی بهویژه نوع زنانهی آن خطر بزرگی برای جامعهی مردسالار ِ سرمایهداری است. جامعهای که محور آن خانواده تک همسر و فرزندآور است. بنابراین تصویرگری کریه و ناخوشایند از همجنسگرایان و عاقبتنابهخیری اکثر این تصویرپردازیها بسیار آگاهانه و به عمد انتخاب میشود. زن همجنسگرا لزوما مرد صفت نیست. در میان زنان حرمسراها و فاحشگان و زنانی که به عیانترین وجهی دارای «زنانگی» هستند، زنان همجنسگرای فراوانی وجود دارد، بهعکس بسیاری از زنان «مرد صفت» خواهان رابطه با جنس مخالفند.
در واقع عشق بین دو زن نه تنها انکار زنانگی نیست بلکه این عشق نوعی اوجگیری زنانگی است. اما نه «زنانگی» کلیشهای که وجه ممیزهی آن پذیرندگیاش است. همیشه انکار شیئشدگی خود نیست که زن را به همجنسطلبی میکشاند، به عکس، اکثر زنان همجنسگرا به دنبال آن هستند که برگنجینههای زنانگی خود دست یابند…. به این ترتیب زن امیدوار است که به خویشتن تحت سیمای فیالنفسه نایل شود… مرد فقط میتواند وجود لنفسهی تن زن را بر او آشکار کند، نه چیزی را که او برای دیگری است. فقط هنگامی که انگشتهای زن از پیکر زنی دیگر الگو برمیدارد و انگشتهای این یک نیز از پیکر او الگو برمیدارد، معجزهی آیینه به وقوع میپیوندد. بین زن و مرد، عشق عبارت از عمل است، هرکدام که از خود جدا شوند به دیگری بدل میشوند… اما دوست زن از این تضمین لذت میبرد که پیکری را مورد نوازش قرار میدهد که رازهایش را میشناسد، و رجحانهای آن را پیکر خودش به او مینمایاند… زنی که میخواهد در آغوش زنانه از زنانگی خود بهره بگیرد، با غرور عدم اطاعت از هر گونه اربابی آشنا میشود.1
روانکاوان جسوری چون مودلسکی نظر میدهند که هرکودکی پتانسیل هردوجنس را در خود دارد و نقش جنسیتی او بعدا به او تفویض یا تحمیل میشود. بنابراین نه تنها هر زنی زن میشود بلکه هر مردی نیز مرد میشود، هیچکدام مرد یا زن به دنیا نمیآیند. و بین این دوکلیشهی افراطی از «زن» و «مرد»ِ عرفی تنوعات بسیار گوناگونی ازجنسها قرار دارد که به نسبت دوری یا نزدیکی به زن یا مرد میتوانند همجنسگرا، دگرجنسخواه و یا دوجنسگرا باشند. بنابراین هیچ امتیازی برای این «انتخاب» یا «تطابق» طبیعی- اجتماعی- فرهنگی برکسی مترتب نیست. بنابراین نگاه فیلم یادداشتهایی بر یک رسوائی به همجنسگرایی بهعنوان انحرافی شخصیتی-اجتماعی-فرهنگی اساسا غلط است. گرچه میتوان زنان همجنسگرایی یافت که توطئهگر، جانی، قاتل و یا بیمار روانی باشند، همانقدر که در بین دگرجنسخواهان و یا دوجنسگرایان میتوان چنین اشخاصی یافت. اما تم اساسی فیلم یادداشتهایی بریک رسوائی، همانطور که از نامش پیداست در بارهی رازهای ما و نقش آن در زندگی خودمان و دیگران است، البته با چاشنی ویژگیهای شخصیتی و رفتاری شخصیتهای فیلم.
باربارا توی دفتر خاطراتش مینویسد: «مردم همیشه به من در حفظ اسرارشان اعتماد داشتند، اما چه کسی میتواند محرم اسرار من باشد، فقط شما» و آغاز به نوشتن یادداشتهایی در مورد یک رسوایی میکند. باربارا زنی تنها، اما تیزبین و مقتدر است. حسی قوی دارد و در یک نگاه تشخیص میدهد که همکارش حامله است. نگاهش به جامعه منتقدانه است. مصادیق پیشرفت آنرا به سخره میگیرد: جایگزینی کِرَک و کوکائین به جای مجلات مبتذل و بالارفتن نمرهی درسی دانشآموزان در سی سال گذشته؛ آمارها- همانی که نمودار پیشرفت جامعهی پوزیتیویستی است. تیزبینی وروشن بینی او نسبت به جامعه از تجارب او بهدست آمده است که در فیلم بسیار کم به آنها اشاره میشود. او در پس چهرهی آنجوانهای شاد و شنگول که گلهوار به سوی کلاسها میروند لولهکشها، معمارها و حتی قاتلها و تروریستها را میبیند. او از همان ابتدای فیلم به غیرقابل پیشبینی بودن آدمها اشاره میکند که کنایهای است از شخصیتهای فیلم در روند روایت و بهویژه به خودش، که در پایان فیلم به عنوان یک مطرود، بیمار روانی، زنی در کمین زنان جوان و زیبا دیده میشود. بهرغم این اما زنی خودساخته است. همه از او حساب میبرند. قادر است پسربچههای نخاله و متجاوز و پرخاشگر را بهراحتی سرجایشان بنشاند. آنها را بازجویی کند. حرفهای ناگفتهاشان را بشنود. او رازدار همه بود. اما کسی نیست که به رازهای او گوش کند برای همین آنها را در دفترهایش مینویسد. و همدمش فقط یک گربه است. «مشکل همیشگی دخترهای ترشیده»! گربهاش تنها موجود زندهای است که لحظات خالی، کشدار و تنهای او را پر میکند. تنها موجودی که بهواقع عشق او را پذیرا میشود. او فقط سالی یک بار خانوادهاش را میبیند. آنها همواره زیرچشمی به او نگاه میکنند و سوالاتی طعنهآمیز از او میپرسند و یا در زندگیاش فضولی میکنند. خواهرش نیمه شبی در اتاق او را میکوبد که در بارهی جنیفر بپرسد، دوست دختر سابق باربارا. خواهرش بهرغم تلاشی که برای نشان دادن تفاهم با نوع زندگی او میکند اما رفتارش کنجکاوانه و قضاوتگرانه است. حال میخواهد بداند آیا او توانسته است بعد از جنیفر رابطهی دیگری شروع کند یانه. در این تنها ملاقات با خانواده است که مخاطب متوجه میشود نوع زندگی باربارا چگونه زیر ذرهبین خانواده و جامعه قرار داشته و چرا او به چنان انزوایی تن داده و چرا آن ظاهر خشن و سرد را انتخاب کرده است. آن رفتار خشک و مرعوب کننده همچون حصاری فقط روح و روان آسیبپذیرش را محافظت میکند و به واقع نتیجهی همجنسگرایی او نیست. رفتار ظاهرا مردانهی او مانع فضولی و کنکاش دیگران در زندگی خصوصی او میشود. وقتی زیر ذرهبین نگاه و قضاوت دیگران میروی هم از دیگران دور میشوی و هم از خودت.
شیبا هارت اما در روابط اجتماعیاش زنی ناتوان و دست و پا چلفتی است. روزهای اول شاگردها برایش سرود میخوانند، پوسترهایش را پاره میکنند و کسی به حرف او گوش نمیکند. در روابط خانوادگی نیز بهرغم ظاهرالصلاح بودنش موفقیت چندانی ندارد. باربارا در دفتر خاطراتش مینویسد «او با مردی روبه زوال ازدواج کرده بود، او هم سن من بود و دخترش هم مثل یک پرنس کوچولو بود و بالاخره یک دلقک مزاحم» بنِ عقبافتاده که دوست داشت شعبدهباز شود.
در دیدار اول از ریچارد، باربارا فکر میکند:«تو ذهنم تصویر یک آدم دغل نقش بسته بود؛ شوهره با اون سن و سال آغوش زیبای شیبارو ربوده بود.» شیبا زندگیاش را شامل وقایعی تکراری، کریسمس و ماه چمنزنی تعریف میکند. او ده سال گذشته را با بن گذرانده است وکار در بیرون از خانه برایش تجربهای جدید و نا آشنا ست. او در مورد مادر فاسدش حرف میزند، از غم و اندوهش درمرگ پدرش، از خاطرات خوشش، وقتی که ریچارد او را انتخاب کرد و بعد هم از بهدنیا آمدن بچهها و اینکه چرا به او لقب فستیوال بدون توقف دادند… «او آدمی کاملا بیتزویر بود» این نتیجه گیری باربارا بود اما این بار زود به قاضی رفته بود.
روز ِ «یک اتاق تنهایی برای خودش» یک ستاره میگیرد. یک روز ستاره طلایی. او خوب شروع کرده بود. او همچون صیادی درحال نزدیک شدن به طعمه خود است. در بارهی طعمهی خود میگوید: «او حالا برملا شده، یک شناخت معنوی».
شناخت راز دیگری، یا حتی شناخت دیگری میتواند یکی از ابزارهایی باشد که به کار سلطه بیاید و باربارا ظاهرا از این ابزار همواره استفاده میکرده است. او از اولین سکانس بر رازداریش تاکید میکند. دست یافتن به رازهای دیگران و زوایای وجود آنها یکی از ابزارهای او برای سلطه است. این سوء استفاده بهویژه در روابط نزدیک و عاطفی دوجنس بیشتر دیده میشود و در بسیاری موارد توسط مردان بهکار گرفته میشود. اغلب این زن است که در مقابل مرد روح و جسم خود را برهنه میکند و به این ترتیب به تملک مرد در میآید.
باربارا در فیلم نقشی مردانه بهخود گرفته است و با همین موفقیت کوچک آغاز به رویاپردازی میکند. رویاپردازی در بارهی آنچه که آرزویش را دارد: یافتن رابطهای عمیقا عاطفی، دوستی همیشه حاضر که با او به سینما، گالری و سفر برود.
بازی خاص باربارا با تارمویی که از سر شیبا میافتد وجه جنسی این رویاپردازی را برای مخاطب آشکار میکند.
کشف رابطهی شیبا با دانشاموزی ١٥ ساله راز دیگری است که باربارا را برای تسلط بیشتربر روح و روان شیبا یاری میکند.
استیون هم از سادگی و خامی شیبا اطمینان دارد. او با گل زدن به خاطر او، کشیدن طرحهایی از صورتش، او را تحت تاثیر قرار میدهد و بعد هم با وقاحتی که در توصیف رابطهای جنسی از خود نشان میدهد او را تحریک کرده و با دروغهایی که در بارهی خانوادهاش به او میگوید خود را آسیبپذیر جلوه داده و شیبا را به حمایت از خود ترغیب میکند. شیبا بعد از مدتها خود را به عنوان زن در آئینهی نگاه استیون میبیند و از دیدن خود به وجد میآید. او خود را پس از مدتها انجام وظیفهی مادری و همسری مستحق رابطهای برای خود میداند.
باربارا پس از اعترافات شیبا به فکر این میافتد که آن غنیمت را برای همیشه برای خودش نگه دارد و با رازداری شیبا را مدیون خود میکند، حتی میتواند از او قول بگیرد که رابطهاش را با استیون قطع کند. او حال خود را شریک جرم شیبا میداند و از این بابت به او احساس نزدیکی و صمیمیت میکند.
آیا چیزی که در درون باربارا بیدار شده یک دیو است؟
تا نیمههای فیلم، قبل از اینکه گربهاش به حال احتضار بیفتد او انسانی تواناست که به خاطر نیازش به رابطهای عمیقا عاطفی که اتفاقا تمایلی همجنسگرایانه است، تلاش میکند، مهر میورزد، رازداری میکند، یاری میکند و… اما وقتی که از مطب دامپزشکی بیرون میآید میداند که در بیستدقیقهای که گربهاش را تنها میگذارد، تنها دوست سالهای تنهاییاش را از دست خواهد داد. و او بهواقع در دنیا تنها خواهد شد. همهی اطرافیانش یا دلشان بر او میسوزد: مثل خواهر و خانوادهاش و حتما شیبا، و یا ترجیح میدهند پا روی دم او نگذارند: مثل همکارانش، شاگردانش و … کسی به او عشق نمیورزد. تنها کسی که عاشقانه و خالصانه به او عشق میورزید توی دستانی آماده ی مرگ میشود و او نمیتواند از پس آن شرایط به تنهایی برآید. اما شیبا با او نمیرود چون بن توی مدرسه بازی دارد. «بازی؟ یه نفر مرده.» و آن یک نفر تنها رابطهی عاطفی این زن در دنیاست. به نظر او گربهاش یک نفر است نه یک گربه، مثل همان بن. نمیتواند بفهمد که چرا بازی بن مهمتر از مرگ گربهی اوست. او دچار یک شوک شدید عاطفی شده است. او تصور میکرد شیبا در هر موقعیتی که باشد میفهمد که مرگ گربهاش چقدر مهم است. ریچارد با عصبانیت میگوید: «گربهاش مرده،خب تسلیت، گربهی بیچاره…» هیچکدام از آنها نمیفهمیدند که آن زن در آن لحظه چه فشار عاطفیای را تجربه میکرد. این حادثه به باربارا نشان داد که چقدر در مورد شیبا اشتباه میکرده است، اینکه او را شبیه خود میدانسته، اینکه از یکدیگر درکی متقابل دارند. در این صحنهاست که گویی دیوی در درون باربارا بیدار میشود. همانی دیوی که نطفهاش را دیگران در ما میکارند و خود آبش میدهند. اولین بار است که باربارا به شیبا یادآوری میکند که به او مدیون است. او در تنهایی مطلقش اولین بار است که علنا حقش را یادآوری میکند. حق دریافت همدردی بابت تمامی آن رازداریهایی که برای شیبا کرده است. او حتی تا آخر شب هم صبر کرد. حتی زمانی که گربهاش را به خاک سپرد فکر کرد شیبا را بخشیده است و منتظر بود او سراغش بیاید. وقتی زنگ زدند با امید به سوی در رفت و اگر به جای شیبا همکار متقاضی همخوابگی با شیبا نبود، برملا کردن راز شیبا به تعویق میافتاد. شاید هم تا روز بعد آرام میگرفت. حتی اگر شیبا زودتر زنگ زده بود همه چیز طور دیگری پیش میرفت. اما او خیلی دیر زنگ زد و باربارا دیگر راز او را لو داده بود و نمیخواست با او حرف بزند.
اما زمانی که باربارا در حال خاک کردن تنها دوستش بود شیبا با خستگی خوشایند بچهها را میخواباند، بالبخندی روی لبانش از این اتاق به آن اتاق میرفت و وقتی از خانوادهاش فارغ شد یاد باربارا افتاد.
اگر باربارا راز رسوایی شیبا را به همکارش لو میدهد، شیبا هم راز همجنسگرائی باربارا را به استیون لو داد. بنابراین شیبا به خوبی می داند که باربارا از او چه میخواهد. او باربارا را مورد سوءاستفاده قرارداده است، او را فریب میدهد، با کودن نشان دادن خود، خودش را حفظ میکند. او زن مکاری است. برای حفظ خود ظاهرا تنها راهی است که میداند. با باربارا همراه میشود او را متوهم و امیدوار میکند، اما در خفا به او خیانت میکند و او را درمعرض خشم نوجوانی پرخاشگر و نظام پرسشگر و داوری کنندهی مدرسه و اجتماع قرار میدهد. استیون نیز وقتی خود را در خطر اخراج از مدرسه میبیند منافع خود را، خیلی راحت به منافع زنی که در حد رسوائی خود را به خطر انداخته ترجیح میدهد و پشت او را خالی میکند….«من نمیدانم، من کمکی از دستم برنمیآید. حقیقت اینه که تمام اینا به خاطر تفریح و خوش گذرونی بود» و به قول باربارا «همانطوریکه مادرم همیشه میگفت پسره رو زخم او نمک میپاشد». این جمله نشانگر تجربهی تلخی است که خود باربارا در گذشتههایی که مادرش او را درآغوش میگرفته و آرامش میکرده، از سر گذرانده است. شاید یکی از انگیزههای او برای همجنس خواهی وی همین نمک پاشیدن روی زخمهایش بوده است.
باربارا حال خود را وارد مرحلهای دیگر از رابطه میدید. « ما بیسروصدا و مخفیانه در حال زندگی کردن با هم بودیم.» او علنا شیبا را ابژهی چشمچرانی خود قرار میدهد و شیبا کاملا بر آن آگاه است. اما اساسا آن را نادیده میگیرد. باربارا حتی رسما از شیبا خواستگاری میکند: «از چیزی که وحشت دارم اینه که تو روزهای باقیمانده عمرم تنها باشم. ولی به تازگی این اجازهرو به خودم دادم که فکر کنم من دچار این سرنوشت نمیشم.» و تمام این حرفها را درحالی میگوید که دست شیبا را نوازش میکند، بعد توی چشمهایش نگاه میکند و میگوید: «من اشتباه میکنم؟» اما شیبا ترجیح میدهد حرفهای او را طور دیگری وانمود کند. او به فریب باربارا ادامه میدهد، میداند اگر صریحا به او بگوید که هیچ تمایلی به ایجاد رابطهی جنسی با او ندارد، خودش در خطر بیفتد. بنابراین مثل دختربچهای لوس سرش را روی شانه او میگذارد و میگوید: «نه.نه..» او با اینکه میداند باربارا عاشق اوست، مثل یک شریک جنسی، اما نقشی را بازی میکند که جامعه از چنین روابطی تعریف کرده است، نقش مادر و دختری.
از پرده برون افتادن راز شیبا راز باربارا را هم برملا میکند. رابطهای او با جنیفر داد و فرستادن دسته گل نامزدی برای او و تقاضای قانونی جنیفر برای دور کردن باربارا. او دیگر معلم اخلاق مدرسه نیست. بازنشسته میشود و همزمان استیون نیز به قصد انتقام از او به تعقیبش میپردازد. باربارا حتی از ترس از دست دادن اعتماد شیبا به فکر خودکشی هم میافتد. اما پشیمان میشود. او اگر عاشق است باید به فکر نجات معشوق مصیبزدهاش باشد، اما نگاه فیلم به باربارا از او یک توطئهگر و خوناشام میآفریند که به دنبال فرصت برای به دام انداختن است. شیبا که مجبور است خانه را ترک کند و به باربارا نیاز دارد، خیانت او را در برملا کردن رازش نادیده میگیرد، حتی از او سوال هم نمیکند.
اگر باربارا با انگیزهی یافتن رابطهای عاطفی به او نزدیک میشود اما شیبا برای حفظ منافع خودش: سرپوش گذاشتن به رسواییاش در مدرسه و حفظ خانوادهاش از باربارا استفاده میکند. باربارا حالا با حضور شیبا در خانهاش امیدوار است که او بتواند به نقش خود به عنوان یک زن پیببرد و بین دو رقیب دیگر: یعنی استیون ترسو، ریچارد سنگدل و روبه زوال و او، او را انتخاب کند. او فکر میکند با حضور شیبا در آنجا روزهای ستارهی طلایی فراوانی خواهند داشت. شیبا نیز به واقع فهمیده است که فقط یک مادر نیست. او به اندام زنانهاش توی آیینه نگاه میکند و خود را میآراید، او به زیبایی و زنانگی خود توجه میکند اما آنکه او میطلبد باربارا نیست.
در برملاشدن به اصطلاح راز باربارا شیبا خود را محق میبیند که به او توهین کند، او را قابل نداند که پا جای پای شوهرش بگذارد: کفش شوهرش به پای باربارا بزرگ است. اما تمام مدت شیبا این به اصطلاح راز را میدانست. او حال که تصویر ناخودآگاه خود را در دفتر بارابارا دیده است از روبرو شدن با خودش وحشت کرده است. او که چند لحظه قبل خود را آراسته بود که از همهی آن وظایف همسری و مادری بگریزد حال همهی آن گریختنها را به باربارا فرافکنی میکند. او بین زن بودن، مادربودن و همسر بودن چند پارهای همیشگی بود. باربارا آنها را برای او عیان کرده بود. گناه باربارا این است که تصور کرده میتواند زن بودن شیبا را خودش ارضا کند و این توهم اوست. توهمی که شیبا هم به آن فراوان دامن زده بود. حال او را پیردختر ترشیده مینامد، همانی که همه او را نامیدهاند. او بیرحم است. همهی آنچه را که باربارا خود عمری تجربه کرده است دوباره به او یادآوری میکند. اینکه توی مدرسه همه از او متنفر بودند، اینکه فقط دلش برایش سوخته بود و اگر فریبش را خورده برای اینکه کسی به او نگفته بود او چه خونآشامی است. همانقدر که ماسک شیبا در دفتر خاطرات باربارا برای خودش کنار میرود همانقدر بی رحمانه ماسک از چهرهی باربارا برمیدارد.
شیبا فریبکار بود. شوهرش و بچههایش را فریب میداد با ماسکی به عنوان مادری فداکار. با دوست پسر نوجوانش صمیمت نداشت، اوحتی نمیدانست که او پسرکی بیمار دارد. با استیون همچون یک ابژهی جنسی رفتار میکرد و از باربارا در تمامی لحظات سوءاستفاده کرد. و با پوشیدن تمامی این ماسکها خود ِ خودش را هم گم کرده بود. باربارا اما با خودش و دیگران صادقتر بود. او زنی تنها بود، این را میگفت، زندگی میکرد، عشق بزرگش گربهاش بود وهمجنس گرا بود- به هر دلیلی- و این برکسی پوشیده نبود، نه خانوادهاش، نه همکارانش، نه شیبا و نه برخودش. او در زندانی که گرفتار آمده بود نسبت به بقیهی شخصیتهای فیلم خودآگاهی بیشتری به خود داشت.
در پایان فیلم باربارا بازهم بدون ماسک دفتری میخرد و به دنبال پیدا کردن کسی که بیشتر از یک دوست باشد راهی پارک میشود، اما شیبا ماسک همسری وظیفهشناس و نجیب را به چهره میزند و به گدایی ترحم ریچارد میرود و ریچارد نیز به عنوان مردی بخشنده، همسری با گذشت او را دوباره میپذیرد.
شناسنامه فیلم:
کارگردان: ریچاد ایر
فیلمنامه: پاتریک ماربر بر مبنای رمانی از زو هلر
فیلمبردار: کریس منگیس
موسیقی: فیلیپ گلس
محصول: ٢٠٠٦ انگلستان
بازیگران: جودی دنچ، کیت بلانشت، تام جرجسن
جوایز: نامزد اسکار بازیگر نقش اول زن (جودی دنچ)
نامزد اسکار بازیگر نقش مکمل (کیت بلانشت)
نامزد اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی
مدت فیلم: ٩٦دقیقه
در باره کارگردان:
ریچارد ایر متولد مارس ١٩٤٣ در انگستان، جایزهی تاتر لورنس اولیور را در ١٩٨٣به عنوان بهترین کارگردانی برای «جوانکها و عروسکها»، سال ١٩٨٨ باز هم به عنوان بهترین کارگردانی برای شاه لیر و در سال ١٩٩٧ نامزد همین جایزه برای «جان گابریل بورکمن» و سال ٢٠٠٣نیز مجددا کاندید همین جایزه به عنوان بهترین کارگردانی برای «وینسنت در بریکستون» شد. وی برای همین نمایشنامهها و سایر نمایشنامههایش جوایز متعددی برده است.
فیلمها: باغ آلبالو ١، تلویزیون- غروب واترلو ١٩٧٩ برای تلویزیون- کمدینها ١٩٧٩ برای تلویزیون- بازی محدود ١٩٨٠برای تلویزیون- پاسمور ١٩٨٠، برای تلویزیون- کشور ١٩٨١برای تلویزیون- بازی برای امروز ١٩٧٩ تا ٨١در پنج اپیزود برای تلویزیون- روابط آزاد١٩٨٣- ناهار شخمزن ١٩٨٣ – خانهی خنده ١٩٨٤- فراسوی مهربانی ١٩٨٥- مرد بیمهگر ١٩٨٦- لغزان ١٩٨٨ (برای تلویزیون)- ناگهان، تابستان گذشته ١٩٩٣- غیبت جنگ ١٩٩٥- شاه لیر ١٩٩٨برای تلویزیون- اجرا ١٩٩٨ برای تلویزیون- راکبی ٢٠٠٠ (برای تلویزیون)- عنبیه ٢٠٠١- زیبای صحنه ٢٠٠٦- یادداشتهایی در بارهی یک رسوایی ٢٠٠٦- مرد دیگر ٢٠٠٨ و… از این تعداد ١١کار را خود تولید کرد و فیلمهای مرد دیگر، اجرا، وبازی برای امروز را خود نوشت.
1 منبع جنس دوم سیمون دوبوار
آخرین دیدگاهها