نقد فیلم هفته

«در باره فیلم «دولورس کلیبورن »

فرزانه راجی

خلاصه‌ی قصه ی فیلم:

کمی بعد از دیدن سایه‌هایی از دونفر درحال درگیری در بالای پله‌ها، دولورس کلیبورن (کتی بیتس) را در صحنه‌ی بازجویی می‌بینم که قصد دارد به پلیس ثابت کند که صاحب‌کار پولدارش را نکشته است، یک زن پیر به نام ورا دونفون (جودی پارفیت) که دولورس حدود ٢٢ سال به عنوان خدمتکار و پرستار برای او کار می‌کرده است. کشته شدن این زن باعث بازگشت سلنا (جنیفرجیسن‌لی) دختر دولورس می‌شود که پس از کشته شدن پدرش از جزیره و مادرش، به مدت ١٥ سال دوری گزیده بود. سلنا نیز همچون بازرس جان مک‌کی (کریستوفرپلامر) با باور به اینکه دولورس قاتل شوهرش جو (دیوید استراتئرن) است، به جزیره باز می‌گردد تا این بار در قتل دوم، مچ زن را برای قتل اول هم بگیرد. دولورس به قتل شوهرش اعتراف می‌کند اما او قاتل ورا نیست. چرا که در روند فیلم مشخص می‌شود که این دو عشقی همدلانه به یکدیگر داشته‌اند. اعتراف دولورس به دلایل قتل شوهرش و فلاش‌بک‌هایی به گذشته‌ی سلنا و پدرش، سلنا را با رازی که قصد فراموشی‌اش را داشته روبرو می‌کند: سوء استفاده‌ی جنسی پدر از او. این امر باعث می‌شود سلنا بار دیگر به آغوش مادر بازگردد و ظاهرا قانون هم دست از سرش می‌دارد.

لاکان می‌گوید وقتی کودک برای اولین بار تصویر خود را در آیینه می‌بیند با تصویر توی آینه همذات‌پنداری می‌کند و «من»‌ش شکل می‌گیرد. او با آن منی که توی آیینه است یکی می‌شود. و لورا مالوی با استفاده از این نظریه‌پردازی پرده‌ی نقره‌یی سینما را به آیینه‌ی لاکانی تشبیه می‌کند، جایی که بیننده تصویر خود را در آن می‌بیند وبا مشابه خودش در آن پرده (آیینه) همذات‌پنداری می‌کند. اما سلنا (جنیفرجیسن‌لی) کاراکتر اصلی فیلم دولورس کلیبورن، آن‌چه از خودش در آیینه می‌بیند پس ِ سرش است. به رغم تصویری که همیشه از خود توی آیینه می‌دید، یعنی آن منی که برای خودش ساخته بود، آن ذهنیتی که از خود داشت. آن «زنی» که خود را پنهان کرده بود، آن موجود نا آشنایی که آشنا می‌پنداشتش. اما این بار منی دیگر را در آیینه می‌بیند. منی که تاکنون پسش رانده بود، به پس کله‌اش، همان‌جایی که آن را توی آیینه می‌دید.

Dolores_film-2

 DoloresClaiborneNovel فیلم دولورس کلیبورن با متنی قوی از استیون کینگ و فیلم‌نامه‌ی موجهی از تونی گیلروی و کارگردانی خوب و قوی هکفورد به فیلمی به واقع دیدنی و جذاب تبدیل شده است. گرچه بینندگان اجرای تاتری دولورس کلیبورن را جذاب‌تر یافته‌اند. تاتر همواره به خاطر محدویت حرکت، تصویر، نور و تاکید بیشتر بر متن و کلام، قدرت متن را بیشتر نشان می‌دهد و متن فیلم، روایت آن بسیاری قوی بود.

اما سوال این است که آیا سلنا پس از کشف خودش در آینه، پس از کشف خود واقعی‌اش خود را بازخواهد یافت. آیا می‌تواند با خود، با دنیا، با مردان و قوانین مردانه آشتی کند؟ آیا می‌تواند یک زندگی «هنجار» داشته باشد؟ این سوالی است که فیلم بدون پاسخ می‌گذارد. روانکاوی فرویدی بیشتر بر این مبنا استوار است که کشف ناخودآگاه و گشودن رازهای مگو خودبخود رهایی را به ارمغان خواهد آورد. کسی می‌گفت روانکاوان کسانی هستند که همه چیز را می‌فهمند اما هیچ کاری نمی‌توانند بکنند! شاید بتوانند بیمار را یاری کنند تا به رازها و امیال سرکوب شده‌اش دست پیدا کند اما مطمئن نیستم این دسترسی پایان کار باشد.

اما آن چیست که سلنای ده ساله را به خودزنی وامی‌دارد. روانکاوی فرویدی اعتقاد دارد که دختر و پسر هردو تا قبل از کشف خود- به قول لاکان دیدن خود در آیینه- جنسیت ندارند. آن‌ها هردو عاشق مادرند. هردو با مادر پیوند دارند. هر دو در بهشت برینند. پسر در پاسخ و تحت فشار تابوی زنای محارم موجود در جامعه از مادر دور می‌شود و به قانون پدر گردن می‌گذارد. او برای میلش ابژه‌یی غیر از مادر، زنی دیگر را برمی‌گزیند. دختر اما مدت طولانی‌تری به مادر- حتی مادر احلیلی- میل و پیوند دارد. اما او نیز مجبور است از مادر و پیوند با او دل بکند. چون هم‌جنس‌خواهی در جامعه تابوست و او مجبور است به «زن» تبدیل شود و به قانون پدر گردن بگذارد. او باید به زنی تبدیل شود که قانون پدر می‌خواهد. او باید میل به مادر، میل کلیتوریسی جنسی را رها کند و به لذت ساخته‌ شده‌ی جامعه‌ی مردسالار تن بدهد. او باید بیاموزد که از دو جنسیت خود زنانگی را برگزیند که در جامعه‌ی مردسالار و طبق قانون پدر با ارضاء مهبلی همسان انگاشته می‌شود. این زن مهبلی آن چیزی است که جامعه مردسالار نیاز دارد: موجودی منفعل و پذیرنده. او بتدریج می‌آموزد که میل به مادر، میل کلیتوریسی را رها کرده و زن شود. ابتدا میل تصعید شده‌ی خود را متوجه پدر می‌کند، اما اینجا نیز تابوی زنای با محارم او را به سوی مردی دیگر سوق می‌دهد. مردی جایگزین پدر. زن پس از جایگزین کردن پدرش با مردی دیگر، فقط زمانی می‌تواند با او به یگانگی برسد و فقدان آن پیوند اولیه با مادر را تا حدی تحمل کند که مردش عاشق او باشد. اما اگر چنین نشد، همه‌ی عشق او به فرزندش است و بیشتر به فرزند مونث‌ش، چون یادآور پیوند همجنس‌خواهانه با مادرش است. بنابراین پسر برای مرد شدن فقط باید میل زنای با محارم را تصعید کند اما دختر هم میل هم‌جنس‌خواهی و هم زنای با محارم را. و دختر برای زن شدن فشار بسیار زیادی را تحمل می‌کند و هرگز هم در مسند قانون‌گذاران جامعه مردسالار نمی‌نشیند. این روند اما یک دوره از زندگی دختر را شامل می‌شود. یک دوره‌ی اقلا ده ساله را.

Dolores_film-3

اما سلنا دختر دولورس کلیبورن فرصت کوتاهی برای گذر از این دوره دارد و الزاما فشارهای بسیار زیادی را متحمل می‌شود. آیا او در سن ده سالگی هنوز خود را توی آیینه دیده است که بگوید: «این منم». او بر جنسیت خود آگاهی یافته است؟ او به یک باره مجبور می‌شود از بهشت برین پیوند با مادر وارد دنیای مردسالار و قوانین پدر شود. او به یک باره می‌بایست به یک زن مهبلی تبدیل شود و پاسخگوی نیاز پدر باشد. او سرکوب و فشاری را که دختر از جلوی آیینه تا بستر مردی طی می‌کند به یک باره در سن ده سالگی در چند لحظه تحمل کرد و آن‌چه که او را تبدیل به آن هیولای خودآزار کرد همین فشار و سرکوبی بود که در آن لحظات تحمل کرد. آن ارعاب و ترس. و آن ترس و ارعاب فقط به خاطر این نیست که مردی یا بزرگ‌تری او را مورد سوء استفاده جنسی قرار می‌دهد. او تابوی زنای با محارم جامعه را خدشه دار کرده است. و شکستن همین تابوست که تا آخر عمر او را رها نمی‌کند، و چنان او را وحشت‌زده و مرعوب کرده است که حتی راز آن را هم فراموش می‌کند. تابویی که همراه او بزرگ و بزرگتر می‌شود. هرچه به قوانین پدر و جامعه مردسالار بیشتر تن می‌دهد، آن تابو و به تبع آن، آن گناه هم بزرگ‌تر می‌شود. آیا او خواهد توانست از بار گناه شکستن آن تابو رهایی یابد؟

دولورس در لاتین به معنای درد و رنج است واو به واقع نمونه‌ی درد و رنج بود. پس از ناامیدی از جایگزین کردن مردی (همسرش جو) به جای عشق اولیه به مادر، به دخترش سلنا دل می‌بندد، او را عاشقانه دوست دارد، تمام تلاش شب و روزش، تمامی فکر و ذکرش همان دختر است و بس. اما او را از دست می‌دهد. دخترک ناگهان از بهشت برین پیوند با مادر ربوده می‌شود، به زور، با ارعاب. و به شهر دیوان، مردان متجاوز، پدران مرعوب کننده، بی‌عاطفه و فریب کار برده می‌شود. اما دلوروس، آن تجسم درد و رنج پس از ربوده شده دخترش و گسستن پیوندش با او، زنی دیگر را جایگزین عشق اولیه به مادر می‌کند: ورا (جودی پارفیت). این عشق می‌توانست حتی جنسی هم باشد. ورا می‌توانست حتی مادر احلیلی دولورس هم باشد. اما عشق و پیوند آنا‌ن درحد عشقی مادرانه، یا خواهرانه و حمایت‌گرانه باقی می‌ماند. ورا که در لحظه‌یی حساس اعتراف می‌کند که خود نیز تجسمی دیگر از درد ورنج است، با غرق کردن خود در قدرتی فراتر از خود- نظمی وسواسی- توانسته است شوهری را که سالی یک بار به او سرمی‌زند و هیچ گفتگویی بین آن‌ها صورت نمی‌گیرد وتجربه‌ی غم‌انگیز عشق اولش و زندگی خالی و بی‌شورش را تحمل کند. بنابراین او نیز در رابطه با دولورس عشق، دوستی و همراهی می‌جوید. حمایت و قدردانی او از دولورس – ازجمله گذاشتن ثروتش برای او- وحمایت و نگهداری خواهرانه‌ی دولورس از او تا آخرین لحظات زندگی اش، حتی قدم گذاشتن در راه اجابت آخرین خواست او که می‌توانست تمام زندگی خودش را نابود کند- یعنی کشتن او- نشانگر عشق عمیقی است که بین این دو زن وجود دارد. این را سلنا، دختر دولورس در آخرین لحظه کشف می‌کند. شاید تاثیرگذاری همین عشق است که بازرس جان مک‌کی را کمی به فکر وا می‌دارد. او که از تمامی وابستگی‌ها و دلمشغولی‌ها و عشق‌های دنیا فقط پرونده‌هایش را دارد، او که زنش را سیزده سال پیش به خاطر سرطان از دست داده است، شاید ناخودآگاه انتقام مرگ همسر خود را از «این زن شوهرکش ِ بی‌عاطفه» می‌گیرد. اما او هم مثل بقیه تنهاست و مثل بقیه برای پرکردن این تنهایش قدرتی فراتر از خود برخود حاکم کرده است: کار و پروندهایش.

فیلم، فیلم تنهایی آدم‌ها بود. بازرس، سلنا، ورا، دولورس و حتی فرانک که به نظر می‌رسید عشقی ناامیدانه به سلنا دارد. و حتی جزیره نیز تنها بود. محلی پرت، بدون هیچگونه هتل و مهمان‌سرا که دریایی وسیع آن را از بقیه دنیا جدا می‌کرد. خانه‌ها و خیابان‌های سرد، خاکستری و مخروبه همه و همه به تنهایی و جداافتادگی آدم‌ها از یکدیگر دلالت داشت که همگی آن‌ها اشاره‌یی بود به جداافتادگی محوری روایت: جداافتادگی دولورس و دخترش.

این پیوند دوباره برقرار می‌شود، اما آیا به پایان خوش هم خواهد رسید؟

فیلم عناصر بسیار و حرف برای زدن بسیار داشت. علاوه بر متن قوی روایت، ساختار فیلم نیز با هماهنگی بسیار زیاد توانسته بود روایت و متن را برجسته کرده و قدرت بخشد. صحنه‌ی کشته شدن (یا در واقع قتل پدر) با تصویر زیبایی از کسوف تداعی گر حقله‌ی ازدواج و نابود شدن آن حلقه و در واقع پیوند ازدواج بین دولورس و شوهرش جو بود.

فیلم را بسیار پسندیدم. حتی برای دومین بار که آن را دیدم. این بار دیگر فیلم برایم کاری از نوع سینمای وحشت معنی نمی‌داد. صحنه‌های کلوزآپ دلوورس که سعی می‌کرد وحشت از یک جانی بالفطره را القا کند دیگر کارایی نداشت. فیلم این بار با حسی از همدردی به دولورس شروع شد و در نهایت به همذات‌پنداری با او ختم شد!

سال ساخت: ١٩٩٥

کارگردان: تیلور هکفورد

فیلم‌نامه: تونی گیلروی برمبنای نوشته‌ی استیون کینگ

فیلم‌بردار: گابریل بریستین

موسیقی: دنی الفمن

مدت فیلم: ١٣١ دقیقه

بازیگران: کتی بیتس- جنیفر جیسن‌لی- کریستوفر پلامر- دیوید استراتئرن- اریک بوغوسیان- جان سی رایلی

در باره کارگردان:

تیلور هکفورد در سانتابارای کالیفرنیا از مادری نویسنده زاده شد. در سال ١٩٦٨ از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در رشته‌ی روابط بین‌الملل و اقتصاد فارغ‌التحصیل شد. بعد از فارغ‌التحصیلی به عنوان داوطلب صلح به بولیوی رفت، جایی که کار فیلم‌ سوپر ٨ را در اوقات فراغتش آغاز کرد. بعد از اینکه به این نتیجه رسید که تمایلی به انتخاب حرفه‌ی حقوق ندارد، در تلویزیون مشغول به کار شد. وی به عنوان فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان، تولید کننده و هنرپیشه فعالیت داشته است.

فیلمنامه‌ها‌ی او شامل: بوکوفسکی ١٩٧٣- علیه همه‌ی نابرابری‌ها ١٩٨٤- شب‌های سفید ١٩٨٥- هر روز امریکایی‌ها ١٩٨٨- دولورس کلیبورن ١٩٩٥- حامی شیطان ١٩٩٧- دلیل زندگی ٢٠٠٠- ری ٢٠٠٤؛

کارگردان فیلم‌های: پدر تین ایج ١٩٧٨- بت‌ساز ١٩٨٠- یک افسر ویک آقا ١٩٨٢- Roll Chuck berry

1987- Blood in Blood out 1993- جنایتکار دلنواز: داستان مایکل جکسون ٢٠٠٧، Love Ranch, 2010 و Parker, 2013 و در فیلم بوکوفسکی نیز بازیگری کرد.

هکفورد در سال ١٩٧٩ برای فیلم کوتاهش «پدر تین‌ایج» اسکار دریافت کرد. و دو اسکار دیگر در سال ٢٠٠٤ برای Ray Charles (بیوگرافی ری). و جایزه‌ی انجمن فیلم را برای موفقیت در کارگردانی به دست آورد.

www.cinema4.org