فرزانه راجی
شاید شیطان
کارگردان و نویسنده: روبر برسون
محصول: 1978
بازیگران :Antoine Monnier, Tina Irissari, Henri de Maublance
درباره کارگردان:
روبر برسون در سال 1901 در فرانسه به دنیا آمد. وی با فیلم نامه نویسی وارد سینما شد و فیلم سازی را از دوران اشغال آغاز کرد (اشغال فرانسه توسط آلمان در جنگ جهانی دوم). دو فیلم مهم او در دوران اشغال عبارت اند از فرشته های گناه (1943)، نوشته مشترک برسون و ژیرو دوی نمایش نامه نویس و خانم های جنگل بلونی (1945)، اقتباسی آزاد توسط برسون و ژان کوکتو از یک داستان قرن هجدهمی. این دو فیلم، برسون را به عنوان هنرمندی جدی و منضبط در میان فیلمنامه نویسان وابسته به سنت ادبی سینمایی فرانسه تثبیت کردند.
سینمای پس از جنگ فرانسه تا حدودی در سیطره اقتباس های ادبی بود و همین مسئله موجب شده بود که فیلم فرانسوی حالتی کلامی و تئاتری به خود بگیرد. (موج نو در اواخر دهه 1950 و 1960 در واکنش علیه همین گرایش به وجود آمد.) در این میان روبر برسون با وجود آنکه عمده فیلم هایش را بر اساس اقتباس های ادبی می ساخت، اما همین آثار او برگرفته از نوآوری، نبوغ، جلوه های بصری خاص، سبک شخصی فیلم سازی بودند که آثار او را متمایز میکردند.
برسون دغدغه های مذهبی دارد، همه آثار او با دقتی وسواس آمیز بر آنند تا از طریق تلاش های فردی و اخلاقی انسان، معمای عارفانه نسل بشر را حل کنند.
از جمله مهمترین آثار برسون:
– خاطرات روزانه یک کشیش دهکده (1950)
– یک محکوم به مرگ گریخت (1956)
– جیب بر (1959)
– محاکمه ژاندارک (1961)
– موشت (1961)
– لانسودولاک (1967)
– شاید شیطان (1978)
– پول (1983)
روبر برسون در سال 1999 زندگی را بدرود گفت.
Robert Bresson
داستان فیلم:
چارلز (آنتونی مونیه) دانشجویی پاریسی است که قبلا در جنبش چپ دانشجویی، که در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 بسیار حساس بود، فعال بوده است. او جوانی 20 ساله، محزون با موهای بلند و چهرهای جذاب است، اما چنان از نواقص جامعه انسانی آزرده است که احساس از خودبیگانگی و افسردگی میکند. او دوستان خوبی دارد، دوستانی صادق و مهربان، علاوه بر این دو زن زیبا و مهربان به او عشق میورزند. این دوستان وقتی میفهمند چارلز قصد خوددکشی دارد نهایت تلاششان را میکنند که او را منصرف کنند و یا برایش کمک تخصصی فراهم کنند. آنچه که چارلز را پریشان کرده است، همانهایی است که باعث پریشانی برسون شده بودند: مستندهایی در باره وحشت از آلودگیهایی که محیط طبیعی را تهدید میکند، قتل عام فُکهای دریایی، فیلها، اسب های آبی، استثمار سرمایهداری، چپاول منابع طبیعی، و غفلت از فقرا. چارلز برای تسلی خاطر به مذهب، موزیک، مواد مخدر و عشق آزاد پناه میبرد، اما هیچکدام از اینها روان او را تسلی نمیدهد. به رغم فعالیت در جنبش چپ دانشجویی هنوز عمیقا دین باور است. او به دکتر روانکاو میگوید: «خودکشی گناه است» و برای همین یک معتاد به مواد مخدر را اجیر میکند تا او را بکشد.
روبر برسون، کارگردان فرانسوی، مطمئنا یکی از فیلمسازان برجسته است. او در آثارش بسیار وسواسی بود و در طی دوره دراز کارش فقط 14 فیلم تولید کرد. برخی از فیلمهایش در عین داشتن مفهمومی عمیق سرگرم کننده نیز هستند، اما بیشتر فیلمهایش به شکلی سیستماتیک از تمامی عناصر سرگرم کننده مثل پلات، فنون بازیگری و یا استفاده از بازیگران حرفهای تهی شدهاند تا هیج مانعی بر سر راه انتقال پیامهایی که قصد انتقالشان را داشت وجود نداشته باشد. این امر مخاطبان عام را خوش نمیآید، اما دوستداران خبرهتر سینما نسبت به شیوه کار برسون بسیار انعطاف داشتهاند. اما به نظر برخی از همین بینندگان، فیلم «شاید شیطان» نه سرگرم کننده است و نه عمیق. «متلوک»، منتقد امریکایی، پیام برسون در این فیلم را اساسا غلط میداند. او که در رشتۀ روانشناسی فوق لیسانس و در رشته فیزیولوژی دکترا دارد اعتقاد دارد که علت اساسی افسردگی نه محیط، بلکه کارکرد نادرست مغز و ترشحات آن است. او معتقد است افسردگی اول میآید و بعد از آن نگاه بدبینانه و نامیدانه به زندگی. به نظر او برسون همچون برگمان در بخش عمده زندگی خود با مذهب دست و پنجه نرم میکرد. بسیاری از فیلمهای اولیه او مثل خاطرات روزانه یک کشیش دهکده (1950) و یک محکوم به مرگ گریخت (1956) و جیب بر (1959) عمیقا با مسئله اعتقاد مذهبی سر و کار دارند. برسون بعدها به تدریج که سنش بالا رفت باور مذهبی خود را از دست داد و به یک لاادری و بالاخره به یک ملحد تبدیل شد. در این مرحله وی قادر نبود که یک جایگزین فلسفی مناسب برای باور مذهبی دوران جوانی خود پیدا کند و در نتیجه دچار ازخودبیگانگی، نارضایتی و افسردگی شد. به نظر متلوک برای برسون بهتر بود که باور مذهبی اش را حفظ میکرد. فیلم «شاید شیطان» که فیلم ماقبل آخر اوست، در سن 70 سالگی ساخته شده است. مفهوم اصلی آن اساسا برخاسته از روحیه افسرده، آزرده و ناامید یک مرد سالخورده است که در مورد بسیاری از سینما روندهها مصداق ندارد. «شاید شیطان» این نظرگاه را ارائه میدهد که نوع انسان چنان محیط زیست طبیعی و اجتماعی را تخریب کرده است که تنها انتخاب منطقی برای یک آدم صادق، حساس و باهوش، خودکشی است.
به رغم ادعای متلوک به نظر نمیرسد که برسون از مذهب گذر کرده باشد. در همین فیلم میبینیم که چارلز با استناد به آموزههای مذهبی خودکشی را گناه میداند، در عین اینکه فعالی چپگراست. به نظر میرسد برسون تا آخر عمرش در میان باورهای مذهبی و تمایلات لاادری گری و نفی مذهب در نوسان بوده است. شاید یکی از دلایل اصلی افسردگی قهرمانش چارلز، که انگارهای از خود اوست، همین سردرگمی در میان راهحلها باشد. از طرف دیگر این یک دادۀ علمی است که در افسردگی برخی از ترشحات شیمیایی در مغز کاهش مییابد و گرچه بسیاری از روانپزشکان معتقدند که بیماری افسردگی زمینههای ارثی دارد، اما این زمینهها مثل بسیاری زمینههای دیگر در شرایط خاص تبدیل به بیماری میشوند، یعنی محیط عامل بسیار موثری در فعال کردن این زمینهها میباشد. فشارها، استرسها و موانعِ محیطی پایدار و مداوم میتواند حتی انواع را دگرگون کند؛ کما اینکه در طی تاریخ کرده است، انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست.
منتقدی دیگر به نام وینسنت کنبای در نقدی باعنوان «برسون موجودیاش را بررسی میکند» مینویسد این مهم است که بدانیم برسون این فیلم را در 70 سالگی ساخته، سنی که شخص به بررسی داشتههایش میپردازد که به هیچوجه مبتنی بر احساسات و عواطف نخواهد بود. به نظر او گذر زمان زیباییشناختی برسون را نرم و شیرین نکرده است. درک او از دنیا هنوز هیچ شباهتی به سایر کارگردانان ندارد. اشیا، مردم، مکانها- همه چیز چنان با وضوح و روشنی دیده میشود که تصاویر او به چیزی فراتر از رئالیسم دست مییابند، چنان واضح و شفاف که میتوانند حقیقت را تحریف کنند، اما در عین حال باورپذیرند. به نظر این منتقد، قهرمان فیلم که در فضای افتِ جنبش بعد از دهه شصت زندگی میکند دچار همان ناامیدی و یاسی شده است که بیشتر جوانان در آن دوره مبتلایش بودند. او از تغییر دنیا توسط انقلاب یا مذهب ناامید شده است و حتی امید این را ندارد که بتواند خود را با دنیا تطبیق دهد.
دنیایی که قهرمان فیلم میخواهد تغییر دهد به واقع غیرقابل زیست است. تخریب طبیعت، قتلعام موجودات زنده، آلودگی آب و هوا و صدا، پایان دین و فلسفه، ناامیدی و بیهویتی بشر و قرار گرفتن در جادهای بدون چشمانداز. او اگر قصد مردن کرده است نه به خاطر «مرگدوستی» بلکه به خاطر این است که میخواهد خود را از دست دنیایی که در آن دست و پا میزند رها کند. او به عنوان موجودی دیگر از هزاران موجودی که روی زمین زندگی میکنند به واسطه و تحت تاثیر تمامی این آلودگیها تغییر کرده است؛ روح و روانش آسیب جدی دیدهاند، آنقدر که هستی و وجود خود را نفی میکند. شاید اگر موجودات دیگر هم تصوری از مرگ و تمام شدن درد و رنج بعد از آن داشتند خیلی وقت ها دست به خودکشی دستهجمعی میزدند.
فیلم به نظر من بیش از هر چیز در مورد محیط زیست بود. محیط زیست آدمی. محیط زیستی که باعث افسردگی، از خود بیگانگی و روانپریشی و یا عصیان انسانها میشود. محیط زیستی که در آن همه داراییها مشترک موجودات زمین قربانی سودپرستی تعدادی قلیل میشود. آدمیان نیز همچون اشیا به معامله در میآیند و روابطشان نیز نه روابطی انسانی بلکه تابع و الگویی است از روابط سودمحورانه و منفعتطلبانه طبقهای خاص. طبقهای که بشریت را به سوی خودپرستی، منفعتطلبی و سو استفاده از طبیعت، انسانهای دیگر و حتی جان و روان خود سوق میدهد. بسیاری اما خود را با این شرایط تطبیق میدهند و به پدیدهای دیگر تبدیل میشوند. آنها غاصبان فعلی زمین و ویرانگران آتی خود و زمین خواهند بود. دانش بشر نیز از علم حقوق گرفته تا علم پزشکی، در خدمت تطبیق انسانها با این محیط جدید در آمدهاند. به زعم قانون آنانی که بر این شرایط عصیان میکنند مجرمند و باید حذف شوند، و روانپزشکی هر آن کس را که نتواند خود را با این شرایط تطبیق دهد دیوانه میشمارد و اگر مرگش را تسهیل نکند، مثل تسهیل خودکشی چارلز، او را حتما به حاشیه میراند.
اگر حتی پیشبینیهای انقراض بشر بواسطه تخریب محیط زیست باورکردنی نباشد، تغییر انسان به گونهای دیگر هم اکنون اتفاق افتاده است. بنابراین نمیتوان خودکشی چارلز را فقط به ترشحات نابسنده مغز او و یا حتی سردرگمیهای او بین مذهب و نفی مذهب محدود کرد، یک زمینهی تاریخی و واقعی برای این ناامیدی و یاس وجود دارد. تاریخی به قدمت عمر بشر. بشری که میخواست خود را جای خدا بنشاند اما حالا در دنیایی زندگی میکند که احتمال گرفتن «یک ماهی زنده» از رودخانه نه تنها محال به نظر میرسد بلکه خود یک جنایت است.
نقل از 4سینما
www.4cinema.org
توضیح سینمای آزاد:
برخی از آثار روبر برسون در کانون فیلم تهران نمایش داده شده بود. جامعه روشنفکری ما که در یک محیط بسته شکل گرفته بود، اگر اشتیاق به سینما هم داشت با نام و کار برسون هم به نوعی آشنا بود، به خصوص فیلم «موشت» برسون از طریق نمایش های خصوصی در کانون فیلم و یا انجمن ایران و فرانسه کار شناخته شده ای بود. اما البته نه تنها عامه بلکه جوانان مشتاق سینما در شهرستانها هم شناخت چندانی از کار های برسون و دیگر فیلمسازان متفاوت نداشتند، چرا که آنها حتا از تماشای فیلم در کلوب های سینمایی محروم بودند. وقتی سینه کلوب ما کارش را آغاز کرد، به این نیاز برحق نسل جوان در حد توانایی اش جواب مثبت داد. ما 2000 عضو تماشاگر داشتیم و بلیط ورودی هم یک تومان بود. کلوب ما در سینمای عمومی تهران (سینما سینه موند) برنامه هایش را عرضه می کرد، علاوه بر این که تنها کلوب سینمایی بود که امکان نمایش برای سینما 8 فراهم آورده بود، آثار برجسته سینمای جهان را هم نمایش می داد، نه فقط در تهران بلکه در شهرستانهایی که جنبش سینمای آژاد پا گرفته بود هم فیلم های کلوب را یاران ما در سینمای آزاد به نمایش می گذاشتند. چند برنامه تجلیل از سینماگران برجسته سینما با موفقیت بسیار در سینه کلوب ما نمایش داده شد (تجلیل ار ژان لوک گودار، ژان پیر مرویل، اینگمار برگمان و روبر برسون). به هنگام نمایش فیلم های برسون (15 تا 20 فروردین 1355) سالن نمایش ما گنجایش پذیرش همه مشتاقان را نداشت. حتا بچه های ما از شهرستان ها برای تماشای فیلم ها به تهران آمده بودند. اما حالا که صحبت از سینه کلوب ما شده شایسته است از همراهی ی عبداله تربیت مترجم و سینماشناس که حضورش در تنظیم برنامه های کلوب ما تاثیر مهمی داشت به نیکی یاد کنیم. ما باز هم درباره کارهای برسون و نحوه نگاه او به هنر و سینما صحبت خواهیم داشت.
آخرین دیدگاهها