فرزانه راجی: نگاهی به سریال (و کتاب) سرگذشت ندیمه (The Handmaid’s Tale)

شناسنامه فیلم

ژانر: درام

سازنده: بروس میلر

براساس رمان سرگذشت ندیمه اثر مارگارت اتدود

تهیه کننده‌ها: مارگارت اتوود، الیزابت ماس

بازیگران: الیزابت ماس، جوزف فاینز؛ ایوان استراهافسکی، الکسیز بلدل، آن داود، مکس مینگلا، سمیرا وایلی، او.تی.فاگبنلی، مدلین بروئر، آماندا بروگل؛ اور کارادین، تاتیانا جونز، کریستن گوتاسکی و…

کشور سازنده: امریکا – زبان: انگلیسی – انتشار اولین فصل: ٢٦ آوریل ٢٠١٧

شماره فصل‌ها: ٣، شماره قسمت‌ها: ٣٦ مکان تولید: تورنتو، همیلتون، انتاریو – پخش از شبکه اصلی هولو

روایت کتاب بسیار رازآلود آغاز می‌شود. تا نیمه‌های بخش دوم هنوز نمی‌دانیم راوی در کجا زندگی می‌کند و چرا آنجا زندگی می‌کند. از بخش سه و چهار کم‌کم آن جامعه‌ای مذهبی، توتالیتر و آخرالزمانی سربرمی‌آورد، با سلسله مراتبی غریب: مارتاها با اونیفورمی خاکستری وظیفه‌اشان خدمتکاری خانواده‌هاست و خانواده مهترین نهاد در این جامعه است. فرشتگان و فرماندهان و سربازانی که هنوز اجازه ازدواج نیافته‌اند و کامیون‌ها و کامیون‌دارها که توی کامیون‌هایی با شیشه‌های تیره می‌توانند بدون نشان دادن برگه عبور از مرز عبور کنند. آنچه که از ابتدای کتاب به ویژه جلب توجه می‌کند قرابت اجزا و لحظه‌های طبیعت و عشق و میل به عشق است و غرابت و بیگانگی آنچه که به عنوان جامعه‌ای انسانی تشریح و توصیف می‌شود. بعدها پس از اینکه تمامی فیلم را می‌بینیم متوجه می‌شویم که اینجا جامعه‌ای‌ست که در مبارزه با تخریب محیط زیست ظاهرا محیط زیست را نجات داده اما خود – انسان و انسانیت – را نابود کرده است. و راوی همچون مهره‌ای در این جامعه‌ی توتالیتر با تحریک میل جنسی سربازان به زندگی‌اش تنوع می‌دهد: با تاب دادن به باسنش و لذت بیمارگونه از این امر که چون دیگر نه فیلم و نه کتابی وجود دارد که جایگزین نیاز آن‌ها شود آن‌ها باید خودشان را به میله‌های رنگ کرده بمالند و شب‌ها تنها در تخت‌هایشان فقط با خودشان باشند.

در بخش پنج و شش کتاب بالاخره مشخص می‌شود که اسم این سرزمین یا جامعه‌ی غریب و آخرالزمانی گیلیاد/جلید است. سرزمینی که همراه با راوی به گوشه‌های آن سرک می‌کشیم و تا کنون بیش از آن‌که وارد ماجرای راوی شده باشیم با شخصیت اصلی کتاب یعنی این گیلیاد/جلید آشنا شده‌ایم. جامعه‌ای به شدت اخلاق‌گرایانه و تحت حاکمیت مذهبی خاص.  مذهبی خاص که کلیسا را تبدیل به موزه کرده، کشیشان و تعمید دهندگان را اعدام می‌کند، سایر مذاهب را تسویه و تبعید می‌کند و یا مجبورشان می‌کند تغییر کیش دهند ‌و بر «دیوار» جایی که راوی و همراهش در نهایت به دیدار آنجا می‌روند پزشکانی که در دوران گذشته سقط جنین انجام داده‌اند به دار آویخته شده‌اند، در ملاء عام، برای اینکه عبرت دیگران باشند. قانون حتی عطف به ماسبق می‌شود و «حتما با شهادت همکاران مردشان بوده و یا شهادت دو زن. چون شهادت دو زن برابر یک مرد است! و مدارک را بیمارستان‌ها در گذشته پس از سقط جنین از بین می‌بردند.»  

گذشته. گذشته و روزهای گذشته همان روزهایی است که زنان امنیت نداشتند اما آزادی بود. آزادی انتخاب. و به قول عمه لیدیا «آزادی دو گونه است: آزادی برای انجام چیزی و آزادی از شر چیزی» و ظاهرا این جامعه الان از «شر» خیلی چیزها  رها شده و یکی از آن‌ها حق انتخاب است: انتخاب سبک زندگی، نوع لباس پوشیدن، هدف و آرزوها و …. همه را جامعه از قبل برنامه‌‌ریزی و تعیین کرده و براساس کدامین معیار؟  زنان باید پوشیده باشند دیدن توریست‌هایی که دامن کوتاه و جوراب نازک پوشیده‌اند راوی و همراهش را مجذوب خود می‌کند، بچه‌ها ارزشمندترین هستند و ممانعت از بارداری به هر شکل، هرگونه آسیب به جنین، زن باردار و کودکان مجازات بسیار سنگین درپی دارد. زنان و مردان اجازه‌ی مراوده ندارند مگر در شرایطی خاص که قوانین جامعه تعیین کرده و نهادی  به نام پاکسازی وجود دارد که هر روز تعدادی را بر دیوار به دار می‌کشد. و بالاخره پرتوهایی نیز برزندگی راوی می‌افتد: جفتی به نام لوک و فرزند دختری مشترک.

«شب‌ها مال من است.» این یکی از واگویه‌های راوی است. شب‌هایی که پر است از رویا و کابوس که راوی نمی‌داند واقعیت است یا داستان. اما به هرحال باید آن‌ها را بگوید. نمی‌تواند بنویسد اجازه نوشتن ندارند. رویاهایی از شب‌های خوشگذرانی و شاید هم «بغل‌خوابی» و کابوس‌هایی از کتاب سوزان به همراه مادرش. هنوز داستانی آغاز نشده. هنوز در گوشه گوشه‌ی این سرزمین و نظام می‌پلکیم تا با آن آشنا شویم. با تقسیم‌بندی‌ها و تقسیم‌کارها: «تدبیرکنندگان منزل»، «فرماندهان» و… امروز روی دیوار کشیشی هست با ردایش دورگردنش و دو نگهبان که «خیانت جنسی» کرده‌اند. نوع این خیانت خیلی مشخص نیست، می‌تواند همجنس‌گرایی و یا عشق ورزیدن به زنی باشد. از این سرزمین غریب هر قانونی برمی‌آید. فرمانده می‌گوید: «ما فکر کردیم جامعه بهتری بسازیم. بهتر اما به معنای بهتر برای همه نیست برای بعضی‌ها بدتر میشه» و این بعضی‌ها زنانند. تمامی زنان.

و بالاخره داستانی شروع می‌شود راوی زمانی که قصد بازگشت به اتاقش را دارد «فرمانده» را کنار اتاقش می‌بیند. عملی خلاف قانون. فرمانده  بدون کلامی از کنار او می‌گذرد و راوی نمی‌داند این حرکت دعوت به جنگ است یا وعده‌ی قلمرو و سرزمینی دیگر.

«اتاق من! بالاخره باید جایی باشد که بتوانم بگویم مال من!» و این تنها جایی است که ظاهرا به او تعلق دارد. یاد روزهای اولی می‌افتد که وارد این اتاق شده و هم زمان با یاداآوری آن روزها به یاد روزهایی می‌افتد که با لوک در هتل قرار می‌گذاشته. زمان‌هایی که لوک با زن اولش دعوا داشت و هنوز با راوی ازدواج نکرده بود. آنچه که از گذشته‌ها تداعی می‌شود دنیای امروز ماست. کمابیش. قرار دلدادگان در هتل، قتل‌های جنسی و تجاوزها، خشونت علیه زنان، زنانی که در آفتاب پوست‌هایشان را برنزه می‌کنند و بدون جوراب توی خیابان راه می‌روند و… که به‌زعم راوی می‌توانند شبیه داستان باشند. در واگویه‌های راوی متوجه می‌شویم که این اتاق قرار است دوسال «خدمت» اتاق او باشد. اتاقی که قبل از او ساکنینی دیگر داشته: همه مونث و همه موظف به خدمت دوساله. برخی خدمت را تمام کردند، برخی اخراج شده‌اند و برخی رفته‌اند. در وارسی اتاق به نوشته‌ای که گویا با ناخن یا چیز تیزی بر زمین کنده شده عبارتی لاتین می‌بیند که معنی‌اش را نمی‌فهمد اما با دیدن آن حس تنهایی‌اش کمتر می‌شود. اتاق و حال وهوای راوی در این اتاق تداعی‌گر زندانیان در سلول انفرادی است با این تفاوت که او گاه بیرون هم می‌رود و از پشت پنجره در طبقه بالا می‌‌تواند سرفرمانده را ببیند با موهای فلفل‌نمکی‌اش که سوار ماشینش می‌شود. فرماندهی که نمی‌داند از او متنفر است یا دوستش دارد.

ماجرای بخش ده و یازده کتاب مراجعه اجباری ماهانه به پزشک است، برای معاینه. و شرح و بسط چگونگی ارتباط پزشک و بیمار، در اینجا روشن می‌شود که ندیمه‌ها و از جمله راوی در واقع برای زایش، برای بوجود آوردن نسل‌های آتی نگهداری و مراقبت می‌شوند به قول راوی به عنوان منابع طبیعی. پزشکی که او را معاینه می‌کند با او حرف می‌زند، روپوش روی صورت زن را کنار می‌زند: کارهایی غیرقانونی، و به او پیشنهاد همخوابگی می‌دهد برای بچه‌دار شدن، چرا که معتقد است «آن‌ها همه عقیمند!» و آن‌ها همان «فرماندهان» هستند. راوی می‌داند که ایراد اصلی از مردان (فرماندهان) است اما این را هم می‌داند که کسی نمی‌تواند چنین ادعایی بکند جرم است و مجازاتی سنگین دارد. عیب و ایراد همواره از زنان است.  اما بارور کردن ندیمه‌ها توسط فرماندهان نیز  نه از طریق همخوابگی معمولی بلکه طی «مراسمی» خاص و بدون لمس و عاری از هرگونه شهوت صورت می‌گیرد: عشق و شهوت جرم است.

در حمام خاطره دخترش را به یاد می‌آورد که در سن پنج سالگی از او جدایش کرده‌اند. قانونی دیگر:  تعلق کودکان به جامعه و نگهداری ومراقبت آن‌ها توسط جامعه. حمام همچون حمام‌های زندان بدون آینه و بدون تیغ یا سایر اشیا برنده است چرا که امکان خودکشی افراد (زنان- منابع طبیعی) در آنان وجود دارد. راوی باید غذای سالم بخورد و همه‌اش را باید بخورد….

تمامی کتاب واگویه‌های راوی است که  گویا پنهانی و در خفا بر روی نوارهایی ضبط  کرده است و سال‌ها بعد توسط باستانشناسان و تاریخ‌نگاران کشف، بازخوانی و منتشر شده است. این واگویه‌ها آنقدر ناکافی، نارسا و مبهم است که  تا آخر کتاب حتی نام واقعی راوی به درستی مشخص نیست. ماجرا و تقریبا محتوی کتاب در پایان فصل دومِ سریال «سرگذشت ندیمه»  به پایان می‌رسد. و آنچه به عنوان فصل سوم سریال ارائه می‌شود در واقع بازسازی‌هایی تصویری، داستانی، ساختگی و گاه بسیار اغراق‌آمیز از آخرین صفحات کتاب است با عنوان «ملاحظات تاریخی در باب سرگذشت ندیمه» که «خلاصه‌ای از گزارش دوازدهمین همایش جلید» ارائه می‌دهد که سال‌ها بعد در ٢٥ ژوئن سال ٢١٠٥ برگزار شده  و اطلاعاتی در مورد جامعه جلید و نظام حاکم برآن به دست می‌دهد و در مورد سرنوشت راوی و افراد دیگر گمانه‌زنی‌هایی می‌کند. البته سریال در بسیاری مواقع حتی از این «اسناد» و گمانه‌زنی‌ها نیز بسیار فراتر می‌رود.

سریال سرگذشت ندیمه  به یک‌باره وارد ماجرای راوی و دنیای غریب ساخته و پرداخته نویسنده و چه بسا فیلم‌نامه‌نویس می‌شود. همان ابتدای فیلم می‌فهمیم که راوی شوهر و بچه‌ای داشته که هر دو را از دست می‌دهد: شوهرش به دست کسانی که آن‌ها را تعقیب می‌کنند ظاهرا کشته می‌شود و دخترش را به زور از او می‌گیرند. زن را به مدرسه‌ای می‌برند که ندیمه شدن را بیاموزد و ندیمه یعنی زاهدان وتخمدان سالم. در همین «مرکز» است که شان نزول چنین نظام توتالیتری کمابیش روشن می‌شود. فیلم از آخرالزمان آغاز می‌شود: از زمانی که انسان‌ها همه چیز را نابود کردند، زمین و گونه‌هایش و بیش از همه خود و قابلیت تکثیر خود را به عنوان یک نوع، کسی دیگر بارور نشد، کسی فرزندی به دنیا نیاورد، زنان فرزندان مرده به دنیا آوردند و نوزادان مردند…. و ترس بزرگ بشر منقرض شدن است، بنابراین آنچه در این عصر مهم می‌شود زاهدانی است که بتواند بارور شود و فرزندی سالم به دنیا بیاورد. در این میان «پسران یعقوب» که یک فرقهٔ سیاسی-مذهبی پروتستان محافظه‌کار و بنیادگراست، فرصت را برای به‌دست‌گیری قدرت با از بین بردن کاخ سفید، دیوان عالی و کنگره، از طریق کودتا مغتنم می‌شمارد.

بر اساس این متون مذهبی جنس زن اساسا و از ابتدا گناهکار است، جای او خانه و وظیفه او خدمت به خانواده، فرزندزایی، آموزش و پرستاری از کودکان، بیماران و سالمندان است. و در جامعه جدید هر یک از این وظایف به بخشی از زنان محول شده است، چرا که به واسطه‌ی دستکاری طبیعت توسط انسان، سقط ‌جنین‌های بی‌رویه، جلوگیری از بارداری، هم‌جنس‌گرایی و… زنان نمی‌زایند، کودکان ناقص و مرده به دنیا می‌آورند و یا نوزادان پس از به دنیا آمدن به سرعت می‌میرند. پس عشق ممنوع می‌شود، روابط جنسی زن و مرد قوانین بسیار سختی را در پی دارد. در حالی که مردان همه‌ی مواضع قدرت را در اختیار گرفته‌اند؛ زنان از بسیاری از موقعیت‌های شهروندی خود محروم شده‌اند؛ زنان نمی‌توانند کارکنند، حق مالکیت ندارند، هیچگونه اختیاری ندارند حتی بربدن خود، اجازه خواندن و نوشتن ندارند و با توجه به عملکردشان به چند طبقه تقسیم شده‌اند: همسران نازا (با لباس آبی/سبز و گاهی سفید) فقط همسری فرماندهان رامی‌کنند؛ مارتاها (با لباس خاکستری) زنان مسن، نابارور از هر طبقه و  با هر سطح از دانش و تخصص، که یا به خدمتکاری و آشپزی این همسران نازا و شوهرانشان (فرماندهان) مشغولند و یا اگر تجربه و سن و سالی داشته باشند در نقش عمه‌ها/خاله‌ها (با لباس قهوه‌ای) کار «جامعه‌پذیر کردن» زنان و دختران را انجام می‌دهند و  ندیمه‌ها (با لباس قرمز) دختران و زنان جوانی هستند که به دلایلی همچون سقط جنین، جلوگیری از بارداری، هم‌جنسی‌گرایی، خیانت به خانواده و… محکوم شده‌اند اما  بواسطه داشتن رحم و تخمدان‌های سالم می‌توانند برای جامعه فداکاری کنند و  برای فرماندهان و در واقع جامعه بچه به دنیا بیاورند. این زنان همچون ابزاری برای تولید نسل آینده به کار گرفته می‌شوند. در این نظام که هدف اصلی‌ خود را  تولید نسل قرار داده است، افراد «مرتد»، مخالف حکومت، کشیشان مسیحی، تمامی خیانت کاران به خانواده و تداوم نسل بشر و… به احکامی سختی همچون قطع عضو، سنگسار یا اعدام محکوم می‌شوند.

داستان و ماجرای فیلم مسیر زندگی یکی از ندیمه‌ها به نام جون آزبورن (الیزابت ماس) را در این دنیای غریب دنبال می‌کند که با نام آف‌فرد (مالِ فرد) صدا زده می‌شود. در ابتدای ماجرا او  برای فرمانده فِرِد واترفورد و همسر سابقا فمینیست او سریناجوی خدمت می‌کند، دو تن از کسانی که در ساخت و برقراری این نظام جدید نقشی بسیار اساسی داشته‌‌اند. اما در واقع کاراکتر اصلی کتاب و کمابیش فیلم خود این جامعه نوبنیاد، گیلیاد/جلید است، جون در واقع مسافریست که زوایا و گوشه‌های تاریک این جامعه را به ما نشان می‌دهد.

جامعه همچنان و به گونه‌ای طبقاتی است: فرماندهان، که به عنوان نخبگان جامعه، با همسران نازای خود در خانه‌های باشکوه به همراه مستخدمان نازا و رانندگان بی‌همسر زندگی می‌کنند و ندیمه‌ها که قرار است از فرمانده بارور شده و برای زن فرمانده فرزند بزایند، عمل لقاح  طی تشریفاتی  غیراروتیک،  آیینی،  بدون لمس و همچون وظیفه‌ای شرعی صورت می‌گیرد. زن فرمانده (همسر)  نیز همچون کنیزش اسیر است. اسیر فرمانده و در نهایت اسیر «وظیفه‌ای» که جامعه برای او تعیین کرده است: حفظ شکل خانواده، حضور آیینی در «مراسم» و ایفای نقش «مادری» برای نوزادی که کنیرش به دنیا می‌آورد. نوزادی که اگر دختر باشد به جز بافندگی و خانه‌داری چیزی نمی‌آموزد و در کودکی به خانه شوهر خواهد رفت. همسران از ترس از دست دادن شوهر و تمایل شوهر به کنیز، هم خود عذاب می‌کشند و هم ندیمه را عذاب می‌دهند، حتی از دادن کرم دست و صورت به آن‌ها خودداری می‌کند، کسی را با پوست و زیبایی کنیزکان کاری نیست آن‌ها فقط تخمدان و زاهدانند، ابزاری برای تولید مثل.

زنان جوانی که برای ندیمه بودن صلاحیت ندارند، قانون شکن و یاغی هستند، یا برای بیگاری و جان دادن زیر بار کار به «مستعمرات» فرستاده می‌شوند و باید در سلیطه‌خانه‌های خصوصی پذیرای شهوت فرماندهان باشند. فرماندهانی که حسرت دوران خوش گذشته را دارند و به رغم مجازات‌ها سنگینی که در انتظارشان است در خفا از قوانین سرپیچی می‌کنند، به طلب عشق و شهوت از ندیمه‌ها «سوء استفاده» می‌کنند، اجناس قاچاق می‌خرند، قاچاق می‌کنند، مرتکب خشونت، فساد، رشوه، قانون شکنی و امثالهم می‌شوند: پدیدهایی جدایی ناپذیر از نظام‌های طبقاتی، دیکتاتوری  و توتالیتر….چنانکه فرمانده‌، آف‌فرد (جون) را برخلاف قانون  به خلوت خود می‌خواند، با او حرف می‌زند و ظاهرا تلاش دارد رابطه‌ای واقعی با او ایجاد کند. او در مقابل توتالیتاریسم حاکم ظاهرا تلاش دارد قانون فردی و نیازهای فردی وانسانی خود را برای یک رابطه‌ی انسانی – عاطفی و شاید عاشقانه پی بگیرد. اکثر شخصیت‌های فیلم/کتاب در فکر گریزند حتی فرمانده. فرمانده با دورزدن قوانین؛ و آنانی که زندگی برایشان جهنم شده با پاسپورت‌های جعلی؛ پرداختن پول فراوان و به خطر انداختن جان خود و عزیزانشان و حتی ارتکاب قتل. اما کسی جان بدر نمی‌برد همه محکومند که بمانند و به وظایفی که برایشان تعیین شده گردن بگذارند. در عین حال هر فرار، هر نافرمانی و یا هر پیروزی کوچک در این ساختار سلب و رعب‌آور ترک و شکافی جدید ایجاد می‌کند، پوشالی بودن آن را به رخ می‌کشد و ترس‌ها را می‌زداید.

راوی، شوهر و دختر خردسالش نیز قصد گریز و مهاجرت داشته‌اند که دستگیر شده‌اند. لوک ظاهرا کشته شده و بعد مشخص می‌شود که به کانادا گریخته، هانا دختر آنان به خانواده‌ای «سالم و با صلاحیت» واگذار می‌شود و «اف فرد» به عنوان مجرمی «شوهر دزد» و به خاطر سالم بودن تخمدان و رحم باید برای جامعه فداکاری کند: تبدیل به ندیمه ‌شود و برای جامعه جدید فرزند بزاید.

مردان (و زنان) این دنیای غریب برای حل معضلِ خطر انقراض نسل بشر به جای چشم دوختن به آینده و خلق دنیایی انسانی‌تر در گذشته‌ها کنکاش کرده‌اند و مردگان هزاران ساله را از گور بیرون کشیده‌اند، به گذشته‌ها باز گشته‌اند و آموزه‌های ارتجاعی گذشته را برحسب نیازهای زمان خود تغییر داده‌اند. بازگشت به گذشته یعنی ارتجاع، یعنی نادیده گرفتن دستاوردهای بشریت در طی زمان و بیش از همه به اسارت گرفتن فرودستان و اقلیت‌ها از جمله زنان. بنابراین فیلم/کتاب درعین حال که یک هشدار محیط زیستی است. برانگیختن احساس گناه  توسط طبقات مسلط جامعه  و در خدمت گرفتن مذهب برای استثمار نیروی کار را نشان می‌دهد، که این بار زنان و خاصیت باروری آنان است. تنها کسانی که می‌توانند نیروی کار تولید کنند، یعنی نیرویی که می‌تواند برای جامعه ثروت تولید کند. این نظام غریب با اعدام در ملاء عام، آویزان کردن جنازه‌ی خاطیان بر در و دیوار باعث رعب و وحشت مخالفان و استثمارشدگان می‌شود و با مجبور کردن آنان به شراکت در «مجازات‌های مشارکتی» عملا آنان را تبدیل به شریک جرم نظام توتالیتر وسرکوبگر می‌کند و هیولاهایی همچون خود می‌آفریند.

سیستم فراتر از فرد است. افراد همه در این سیستم اسیرند، کسی راضی نیست اما هیچکس هم به تنهایی نمی‌تواند کاری بکند. همه پیچ و مهره‌های سیستمی هستند که خود از سازنده‌هایش بوده‌اند اما حالا سیستم فراتر از آن‌هاست، خود به موجود و وجودی مستقل تبدیل شده و همه را به اسارت خود گرفته است. در عین حال ناراضیان  کم نیستند و می‌توان گفت تقریبا همه ناراضیان نگاهشان به گذشته است. نوستالژی گذشته را دارند و هیچ‌کدام فکر نمی‌کنند که ریشه‌ها و بنیادهای این «حال» در همان گذشته بوده است: جامعه طبقاتی وسودمحور، تبعیض و استثمار نقد نمی‌شود و مذهب همچنان مقدس است  و فقط  بنا به شرایط و نیازهای قدرتمداران وسلطه‌گران جدید و به بهانه‌ی «اصلاح» جامعه تغییر یافته است. مذهب در این جامعه آخرالزمانی به آن عناصری تقلیل یافته و یا عناصری از آن بسط یافته و یا به آن افزوده شده که پاسخگوی نیازهای «جامعه» برای انقیاد فرودستان و به ویژه زنان و یا خاصیت بارآوری زنان و مردان باشد. برای تمکین همه به وظایفی که برای آنان تعیین شده و پذیرش مجازات نافرمانی‌هایشان. در عین حال تقدس آن حتی از گذشته نیز بسیار بیشتر شده است.  اگر کسانی هم (در خفا) به این مذهب جدید نقد دارند، نقدشان نه به مذهب به طور کلی بلکه نقدشان به تحریف آن مذهب «راستینی» است که قبلا وجود داشته و نهایت آرزوی مخالفین بازگشت به آن دوران «طلایی» گذشته است. و معلوم نیست اگر «طلایی» بوده چرا کسانی می‌خواسته‌اند آن را از اساس دگرگون کنند که براساس گزاره‌های کتاب و فیلم سوء نیت هم نداشته‌اند قصدشان اصلاح جامعه بوده است.

فیلم/کتاب همزمان هشداری علیه از بین رفتن آزادی‌های لیبرالی جوامع کنونی نیز است. سرگذشت ندیمه سال ٢٠١٧ و برای امریکاییان تبدیل به سریالی تلویزیونی می‌شود. سال‌های ریاست جمهوری ترامپ و وحشت از بین رفتن دموکراسی (لیبرالی). فیلم/کتاب به بسیاری از معضلاتی که دغدغه‌های امروزین بشر است می‌پردازد: تخریب محیط زیست، از بین رفتن دموکراسی، جان گرفن جریانات راست افراطی و بازگشت تمام عیار مردسالاری.

سریال ندیمه فیلمی آخرالزمانی است، و اگر چه حاکمان جدید تصور ‌می‌کنند جامعه را تطهیر کرده و به سلامت رسانده‌اند ولی آنچه دیده می‌شود اوج بربریت است. همان بربریتی که در نبود عدالت و دموکراسی بسیاری هشدارش را داده‌اند.  نقدی که نویسنده و به ویژه فیلم‌نامه‌نویس بر جامعه پیشین و جامعه فعلی دارد بیشتر در چارچوب تفکر لیبرالی است. آنچه که این دنیای ارتجاعی و رعب‌آور را ممکن می‌سازد در درجه اول  وجود جامعه‌ طبقاتی قبل از آن است. فقط در یک جامعه طبقاتی  ممکن است کسانی بتوانند با زر و زور، تحمیق افکار عمومی و یا ایجاد رعب و وحشت بخشی از جامعه را به اسارت گرفته، بر آن سلطه یابند و به سلیقه و خواست خود آن‌ها را دستکاری و استثمار کنند. بنابراین اگر چنین جامعه‌ی رعب‌آوری شکل می‌گیرد ریشه‌ها و امکانات بالقوه‌اش در جامعه پیشین وجود دارد و آن وجود طبقات، تبعیض و دموکراسی پوشالی وغیرواقعی است.

کتاب بواسطه‌ پرداختن به جزئیات، احساسات، اندیشه‌‌ها و واگویه‌های راوی،  فلسفه‌ و اندیشه‌ی نویسنده و نثر زیبایش،  سایر وجوه این جامعه غریب، جنبه‌های مختلف شخصیت افراد و از همه مهمتر فقدان ماجراهای اغراق‌آمیز سریال، عملا بین ماجراهای محدودش ایجاد فاصله می‌کند، جذاب‌تر است  و ضعف‌های اندیشه اصلی داستان را  تا حدی می‌پوشاند.  اما فیلم گرچه به عناصر اصلی داستان وفادار است و بسیار زیبا و جذاب ساخته شده، اما به واسطه‌ی ماجراهای ساختگی و اغراق‌آمیز، آغاز از رویدادها و حذف جزئیاتی که نیاز به توصیف دارد و در پرده ظاهر می‌شوند، ضعف‌های کل نوشته و رویکرد آن را آشکار می‌کند. اصل کار و به تبع آن فیلم با عمده کردن مردسالاری، آن‌هم نه به عنوان یک نظام بلکه عمدتا به عنوان تفوق‌طلبی مردان  با استفاده از مذهب، و دامن زدن تضاد و خصومت بین زنان و مردان سایر عناصر این جامعه را نادیده می‌گیرد و از همه مهمتر طبقاتی بودن این جامعه که در ایجاد چنین فضای رعب‌آور بسیار بنیادی‌تر از مذهب مردسالارانه است.

فیلم ابتدا باعث همذات‌پنداری، به ویژه در زنانی می‌شود که در جوامعی تحت حاکمیت مذهبی زندگی می‌کنند. اما کم‌کم ایجاد دافعه می‌کند، حتی در مخاطبی که در جوامع مذهبی زندگی می‌کند. گرچه در کتاب و کمابیش در فیلم به ضرورت «شبکه‌سازی» و سازماندهی تاکید می‌شود اما قهرمان فیلم در لحظاتی تداعی‌گر نوعی «سوپرزن» است، به همان اندازه بچگانه و غیرواقعی. در کل نویسنده/فیلم‌نامه‌نویس بیش از آنکه به ریشه‌ها بپردازد  تفوق مردان بر زنان را برجسته کرده و مورد هدف قرار می‌دهد، و با طراحی شعار «از هر زن برحسب توانایی‌اش، برای هر مرد برحسب نیازش» برای این جامعه، عملا تضاد اصلی این جامعه را تضاد و ستیز زنان با مردان می‌داند و با این پیش‌فرض‌ انقلابی زنانه برپا می‌کند که عناصر آن عمدتا مارتاها، زنانی روشنفکر و تحصیل کرده هستند که براساس قوانین جامعه امکان تحرک بیشتری در جامعه دارند.

نظام توتالیتر حاکم بر گیلیاد/جلید همچون دیگر نظام‌های توتالیتر توده‌های حافظ خود را از  تحقیرشدگان  نظام پیشین (به طور خاص عمه لیدیا و حتی برخی از ندیمه‌ها) برگزیده است. تحقیرشدگانی در خدمت سلطه‌گران، قدرتمداران، سیاست‌مداران و استثمارکنندگان. اما مثل هر نظام توتالیتر دیگری نمی‌تواند انسانیت، انسان بودن را از انسان‌ها بگیرد. حتی فرمانده هم نیاز به عشق و ارتباط انسانی دارد، عمه لیدیا هم دلش به حال جنین یک چشم می‌سوزد و نیک که جزو «چشم‌»هاست طالب عشق است، فرماندهی دیگر بر آف‌فرد/جون (راوی) دل می‌سوزاند و آدرس لوک را به او می‌دهد، فرمانده لارنس به ندیمه‌هایش «احترام» می‌گذارد و آن‌ها را فراری می‌دهد … و می‌توان پیش‌بینی کرد که همین نیازهای انسانی، همین عواطف و ارزش‌های انسانی این جامعه‌ی دفورمه شده – گیلیاد- را نابود خواهد کرد. جامعه‌ای که با طرح و برنامه‌ای غیرانسانی ظاهرا توانسته است کربن موجود در جو را به حداقل برساند و «فرزند» تولید کند و نه انسان. انسانی که روبه انقراض است و این جامعه آخرالزمانی به واقع به انقراض انسان و انسانیت سرعت بخشیده.

کتاب سرگذشت ندیمه سال ١٩٨٥ میلادی (١٣٦٤)، هفت سال بعد از استقرار جمهوری اسلامی در ایران، نه سال قبل از تاسیس طالبان (١٩٩٤) و دوسال قبل از تاسیس القاعده (١٩٨٧) و سال‌ها قبل از ظهور داعش نوشته شد. گرچه نمی‌توان ادعا کرد که نویسنده قصد تصویر کردن جامعه‌ای با حاکمیت اسلامی را داشته، اما تاثیر آموزه‌ها و قوانین جاری در کشورهایی با حکومت‌های اسلامی را به وضوح می‌توان بر اندیشه‌ و ساختار رمان مشاهده کرد. بسیاری از عناصر کلیدی و اساسی کتاب وامدار این آموزه‌ها و جوامع اسلامی است که به شکلی اغراق‌آمیز به کار گرفته شده است، حتی اغراق‌آمیزتر از حکومت طالبان. بنابراین به جای اینکه گزارش و نقدی از واقعیت موجود باشد هیولایی غریب می‌سازد که از یک سو نظام‌های راست، بنیادگرا و مذهبی کنونی را روسفید می‌کند و از سوی دیگر خوشایند جریانات راست و فاشیستی است  و دستاویزی برای آنان علیه مهاجرین فراری از این کشورهای مذهبی. گرچه با تصویر مخالفین و منتقدین این نظام به شکل افرادی مذهبی سعی دارد بین مذهب به عنوان «امری شخصی» و مذهب به عنوان «امری سیاسی» و حاکم بر سرنوشت مردم تفاوت قائل شود. اما واقعیت  این است که آنچه به واقع در کشورهای تحت حاکمیت مذهب جریان دارد و شرایطی که زنان در این جوامع از سر می‌گذرانند گرچه جای جای فیلم به آن اشاره می‌شود اما بسیار متفاوت‌تر و «توجیه‌پذیر»تر از فیلم آخرالزمانی و هیولاوار سرگذشت ندیمه است. به همین دلیل خلاص شدن از این جوامع به سادگی امکان‌پذیرنیست.

                                                                                                                      ١٥ دی ماه ١٣٩٩