کارگردان: آنیس واردا , تهیهکننده: جورجس دی بورگارد , نویسنده : آنیس واردا
بازیگران: کرونی مارچاند، دومینیک داورای، میشل لوگران، دوروتی بلانک، آنتونی بورسیلر، خوزه لوئیس د ویلایونگا، سرژ کوربر، ژان چمپیون
موسیقی: میشل لوگران , فیلمبرداری: ژان رابیه، الن لونت , تدوین: رز سوکل، ژانین ورنیو
تاریخ انتشار: ۱۱ آوریل ۱۹۶۲ , مدت: ۹۰ دقیقه , کشور: فرانسه، ایتالیا , زبان: فرانسوی , ژانر: درام
در باره کارگردان:
انیس واردا (به فرانسوی: Agnès Varda) ( زادهٔ ۳۰ مه ۱۹۲۸ – درگذشتهٔ ۲۹ مارس ۲۰۱۹)، کارگردان بلژیکیزادهٔ فرانسوی بود. او از کارگردانان اصلی موج نوی سینمای فرانسه و یکی از بازماندگان این مکتب بهشمار میآمد. آثار او از جمله فیلمها و عکسهایش با شیوهٔ تجربی متمایز، عمدتاً بر مستندهای واقعگرا، مسائل فمینیستی و موضوعات اجتماعی متمرکز هستند.
مورخان سینما از کارهای واردا بهعنوان مرکز توسعهٔ موج نوی سینمای فرانسه یاد میکنند. برخی از کارهای او همچون فیلمبرداری در محل و استفاده از بازیگران غیرحرفهای در فضای سینمای فرانسه دههٔ ۱۹۵۰ نامتعارف بهحساب میآمد.
مهمترین فیلمهای او قلههای کوتاه (۱۹۵۶)، کلئو از ۵ تا ۷ (۱۹۶۲) و شادی (۱۹۶۵) نام دارند. او همچنین فیلمهای مستند بسیاری را کارگردانی کردهاست. معروفترین ساخته مستند او سواحل آنیس نام دارد. واردا بهخاطر ساخت این فیلم، برنده جایزه بهترین فیلم مستند بلند سی و چهارمین دوره جوایز سینمایی سزار شد.
جایزهها و افتخارات: ۲۰۱۷:
نام واردا در فهرست «فراموشناشدنیها» ی سینما-چشم آمدهاست.
۲۰۱۵: نخل طلایی افتخاری جشنواره فیلم کن
۲۰۰۹: جایزه بهترین فیلم مستند بلند – سی و چهارمین دوره جوایز سینمایی سزار
۲۰۰۶: جایزه افتخاری جوزف پلاتو برای یک عمر فعالیت سینمایی – سی و سومین دوره جشنواره فیلم فلندرز بلژیک
۲۰۰۱: جایزه بهترین فیلم جشنواره فیلم پراگ برای فیلم خوشهچینان و من
۲۰۰۱: جایزه هوگوی طلایی جشنواره فیلم شیکاگو برای فیلم خوشهچینان و من
۲۰۰۰: جایزه بهترین فیلم مستند – جوایز فیلم اروپایی برای فیلم خوشهچینان و من
۱۹۸۵: جوایز شیر طلایی و فیپرشی جشنواره فیلم ونیز برای فیلم خانهبهدوش
۱۹۶۵: جایزه خرس نقرهای جشنواره فیلم برلین برای فیلم شادی
١٩٦١: نامزد جایزه نخل طلایی جشنواره فیلم کن برای فیلم کلئو از ۵ تا ۷
فیلمشناسی : قلههای کوتاه (۱۹۵۶)، کلئو از ۵ تا ۷ (۱۹۶۲)، شادی (۱۹۶۵)، یکی آواز میخواند یکی نه (۱۹۷۷)، خانهبهدوش (۱۹۸۵)، ژاکوی نانتی (۱۹۹۱)، صد و یک شب (۱۹۹۵)، خوشهچینان و من (۲۰۰۰)، سینهواردافوتو (۲۰۰۴)، سواحل آنیس (۲۰۰۸)، چهرهها، روستاها (۲۰۱۷)
فیلم کلئو از ۵ تا ۷
فیلم کلئو از ٥ تا ٧، دغدغهها و نگرانیهای کلئو از ساعت ٥ تا ٧ یک روز است. او ساعت ٥ با آگاهی از این امر که بیمار است و ترس از اینکه بیماری کشندهای دارد برای دریافتن اینکه ترسش چقدر واقعی است نزد یک فالگیر میرود. در این صحنه که تنها صحنه رنگی فیلم است گویا کارگردان وضعیت روانی کلئو را قبل از فال و بعد از فال به نمایش میگذارد. کلئو وقتی نزد فالگیر میرود هنوز امیدوار است، امیدوار به اینکه شاید فال تصورات او را در مورد نتیجه آزمایش و بیماری مهلکش رد کند و چیزی دیگر بگوید. شاید به همین دلیل این صحنه هنوز رنگی است. اما بعد از فال، کلئو کاملا ناامید میشود و همه چیز به نظرش تیره و تار میآید و احتمالا به همین دلیل بقیه فیلم سیاه و سفید است.
در همین صحنه اول ما علاوه بر اینکه متوجه میشویم کلئو بسیار خرافاتی است اطلاعات بسیار بیشتری از او به دست میآوریم: اینکه او خواننده است، با مردی مسن رفاقت دارد که خیلی خاطر کلئو را نمیخواهد و زیاد سراغ او را نمیگیرد و… و تا ساعت شش و نیم که فیلم تمام میشود تصویری نسبتا دقیق از این زن نازپروده، خودشیفته و خرافاتی میبینیم. در این دو ساعت کلئو در شرایطی خاص به سر میبرد، ترس از مرگ و نیستی او را به سفری درونی و در نهایت تحولی اساسی رهنمون میشود. زنی که بیش از هر چیز بر چهره خود در آیینهها خیره میشود و باور دارد تا زیباییاش را دارد نخواهد مُرد. زیبایی و چهرهاش برای او بزرگترین سرمایه است، حتی صدایش را هم به چیزی نمیگیرد، کما اینکه در فیلم متوجه میشویم به عنوان خواننده هم خیلی از خود راضی نیست و در تمام زندگی هنریاش بیش از دو سه ترانه نخوانده است. تنها و سرمایه اصلی او زیباییاش است. اما کمکم با بزرگشدن ترس از مرگ در درونش متوجه میشود که بیش از هرکس فقط خود اوست که به زیباییاش خیره شده و در روند این سفر در لحظهای که به اوج ترس از مرگ و احساس تنهایی رسیده تصمیم میگیرد لباسهای عاریتی را از تن دربیاورد و خود شود. کلاه گیس همیشگی را از سر برمیدارد، لباسی ساده میپوشد و دیگر برایش مهم نیست که آن روز سه شنبه است و این کار «بدشگون»!
تنها و ناشناس به میان مردم میرود اما همچنان ترس از مرگ و نیستی همراه اوست. همچنان نگران پاسخ آزمایش بیماری خود است اما عناصری از تغییر را میتوان در او دید، به ویژه پس از دیدار دوستش و فیلم کمدی کوتاهی که در استودیوی کوچک دوست پسر دوستش میبیند که نقدی است بر عینکهای سیاهی که بر چشمهایمان زدهایم. پس از دیدن این فیلم و بیرون آمدن از استودیو است که علائم تحول در او نمایانتر میشود، به جز خود به دیگری هم توجه میکند، میتواند ببخشد و زیباییهای دیگران و دنیا را هم ببیند: کلاهی را که با آن هم وسواس خریده بود به راحتی به دوستش میبخشد و از راننده تاکسی میخواهد بایستد تا او بالا رفتن سرخوشانهی دوستش را از پلکان ببیند. او کمکم آن عینک سیاهی را که بر چشم دارد، عینکی که هیچ ربطی به واقعیت ندارد از چشم برمیدارد.
قطعا در کنار نقد خودشیفتگی و خودمحوری، یکی دیگر از تاکیدهای مهم فیلم نقد خرافات و نقش خرافات در زندگی، بخصوص زندگی زنهاست. علاوه بر اینکه یکی از «سرمایه»های زنان در جامعه مردسالار و سرمایهسالار زیبایی او محسوب میشود و گاه چنان نقش محوری پیدا میکند که به همه چیز زن تبدیل میشود و او را به موجودی خودشیفته بدل میکند، خرافات نیز در زندگی زنان بیش از زندگی مردان نقش دارد، بهرغم اینکه مردان به خاطر حضور بیشتر و نقش بیشتر در عرصهی اجتماعی همواره بیشتر با خطر مواجه میشوند و این نکته را افسر فرانسویِ همراه کلئو با مقایسه ترس خودش از مرگ در صحنه جنگ الجزایر و ترس کلئو از مرگ تلویجا به او یادآوردی میکند و با کلام و رفتار خود به او تاکید میکند که این ترس همواره با ماست و هیچ دلیلی ندارد زندگی و لحظاتمان را از ترس آن برخود حرام کنیم و زیباییهای زندگی و زنده بودن را نبینیم. او با گفتار و رفتارش نه تنها کلئو را از مشغولیت به خودش، زیباییاش و خودشیفتگیاش فراتر میبرد بلکه عینک سیاهی را که بر چشم زده کمکم از او میگیرد. این افسر که در آخرین لحظات با کلئو همراه میشود نقطه اوج فیلم را رقم میزند و روند تحول درونی کلئو را به سرانجام میرساند. میتواند او را از مشغولیت به خود و خودشیفتگی و ترس برهاند. جهان و دنیایش را فراتر از خودش گسترش دهد، به دیگری، به زندگی و زیباییهای آن معطوف کند، به او میآموزد که دیگری را دوست بدارد، و صرفا به دنبال دوست داشته شدن نباشد. او به کلئو میآموزد که دنیا را ببنید، آنگونه که هست. و او را در تلاشش برای خود بودن، رها کردن عاریهها یاری میدهد. او دیگر کلئو، نامی عاریتی، نیست بلکه فلورانس است. نام اصلی خودش. کلئو چنان متحول میشود و دنیا برایش آنچنان فراخ، که بهرغم اطمینان از بیماریش که خبر آن را در آخرین لحظات فیلم پزشک معالجش به او اعلام میکند، ناامیدی و ترسش رنگ میبازد و چهرهی شیرین زندگی را باز مییابد. بنابراین میتوان گفت به رغم اینکه بیماری کلئو تایید میشود اما فیلم پایانی خوش دارد. و جالب اینکه در آخر فیلم به رغم نگاه انتقادآمیز کارگردان به خرافات، فالی که فالگیر میگیرد درست از آب در میآید! کلئو با مردی جوان آشنا میشود و همانگونه که فالگیر پیشبینی کرده است، نه مرگ بلکه تحولی شگرف در زندگیش اتفاق میافتد. گویا کارگردان هم در نهایت نتوانسته است خود را به کلی از خرافات برهاند!
آخرین دیدگاهها