کافه های روشنفکری دوران ما در تهران از دیدگاه بصیر نصیبی

نمیخواهم تاریخچه کافه های روشنفکری تهران را بازگو کنم چراکه در ایتتر نت در دسترس است.
کافه های روشنفکری در دوران ما وقبل از ما، نقش مهم در ادبیات وهنر وفرهنگ معاصر داشته اند . خوب انوقت ها که نه اینترنت بود .نه فیس بوک، ایستا گرام وتلگرام وبقیه …بحث وجدل ها سیاسی وفرهنگی و پخش خبر های فرهنگی شهر بیشتر از راه پاتوق های محافل فرهنگی وهنری وسیاسی میسر بود .مشهور ترین این کافه ها، کافه نادری بود که در زمان ما صبح ها اکثرا روشنفکران شناخته شده در اختیارش داشته اند وبعد از ظهر ها به محفل نسل جوانتر تبدیل میشد . علی اصغر حاج سید جوادی.دکترمحمود عنایت، جلال آل احمد، حسن قائمیان، وصادق هدایت وگروه ربعه ، نیمایوشیج ،اخوان ثالث ،رویا، شاملو، فرخزاد، نادر نادر پور وبسیاری دیگر از سالها قبل از مشتریان کافه نادری بودند. البته کافه نادری یک سالن تابستانی ی با صفا یی هم داشت با ارکستر ورقص که من که خود پاتوقم کافه قنادی ری بود گاهی به نادری هم سر میزدم اما برنامه زنده سالن تابستانیش را دوست داشتم گاه گروهی در شب های گرم تابستان در هوای خنگ حیاط کافه نادری یکی دو گیلاس بالا میاتداختیم . چون من اصلا نه استعداد عرق خوری داشتم ونه با انواع دود ها مانوس بودم چند سال سیگار اکثر خاموش را زیر لبم داشتم که این عادت را هم ترک کردم . شبهایی که کافه نادری بودم دیگر بار هتل مرمر را هم فراموش میکردم وبرمیگشتم به خانه.
بعد از انقلاب ملاخور شده اینها مثلا کافه نادری را به صورت میراث فرهنگی حفط کرد ند اما در سالن تابستانی را گل گرفتند چرا که از دیدگاه اخوند ها این سالن محل فسق وفجور بوده است. این احمق ها نمیدانند اگر کافه نادری جز میراث فرهنگی است تمام محوطه ان شامل چنین وضعیتی است . اگر بیادم مانده باشد کافه تهران پالاس هم در خیابان شاهرضای سابق ، محفل روشنفکری بود . که پنجره شیثشه ای ی سراسری داشت که حیاط هتل تهران پالاس را از کافه جدا میکرد در سرمای زمستان تماشای ریزش برف البته از پشت شیشه محیط گرم کافه لذت بخش میتوانست باشد . توی این کافه بیشتر شاعران جوان شعر دیگر جمع میشدند غزاله علیزاده هم گاه می امد. اما پا تو ق همیشگی کیومرث منشی زاده شاعر شوخ طبع هم همین کافه بود ..
.اما پاتوق خود ما کافه قنادی ری بود در لاله زار نو نزدیک چهار راه مهنا.


که بیشتر سینما دوستان ان دوره که هنوز فیلمی نساخته بودند ویا یکی دوکار کوتاه تجربی داشتند توی این کافه جمع میشدند. مسعود کیمیایی، علی حاتمی، مینو فرجاد، نصیب نصیبی، برادردیگرم باصر، وحمیرا . کاووسی ، شاهرخ صفایی، اسماعیل نوری علا. احمد رضا احمدی به گمانم پرتو نوری علا وجمعی دیگر . پاتوقشان کافه قنادی ری بود. بیشتر کار های کافه را های کاس میکرد که همه ما ها را میشناخت. ما سراغ هر کس را که میگرفتم های کاس جوابمان را میداد. قیمت کافه ویا بستنی در این کافه یک تومان بود. مسعود کیمایی که حتا وضعیت مالی اش از ماها هم نا مناسب تر بود همان یک تومان را هم نداشت روی صندلی نمی نشست تا های کاس سراغش نیاید همان کنار دست ما می ایستاد وبعد میرفت یک بار من از ها ی کاس پرسیدم مسعود امروزنیامد؟ با گویش ارمنی اش گفت: مسعود میاد ومیره اما چیزی نمیخوره.
نصیب نصیبی برادرم هم بخشی از نحستین فیلم تجربی اش مرگ یک قصه را در همین کافه ساخت . خوب جدل های هنری ما هم در همین کافه بود وقتی مسعود با خاچکیان کار کرد که از دیدگاه ما فیلمفارسی ساز محسوب میشد ما ارتباطمان را با او قطع کردیم همین طورعلی حاتمی که همسر زری خوشکام شد. محفل مارا ترک گفت.
خوب کافه قننادی ها که زود می بستند پس ما شب های مان را چگونه به صبح میرساندیم ؟ چند تا پاتو ق هم برای شب زنده داری بو،د کافه کمودور ،موند ، سلمان ومشهور تر از همه بار هتل مر مر که پاتوق شبانه ما بود. دکتر ساعدی هم از مشتریان این بار بود. که همه ما دورش حلقه میزدیم .ساعدی روشنفکری خلاق سرشار از خصائل انسانی بود دو خاطره هم از بار مر مر وشاغلام بار من سرشناسش بیاد دارم که نقلش میکنم. .خاطره اول:
من یک بار در همان دوران جوانی دچار افسردگی های معمول ان سن شده بودم رفتم مطب دکتر ساعدی او در خیابان شکوفه نزدیک چهار صد دستگاه مطب داشت .ویزیتش 5 تومن بود انهم برای کسانی میتوانستند پرداخت کنند . روانپزشگ بود وپزشگ بیماری های زنان. پستوی مطب او هم خود به نوعی پاتوق بود که بیشترتئاتری ها انجا جمع می شدند . ساعدی برای من نسخنه نوشت وگفت: با این دارو که نوشتم مشروب نباید بخوری .
من همان شب رفتم بار مرمر ساعدی هم همه را میهمان کرد وقتی آبجوی منو اوردند به اقای ساعدی گفتم :دکتر شما به من گفتید با دارویم مشروب نخورم دکتر گفت : امشب مشروبتو بخور از فردا دارو را شروع کن دیر نمیشه. یه خاطره دیگر هم نقل میکنم وتمام
پاتوق نشینی هم خودش نوعی اعتیاد می اورد .. شب تا سوعا بود یا عاشورا که بار مر مر فقط به مشتریان که کروات وپاپیون داشتند اجازه ورود میداد . در بان هنل که ماهارو میشناخت گفت امشب نمیتونیم بدون کراوات راهتان بدهیم. از بین ما فقط یک نفر کراوات داشت شاهرخ صفایی شاعری که جوان مرگ شد میتوانست شاعر برجسته ای بشود. ما از دید در بان خودمان را دور کردیم ود ر فکر چاره بودیم که یکی از ما به شاهرخ گفت :کرواتتو بده بمن. بعد از کروات شاهرخ چند تا پاپیون ساخت ما موقتا یه جور وصلش کردیم و اجازه ورود گرفتیم.
خاطره ها بسیار است اما همین چند مورد بیشتر در یادم نمانده بود. بعد از انقلاب این دل خوشکنک رو شنفکران ما از انها سلب شد و این محافل هم تعطیل .

بصیر نصیبی