هشت نفرتانگیز نماد هیئت حاکمه آمریکا
هشت نفرتانگیز
کارگردان کوئینتین تارانتینو
محصول آمریکا – 2015
زمانی انگلس همکار نزدیک مارکس از هنرمندانی تمجید کرد که گرهگشایی تاریخی از تعارضهای اجتماعی تصویر شده در آثار خود را حاضر و آماده در اختیار مخاطب قرار نمیدهند. او گفت هر چه عقاید هنرمند پنهانتر بماند ازنظر کار هنری بهتر است. در هر دورهای، مردم در سطوح مختلف هم به آثار هنری نیاز دارند که مستقیماً پیام سیاسی – اجتماعی خود را ارائه دهند هم آثاری که غیرمستقیم پیام خود را برسانند. همانگونه که هنرمندی میتواند با جانبداری مستقیم خود از مبارزات مردم، آثاری خلق کند که مخاطبین خود را تهییج کند و بر تحرک مبارزاتیشان بیفزاید، هنرمندی مترقی که “عقاید خود را پنهان میکند” نیز میتواند با آثار خود مردم را به فکر بیشتری وادارد تا واقعیتها بهتر درک شوند و مردم قادر شوند عمق و معنای بیشتری به مبارزات خود بخشند. اگر چنین آثاری از محتوی و فرم مناسبی برخوردار باشند ماندگارتر خواهند بود. فیلم هشت نفرتانگیز اثر کارگردان مشهور و صاحب سبک تارانتینو ازجمله چنین آثاری است. در فیلم هشت نفرتانگیز بهنوعی با ماهیت واقعی کاندیداهای امروز ریاست جمهوری آمریکا آشنا خواهیم شد. ظاهراً فیلم ربطی به آمریکای کنونی ندارد. شاید همزمانی اکران این فیلم با کارزار انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا کاملاً تصادفی بوده باشد. اما خود تارانتینو در مصاحبهای سرنخهای سیاسی این فیلم را عیان میکند و میگوید میخواستم با این فیلم برخی شکافها و تبعیضات درون جامعه آمریکا را نشان دهم. اینکه چنین فیلمهایی در شرایط کنونی ساخته میشود، خود بیان وضعیت ویژه جامعه امریکاست که اسیر تناقضات و تعارضات حاد اجتماعی بوده، که هر آن میتوانند به شکل غیرقابلپیشبینی منفجر شوند.
هشت نفرتانگیز به فضای آمریکا پس از جنگ داخلی و اتحادی که آبراهام لینکن پس از لغو بردگی سازمان داده میپردازد. فضایی که در آن تبعیض نژادی به سیاهانی که “آزاد” شدهاند، همچنان ادامه دارد. تارانتینو در این فیلم نیز مانند اغلب فیلمهای خود ارزشهای حاکم بر زمانه خود – ارزشهای “دمکراتیک” جامعهای که با جنگها، قتلعامها و تجاوزها رقم خورده – را به سخره میگیرد. فیلم برخورد هشت جنایتکار را که در کافهای بین راه گردآمدهاند، نشان میدهد. دو تن از این هشت تن، عضو یک باند جنایتکار محلیاند، دو نفرشان جایزهبگیرند (کسانی مرده و زنده آدمهای تحت تعقیب را تحویل دولت میدهند) یکیشان فرمانده بازنشسته ارتش جنوب بوده، آن دیگری کلانتر است. دیگری مأمور اعدام بوده و آخری کابوی گلهدار. هر یک از این افراد اگر سابقهاش در جنایت و آدم کشی از دیگری بیشتر نباشد کمتر نیست. تقریباً تمام ماجرای فیلم که به یک حمام خون منجر میشود در این محل تنگ و محدود اتفاق میافتد. محلی تنگی که تضادهای گوناگون به شکل فشرده در آن بروز مییابند.
در این فیلم گسلهای اجتماعی چون تبعیض نژادی و جنسیتی که از دوران جنگ داخلی آمریکا تا به امروز باقیمانده به تصویر کشیده میشود. جامعهای که امروزه، طبق آمار رسمی در آن سالانه بهتقریب 300 هزار زن (هر 107 ثانیه یک زن) مورد تجاوز قرار میگیرند؛ 20 درصد زنان حداقل یکبار در زندگی خود مورد تجاوز قرارمی گیرند. جامعهای که در آنیک زن از سه زن مورد آزار جسمی شوهرانشان قرار دارند و 20 در صد آنها حتی هنگام بارداری مورد ضرب و شتم مردان قرارگرفته و از هر 10 زن قربانی سه زن توسط شوهران یا مردان نزدیکشان به قتل میرسند. فیلم به شکل نمادین نحوه رفتار با زنان در جامعه امروز آمریکا را ترسیم میکند. جامعهای که به قول یکی از این جایزهبگیران “با زبان بدن با زنان حرف میزند”؛ تنها زن فیلم هر زمان که حرف میزند مشتی نثارش میشود. وجه دیگر فیلم نشانگر تهدید، ارعاب و تحقیر دائمی سیاهان است. سیاهپوستی که در فیلم زیر نگاه نفرتانگیز سفیدها قرار دارد و بارها با لفظ “کاکا سیاه” تحقیر میشود. همچون چند صد هزار جوان سیاهپوستی که امروزه، سالانه در نیویورک مورد بازرسی تحقیرآمیز پلیس قرار میگیرند؛ همچون زندانیان سیاهپوستی که 40 درصد زندانیان کل کشور را تشکیل میدهند یا همچون یکی از 15 مرد سیاهپوستی است که سروکارشان مدام با زندان میافتد. یا همانند آن هزار سیاهپوستی که بهطور متوسط در سال توسط پلیس (به شکل قانونی و غیرقانونی) کشته میشوند. فیلم به شکل نمادین گواه واقعیت جامعهای است که در آن ستم بر زنان و سیاهان در آن تاریخا نهادینهشده است.
میتوان این هشت نفر را نماد هیئت حاکمه آمریکا دانست. هیئت حاکمه مردسالار و نژادپرستی که یک مرد سیاه و یک زن سفید را نیز به میان خود راه دادهاند. این هشت نفر هر یک خود سمبل دروغگویی، بیصداقتی، بیاخلاقی، دریدگی و وحشیگریاند. تبلور تمامی ارزشهای حاکم بر امپراتوری آمریکا. کسانی که ذرهای به یکدیگر اعتماد ندارند و تنها به منفعت خود میاندیشند. جایزهبگیرانی که انسانها را بر مبنای قیمت زنده و مردهشان دستهبندی میکنند و تنها معیارشان در زندگی سود است. کافی است بیننده حرفهای مادلن آلبرایت یکی از وزرای خارجه دولت آمریکا را به خاطر آورد که چگونه با خونسردی تمام ابراز داشت که ارزشش را داشت که صدها هزار تن از مردم عراق برای منافع دولت آمریکا قربانی شوند. همانگونه که زمانی بیدلیل در پایان جنگ دوم جهانی صدها هزار تن از مردم هیروشیما و ناکازاکی در ژاپن توسط بمبهای هستهای قتلعام شدند.
باکمی تخیل میتوان میان فضای کارزار انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و شخصیتهای فیلم اینهمانی کرد. بجای زن فیلم هیلاری کلینتون را گذاشت، یا بهجای مرد سیاه اوباما را نشاند. در برخی صحنهها کارگردان، برخی شخصیتهای نفرتانگیز را گونهای به تصویر میکشد که بیننده فکر کند اینیکی با دیگری فرق میکند و احتمالاً کمی بهتر است اما روند ماجرا نشان میدهد که این از همه بدتر است. این خود ماجرای امثال اوباما است که بسیاری از مردم – بهویژه تودههای سیاه – فکر میکردند بهتر از بقیه است. اما واقعیت چیز دیگری را نشان داد تنها رنگ نگهبان سیستم مبتنی بر تبعیض نژادی عوض شد نه واقعیت ستم بر سیاهان. نگهبانی که رکورد شکسته و شخصاً تاکنون در مورد به قتل رساندن بیش از چهار هزار نفر از مردم بیگناه در گوشه و کنار جهان توسط هواپیماهای بیسرنشین فرمان صادر کرده است. (طبق آمار رسمی به ازای به قتل رساندن هر مظنون به “تروریست” به این شیوه حداقل نه نفر از افراد بیگناه نیز به قتل رسیدهاند.) یا امثال ساندرز که تلاش کرده خود را امید جوانان ناراضی نشان دهد و با این وعده آنها را بفریبد که میخواهد “رویای آمریکایی قرن بیستم” را دوباره احیا کند. احیا آن رؤیا یعنی احیای مجدد امپراتوری که بر اساس غارت و استثمار و کشت و کشتار مردم در چهارگوشه جهان بناشده است. وعده رفاه برای اقشاری از طبقات میانی و اشرافیت کارگری تغییری در ماهیت امپراتوری نمیدهد. منطق امپراتوری تیغ کشیدن به روی اکثریت مردم جهان منجمله اکثریت مردم خود آمریکاست.
فیلم چندبخشی است و از زوایای مختلف بحرانی را که بهسوی انفجار گام برمیدارد ترسیم میکند. به لحاظ سیاسی نخ تسبیح فیلم، نامه معماگونه آبراهام لینکن است که به جایزهبگیر سیاهپوست به دلیل خدماتش در جنگ داخلی نگاشته است. اینکه نامه واقعی است یا جعلی در ابهام قرار دارد. تنها درصحنه پایانی فیلم این نامه توسط او بهطور کامل خوانده میشود. یعنی زمانی که خشونت به اوج میرسد و همه بهسوی هم آتش میگشایند و همدیگر را میکشند و تنها سرهنگ سیاهپوست و کلانتر زخمی و نیمهجان بر زمین باقیماندهاند. نامه لینکن یک نامه کوتاه و معمولی است که در آن پیروان خود را فرامیخواند که دست در دست هم و در صلح و صفا جامعه آمریکا را بسازند و ارزشهای دمکراتیک آن را پاس دارند. خواندن این نامه با نمایش صحنهای همراه است که از گوشه و کنارش خون میبارد. بدنهای تکهپاره و معلق، مغزهای متلاشیشده، زنی که به دار آویخته شده و دست قطعشدهای که با دست بند به بدن وی متصل است معنای ویژهای به “دست در دست هم داشتن” میدهد. این صحنه دهنکجی آشکاری است به جامعهای که افرادی چون لینکن بنیانگذارش بودهاند. در آمریکا نقد از آبراهام لینکلن (که خود زمانی کاپیتان ارتش در جنگ علیه سرخپوستان بوده) و کلاً دمکراسی آمریکایی (که توماس جفرسون ایدئولوگ آن بوده) جرئت میخواهد. تارانتینو جز معدود سینماگرانی است که جرئت نقد سمبلهای ایدئولوژیک این جامعه را به خود داده است. از صحنه پایانی فیلم یعنی نیمهجان ماندن دو تن از این هشت تن میتوان این برداشت را کرد که سیستم خودبهخود فرونمیپاشد. نیاز به کسانی است که کار این سیستم نیمهجان و پوسیده را به اتمام رسانند.
تارانتینو در این فیلم کاراکتر ویژهای به شخصیتهایش نمیدهد. به نظر میرسد کارگردان آگاهانه از نزدیک شدن به خصوصیات شخصی آنان دوری گزیده است. او نمیخواهد از ویژگیهای نفرتانگیز هر یک از این هشت تن حتی تیپ خاصی بسازد. او میخواهد بر خصلت مشترک و همگانیشان تأکید کند تا خصوصیات تکتک آنان. این امر خود بیان آن حقیقتی است که زمانی مارکس بیان کرده است. “سرمایهداران، سرمایه شخصیت یافتهاند.” سرمایه است که روح و رفتار و اخلاق سرمایهداران را شکل میدهد. به یک معنا شخصیت هر یک از آنان، ابزاری برای پیشبرد منافع سرمایه است. منطق سرمایه است که منطق رفتارشان را توضیح میدهد. این “سرمایههای شخصیت یافته” تفاوتی ماهوی با یکدیگر ندارند. خشونتشان علیه مردم و علیه خودشان از ذات رقابتآمیز سرمایه برمیخیزد. رقابت در نظام سرمایهداری بهگونهای عمل میکند که به قول مارکس شخصیت به امر شانسی و تصادفی بدل میشود. درواقع تحت این نظام شانس یک شخصیت است. شانس است که به افراد شخصت میدهد تا به خشونت امور وابسته شوند، به عامل اجرایی آن بدل گردند و به بازتولید آن یاری رسانند. شخصیتهایی که هم مجبورند مردم را سرکوب کنند هم جنگهای خونین علیه یکدیگر به راهاندازند و همچون انجمن اخوت دزدانی عمل کنند که از یکسو در غارت و استثمار کارگران عقد برادری با یکدیگر بسته و از سوی دیگر مدام چشم به جیب یکدیگر درصحنه ملی و بینالمللی دارند.
در این فیلم تودهها حضور خاصی ندارند. تمامی کارکنان کافه میان راه توسط این جنایتکاران پیشاپیش قتلعام شدهاند. قرار بود طبق سناریوی اولیه شخصیتی مانند جنگو (قهرمان فیلم قبلی وی که علیه ستم نژادی به پا خاسته و درنهایت کاخ بردهداران را که به کاخ سفید شباهت داشت منفجر کرد) در این فیلم حضورداشته باشد اما تارانتینو هنگام ساختن این فیلم به این نتیجه رسید که نباید جنگو در این داستان جایی داشته باشد زیرا در میان آن هشت شخصیت نباید یک شخصیت اخلاقی وجود داشته باشد.
پیشدرآمد نسبتاً طولانی فیلم بیننده را آماده میکند تا شاهد مصیبتی تاریخی باشد. موسیقی (ساخته آهنگساز ایتالیایی انیو موریکونه) دست در دست سوز و سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکند، همراه با نماد مسیح مصلوبی که زیر بار برف سنگین کمرش بیش از هر زمان دیگری خمشده بر گیرایی صحنه شروع میافزاید. استفاده از فن قدیمی تصویربرداری عریض و عدسیهای دوربین پاناویژن که پیشتر برای فیلمهای تاریخی چون اسپارتاکوس و بن هور کاربرد داشته، نشان حکایت قصهای تاریخی بر خود دارد. پرده عریضی که ضمن دربرداشتن جزییات میخواهد توجه بیننده را به کلیات جلب کند. استفاده از این فن برای به تصویر کشیدن ماجرایی که اساساً در یک چاردیواری میگذرد بیان سبک متناقضی است که تارانتینو در اغلب فیلمهای خود به کار میگیرد. او با چیدمانی از فنها و سبکهای متناقض تلاش میکند تعارضات اجتماعی را برجسته کند. ماجرایی وسترنی که بهجای صحرای داغ در برف و بوران میگذرد تا جهنمی سرد و سفید را تداعی کند. سبک وسترنی که با سبک سینمای معمایی جنایی در هم میآمیزد تا بیاخلاقی “قهرمانان تنهای” فیلمهای وسترنی را برملا کند. همزمانی گفتار با موزیک، استفاده از کنایه و طنز، ارائه دیالوگهای خشن، کثیف و بیپروا، وضوح صحنهها، ترسیم کردن جزییات خشونت، غیرقابلپیشبینی بودن وقایع، تحرک بالای بازیگران در فضایی محدود، همه و همه استادانه به کار گرفته میشوند تا حس نفرت نسبت به بدترین آدمهای جهان برانگیخته شود. تردید و ناباوری که بهواسطه اغراق در واقعیت صورت میگیرد برکشش و جذابیت داستانی فیلم میافزاید و مهمتر از آن مخاطبان را وامیدارد که عمیقتر به واقعیت آنگونه که هست نگاه کنند؛ از سطح به عمق و از ظاهر به باطن روند و پیچیدگیهای را درک نمایند. غالباً تارانتینو را برای نشان دادن جزییات صحنههای بسیار خونین، خشن، بیرحمانه و زشت سرزنش میکنند. (1) اما در این اغراق عمدی نهفته است. این اغراق در خشونت به کار گرفته میشود تا عمق و گستردگی خشونت واقعی که بر مردم جهان اعمال میشود، آشکار شود. تارانتینو در هشت نفرتانگیز، تمامی دانش و مهارت هنری خود را به کار میگیرد تا پیام خود – مبنی بر نفرتانگیز بودن حاکمان آمریکا – را به مخاطب منتقل کند.
- قابلذکر است که سال پیش پلیس نیویورک تارانتینو را به دلیل خشونت زیاده از حدی که در فیلمهایش نشان میدهد موردانتقاد قرار داده است. البته انگیزه و علت اصلی حمله پلیس نیویورک به تارانتینو این بود که او در سال گذشته در تظاهرات سالانه علیه خشونت پلیس که هرساله در ماه اکتبر به ابتکار حزب کمونیست انقلابی آمریکا سازمان مییابد، شرکت کرده و در مصاحبهای پلیس نیویورک را قاتل خطاب کرده است.
مرز مکزیک و پایه اجتماعی دونالد ترامپ
بیابان
کارگردان خواناس کوارون
محصول مکزیک – 2016
داستان فیلم بیابان در مرز مکزیک و آمریکا میگذرد. مرزی که با غصب بخشهایی از سرزمین مکزیک در ابتدای قرن بیستم شکلگرفته و امروزه به مکانی برای خونریزی از پیکر مردم آمریکای لاتین بدل شده است. فیلم بیابان به شکل نمادین، وحشت، ترور، خفقان و سرکوبی را به تصویر میکشد که بر این مرز حاکم است. فیلمی ساده با هنرپیشههایی اندک اما بامعنایی ژرف و بسیار تأثیرگذار. این فیلم ماجرای عبور از مرز حدود 15 تن از اهالی مکزیک و امریکای لاتین را نشان میدهد که غیرقانونی وارد خاک آمریکا میشوند. بین راه اتومبیل قاچاقچی خرابشده و راهنمای آنان مجبور میشود آنها را پیاده از مرز عبور دهد. زمانی که آنان از مرز میگذرند، راهنما، ورودشان به خاک امریکا را خوشامد میگوید. اما از همان آغاز ناخوشایندیهای جامعه آمریکا رخ مینمایاند: بیابان خشک و بیآب و بیحاصل، مسیرهای سخت، ناتوانی برخی از افراد در طی مسیر، مقدمهای بر رویداد ناخوشایندی است که در انتظار آنان قرار دارد. آنسوی مرز یک کابوی خشکمغز متفرعن، سفیدپوست آمریکایی در انتظارشان است. فردی مجهز به ماشین، اسلحه و سگ شکاری. کسی که وظیفه خود را شکار انسانهای بیدفاعی میداند که قصد ورود به خاک امریکا را دارند. او ظاهراً دلخوشی از پلیس امریکا به خاطر ناتوانی در انجام وظایفش ندارد. در همان کمین اولیه، مرد شکارچی با تفنگ دورزن راهنمای گروه را هدف گلوله قرار میدهد و به قتل میرساند. بعدازآن به تعقیب بقیه میپردازد و در فاصلهای کوتاه تقریباً اکثریت مسافران را به قتل میرساند. انگیزه قاتل، دفاع از خانه خود است. بارها میگوید اینجا خانه من است و کسی حق ندارد واردش شود. شکارچی یک دونالد ترامپ حسابی است. همان احساساتی را نسبت به مردم آمریکای لاتین دارد که ترامپ دارد.
در هر قتلی که صورت میگیرد بیننده با تواناییهای تاکتیکی و تکنیکی شکارچی در پیدا کردن رد افراد و استفاده بهینهاش از اتومبیل و سگ آشنا میشود و تقریباً به این نتیجه میرسد که معادله قدرت بسیار نابرابر است و شانسی برای مقابله موجود نیست. بهویژه اینکه بعد از نیم ساعت اکثریت مسافران کشته میشوند. تنها یک دختر بسیار جوان و یک مرد نسبتاً جوان باقی میمانند. دختری از کلمبیا، که پدرش علیرغم تمایلش او را با مردی از آشنایانشان همراه کرد تا به آمریکا برود. مردی که مدام در طول سفر قصد دستدرازی به او داشت و در همان تله اول قاچاقچی کشته شد. فرد دیگری که زنده باقی ماند مرد جوانی است که در مکزیک مکانیک بوده، و قصد دارد به دختر و زنش که قبلاً وارد امریکا شده بودند، بپیوند. “گائل گارسیا برنال” (که سابقاً در فیلم “خاطرات موتورسیکلت” نقش چه گوارا را ایفا کرده) در این فیلم بهخوبی تیپ یک مرد ساده و فرد زحمتکشی که دچار بهت و ناباوری شده را بازی میکند.
بخش اعظم صحنههای فیلم به تعقیب و گریزهای میان مرد شکارچی و این دو نفر اختصاص دارد. علیرغم اینکه نماهای فیلم چه به لحاظ تعداد هنرپیشه و پسزمینه طبیعی آن محدود است، اما چنان از تحرک بالایی برخوردار است که بیننده حاضر نیست لحظهای از فیلم را از دست بدهد. بارها نفس در سینه حبس میشود. این مدیون تکنیک فیلمبرداری و استفاده از مناظر شگفتانگیز برهوت صحرا است. صحرایی که در آغاز همچون شکارچی آدم، بیرحم جلوه داده میشود. اما پس از مدتی این بیرحمی خود به امکانی برای گریز و دفاع از خود و سرانجام حمله به دشمن بدل میشود. دشمنی که همه نوع امکانات دارد و نمیتوان با او به شیوهای که خودش میجنگد، جنگید. حضور سگ و تکنولوژی، کارکردی نمادین داشته و بهراحتی میتواند بیان ابزار و اهرمهایی باشد (چون ارتش مسلح، هواپیماهای بدون سرنشین، بمبارانهای از راه دور و …) که امروزه بورژوازی برای سرکوب مردم در گوشه و کنار جهان بکار میگیرد.
در ابتدا افراد زنده مانده فقط به فکر فرار هستند و به مقاومت نمیاندیشند. بهت و ناباوری افرادی که دلیلی نمیبینند که کسی اینگونه قصد جانشان را کند بهخوبی در فیلم به تصویر کشانده میشود. کارگردان طی فیلم با هنرمندی حس ضرورت مقاومت را القا میکند و فضای نارضایتی نسبت به مسافرانی به وجود میآورد که مدام در فکر فرار از مهلکهای هستند که گریزی از آن نیست. اما بهمرور پس از قتلعام اکثریت، زخمی شدن دختر و کسب مشاهدات اولیه حس مقاومت در مرد جوان برانگیخته میشود. این بار او آگاهانه به نبرد میپردازد. از امکانات طبیعی برای فرار و پنهان شدن سود میجوید، مرد جوان، شکارچی را وادار میکند که پیاده به تعقیبش بپردازد، دست به مانور میزند، به ماشینش دستبرد میزند، فشفشهای به دست میآورد، برای سگ هار وی دام میگذارد و با روشن کردن فشفشه در دهانش، سگ را به قتل میرساند. مدام سعی میکند فاصله میان خود و شکارچی را کمتر و کمتر کند. سرانجام او را به بالای صخرهای کشانده و با پریدن از بلندی بر او موجب شکستگی پای شکارچی میشود و او را خلع سلاح میکند. حس نفرت عظیمی که فیلم نسبت به شکارچی ایجاد کرده، این انتظار را تولید میکند که مرد دست به انتقام زند و گلولهای بر سرش خالی کند. اما پسازآنکه شکارچی مانند تمامی جنایتکارانی که در کشتن مردم بیدفاع شجاعاند و هنگام مواجهشدن با مرگ به عجزولابه میافتند و از مرد جوان میخواهد که او را رها نکند، مرد جوان سرنوشتش را به طبیعت واگذار میکند.
صحنه پایانی فیلم، مرد جوان را نشان میدهد که هنگام غروب دختر زخمی را بر دوش کشیده و به جادهای نزدیک میشود که از دور و به شکل نامشخص اتومبیلهایی با نورهای رنگارنگ از آن رد میشوند. این صحنه مبهم میتواند هم بیان پیروزی و قدم گذاشتن درراه ترسیم نشدهای که باید ترسیم شود باشد و هم ناروشنی در مورد اینکه چه سرنوشتی پس از ورود به امریکا در انتظار این زن و مرد جوان است.
امید بهرنگ – تیر 1395
آخرین دیدگاهها