نقد فیلم از فرزانه راجی
هیولا( Monster)
اثر پتی جنکینز
آیا برای زندگی شما امیدی هست؟
«میشنیدم که مرلین مونرو توی یک فروشگاه سودا کشف شد»
لین (شارلیز ترون) به اصطلاح صعود کردن را با به نمایش درآوردن تن وبدنش: زیباییاش آغازمیکند:
«اما من همیشه مخفیانه دنبال این بودم که ببینم چه کسی میخواد منو کشف کنه؛ آیا این مرد بود؟ یا شاید اون یکی؟
«نتونستن منو به شیوهی مرلین ببرند»
و آغاز به تن فروشی میکند.
«ایکاش به جورایی باورم داشن. همین!
منو اون چیزی که میتونستم باشم میدیدند، فکر میکردن زیبام، مثل یک الماس توی ناهمواری
منو میبردند
به زندگی جدیدم
و دنیای جدیدم
جایی که فکرمیکردم فرق میکرد..»
و همهی این آرزوهای شعرگونه بر روی صحنهیی روایت میشود که او با ناباوری از مردی بابت تن فروشیاش پول میگیرد و با حقارت و توهین از ماشین بیرون رانده میشود.
سیمون دوبوار میگوید:«برای زن خوشپوشی و زیبایی مبتنی براین است که خود را شئی کند. جامعه از زن میخواهد که خود را به شئی اروتیک بدل کند. برای دختربچهیی که آرزومند تماشای خودش از نگاه دیگری است آرایش، یک بازی ساحرانه به شمار میرود»
بله تمامی آرزوی کودکی لین (شارلیزترون) کشف شدن بود: مرلین مونورو شدن. او به عنوان مخاطبی از سینمای هالیوود و به عنوان مخاطبی از جامعهی مردسالار که او را «عروسکم» و «خوشگلکم» صدا میکرد، سرمایهی دیگر به جز زیباییاش در خود سراغ نداشت. حتی امروز هم پس از یک قرن مبارزات فمینیستی و جنبش زنان، دختران و زنان خود را ابژهی نگاه دیگران میپندارند و با آن بزرگ میشوند. زن ابژهی نگاه مرد است و مرد به او نگاهی جنسی دارد. بنابراین زن ابژهی جنسی میشود. لین یک قربانی است. قربانی نگاه خیرهی جامعه به او، به عنوان یک دختر، یک زن. او در انتظار کشف شدن و فقط برای آن کشف شدن طرح زندگیاش را میریزد. تلاشهای مذبوحانهی وی برای جلب توجه پسران، برای دیده شدن، معصومانه و بچگانه است. و او این معصومیت و بیگناهی را تا آخرین لحظه با خودش همراه دارد و مخاطب به واقع با او همدردی میکند. او قربانی زن بودن خود است. قربانی آن کلیشه و تصویری که از زن ساخته شده است.
و متاسفانه آرزوهای او خیلی هم بیراه نبوده ونیست. این آرزوها خیلی هم دور از ذهن نبود. اما او شانس نیاورد. به اندازهی مرلین مونورو شانس نیاورد. مگر Monster2003.jpgآنها از کجا شروع کردند؟ بدشانسی لین این بود که وقتی پیراهنش را بالا میزد فقط پسربچههای کنجکاو یک محلهی فقیر نشین او را دید میزدند و نه یک کارگردان صاحب نام که اتفاقی دنبال یک چهرهی مناسب برای یک نقش میگشت. و بدشانسی دیگر او این بود که خانوادهیی نداشت. برادرانش میخواستند او وکیل شود، هرگز اسمی از مادرش نمیآورد و پدرش روزی در خیابان کشته شد. او مجبور شد نان همسایه را بخورد و وقتی متوجه فقر آنها میشود به فاحشگی روی میآورد. تن فروشی، تن، همان سرمایهیی که از کودکی میخواست دستمایهی کاری بزرگش بکند. مشکل او این بود که در کورهراههایی که او میگذشت کارگردان بزرگی و یا مردی پولدار نگذشت که تن او را برای همیشه بخرد. و او مجبور شد سرمایهاش را در اختیار هر مردی که از آن کوره راه میگذشت بگذارد. مردی که نیازهای سادیستی خود را با او ارضا کند، مردی که تمایل همخوابگی با دخترکش را با او فرو بنشاند، مردی که از همخوابگی با همسر از فرم افتادهاش خسته شده است، و…
سیمون دوبوار میگوید:«نظم اجتماع، فحشا را به امری ضروری بدل میکند»، شوپنهاور میگوید:«روسپیان، قربانیان انسانی برقربانگاه تک همسری هستند» و لکی یکی از مورخان اخلاق اروپایی نیز میگوید:«روسپیان نمونهی اعلای فساد، ولی فعالترین نگهبانان تقوا هستند.» فحشاء ناتوانی خانوادهی هستهیی را در برانگیختن و حفظ عشق واقعی جبران میکند. فحشاء پدیدهیی ضروری برای ازدواج با ارزشهای بیگانه از عشق است.
همان جامعهیی که قرار بود لین را کشف کند، همان مردانی که قرار بود او را به اوج برسانند حال تبدیل شدهاند به دیوان و ددان. ظاهرا خودش انتخاب کرده است. اما خودفروشی یکی از امکانات تمامی زنان است. همهی زنانی که از کودکی به شئی جنسی تبدیل میشوند. لین فقط بدشناسی آورد. اما او ناامید نمیشود این اجبار به خودفروشی را در ابتدا فقط مرحلهی گذرا در زندگیاش میداند. شاید فقط یک بدشناسی موقت. او در دنیای ذهنی خویش، درخیالپردازیهایش هنوز منتظر آن دنیای دیگر است. گرچه اسلحهی مردی که او را تحقیر کرده در دست دارد، و پشت سر، اولین قتل از قتلهای سریالی، قتل مردهایی که بالاخره او را به جایی رساندند که تمامی آرزوهایش را فراموش کرد.
بعد از اولین قتل است که در یک بار متعلق به لزبینها، سلبی (کریستینا ریچی) را ملاقات میکند. لزبینی که به نظر میرسد بیش از آنکه همجنسگرایی برایش انتخابی آگاهانه یا آزادانه باشد، یک کنجاوی صرف وراه گریزی از «پستوی» پدر و مادرش است. شاید در آنجا دنبال جایگزینی برای مادرش میگردد.
لین آرزوهای بزرگش کمرنگ شده است حال به دنبال عشق میگردد: «من انعطافپذیرم، منظورم اینه که همه سرنوشتی دارند، برای من؟ همه چیزی که از دست دادم عشق بود.» او حال به سرنوشتی تن میدهد که ظاهرا این بار با سلبی پیونده خورده است و شاید کورسوی امیدی دارد که عشق از دست رفته را در اینجا بیابد. تا بتواند از طریق این عشق خودش را، خود تحقیر شدهاش را باز دوست بدارد. او روی سلبی حساب میکند خودش را توی آیینه برانداز میکند:«خوشگل شدی». او در مقابل آینه همواره میخواهد مطمئن شود که هنوز سرمایهاش را دارد. برای مرلین مونور شدن شاید. یا شبیه آن زنهای پولدار توی تلویزیون. مرلین مونورو شدن، زن یک مرد پولدار شدن و یا فاحشه شدن. به نظر میرسد اینها تنها امکانات اوست. زنی که خود را شیئ میپندارد. یک ابژهی جنسی.
سلبی به عکس دیگران او را تحقیر نمیکند. از کارش ابراز شگفتی میکند و از دانش او در بارهی زندگی جنسی مردان: «مردم دوست دارند پول بدن تا با تو باشن، دیوانهواره؛ مردها باید به صف بشن تا بتونن با دختری مثل تو باشن؟»
لین از این احساس شگفتی احساس غرور و بزرگی میکند. سلبی اولین کسی است که اورا، کارش، وجودش و تنش را تحقیر نمیکند.
اما سلبی نیز گمگشتهای است مثل لین. او نیز برای پیدا کردن روحش به هر دری میزند. این دو گمگشته هردو درهمان شب اول رابطهاشان را آغاز میکنند. سلبی به دنبال یافتن خودش و لین در جستجوی عشق.
لین حال که عشق واقعی را یافته آرزوی ترک کردن فاحشگی را دارد، او حال آرزوی داشتن خانه، ماشین و… را دارد تا عشقش- سلبی- آسایش داشته باشد.mon4.jpg تلاشهای او برای کار، احمقانه و مذبوحانه به نظر میرسد درحالی که لین در موارد دیگری هشیاری خوبی از خود نشان میدهد. مثلا به هنگام تصادف ماشین در مخفی کردن ردپای خود در قتل بسیار هوشمندانه عمل میکند. و یا در انتخاب قربانیهایش، آنها همه ناشناس هستند و مثل خودش قربانی. به سلبی میگوید: «کسی سراغ آنها نمیآید، حتی قیافه درست و حسابی هم نداشتند.» در توجیه قتلهایی که مرتکب شده است استدلاش هوشمندانه است:«مردم هر روز همدیگرو میکشند، برای سیاست، برای مذهب و آنها قهرمان هستند» او خودش را در کشتن آن حرمزادههایی که به زنان تجاوز میکردند و یا به رغم داشتن خانواده با فاحشه میرفتند محق میداند. و نتیجه میگیرد که «من آدم بدی نیستم، من آدم واقعا خوبی هستم.» در تلاشهای مذبوحانهاش برای کار هم روی همین سرمایه حساب میکند. خوب بودن. درمصاحبههایش برای کار تلاش میکند به آنها بفهماند درست است که مهارت ندارد اما آدم خوبی است. این تنها باوری است که او در بارهی خودش دارد. شاید تصور میکند با این سرمایه بتواند کاری بگیرد. مثل تخیلهای دوران کودکی در مورد مرلینمونرو شدن. او حتی یک بار تلاشی صادقانه برای کار در یک کارخانه میکند. اما افشای اینکه فاحشه است مانع از این میشود که بتواند کار بگیرد. روسپیان همچون فاضلاب خانوادهی تک همسری همواره باید در حاشیه، دور از چشم و انظار باشند. کسی او را نمیپذیرد. او که این بار علیه نظام شئی شدگی زن برمیخیزد و با نفی وظیفهی شئی شدگی خود، جامعه را به ستیزه میطلبد مجبور میشود دوباره به تن فروشی تن دهد و سلبی نیز یکی از کسانی است که او را برای این کار تحت فشار قرار می دهد.
لین برای «دخترش» پول میآورد و باز روزی دیگر برای تهیهی ماشین برای «دخترش» مردی دیگر را میکشد. و در این جادهی سقوط خود را نابود میکند حتی باور به خوب بودن خودش را. او برای تهیهماشین برای دخترش مردی را میکشد که با معیارهای او نباید کشته شود. مردی خانوادهدار. مردی که به زنش خیانت نمیکند، قصد تجاوز به او ندارد، حتی میخواهد به او کمک کند. او برای قتل آن مرد خودش را نمیبخشد. اما به خاطر «دختر»ش «عشقش» او را میکشد.
و بالاخره میپذیرد که آدمهایی مثل خودش و سلبی روزبروز سقوط میکنند. او در گفتگوهایش با تام میگوید:«حالا میفهمم که در زندگی هیچ انتخابی نداشتم، هیچ وقت نمیرسی ولی باید بری. من فقط میخواستم زنده بمونم..» و تام به عنوان تنها دوست او و تنها کسی که به واقع او را درک میکند با همدردی به او میگوید:«من هم وقتی از جنگ برگشتم همین احساس رو داشتم منم فقط میخواستم زنده بمونم». اما به قول لین او قهرمان جنگ است و لین یک فاحشه و قاتلی سریالی، یک هیولا.
mon3.jpgاو در قالب یک هیولا همانقدر معصوم است که یک دختربچهی ده دوازه ساله. او که در کوره راههای زندگی وقتی مردی بزرگ، کاشفی بزرگ سر راهش قرار نمیگیرد مجبور است به صیادان خردهپا رضایت دهد، با یافتن سلبی دچار این توهم میشود که منجی بزرگش را یافته است. لین مثل مسخشدگان، متعصبان مذهبی و جاودشدگان مدام جملاتی را مثل ورد و دعا برای خود تکرار میکند. همان چیزهایی که در زندگی تهی و تکخطیاش به گوشش آشنا ست. همان جملاتی که در تمام کتابهای پرفروش ِ خودشناسی، چگونه کامیاب شوید، یک روزه پولدار شوید و …. میتوان خواند، ورد تبلیغاتی رسانهها. همان رسانههایی که به نظر میرسد هیولا از مشتریهای پروپاقرصشان است. مرلینمونورو را از همانجا میشناخت. او حتی تا آخرین لحظهی توی دادگاه هم به دریافت عشقی واقعی امیدوار بود. او تصور میکرد دخترش، سلبی زیبا و کوچولو در دادگاه از او حمایت خواهد کرد، تصور میکرد کسی را پیدا کرده است که واقعا دوستش میدارد. اما اشتباه میکرد. برای همین شکست. او در آن کورهراههای زندگی کوچک وبیبارش از جنس مرد ناامید شده بود. آنها سرمایهی او- تنش- را تحقیر کردهبودند. برای همین زنی را برگزیده بود. فقط به خاطر همین. و سلبی زنی که تن او را تحقیر نکرده بود و از کار او شگفت زده شده بود بزرگترین خیانت را به او کرد. سلبی با همدستی قانون مردسالار جامعه او را محکوم کرد، او را جانی و قاتل خواند. او همدست آن نظامی شد که لین برعلیهش شوریده بود. سلبی موجودی منفعل، گیرنده و خودخواه و خودمحور که مثل کنهیی به هیولا چسبیده بود. او گرسنه بود، سکس میخواست، خانهی کناردریا میخواست و مثل کودکی لجباز برای رانندگی گریه میکرد. او چگونه به خودش نگاه میکرد؟ اگر هیولا فکر میکرد روزی مردی بزرگ او را کشف خواهد کرد، سلبی فقط میخواست مادری با سینههای پرشیر پیدا کند و آسوده در آغوش او بیارامد. فقط همین. او هنوز کودکی وابسته به مادر بود. و هیولا برایش همان مادر، گاو شیرده بود. او مثل کودکی که هنوز به شناخت جنسیت خود نرسیده با آزمون یک بوسه به دختری دیگر، راهی را برگزیده بود که خیلی هم از آن مطمئن نبود. او هنوز کودکی بود که داشت یاد میگرفت و به همان اندازه خودخواه و خود محور. آیا او نمیدانست که هیولا دارد آدمکشی میکند؟ چرا، میدانست. اما برایش اهمیت نداشت. تا زمانی که احساس راحتی میکرد اصلا اهمیت نداشت و اگر اهمیت پیدا کرد به خاطر خطری بود که او را تهدید می کرد و خیلی راحت آسایش و آرامش در «پستوی» خانواده بودن ، خیانت کردن و آدم فروشی را به ماجراجویی تحت تعقیب بودن و عشق ورزیدن به زنی که به هیولا تبدیل شده بود ترجیح داد. او نشان داد که هیولا این بار هم اشتباه کرده است. او بدون اینکه به واقع عشق بورزد به دار مجازات کوره راهی آویزان شد که اتفاقا محل عبور هر روزهاش بود.
همانی که در دادگاه تقدیرش میخواند:«تقدیر میتونه کوهها و دریاها را جابجا کنه، عشق همیشه فرار میکنه، هرچیزی به یک دلیلی اتفاق میافته، برای زندگی شما امید هست… امید؟»
و آنها هرگز دیگر با هم حرف نزدند. آیلین ١٢ سال بعد در ١٩ اکتبر ٢٠٠٣ در بند اعدامی های زندان فلوریدا به واقع اعدام شد. فیلم نبود، واقعیت داشت.
در باره کارگردان و فیلمنامهنویس: پتی جنکینز
متولد ٢٤ جولای ١٩٧١ کالیفرنیا، امریکا. در موسسهی فیلم امریکایی در رشتهی کارگردانی تحصیل کرد. در کانزاس زندگی کرد، و در همان جا در دانشگاه کانزاس فیلمسازی را آموخت. نقاشی را نیز در نیویورک آموخت.
دختر یک خلبان جنگی که در جنگ ویتنام ستارهی نقرهیی دریافت کرد. در آن دوره جنکینز و خانوادهاش در کلمبیا و تایلند زندگی میکردند. او دو خواهر دارد. خواهر بزرگش الین روت استاد مطالعات فیلم سازی در دانشگاه ایندیانا است و خواهر کوچکش جسیکا در تنظیم فیلم «هیولا» همکاری کرده است. خودش میگوید که در تصویرگری بسیار حساس است و از کودکی در محیط عاطفی بزرگ شده و بیش از هر چیز به عکاسی و موسیقی علاقه داشته. میگوید: «گوش کردن به موسیقی مرا برای ساختن فیلم برانگیخت.»
به عنوان کارگردان:
پنج – ٢٠١١
همراهان – در دواپیزود – ٢٠٠٦
رهایی (٢٠٠٦) فیلم تلویزیونی
تصادم و سوختن (٢٠٠٦) تلویزیون
رشد مانع شده (٢٠٠٤) تلویزیون – یک اپیزود
جایی که آنها خانه ساختند
هیولا (٢٠٠٣)
قوانین شتاب (٢٠٠١)
فقط بران (٢٠٠١)
به عنوان نویسنده:
پنج – ٢٠١١
هیولا- ٢٠٠٣
قوانین شتاب ٢٠٠١
فقط بران ٢٠٠١
تولید کننده: امکان کرم شبتاب ٢٠٠٩-
وی کارهای دیگری نظیردستیار فیلمبرداری و فیلمهایی مستند در مورد روند فیلمسازیهای خودش، نیز در کارنامهاش دارد.
شناسنامه فیلم
سال ساخت: ٢٠٠٣
کارگردان و فیلمنامه نویس: پتی جنکینز
فیلمبردار: استیون برنستاین
موسیقی: برایان ترانسو
بازیگران: شارلیز ترون – کریستینا ریچی
زمان فیلم: ١٠٩ دقیقه
محصول: آلمان و امریکا
برنده: اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن (شارلیز ترون)
گلدن گلاب برای بهترین بازیگر نقش اول زن
خرس نقرهای بهترین بازیگر زن- جشنواره برلین
نامزد جایزه بفتا برای بهترین بازیگر نقش اول زن
نقل از.
آخرین دیدگاهها