ما خُرد و در هم شکسته بودیم – فرزانه تائیدی در گفت‌وگو با ناصر مهاجر

توضیخ کوتاه ما+گفتگو ی رادیو پیام کانادا با ناصر مهاجر+گفتگوی ناصر مهاجر با فرزانه ی تائیدی

Download (5)

به یاد داریم که ناصر مهاجر پژوهشی دارد در مورد زندان در ج. الف در دو جلد، در این اثر آقای مهاجر مسائل مهمی را پیش می کشد و می شکافد،برای نمونه چهره محسن مخملباف سینماگر محبوب اتحادیه اروپا و رادیو های فارسی زبان غربی و دولت اسرائیل و تواب ساز را هم می نمایاند.

ناصر مهاجر یک نشریه مهم را هم با نام نقطه مدتها منتشر می کرد که کاری شایسته درمیان نشریات در تبعید بود.

بهتر است لینک مصاحبه ی رادیو پیام کانادا با ناصر مهاجر را نیز منتشر کنیم تا اگر کسی با کارهای وی تاکنون مانوس نبوده است این امکان برایش فراهم شود.

 

https://www.youtube.com/watch?v=QclDeQWAI5Y&feature=youtu.be

 یکی از کارهای مهم دیگر ناصر مهاجر، اثری است با عنوان «گریز ناگزیر» که شامل مصاحبه های مفصلی است که مهاجر با گریختگان از نظام ناانسان ج. الف انجام داده است و یکی از این گفتگو ها با فرزانه تائیدی بازیگر سینما و تئاتر قبل از انقلاب است که این گفتگو ای همه جانبه و طولانی است، ما بخش هایی از گفتگو را از مجله اینترنتی سینمای آزاد بازپخش می کنیم. خوانندگان کنجکاو خود می توانند همه گفتگو را در کتاب «گریز ناگزیر» مطالعه کنند.

 

***

پرسش :ناصر مهاجر

پاسخ: فرزانه ی تائیدی

 Download (3)

س: چه شد که تصمیم گرفتید ایران را ترک کنید؟

ج: به خاطر اين نوع مزاحمت‌ها، آزار و اذيت‌هاى حكومت، عدم امنيت، بى پولى و اين كه نمى‌گذاشتند كار كنم، تصميم گرفتم از ايران خارج شوم. براى خروج از كشور بايد پاسپورت اسلامى می‌گرفتم. برای گرفتن پاسپورت، اول باید می‌رفتم اداره‌ی سجل احوال که یک ورقه رونوشت شناسنامه بگيرم – یا چیز مشابهی که الان درست یادم نیست – و بعد آن را به وزارت فرهنگ و هنر که کارمندش بودم ببرم تا آنها رویش یک مهر بزنند و هويت من را تصديق كنند. عکس با مقنعه هم می‌خواستند. اصل آن عکس را هنوز دارم. در یکی از مجلات این جا و هم چنين در آخر نمایشنامه‌ی دیوار چهارم هم هست. بعد باید ورقه‌هایی از اداره و وزارت ارشاد می‌گرفتم که ثابت شود بدهی‌یی به دولت ندارم. با این مدارک باید به اداره‌ی گذرنامه می‌رفتم تا تقاضای گذرنامه‌ی جمهوری اسلامی بكنم.

در ورودی اداره‌ی گذرنامه‌، باید همه چیزم را روی میز می‌گذاشتم تا بازرسی شود. خودم را هم بازرسى بدنى مى‌كردند. می‌فهمیدم چقدر اغراق‌آمیز دارند مرا می‌گردند. از محل بازرسی تا ساختمان اداره، چهار پنج دقیقه راه بود. اتاق‌ها بر طبق حروف الفبای نام خانوادگى آدم‌ها تقسیم‌بندی شده بود و در طبقات مختلف پخش بود. آسانسور هم نداشتند و بايد از پله‌هاى زيادى بالا می‌رفتی. وقتى به سمتى می‌رفتم که پرونده‌ی من در آن جا بود – و این مساله هر بار تکرار می‌‌شد – در میکروفون می‌شنیدم: «فرزانه تائیدی، هنرپیشه‌ی تاتر و سینمای زمان طاغوت، به قسمت “ت” مراجعه می‌کند»! بعد كسى دیگرى میکروفون را می‌گرفت و می‌گفت: «فرزانه تائیدی اسم مستعار است یا اسم واقعی، ما نمی‌دانیم؛ ولی برادر بگید مراجعه ‌کند»! می‌دیدم که صدها نفر به طرف این ساختمان می‌روند؛ اما فقط اسم مرا اعلام می‌کنند. فکرش را بکنید! تا به اتاق مربوطه برسم، اين قدر اين چيزها را تکرار می‌كردند و آن چنان فضایى مى‌ساختند كه دیگر روحیه‌یی برایم باقی نمی‌‌ماند. چهار ستون بدنم می‌لرزید…

س: آمیزه‌یی از ترس و تحقیر که در این گونه وضعيت‌ها بر آدم چیره می‌شود…

ج: دقیقاً. من اسمم فرزانه تائیدی است. با این اسم به دنیا آمده‌ام و با آن هم خواهم مرد. همه‌ی مدارکم به این اسم است. اما پدرم درآمد تا به آن‌ها ثابت کنم که اسم حقیقی من فرزانه تائیدی است! مسئول بخش “ت” و دیگر حروف اول الفبا، کسی بود به نام “نامدار” یا “نامور”، خاطرم نیست. در اثر مراجعات زیاد به این اداره، فهمیدم او و کس دیگری به نام سروان “آبیاری” كه با هم دوست بودند [این‌ها را با ذكر نام و مشخصات در سایت خودم آورده‌ام] تصمیم گرفته‌اند مثلاً به قول خودشان بنده را “بلند” کنند!! مرا مرتب به مهمانی دعوت می‌کردند.

س: حزب‌اللهی بودند؟

ج: بله

س: با ریش و همه‌ی تشریفات؟!

ج: جناب سروان هنوز ریش نداشت؛ ولی آن یکی چرا. جناب سروان دنبال من تا حیاط می‌آمد و چیزهایی زیر گوش من می‌گفت. خُب من که خر نیستم! اما من آدمی پریشان و عصبی بودم. روزهایی که باید می‌رفتم به اداره‌ی گذرنامه، قرص والیوم ١٠ می‌خوردم که سرشان داد نزنم. زورم نمی‌رسید و زور هم می‌دیدم. در جواب دعوت‌های او می‌گفتم: راستش جناب سروان من مریضم؛ حالم خوش نیست. به طور کلی، اصلاً اهل مهمانی و این طور چیزها نیستم.

پس از مدتى پرس و جو فهمیدم کسی به نام سرهنگ شهسواری در اين اداره هست که او هم اختیاراتی دارد. یکی از این روزها که دیگر جان به لبم رسیده بود، به در اتاقش رفتم و توانستم او را ببینم. به صورت تند و صریح به او گفتم: جناب سرهنگ! مگر من چه گناهی کرده‌ام؟! مثل فروزان و یا بعضی خواننده‌ها نبودم که سکسی رقصیده باشم. یک هنرپیشه‌ی جدی تاتر بودم. در فیلمی مثل خاک بازی کرده‌ام یا هشتمین روز هفته یا فیلم‌های هنری دیگر. با وجود این، در این اداره‌ی گذرنامه چنان پدری از من درآوردند که از زندگى پشيمان شده‌ام.

بالاخره پاسپورت را دادند. بعد گفتند باید اجازه خروج بگیرى. برای گرفتن اجازه‌ی خروج پاسپورتم را تحویل دادم. اگر رنگ آن پاسپورتی را که عکس من با مقنعه در آن است شما دیده باشيد، من هم دیده‌ام! بعد از مدت‌ها مراجعه به اداره‌ی گذرنامه، به من گفتند باید بروی به شعبه‌ی ٤٢ دادستانی و گذرنامه‌ات را از آن جا بگیری.

شعبه‌ی٤٢ دادستانی گویا شعبه‌یی بود که به كار اقلیت‌های مذهبی رسيدگى می‌كرد (جزییات این ماجرا را در مقاله‌ی “مقابله نه معامله” نوشته ام (٤)). مرا به عنوان بهایی به آن‌جا فرستاده بودند. موقع ورود به ساختمان، زنی که مرا بازرسیِ بدنی می‌کرد، وقتی حالت پریشان مرا دید گفت: «اگه می‌خوای این جا کارت را بیفته، یا باید سسک (!!) داشته باشی یا پول»! در شعبه‌ی ٤٢، به اتاق يك آخوند رفتم. تا نشستم، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و به من تعارف کرد. تشکر کردم. یکی از سيگارها را برداشتم و شروع کردم به کشیدن. مدتى فقط به من نگاه می‌کرد. من هیچ وقت به قیافه و خوشگلی در مورد خودم پای‌بند نبوده‌ام. اما به هرحال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت برخوردار بودم. بلوند هم بودم و مردم خوش‌شان می‌آمد. اما اين را برای خودم توهین آميز می‌دانم که بگويند به خاطر خوشگلی رفته و هنرپیشه شده. در مصاحبه‌ای گفته‌ام: خانم‌ها، عوض بدن‌تان، لطفاً مغزهای‌تان را کمی برهنه کنید! بگذارید کارگردان شما را جدی بگیرد! بگذريم. آخوند پس از اين كه خوب مرا نگاه كرد، پرسید: «هنوز موهاتو داری؟ چرا زیر مقنعه قایم‌شون کردی؟!». می‌خندید. پرسیدم حاج‌آقا آیا پاسپورت من پیش شماست؟ چرا مرا از اداره‌ی گذرنامه به اینجا فرستاده‌اند؟ خنده‌ی زشتی ‌کرد و ‌گفت: «خانم، معلومه که پیش ماست! والله پیش ماست! خُب ما دل‌مان می‌خواد تورو ببینیم دیگه؛ چه کار کنیم!». مانده بودم چه ‌بگویم؟ این ديگر چه مملکتی ست؟ این ديگر چه دستگاه دولتى ست؟ این نتیجه‌ی انقلابی بدون ریشه و بدون هویت بود. یک بار به حاج‌آقای شعبه‌ی ٤٢ گفتم: چرا اين قدر مرا اذيت می‌كنيد؟ حقوقم را قطع کرده‌اید، نمی‌گذارید کار کنم، نمی‌گذارید از کشور خارج شوم…! گفت: «به تو اجازه بدهیم بروی آن‌جا، شروع کنی مثل بلبل به جیک جیک کردن و بگویی این جا چه خبر است؟!». درست همین اصطلاح را به کار برد. وقتى فهميد که محلش نمی‌گذارم و حاضر نيستم با آن‌ها کنار بیایم، رفتارش عوض شد. یک باره با پرخاش گفت: «شما نمی‌فهمید؛ ما می‌خواهیم این‌قدر شما را خانه‌نشین کنیم، اين قدر منزوی كنيم تا دق کنید و بمیرید! چرا با رژیم همکاری نمی‌کنید؟»

بارها به اداره‌ى گذرنامه رفتم و هر بار دست از پا دراز تر به خانه بر‌گشتم. نمی‌گفتند كه ممنوع‌الخروج شده‌ام؛ اما پاسپورتم را هم نمی‌دادند.اذیت و آزارهای دیگری هم بود که نمونه‌یی از وقاحت این رژیم است. با کسی آشنا شده بودیم به نام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت. اول بهروز با او آشنا ‌شد و بعد از مدتى به من هم معرفى‌اش كرد. بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارت‌خانه‌ها، دستگاه‌های ویدیو می‌خرید و به این فرد می‌فروخت. در مقابل، پول و یا لباس می‌گرفت. چون او جنس و لباس از خارج مى‌آورد. اين آقا خیلی به ما احترام می‌گذاشت. گاهی هم در مهمانی‌هایی که می‌داد، دعوت‌مان مى‌كرد. یک بار بهروز به من گفت که رفته و جنس‌هايش را دیده و بدش نيامده. پیشنهاد کرد كه بروم و آن‌ها را ببینم. من هم رفتم. مثل معمول، وقتی مقنعه‌ی لعنتی را بر سر می‌گذاشتم و روپوش می‌پوشیدم، اگر زمستان بود، یک ژاکت هم رویش به تن می‌کردم. آن روز هم هوا سرد بود. تنها ژاکتی را که داشتم، پوشیدم. آن را از انگلستان خریده بودم و زیرش ریشه داشت. وقتی وارد دفترش شدم، دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته. پرسیدم: آقای حسینی آن بلوزهایی که می‌گفتید، کجاست؟ گفت: خانم تائیدی لطفاً بیایید این جا! دیگر قضیه برایم آشنا بود. نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامه‌اش را برداشت و گذاشت روی میز. دوست‌مان مرا معرفی کرد: «حاج‌آقا گلرو، خانم فرزانه تائیدی، از هنرپیشه‌های بسیار هنری ما! فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند» (بماند که از اين فیلم اصلاً خوشم نمی‌آيد و همیشه پشیمان بوده‌ام از این که در آن بازی کرده‌ام). حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت به سمت حسینی و گفت: «تو هر چقدر هم از این خانم تعریف کنی، من قبول نمی‌کنم!». من غمگین و دلخور بودم؛ ولى به زور لبخندی زدم. برگشت و با کمال وقاحت گفت: «من موقعی قبول می‌کنم این خانم هنرپیشه است که یک شب تو شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلم‌شان را بیاری و قبل از این که ما ویدیو را ببینیم، خانم یک قری برای ما بدهند!». من از درون داشتم منفجر می‌شدم. آدمی که پول اجاره‌ی خانه ندارد، آدمی که عصبانی است، همیشه گرسنه است، با والیوم خودش را سر پا نگه می‌دارد و این همه به او ظلم شده، خُب وقتی چنین حرف‌هایی را بشنود، منفجر می‌شود. با این حال ظاهرم را حفظ کردم و با لبخند گفتم: حاج‌آقا، اشکال کار این است که قر‌های من طاغوتی‌ست! باید من بیایم منزل شما، خدمت خود شما، ویدیو را آن جا ببینیم. منتهی قبل از این که من قر بدهم، شما به دخترخانم‌تان، خانم‌تان بگویید یک قر قشنگ مکتبی برای من بدهند تا من هم یاد بگیرم و قر طاغوتی برای شما ندهم! اين عین جمله‌هايى‌ست كه گفتم. امروز که به آن روزها فکر می‌کنم، گاهی از جرات خودم در آن وضعیت، حیرت می‌کنم. البته بهایش را هم ‌پرداختم. رنگ مجید حسینی پرید و به لکنت افتاد. از آن لحظاتی بود که کسی نمی‌دانست چه بگوید. حاج‌آقا به من نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. من آن قدر عصبانی بودم که فکر می‌کردم اگر بیش‌تر بمانم، ممکن است داد و فریاد کنم. به حسینی گفتم: من الان یادم افتاد که کاری دارم و باید بروم. فردا برای دیدن لباس‌ها خواهم آمد. بیرون آمدم. فردایش نرفتم. یک روز فاصله انداختم و پس فردا رفتم. می‌خواستم از پله‌هاى دفترش بالا بروم که يك مرتبه یک ماشین پاسدار جلوی در ترمز كرد. دو سه پاسدار هم‌زمان از ماشين بیرون آمدند و مرا دوره کردند. زنی دست‌هایم را از پشت گرفت و گفت: خودشه! گفتم چه کار می‌کنید؟ یعنی چه، خودشه؟! در ظرف چند دقیقه فهمیدم که مرا به عنوان کولی‌ ولگردی گرفته‌اند که بچه‌یی را دو خانه بالاتر دزدیده‌ است! آن زن مادر بچه بود.

س: چه سالى بود؟

ج: اواخر سال ٦١ یا اوایل ٦٢. یادم هست که هوا سرد بود. حاج‌آقا گلرو خیلی قدرت داشت و هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. در عرض دو دقیقه مرا به عنوان کولی بچه دزد دستگیر کردند! در این گیر و دار دیدم مجید حسینی از پنجره‌ی دفترش ما را نگاه می‌کند. به سرعت خودش را به پایین رساند. پس از کمی صحبت، همگی رفتيم بالا. مجید حسینی به آن‌ها می‌گفت: «برادرها اشتباه می‌کنید! این خانم هنرمند این مملکت است». آن‌ها می‌گفتند: «نه!». آن زنى كه در خيابان دست‌هايم را گرفته بود، يك بند می‌گفت: «اين همون کولیه که بچه‌مو دزدیده!». وقتی شما چنین دروغ‌هایی می‌شنوید، درمی‌مانید که چه كنيد؟ حتا منی که می‌دانم جراتی در وجودم هست و روحی خشمگین دارم، مانده بودم در برابر این وقاحت و این شیوه‌های بدوی چه کنم؟ فكر مى‌كنيد چه کسی مرا از این وضعیت نجات داد؟ خود حاج‌آقا گلرو! انتقامش را این طور از من گرفت. یک ساعتی که گذشت، ایشان تشریف آوردند و گفتند: «نه برادرها! فکر می‌کنم اشتباهی پیش آمده. بفرمایید، بفرمایید…!». به من هم نگاهی کرد که معنی‌اش این بود: ادب شدی؟! مادرِ بچه هم اصلاً فراموش کرد که بچه‌اش را دزد برده! حاج گلرو اموالی را که قرار بود به دست جنگ زده‌ها برسد، قاچاقی به حسینی می‌فروخت! یکی دو آخوند دیگر هم بودند که به او پول نزول می‌دادند و او با آن پول‌ها کارهای صادرات و واردات می‌کرد.

این اتفاق‌ها به شکل‌هاى مختلف تكرار مى‌شد. هر روز زندگی من داستانی بود که می‌توانم تعریف کنم. چند نمونه را گفتم که مشت نمونه‌ی خروار است. به مرور، از درون تحلیل می‌رفتم. درون و روحم خورده می‌شد. رفته‌رفته همه چیز را از ما گرفته بودند و ما را به جايى رسانده بودند كه بشكنيم و تسليم شويم و يا همه چيز را رها كنيم و از زندگى در مملكت‌مان بگذريم. اول حقوق مرا، کارمند رسمی وزارت فرهنگ و هنر را، قطع کردند. بعد کوشیدند كه مرا به همکاری بکشانند. موفق نشدند و اذیت و آزارها شدت گرفت. بعد ممنوع‌الچهره شدم. تحقیرها و اذیت و آزارهایی که روزمره اتفاق می‌افتاد؛ ماجرای حاجی گلرو، اداره‌ی گذرنامه، پاسپورت، شعبه‌ی ٤٢ دادستانی، و و و.

زندگی من در این هفت سال این طور گذشت. وضع زندگی‪مان روز به روز بدتر می‌شد. بهروز به اتفاق دو تا از دوستانش – نصراله شیبانی و شهریار پارسی پور- یک کلوپ ویدیو باز کرد به نام “کینو ویدیو” که به غیر از جنبه‌ی مالی، کاری فرهنگی هم بود. با هزار مکافات فيلم به زبان اصلى تهیه می‌کرد و اجاره مى‌داد. داستان زندگی او داستان جدا و جالبى‌ست که باید از زبان خودش بشنويد. به هرحال، او زندگی مرا هم می‌چرخاند. با همه‌ی این‌ها، زندگى نمی‌گذشت. به اجبار، من هم رفتم به دنبال كار. در یک گل‌فروشی در خيابان پهلوى كاری پيدا كردم. اما مدتى نگذشته بود که پاسدارها آمدند و گفتند: «آمدی این جا چون می‌خواهی تظاهر به فقر کنی؟!». یکی از پاسدارها گفت: «خانم تائیدی، من نوکرتم! هم ترا دوست دارم و هم آقا بهروز را. فیلم‌های ترا هم از بازار سیاه گرفته‌ام و ده بار دیده‌ام. اما اگر این کار را ادامه بدهی، به جایی می‌فرستنت که عرب نی می‌اندازد! برو بنشین خانه‌ات و بیرون نیا!». بهروز را هم یک بار به اتهام “تظاهر به فقر” دستگیر کردند. او با امضای تعهدنامه آزاد شد.

farzaneh-taeidi7

س: بهروز به‌نژاد را هم دستگیر کردند؟

ج: بله. همان طور که گفتم، بهروز و دو دوست دیگرش شرکت “کینو ویدیو” را اداره می‌کردند که البته در ظاهر کارش تولید و پخش نوارهای موسیقی کلاسیک، موسیقی بدون آواز و کتاب و نشریه بود. درآمد نسبتاً خوبی هم داشت. پس از دو یا سه سال کار مخفی (!)، بالاخره کمیته‌چی‌ها انبار و محل نگهداری نوارها را “کشف” کردند و پس از این‌که تمامی نوارها، دستگاه‌های ویدیو و حتا آپارات سی و پنج میلی متری را مصادره کردند و شرکت را بستند. فکر می‌کنم سال ١٣٦٣ بود. آن زمان افرادی که پس از انقلاب از کار اصلی‌شان بی‌کار شده و هنوز هم بی‌کار بودند، در مقابل “بازار صفویه”، کنار خیابان پهلوی اتومبیل شان را پارک می‌کردند و روی طاق یا صندوق عقب اتومبیل، اجناسی را می‌فروختند. بهروز هم همین کار را کرد. اما چون چهره‌یی شناخته شده بود، اتومبیلش را در خیابان شمالی “بازار صفویه” پارک می‌کرد؛ در کوچه‌یی که “تاتر کوچک تهران” در آن قرار داشت! دوستی داشت که کفش‌های زنانه‌ی خارجی در اختیار بهروز می‌گذاشت که در آن جا بفروشد. با این که این کار برایش بسیار سخت بود ولی دو یا سه بعدازظهر برای کار رفت. خانم‌ها دور او جمع می‌شدند. فروشش هم خوب بود. رژیم از این‌گونه حرکت‌ها از سوی هنرمندی شناخته شده اصلاً خوشش نمی‌آمد! فکر می‌کنم روز سوم بود که ماموران کمیته هجوم آوردند به این محل و فقط هم سراغ بهروز رفتند. وقتی با اعتراض شدید مردم روبه‌رو شدند، مردم را متفرق کردند و بهروز را گرفتند و با خود بردند. در کمیته، پس از این که آخوندی کلی “نصایح” اسلامی به او کرد، گفت: این بار از گناه تو می‌گذریم! اما باید یک تعهدنامه امضا کنی. مضمون تعهدنامه‌یی که او امضا کرد این بود که اگر باز هم او را در حین کار ببینند، مستقیم به زندانش خواهند برد. جرم او “تظاهر به فقر” ذکر شده بود! در این میان، کفش‌های گران‌قیمت را هم مصادره کرده و حتماً به زن‌ها و دخترهای آخوندها و پاسدارها دادند تا به پا کنند!

بهروز از کار افتاد و من هم بعد از ماجرای گل‌فروشی، دوباره خانه نشين شدم…

س: در این وضعیت بود که تصمیم به خروج از ایران گرفتید؟

ج: واقعه‌ی دیگری هم اتفاق افتاد. زمستان سال ١٣٦٤ بود؛ یعنی هفت سال و چند ماه پس از انقلاب. شب سال نو مسيحى بود و ما به منزل یکی از دوستان آسوری‌مان رفته بودیم که عزادار بود. مشغول صحبت بودیم که یک باره ریختند به خانه. من و بهروز و صاحب‌خانه و چند مهمان دیگر را به اداره‌ی منکرات بردند. ساختمان بسیار بزرگی بود در خیابان وزرا که پیش از انقلاب متعلق به حبيب ثابت، سرمايه‌دار بزرگ بهایی بود. من و بهروز را چند شب در آن‌جا نگه داشتند. بقیه را به مرور آزاد کردند تا به ما رسید. مرا چند ساعت بعد از بهروز آزاد کردند. بیرونِ در، جلومان را گرفتند و گفتند فعلاً باید منتظر باشید. چند دقیقه نگذشته بود که اتومبیل مرسدس بنزی با سرعت از راه رسید. با همان سرعت دور زد و جلوی ما ایستاد. چند مسلسل به دست از آن بیرون پریدند و از من خواستند که سوار شوم. بهروز به من گفته بود که در این مواقع بگویم من شوهر دارم و بی اجازه او سوار نمی شوم! او را صدا کردند و حکمی نشان دادند که با رنگ قرمز تایپ شده بود! در آن ذکر شده بود که باید مرا باید به دادستانی تحویل بدهند. کسی هم آن را از طرف دادستان کل کشور “موسوی خوئینی‌ها”،امضا کرده بود. چند پاسدار مرا سوار ماشین دادستانی كردند و یکی هم نشست کنار بهروز و به دنبال او به خانه‌مان در میدان فردوسی رفتیم. در خانه بود که “جرم” ما را اعلام کردند. گفتند که “مجهول المكان” بوده‌ايد! یعنی آدرس خانه‌ى ما را نداشتند! دروغ از اين بزرگ‌تر نمی‌شد. همه، از اداره‌ى تاتر گرفته تا پاسدارها و كميته‌ی محل، از جا و مكان ما خبر داشتند و حتا می‌دانستند كه از شدت احتیاج، اثاث‌مان را می‌فروشيم. حالا به ما تهمت می‌زدند كه ” مجهول المكان” هستيد!

خانه را گشتند و همه چیز را زیر و رو کردند. يقين دارم دنبال مدرکی می‌گشتند که بفهمند من بهایی‌ هستم یا نه و به محفل می‌روم یا نمی‌روم. پس از ورود فوراً به اطاق خواب رفتم. با ترس و لرز از زیر تشک تنها یادگار پدرم را که نامه‌ی بلندی بود برداشتم و در شورتم قایم کردم و خودم را به حمام رساندم. تنها چاره این بود که آن‌را پاره کنم و در توالت بریزم. پدرم نصایحی به من کرده بود که می‌توانستند از آن بر علیه من استفاده کنند. لحظات غمگینی بود. تنها نامه‌ی پدرم را با دست خودم نابود کردم و دور ریختم. وقتی سیفون را می‌زدم، نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. وقتی از حمام بیرون آمدم دیدم یکی از پاسدارها دقیقاً زیر تشک را دارد می‌گردد. پاسداری دو عکس از شهبانو را در یکی دیگر از اتاق‌ها پیدا کرد و آن‌ها را به بهروز داد. چند پوستر و عکس را هم پاره کردند. چون نتوانستند چیز مهمی پیدا کنند، گفتند برای این که مسایل براى حاج آقا و دادستانی حل شود، باید ما را به آن‌جا ببرند. در دادستانی گفتند تنها راه چاره این است که خانم تائیدی به روزنامه‌ها آگهی بدهد که: من از دین ضاله‌ی بهایی منزجر هستم. عکس‌شان را هم باید همراه آگهى به چاپ برسانند. بهروز این را که شنید، گفت: شما چرا می‌خواهید زن مرا بهایی کنید؟ چه کسی گفته كه او بهایی‌ست؟ خودش كه هیچ وقت نگفته بهایی‌ست. خانواده‌ی من هم او را به عنوان بهایی نمی‌شناسند. آیا می‌خواهید زندگی ما را به هم بزنید؟ آیا اسلام می‌خواهد زندگی آدم‌ها به‌هم بخورد؟ و چيزهايى از اين قبيل. با این که ازدواج نکرده بودیم، بهروز گفت كه من زنش هستم. پاسدارها بعد از اين كه حرف‌هاى بهروز را شنيدند، گفتند: خُب، عکس لازم نیست؛ آگهی بدهید بدون عکس. اما من نپذیرفتم. یعنی آن‌ها هیچ وقت نتوانستند امضا و یا نوشته‌یی از من بگیرند که گفته باشم بهایی نیستم و یا این که برای نجات خودم، به اعتقاد دیگران توهینی کرده باشم.

این‌جا باید بر یک نکته تاکید کنم. این که مساله در اين‌جا خاتمه پیدا کرد و آن‌ها دنبالش را نگرفتند، دلیل داشت. اگر من در فيلم‌هاى تجارى بازى كرده بودم، اگر سابقه‌ی کثیفی داشتم، اگر عکس “لختی” گرفته بودم و یا حتا اگر باباکرم رقصیده بودم، به این آسانی مرا ول نمی‌کردند. در نمایشنامه‌ی دیوار چهارم، بخشی از داستان دستگیری ما و اداره‌ی منکرات آمده است. اداره‌ی بسیار ترسناکی بود. شلاق می‌زدند و آدم‌ها و به خصوص زن‌ها را آزار می‌دادند. چون هیچ كار خلافی نمی‌توانستند به من نسبت بدهند، ماجرای آدرس را پيش كشيدند که خودش بهانه‌یى بود براى اين كه مرا مجبور کنند بگويم که از دین بهایی منزجرم! به من می‌گفتند که این آگهی را بده که مساله‌ات حل شود؛ از خانه بیرونت نکنند، پاسپورتت را بدهند و بتوانى دوباره کار کنی!

س: منكرات چه طور فهميده بود كه فرزانه تاييدى بهايى است؟

ج: این مساله در اداره منکرات مطرح نشد. ولی در مدتی که ما آن جا بودیم، روزنامه‌ی جمهوری اسلامی خبری چاپ کرده بود مبنی بر این که من و بهروز را به اتفاق چند تن از دوستان‌مان در “عشرتکده‌یی”!! دستگیر کرده اند و ما در منکرات هستیم. دادستانی هم با منکرات تماس گرفته بود که آزادشان نکنید تا ما برسیم. ولی از جای دیگری اطلاع پیدا کرده بودند که من بهایی‌زاده‌ام. شاید از وزارت ارشاد، شاید هم از طریق دیگری. من با صاحب‌خانه‌ام که یک حاج آقا بود، درگیری پیدا کرده بودم. می‌خواست مرا از خانه بیرون کند. او هم مثل خیلی‌ها به دنبال اين بود كه از وضعیت درهم و برهم مملكت استفاده کند و به مقاصدش برسد. وقتی نتوانست، به کمیته رفت و به کمیته‌چی‌ها گفت فرزانه تائیدی بهایی است. کمیته‌چی‌ها که گاهی آدم‌های خوبی هم در میان‌شان پیدا می‌شد، آمدند به من گفتند: «”حاج‌آقا” می‌گوید این خانم بهایی هستند. اگر نمی‌خواهید صاحب‌خانه بیرون‌تان کند، آگهی‌ای در روزنامه بدهید و در آن از “فرقه‌ی ضاله” ابراز انزجار كنيد!». ماجرا به همین سادگی و پیش پا افتادگی‌ست!

به هر رو، آن روز در دادستانی، پس از دادن ضمانت و تعهد و امضا که از حوزه‌ی قضایی تهران خارج نمی‌شویم، ول‌مان کردند. در راه خانه بهروز گفت: «فرزانه این دیگر آخر خط است. هفت سال است وضعیت این جور است. پنج سال است که بیکاریم. دیگر نمی‌شود ادامه داد». به خودش فحشِ بد داد و گفت: «نامَردم اگه تا چند هفته‌ی دیگر تو را روانه ‌نکنم بروی». خودم هم فهميده بودم كه ديگر نمی‌شود در ايران ماند. وقتی همه‌ی درها به روی آدم بسته می‌شود، به فکر خروج می‌افتد. من هم بعد از هفت سال و اندی خارج شدم و از راه مرز پاكستان از مملكتم فرار كردم. تبعید تحمیلی و اجباری همین است. ما را به مرور به این نقطه رساندند. نه جایی داشتیم، نه پولی و نه … [گريه]…

س: وقتی به آن دوران فکر می‌کنید، چه چیزی بیش‌تر شما را ناراحت می‌کند؟ چه چیزی این طور شما را به آشوب می‌کشد؟

ج: در درجه‌ی اول نامهربانی و بى معرفتى همکارانم. بعد هم بی حساب و کتابی مملکتی که در آن به دنیا آمده‌ام. امروز وقتی از من می‌پرسند: Where do you come from? خيلى وقت‌ها دلم نمی‌خواهد بگویم ايران. این حاصل همین دوره است و آن چه که آن‌ها با من و ما كردند. یک بار در صحبت‌های‌مان، شما به من گفتید جمهوری اسلامی اخلاق را از بین برده. این را به درستی گفتید. در زمان شاه هم خیلی چیزها بد بود. بدترينش اين بود كه آزادی نبود و ما به این روز افتادیم. حالا به کجا خواهیم رسید؟! این چیزهاست که مرا واقعاً غمگین می‌کند. ما امروز مال هیچ جا نیستیم. ما بدون مملکت هستیم. هنوز هم که هنوز است، تنها هستیم.

س: خانم تائيدى، گفتید كه پس از بازداشت چند روزه، تصمیم به ترک ایران گرفتید. فاصله‌ی بین آزادی و خروج از مملکت را مخفى بوديد؟

ج: بله. زیاد تفاوتی هم با زندگیِ مخفی یک چریک، یا یک فعال سیاسیِ آن روزها نداشت. يكى از دوستان قدیمی ما كه به نام رضا از او ياد می‌كنم (در ديوار چهارم هم به همين نام آمده) به ما یک اتاق داد. ما مدت دو ماه در اتاقی در خانه‌ی رضا زندگی کردیم. خانه‌ی بزرگی بود که متعلق به پدرش بود و چندین طبقه داشت. یک طبقه‌ی کوچکش متعلق به رضا بود. آن‌جا به ما یک اتاق داد که بتوانیم زندگی کنیم. پس از مدتی، بهروز با همان قاچاقچیِ پاکستانی که قبلاً دو تا از خواهرزاده‌هایش را که سیاسی بودند به سوئد رسانده بود، تماس گرفت. شروع کردیم به صحبت کردن با او که از کجا برویم؟ از ترکیه، از شرق یا از خلیج فارس. بالاخره به توافق رسيديم. گفت دو هفته دیگر حاضر شوید. بعد گفت كه وضع درست نيست، سه هفته دیگر حاضر شوید. با چند بار عقب و جلو شدن، بالاخره موعدش رسید. خانواده‌هایی بودند که برای این که بچه‌های‌شان به جبهه‌ی جنگ ایران و عراق نروند، آنها را به خارج می‌فرستادند. در واقع همه چیز تصادفى بود. مثل این می‌ماند که در بازی طاس می‌ریزند و شماره‌یی می‌آید. به این ترتیب بود که سیزده پسر با من همراه شدند. من تنها زن بودم. یک جوان بیست ساله که پسرخاله‌ی بهروز بود هم با ما همراه بود. تنها دلگرمی من این پسر بود. سفر ما به همان شکلی بود که در ديوار چهارم نوشته شده؛ البته صدبار ترسناک‌تر. در تهران سوار هواپیما شدیم. چون آدم‌های شناخته شده‌یی بودیم، قرار گذاشتيم بگوييم که برای تهیه‌ی یک فیلم مستند به ایرانشهر می‌رویم…

س: دقيقاً چه تاریخی بود؟

ج: خرداد سال ١٣٦٥ آغاز شروع گرما. من و بهروز و رضا به چاه‌بهار رسیدیم و بعد به کُنارک رفتیم. با این که در سفر از تهران تا چاه‌بهار با نام خودم سفر می‌کردم، حجاب را هم به شدت رعایت می‌کردم. می‌دانستم که از چاه‌بهار به بعد باید هویت خودم را پنهان کنم. چون دنبال‌مان بودند. نه تنها دنبال شخص من. دنبال همه‌ی ما. از تهران تا آن‌جا هنوز هنرپیشه بوديم. دوربین و وسایل داشتيم و چند نامه‌ی جعلی از طرف تلویزیون که از موسسات دولتی خواسته شده بود با ما همکاری کنند! وقتی به چاه‌بهار رسیدیم، داستان عوض شد. من قيافه‌ام را تغيير دادم. موهایم را رنگ مشکی کردم و ابروهایم را پُر رنگ. برای رفتن به بندر کُنارک، سوار مینی‌بوس شدیم. چهار پنج ساعتى راه بود. در آن‌جا به مهمان‌خانه‌ی بسیار عجیب و غریب و کثیفی رفتیم. بهروز با صاحبِ آن‌جا آشنا بود؛ چون قبلاً برای ساختن فیلمی در آن‌جا اقامت کرده بود. مهمان‌خانه‌چی با ما همکاریِ کامل کرد. رییس ژاندارمری هم خیلی لطف داشت. چون پاسدارها مرتب به مهمان‌خانه سر مى‌زدند و آن را کنترل می‌کردند، هیچ سر و صدا نمی‌کردیم تا متوجه حضور ما نشوند. دو شب در آن‌جا ماندیم. دوباره سوار مینی‌بوسى ‌شدیم كه ما را تا وسط بیابان می‌برد. در يكى از قهوه‌خانه‌هاى سر راه پياده شديم. چند دقیقه مانده به ظهر، به محل قرارمان با قاچاق‌چى – يعنى کنار جاده- رفتيم و تظاهر به قدم زدن كرديم. پيكان كه رسيد ما، یعنی من و کامبیز پسرخاله‌ی بهروز، سوار شدیم. حتا فرصت خداحافظی از بهروز و رضا هم دست نداد. ماشین به سرعت به راه افتاد. مدتی رفتیم و بعد در جایی توقف کردیم. ما را پیاده کردند و پیاده به راه افتادیم. گرمای وحشتناکی بود؛ آن قدر كه دست‌هایم تاول زد. در مسير، جوان‌های دیگر به مرور آفتابى شدند. جمع‌مان، جمع شد. زير آفتاب سوزناك پيش مى‌رفتيم. بى هيچ سايه‌بانى. حتا یک تخته سنگ هم نبود که در سایه‌ی آن لحظه‌یی بیاساییم. خیلی گرم بود: «خورشيد، خورشيد، تصورش، چطورى بگم؟ خورشيد… درست مثل اين كه چسبيده به صورتت»(٥). مدتی راه رفتیم تا به قاچاق‌چی‌ها رسیدیم که چهار پنج شتر را قطار کرده بودند. در حالی که بنا بود تمام راه را با ماشین برویم! چون من زن بودم، تنهایی سوار یک شتر شدم. نامش “کهربا” بود. همیشه او را به یاد خواهم داشت. چقدر زیبا بود. بقیه چندتایی سوار شدند. تا سحر شترسوارى كرديم. روز را خوابيديم. به خاطر گرما. فقط شب مى‌توانستيم حركت كنيم. به دلیل حضور پاسدارها در راه، بايد خيلى آرام حركت می‌كرديم تا به مرز برسیم. البته ما مرزى نديدیم. خطِ مرزى‌ی مشخصى وجود نداشت. اگر هم داشت، فقط قاچاق‌چى‌ها مى‌توانستند تشخيص بدهند. می‌گویند: شترسواری دولا دولا نمی‌شود! اما وقتی از مرز رد می‌شدیم، بلوچ‌ها كه طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب می‌گفتند: دولا شو، دولا شو! حرف نزن…! من دولا شده بودم و حرف نمی‌زدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دور دست سو سو می‌زد. ‌گفتند كه پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم: تمام شد؟ گفتند: نه، نه. دولا شو، دولا شو! دولا شدم. دیدم دارم گریه می‌کنم…

س: در نمایشنامه‌ نوشته شده: «يه قسمت از كوير كه مثلاً خط مرزى بود، بايد شب رد می‌كرديم. به خاطر وضع امنيتى. قرار بود فقط يك ساعت رو شتر باشيم. سر برگردوندم و براى آخرين بار نگاهى به كوهاى وطنم كردم. زير نور مهتاب…». در ادامه مى‌آید: «نزديك دو ساعت شده بود. ديگه نمى‌شد طاقت آورد. صداى التماس پسرارو مى‌شنوم. حتا صداى گريه…». يكى از پسرهاى جوان همسفرتان به شما می‌گويد: «… تورو خدا شما بگو، شايد به حرف شما گوش بده»! شما به يكى از قاچاق‌چى‌ها التماس می‌كنيد: «… آقا چارشنبه، اقلاً پنج دقيقه نيگردار» و می‌شنويد: «به ولله نمی‌شه خانم جان. گشتى‌هاى موتورى فوراً به رگبار می‌بندن». و: «شد دو ساعت و نيم، دو ساعت و چهل… سه ساعت…»(٦(

خانم تائيدى، واقعا به همين شكلى كه بهروز به نژاد در نمایشنامه‌ی ديوار چهارم نوشته – كه به گمان من يكى از بهترين نمايش‌نامه‌هاى تبعيد ماست- از مرز گذشتيد؟ واقعاً قاچاق‌چى‌ها زياد اذيت‌تان كردند؟

ج: بله، همين طور بود. ولی بی‌انصافی است اگر نگویم که این نویسنده است که حوادث را به شکل نمایشی، به زیبایی به روی کاغذ آورده و آن‌را جلا داده. بله، سه شب و دو روز طول كشيد كه از كنُارك به كراچى برسيم. هرچه به شما بگویم که این چند قاچاق‌چی پاکستانی که اختیار ما به دست‌شان افتاده بود چقدر ما را زجرکُش کردند، نمی‌توانم حق مطلب را ادا كنم. غذا به ما نمی‌دادند. فقط اگر آب می‌خواستیم، می‌دادند. خودمان اگر چیزی گیرمان می‌آمد می‌خوردیم. همه مریض شدیم؛ از شدت گرما، گرسنگی و خستگی. به شهر کراچی که رسیدیم، ما را بردند به یک مسافرخانه‌ی کثیف. به آن‌جا که رسیدیم، تازه فهميدم که چه قدر خسته‌ام. فکر می‌کنم دو روز را در خواب بودم. بعد ماجرای پاکستان آغاز شد.

نمی‌دانستیم در پاکستان چه چیز در انتظار ماست. به ما چیزی نگفته بودند. شاید خود قاچاق‌چی‌ها هم درست نمی‌دانستند ادامه‌ی ماجرا چه خواهد بود. در پاکستان کسی که پاسپورت نداشت – حتا کسی هم که پاسپورت داشت – اگر كمتر از سه ماه اقامت می‌کرد، سر و کارش به پلیس و دولت نمی‌افتاد. اما وقتی اقامتش از سه ماه بيشتر می‌شد، هنگام خروج مشکل پيدا می‌كرد. کسانى كه قاچاقی وارد پاکستان می‌شدند و اقامت‌شان طول می‌كشيد، معمولاً پاسپورت می‌خریدند. از بلوچ‌ها یا از کسان دیگر. براى من اين طور اتفاق افتاد كه وقتى در هتل بودم، هر از گاهی کسی در اتاق را می‌زد و می‌گفت: خانم جان! یکی از بلوچ‌های ایرانی هست که می‌خواهد سلام عرض کند! اين‌ها می‌خواستند پاسپورت بفروشند. پاسپورت‌های قلابی یا دزدی را که گیرشان می‌افتاد، می‌فروختند. اغلب آدم‌ها هم اين پاسپورت‌ها را می‌خريدند و به كشورهاى ديگر مى‌رفتند. از ١٣ جوان همراه من، خيلى‌ها با همين نوع پاسپورت‌ها از پاكستان خارج شدند. اما كار من از این طريق درست نمى‌شد. چون هم پدرم و هم پسرم در انگلستان بودند، می‌دانستم که اگر به کنسول‌گری بروم، می‌توانم کارم را راه بیندازم. با مدارکی که داشتم، می‌توانستم از کنسول‌گری ویزا بگیرم و يك راست به انگلستان بیایم. اما وقتى به کنسول‌گری انگلستان در كراچى رفتم که تقاضای ویزا کنم، اصلاً فكر نمى كردم كه قرار است بيشتر از سه ماه منتظر بمانم. آن‌ها به من گفتند که باید از دولت پاکستان اجازه‌ی خروج بگیرم. در نتیجه مجبور شدم به دادگاه بروم. این چیزها را که الان به شما می‌گویم، ممکن است به نظرتان گنگ و نامفهوم برسد. من هم در آن زمان کاملاً گنگ بودم. نمی‌فهمیدم چرا باید به دادگاه بروم؟ از خودم مى‌پرسيدم: من كه می‌خواهم به انگلستان بروم؛ اجازه‌ی خروج دیگر چیست؟ بعد فهمیدم که به خاطر همان مدتِ اقامت سه ماهه است كه اگر يك روز از آن بگذرد، كار به پلیس می‌کشد و اين که چرا غیرقانونی وارد شده‌یى و چرا بیش‌تر از سه ماه مانده‌یى، و و و! دادگاه و پلیس، همه می‌دانستند که نگه داشتن من بی‌معنی است. فقط چون زن بودم، به من بند کرده بودند. نشنیدم که هیچ کدام از پسرهای همراهم را به دادگاه ببرند. اما من را به دادگاه بردند و سين جيم كردند كه چطور وارد شدی، از کجا آمدی و…؟ خلاصه همان طور كه در دیوار چهارم آمده، كارم به آن جا رسید که به کنسول‌گری انگلستان مراجعه کنم و بگویم كه من قاچاقی وارد این مملکت شده‌ام. مدارکی همراه داشتم؛ گرین کارت آمریکا (چون مدتى در آنجا زندگی کرده بودم)، چند عکس روی جلد مجله‌ها، چند مطلبِ روزنامه به زبان انگلیسی و فرانسه، پاسپورتِ شاهنشاهی و… همه را جاسازی کرده بودم. در کنسول‌گری به دادم رسیدند و به پاکستانی‌ها نامه نوشتند که اگر آن‌ها کار مرا درست كنند، کنسول‌گری به من ویزا خواهد داد. البته دادن ویزا مستلزم این بود که با انگلستان هم تماس بگیرند و مطمئن شوند که پدر و پسرم در آن جا هستند. در آن موقع پدرم فوت کرده بود و او را در انگلستان به خاک سپرده بودند. من دروغ نمی‌گفتم که پدرم آن جاست. هرچه این انتظار بیش‌تر می‌شد، من بیش‌تر زجر می‌بردم. چون پول کافی نداشتم. كراچى جای بسیار کثیفی است. آب سالم برای نوشیدن گیرمان نمی‌آمد. در پاکستان کار من به زندان کشید. چون مدت اقامتم از سه ماه گذشته بود و پاسپورت نداشتم و غیرقانونی وارد شده بودم، قاضی مرا به زندان فرستاد. این ماجرا در دیوار چهارم هم آمده. زندان را “دار‌الامان”، می‌گفتند. البته بعداً فهمیدم که پول می‌خواهند. به بهروز تلفن زدم که پول بفرستد. وقتی بهروز برایم پول فرستاد و رشوه دادیم، بیرون آمدم. ولی در مدتی که در انتظار پول بودم، مرا در زندان نگهداشتند. با یک مشت قاچاقچی، دزد، فاحشه، دخترهای فراری. یک دختربچه‌ی ایرانی‌ شهرستانی چهارده پانزده ساله هم در اتاق ما بود…

س: ماجراى تكان دهنده‌یی‌ست. دختر بچه‌یى كه براى تهيه‌ى پول ويزاى سفر خود و پدرش، تن فروشى مى‌كند. مادرش در جريان فرار از مرز تير خورده و كشته شده. پدرش دچار اختلال روانی‌ست و به طور متناوب، دچار رعشه می‌شود و اعدادى را تكرار می‌کند. ديالوگ قدرتمندی است:

«چهل و شيش…شصت و پنج …هشتاد و هشت…

ببينم بابات مريضه؟

.. نه خانوم شماره می‌شمره. مامانم می‌گفت اون سه سالى كه تو زندان اوين تنها بوده، شب‌ها تيرهاى خلاص اعداميارو می‌شمرده. يه شب تا صد و هشتاد تا هم شمرده»(٧(

ج: بله دختر بچه‌یی ایرانی به جرم فحشا آن جا بود. ولی بقیه‌ی ماجرا تجربه‌های شخصی و برخی تراوشات فکری نویسنده است. مثلاً بهروز دوستی داشت که در همسایگی زندان اوین زندگی می‌کرد و بهروز چند شب نزد آن‌ها مانده بود. شمردن تیرهای خلاص تجربه‌ی خود اوست. و یا کشته شدن مادر را از اتفاقی حقیقی برداشت کرده. مردی را در لندن ملاقات کرد که پاسدارها همسر حامله اش را در راه فرار به پاکستان با گلوله کشته بودند و نمونه‌های دیگر در طول نمایش زیاد است.

س: در نمایشنامه سه بار مساله‌ی شلاق و شلاق زدن مطرح شده. در بخش پایانی هم این زن است که تمام عکس‌ها را به زیر شلاق می‌کشد…

ج: ببینید، قصد کلی نویسنده این بود که نشان بدهد رژیم اسلامی ایران پس از به قدرت رسیدن چگونه با زن به طور عام، و با زن هنرمند به طور خاص برخورد کرده. مثلاً “لی لی” که بالرین بوده، پس از شلاق خوردن، زندگی خانواده‌گی‌اش از هم می‌پاشد و بالاخره خودکشی می‌کند. یا “ترانه” در صحنه‌یی کابوس وار می‌بیند که صورتش ریش درآورده و روده‌هایش تبدیل به شلاق شده و به گلبرگ‌های دستش شلاق می‌زند. این صحنه نشان می‌دهد که ذهن این زن لحظه‌یی از شلاق و زندان و خشونتِ پاسدارها رهایی ندارد. در آخر نمایش “ترانه” تمام عکس‌هایی را که در نقش‌های مختلف بازی کرده، به دست خود به زیر شلاق می‌کشد و یک به یک آن‌ها را به نام صدا می‌کند. در انتها شلاق را به پوستر بزرگ خودش که همیشه ناظر بر صحنه است فرود می‌آورد و هم‌ زمان با این ضربه، صدای شعار “استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی” فضا را پر می‌کند. چطور می‌شود از این ساده‌تر نشان داد که رژیم اسلامی چه بلایی بر سر زن ایرانی آورده و روز به روز هم فضا را بر آن‌ها تنگ‌تر کرده و سعی داشته رسماً آن‌ها را شهروند درجه دو و توسری خور و تحت کنترلِ مرد بار بیاورد؟!

س: واقعاً جالب است. می‌فرمودید؛ از زندان‌تان در پاکستان می‌گفتید.

ج: بله، در پاكستان چيزهاى عجيب و غريب برايم اتفاق افتاد. زندان افتادم. مریض شدم. یک ماه اسهال گرفتم و مرا به بیمارستان بردند. دکترى كه از شمال پاکستان می‌آمد (مرز چین) و در واقع چینی – پاکستانی بود، به من گفت: «می‌دانی تو چه مرضی گرفته‌یی؟». پرسیدم: چه مرضی؟ گفت: «یک نوع آمیب گرفته‌یی». گفتم:چه نوعی‌؟ خوشبختانه می‌توانستم انگلیسی با او حرف بزنم. گفت: «در مملکت شما، به غیر از دهکده‌های کوچک كه هنوز آب لوله كشى ندارند، این نوع آمیب از بین رفته و به همين دلیل سیستم دفاعی بدن تو نمی‌تواند با این نوع بیماری‌ مقابله کند. اگر بیست و چهار ساعت دیرتر آمده بودی، می‌مردی!». چهار روز مرا در بیمارستان نگاه داشتند و سِرُم به من وصل كردند. البته مرا در بیمارستان نگه داشتند، چون پول می‌دادم! هر روز به ایران تلفن می‌زدم و می‌گفتم: بهروز جان، پول! بهروز با هزار مشکل، برایم پول تهیه می‌کرد و می‌فرستاد. تکان می‌خوردی، پول می‌خواستند…

در کراچی با آقایی آشنا شدم. با یک جوان لُر بختیاری به اسم سیاوش شماروند که همیشه یادش می‌کنم. واقعاً جوان‌مرد بود. الان در دانمارک زندگی می‌کند. او “بادی گارد” من شده بود. متاسفانه دیر با او آشنا شدم. یعنی یک ماه و نیم یا دو ماه پس از ورود به پاکستان. در خیابان‌های پاکستان که راه می‌رفتم، وقتی او با من بود، کمی احساس امنیت می‌کردم. یک شب كه با هم در خيابان راه می‌رفتيم، يك مرتبه ساعتش را درآورد و گفت: «خانم فرزانه، ساعت منو نگه دار!». پرسیدم: چه شده؟ گفت: «ساعت منو نگه دار، الان میزارمشون تو مزار (این تکیه کلامش بود وقتی از دست کسی عصبانی می‌شد). بعداً بهت می‌گم چرا». بعد ناگهان پرید به سوی دو نفر مرد که از جلوى ما می‌آمدند. کتک مفصلی به آن‌ها زد، طورى كه هر دو پا به فرار گذاشتند. من نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. سیاوش اردو می‌فهمید. آن دو مرد وقتى پشت سر ما می‌آمدند، به عادت مردهاى پاكستانى كه من تا آن شب متوجه‌ى آن نشده بودم، به هم گفته بودند: «این زنه آمریکایی است (در کراچی من دوباره موهایم را به رنگ اصلی برگردانده بودم که بور بود). بریم از جلوی او دربیایم و بهش تنه بزنیم!». تازه آن شب بود که فهمیدم چرا اغلب اوقات، وقتى به هتل برمی‌گردم، شانه‌هايم درد می‌كنند! در خيابان كه راه مى‌رفتم، حتا وقتى خلوت بود، هر مردی که از كنارم رد مى‌شد، چنان خودش را به من می‌زد كه ممکن بود تعادلم را از دست بدهم و پخش زمين شوم. وقتى به هتل برمى‌گشتم، می‌ديدم شانه‌هايم كبود است. اما نمى‌فهميدم چرا. پريشان بودم. از مملكتم فرار كرده بودم. وضع روحى و جسمى درستى نداشتم. متوجه خيلى چيزها نمى‌شدم. مرتب از خودم می‌پرسیدم این کابوس کی تمام می‌شود؟ دارالامان، بيمارستان، بلاتكليفى و بعد تیپ‌های ایرانی که آدم آن‌جا می‌دید. چپ‌های بد و کمونیست‌های بد؛ نمی‌دانید چه تیپ جوان‌هایی آن‌جا بودند. من اصلاً تمايلات راست يا چپ ندارم. اما اين‌هايى را كه مى‌ديدم همه چپ بودند. چرا؟ چون راست‌ها و سلطنت‌طلب‌ها پول داشتند و زود كارشان راه می‌افتاد و به هر جا كه می‌خواستند، می‌رفتند. يكى ديگر از چیزهای ناراحت کننده‌ی‌یى كه ديدم، دخترها و زن‌های جوان ایرانی بودند. روزهای آخر وقتی حالم کمی بهتر شده بود، برای خرید بیرون می‌رفتم. آن‌ها را در بازار می‌دیدم. آرایش‌های غلیظ می‌کردند و خيلى‌هاىشان در کار فحشا بودند. قصه‌ی ایرانی‌ها در آن جا خیلی غم‌انگیز است. حتماً می‌دانید که این روزها وحشتناک‌تر شده. در مقاله‌یی تحقیقی می‌خواندم که روزانه ده‌ها دختربچه‌ی ده تا پانزده ساله ایرانی در کراچی به فروش می‌رسند! البته تا چند سال قبل، آن‌ها را به شیخ نشین‌های عربی می‌بردند. ولی این روزها کراچی مرکز این “تجارت” کثیف و ضد انسانی شده است. همین طور آماری ترسناک از معتادین به مواد مخدر و مبتلایان به “ایدز” در ایران امروز، در این مقاله ذکر شده بود.

س: شما نزديك به چهار ماه در پاكستان بوديد كه اگر اشتباه نكنم، يك هفته‌اش در زندان گذشت. چطور به زندان افتادید؟

س: كنسول‌گرى انگليس در كراچى که برای گرفتن ویزا به آن مراجعه کرده بودم، اول مرا از سر باز كرد. به من گفتند: تا در دفتر UN [سازمان ملل] ثبت نام نكنى، نمى‌توانيم كارى برايت بكنيم. من هم چون وارد نبودم، رفتم به دفتر UN و ثبت نام كردم. به همين خاطر به محض اين كه مدت اقامتم در كراچى از سه ماه گذشت، پليس پاكستان به سراغم آمد. مرا بردند دادگاه و دادگاه هم حکم صادر کرد که بايد به زندان بروم. چون زن بودم، پلیس‌ها به خودشان اجازه می‌دادند هرچه در سرشان می‌گذشت، از من بپرسند: چند خواهر و برادر داری؟ كجا زندگى می‌كنند؟ و بعد مشخصات بدنم را ‌می‌پرسیدند. چند تا خال داری؟! چند تا خال روی پایت داری؟ چند تا روی شکمت داری؟! من نمی‌دانستم چرا این سوال‌ها را می‌پرسند. خُب عصبانی می‌شدم و با همه دعوا می‌کردم. در کمال صداقت بگویم؛ اگر من کاراکتری قوی نداشتم، اگر یک هنرپیشه‌ی قوی تاتر نبودم، اگر انگلیسی بلد نبودم، نمی‌دانم چه به سرم می‌آمد. چه چیزها که ندیدم! می‌ديدم چه بلایی سر زن‌ها می‌آورند. من شکار خوبی بودم. می‌خواستند بدانند تا کجا می‌توانند پیشروی کنند. ولی هیچ‌کس جرات نکرد سراغ من بیاید. در دادگاه، از رییس دادگاه گرفته تا دربان دادگاه، همه پول می‌خواستند. بالاخره مرا روانه‌ی زندان کردند که اسمش “دارالامان” بود. زنانی را که گناه بزرگی نکرده بودند و آدم نکشته بودند، به آن‌جا می‌فرستادند. مرا هم به آن‌جا فرستادند. خوب شد که به زندان بدتری نفرستادند!

س: در مجموع يك هفته در “دارالامان” بودید، نه؟

ج: به یک هفته نرسید. خوشبختانه آن موقع تازه با سیاوش آشنا شده بودم. به او گفتم برود تحقیق کند که ماجرا چیست. تحقیق کرد و گفت که قاضی سه هزار روپیه پول می‌خواهد. از او خواستم كه با بهروز تماس بگیرد و ماجرا را بگوید. بهروز این پول را فرستاد. پول را دادیم و از آن جا درآمدیم. رفتیم به یک هتل به نام “سابرینا”. هتل نسبتاً بهتری بود. در دیوار چهارم هم اسمش آمده. هرکس نداند، فکر می‌کند که در سواحل جنوب فرانسه واقع شده! در حالی که آن جا، آب خوردن سالم هم گیرمان نمی‌آمد. بعد از “دارالامان” کارم به بیمارستان كشید و ديگر ماجراهايى كه پیشتر گفتم.

س: سرانجام، كارتان به چه ترتیب درست شد؟

ج: بالاخره به کنسول‌گری انگلستان رفتم و به خانمی که آن‌جا بود گفتم: خانم، دیگر از من چه می‌خواهید؟ من فامیل در انگلستان دارم؛ پسرم آن جاست، پدرم در آن جا به خاک سپرده شده. آن روز در کنسول‌گری به من کنیاک تعارف کردند. در کنسول‌گری کسی به آدم کنیاک تعارف نمی‌کند. ببینید چقدر وضع من بد بود! کنسول‌گری انگلستان بود که مرا از پاکستان نجات داد؛ و پول‌هایی که بهروز بیچاره با کمک مادرش برای من تهیه می‌کرد و از ایران می‌فرستاد. در کنسول‌گری ورقه‌یی به من دادند که هنوز هم آن را دارم. “هویت‌نامه” است ،(Identification) “تراول داکیومنت” نیست که شبیه پاسپورت باشد؛ با جلد و چند برگ. مدرکی که به من دادند، يك ورق كاغذ بود كه بتوانم با آن سوار هواپیما شوم. با هزار زحمت بلیط هواپیما تهیه کردم و سوار هواپیمای “ایر پاکستان” شدم. هواپیما در سر راه انگلستان، در ترکیه و هلند توقف داشت. من حتا اجازه نداشتم که از هواپیما بیرون بیایم. در ترکیه، خلبان که مرد جوانی بود، دلش براى من سوخت و گفت: اجازه داری که به قسمت ترانزیت بروی و نوشیدنی یا چیزی بخوری. من تنها چیزی که دلم می‌خواست این بود که هرچه زودتر به لندن برسم.

به این گونه بود که توانستم از طریق کشور پاکستان با هواپیما خودم را به انگلستان برسانم. وقتی به اینجا رسیدم، تنها ورقه‌یی که داشتم همان هويت نامه بود. عکسی که از من در پاكستان گرفته بودند و در آن ورقه چسبانده بودند، مرا طورى نشان می‌دهد که انگار سبیل دارم! به دلیل تاول‌هایی است که هنگام خروج از ایران، در گرمای کویر زدم! چون وقتی از کویر رد می‌شدیم، بدجوری سوختم و صورتم و پشت لبم تاول زد. در پاکستان هم هر کاری که کردم و هر پمادی که زدم، پشت لبم خوب نشد. بعد از مدتی، زخم کهنه شده بود و سخت‌تر بهبود می‌یافت. پاکستان کشوری بسیار گرم است و ما هم در وسط تابستان و اوج گرما در آن جا بوديم. این ورقه را هنوز دارم. هروقت به آن نگاه می‌کنم، هم خنده‌ام می‌گیرد و هم گریه. با این ورقه وارد کشور انگلستان شدم. پدرم فوت شده بود. او مرد خیلی مهربانی بود. مرا دوست داشت؛ خانواده‌اش را دوست داشت. قبلاً هم گفتم، علاقه یی ندارم راجع به دیگر افراد خانواده‌ام حرف بزنم. این هم یکی دیگر از عوارض عجیب و غریب این انقلاب شوم است که صفات غیرانسانی، نامردمی‌ و نامهربانی را در بین خانواده‌ها رايج کرده است. چقدر سر همدیگر کلاه گذاشتند، چقدر مال یکدیگر را خوردند. امروز من هستم و تنها دوستم و شریک زندگی‌ام بهروز به‌نژاد که با هم زندگی را می‌گذرانیم. او کار می‌کند. با دوست استرالیاییش یک گالری دارند که هنرهای قبیله‌یی آفریقا را ارایه می‌کنند. من هم به خانه و کاشانه می‌رسم. تنها پسرم چند سالی است که به آمریکا رفته و آن جا زندگی می‌کند. همسر آمریکایی دارد و من حالا دو نوه دارم. هر دو پسر هستند. پسرم کیوان و همسرش هر دو طراح و گرافیست هستند و تا چند سال پیش، برای کمپانی “والت دیسنی” کار می‌کردند. حالا مستقل شده‌اند. پوستر فیلم و روی جلدهای ویدیو و dvd طراحی می‌کنند. در کارشان موفق هستند. بسیار رابطه‌ی خوبی با هم داریم و من از این بابت خیلی خوشحالم .چون به وضوح می‌بینم که میان افراد نزدیک در خانواده‌ها چه شکاف عظیمی افتاده که به اعتقاد من حاصل همین در به در شدن در گوشه و کنار دنیاست. شاید مردم به مرور آگاه شوند و یاد بگیرند که افراد فامیل همدیگر را دوست داشته باشند. حالا مردم شروع به فکر کردن کرده‌اند. امیدوارم به جایی برسد. شاید در سال‌های پیری ما!

س: بهروز چه مدت بعد از شما به انگلستان آمد؟

ج: او به فاصله‌ی سه ماه خودش را به من رساند. بهروز وقتی مطمئن شد که من به انگلستان رسیده‌ام، به کمک دوستی که ترتیب یک سری کارها را برای ما داده بود، برنامه‌ى سفرش را رديف كرد. البته کم‌تر به پر و پای او می‌پیچیدند. او توانست با پاسپورت ایرانی و به طور قانونی خارج شود، نه به طور قاچاقی. آن دوست یک “بیزنس” در آلمان داشت و بهروز به این عنوان که با او می‌رود که برگردد، توانست از ایران خارج شود. سه ماه بعد به انگلستان رسید. اوایل، حتا نمی‌دانستیم كه به عنوان پناهنده می‌توانیم از امکانات رفاهی اين جا استفاده کنیم. هرچه پول داشتیم دادیم به هتل‌های “Bed & Breakfast” در لندن. ما حق و حقوق‌مان را نمی‌شناختیم. به مرور فهمیدیم. حدود یک سال و نیم دوسال بعد، از مزایای دولتی این جا برخوردار شدیم. بعد زندگی را خودمان برعهده گرفتیم. خوشبختانه زود توانستیم کار تاتر را شروع کنیم. البته آن هم دوام زیادی نیافت

س: شما مثل بسیاری از پناهندگان دیگر، سختی‌ها و دردهای زیادی را متحمل شدید و به اروپا آمدید. به عنوان هنرپیشه‌ی تاتر نمی‌خواستید که دست کم این بخش از هویت‌تان را از دست بدهید. چرا نرفتيد به آمریکا؛ مثلاً به لُس آنجلس. آیا آن جا امكانات بيشتری برای کار تاتر وجود نداشت؟

ج: من هیچ وقت نتوانستم در لس‌آنجلس زندگی کنم. پیش از انقلاب در آمریکا زندگی کرده بودم. در یک مدرسه‌ی شبانه درس خوانده بودم. ولی وقتی در سال ١٩٩٤ به لُس آنجلس رفتم، دیدم نمی‌توانم در جامعه‌ى ايرانى آن جا زندگی کنم. نخواستم تن به تاتر “لس آنجلسی” بدهم. تعهد اخلاقی‌ام نمی‌گذاشت. البته تک و توکی هنرمند موفق در آن جا هستند؛ ولی به‌هرحال آن فضا، فضایی است که باید با همه چیز راه آمد.

س: در سایت‌تان، بهروز به‌نژاد در معرفی شما نوشته: «هنرمندی متعهد… که فعالیت سالمی داشته و پای اعتقاداتش ایستاده…»(٨). آیا شما خودتان را هنرمندی متعهد تعریف می‌کنید؛ پیش و پس از انقلاب؟

ج: اگر آدم پای اعتقادات و خصلت‌های انسانیش بایستد و نقطه ضعفی نداشته باشد، یک انقلاب که هیچ، حتا بیست انقلاب اسلامی و فاشیستی هم نمی‌تواند آدم را عوض ‌کند. پس چيزى در من وجود داشته. البته این جامعه است که امکان رشد خصلت‌ها را به آدم می‌دهد. من به مرور که کار کردم و نمایشنامه‌های مختلف را که ‌خواندم، بسیار چیزها یاد گرفتم. می‌دیدم که زن اروپایی در این نمایشنامه‌ها چقدر شخصیت دارد، چقدر رنگ و هویت دارد. وقتی نمایشنامه‌های ایرانی را بازی می‌کردم، می‌دیدم برعکس، چقدر زن ایرانی کم‌رنگ و بی هویت است. پس این خصلت در من بود و به این آگاهى رسيده بودم. وقتی به سینما آمدم و به تدریج معروف شدم، در برخورد با مردم، این حس مسئولیت و تعهد در من تقویت شد. یعنی من با انقلاب نبود که متعهد شدم. فکر می‌کنم اگر خصلتی در کسی نباشد، هیچ انقلابی هم نمی‌تواند آن را در او ایجاد کند.

تمام این گفتگو را در کتاب گریز ناگزیر بخوانید ،اطلاعات دیگر در باره ی این کتاب ونحوه دسترسی به آن هم در انتهای همین مصاحبه نقل شده است

دسامبر ٢٠٠٦

http://www.farzanehtaidi.com

لینک به مجله اینترنتی سینمای آزاد

https://cinemaye-azad.com/goftegou/goftegou-08.html

 

Print Friendly, PDF & Email

One thought on “ما خُرد و در هم شکسته بودیم – فرزانه تائیدی در گفت‌وگو با ناصر مهاجر

  1. خاطره ای از خانم فرزانه تاییدی دارم، قبل از سال شاید ۶۰،رفته بودم ارز بگیرم، چون حجاب نداشتم راهم ندادند، وقتی فهمیدم شوخی نمی کنند داشتم اعتراض می کردم که خانم فرزانه را دیدم، ایشون نیز داشتند اعتراض می کردند ولی روسریش را که شال زیبای زرینی بود به من داد (گویا کارشان تمام شده بود و داشتند می رفتند، وقتی پرسیدم گفت نگران نباش، وقتی کارم تمام شد، دادم به نفر بعدی که راهش نمی دادند. اینهم خاطره ی ما از طلیعه های اولیه ی اسلام سیاسی و حکومتی.

Comments are closed.