Luis Bunuel
لوییس بونوئل در سال 1900 در یکی از شهرهای اسپانیا دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در زادگاه خود سپری کرد و از همان کودکی به سوی سینما گرایش پیدا کرد. مدتی بعنوان دستیار نزد «ژان اپشتاین» کار کرد و تا اندازه ای با فنون سینما آشنا شد.
در سال 1922 «آندره برتون» با همکاری «لویی آراگون» و «بنجامین پره» مکتب سوررئالیسم را بنیاد نهاد و بونوئل که ذهن طغیانگرش از مدتها قبل علیه مبانی مذهبی، اجتماعی و اخلاقی غربی و منطق بورژوایی هنر بپا خواسته بود آنرا پذیرفت. نخستین فیلم سوررئالیستی را به نام «صدف و مرد روحانی» عنوان کرده اند که در سال 1927 بر اساس سناریویی از «آنتوان آرتو» و توسط «ژرمن دولاک» ساخته شده است. این فیلم سرگذشت حیرت انگیز جوانی معیوب است که برای جلب نظر زنی زیبا با ژنرالی صاحب قدرت به مبارزه بر می خیزد. در این فیلم حملات شدید به کلیسا و مسیحیت به صورتی خواب گونه و کابوس وار و شاعرانه انجام می شود.
در سال 1929 «من ری» با الهام از یک شعر «روبر دسنوس» فیلم سوررئالیستی «ستاره دریایی» را ساخت که در آن دنیا بشکلی سیال در هم فرو می رود و فرمهایی عجیب ایجاد می شود که در آن انسانها چون ماهیهای آکواریوم در هم می پیچند و کابوسهای خوفناک با طنز و احساسی شاعرانه در هم می آمیزند.
اما بونوئل با ساخت «سگ آندلسی» (UNCHIEN ANDALOU) در سال 1928 گام بزرگی در بیان سوررئالیستی بر می دارد. او و «سالوادور دالی» موفق شدند که انقلاب سوررئالیستی را به سینما بکشانند.
آنها نقطه دیدشان را از یک تصویر رویایی اخذ کردند که بنوبه خود تصویر دیگری را بدنبال آورد تا کلیت پبوسته ای شکل گرفت. اگر تصویر یا ایده ای ناشی از خاطره یا الگوی فرهنگی آنها بود یا دارای رابطه ای خود آگاه با یک ایده قبلی بود کنار گذاشته می شد و بدینسان به یک تجربه ناب سوررئالیستی رسیدند. در پیدایش فیلم هیچگونه توجه منطقی، زیبایی شناختی به مسائل تکنیکی مد نظر نبوده و یک عملکرد آگاهانه «ناخودآگاه روانی» را ایجاد می کند. از اینرو نمی کوشد یک رویا را تداعی کند هر چند از مکانیسمی شبیه مکانیسم رویا بهره می گیرد. این فیلم قدرت سینما را در بیان سوررئالیستی جلوه گر ساخت.
فیلم بعدی بونوئل که در سال 1930 به کمک دالی ساخت «عصر طلایی» (L`AGED`OR) نام داشت، که در آن هم تصاویر کابوس گونه و هولناک در هم می آمیزد و بونوئل به عمد علیه نهادها و ایدئولوژیهای اجتماعی و اخلاقی نظام بورژوایی دنیای غرب بپا می خیزد.
او در سال 1932 فیلم مستند LAS HURDES، «سرزمین بدون نان» را می سازد که از برجسته ترین فیلمهای کوتاه و مستند تاریخ سینماست. پس از آن به پیشنهاد کمپانی «برادران وارنر» برای کار در زمینه صداگذاری فیلم به پاریس می رود. بین سالهای1937-1935 چهار فیلم داستانی و یک فیلم کوتاه می سازد که اسمش را در عنوان بندی آنها نمی آورد. در سال 1938 برای مدتی به نمایندگی دولت به هالیوود می رود اما با روی کار آمدن فرانکو بار دیگر به کمپانی برادران وارنر می پیوندد. در این سالها او تنها به ساخت فیلمهای تجاری می پردازد تا اینکه در سال 1950 با فیلم «فراموش شدگان» بار دیگر مطرح می شود و جایزه بزرگ کن را با سر و صدا می برد. فیلمی در مورد کودکان و نوجوانان مکزیک و زندگی خشن و بی سرانجام آنها. در فیلم، بونوئل به شیوه هموطنش پیکاسو عناصر واقعیت را تشریح عضوی می کند و با بازسازی آن بر پرده با تدوینی تکان دهنده به بیان خشن واقعیت می پردازد و با نگاهی ژرف تا اعماق مسائل اجتماع فرو می رود، آن را می کاود و با تخیلات و تصورات رویایی خود در هم می آمبزد.
«صعود به آسمان» فیلم دیگری است که در سال 1951 می سازد و با وجود ارزش هنری فوق العاده از نظر شهرت به پای فراموش شدگان نمی رسد. این فیلم سرگذشت مسافرت گروهی است که با یک اتوبوس از روی تنگه ای در بالای کوهستان و به هنگام رعد و برق عبور می کنند. تصاویر رویایی بونوئل در لحظاتی حساس با قطع فیلم به آن حالتی کابوس گونه می بخشد.
در سال 1952 فیلم «مرد بیرحم» را می سازد که داستان آن در محیط کشتارگاه اتفاق می افتد. اما در فیلم «او» (EL)، 1953بونوئل به تجزیه و تحلیل روانی مردی به نام «فرانچسکو» می پردازد که فردی مومن و مورد احترام است ولی نسبت به همسر جوانش سوء ظن دارد تا حدی که دچار جنون شده و شبها از ترس میله بافتنی همسرش را به سوراخ کلید فرو می کند تا چشم موجودات خیالی ترس آور را کور کند. اوج فیلم در صحنه بحران روحی مرد است که حسادتش نسبت به همسرش در یک کلیسا به جنونی مبدل می شود و چهره کشیش و مردمی که برای دعا آمده اند در چشم او بصورت موجوداتی کریه در می آید که در گوش هم نجوا می کنند و لبخند میزنند.
فیلم بعدی بونوئل، «رابینسون کروزوو» (1953) بر خلاف «او» که ضد مسیحیت و بورژوازی بود تنها جنبه افسانه ای داشت. در همین سال «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته را نیز دستمایه فیلمی قرار داد. اما دو سال بعد در سال 1955 با فیلم «آرچیبالدو دلاکروز» بار دیگر به تمهای «او» برگشت. آرچیبالدو که هنوز کودکی بیش نیست در خیال خود مرگ دلخراشی را برای زنان طراحی می کند اما هر بار پیش از اجرای نقشه دچار شک و تردید می شود و تعجب اینجاست که هر بار این زنان زیبا به طریقی مشابه آنچه آرچیبالدو در ذهن داشته کشته می شوند. رویاهای آرچیبالدو در واقع انعکاس تخیلات جنسی اوست. خیال و واقعیت در فیلم جوی متراکم و خفقان آور ایجاد کرده اند. فیلم سرشار از طنزی تلخ و گزنده و استعاراتی از «مارکی دوساد» است که تاثیر زیادی بر بونوئل داشته است.
بونوئل از سال 1956 به بعد در فرانسه دو فیلم تجاری «نامش سرخی صبح است» و «هاله طاعون جنگل» را می سازد که در آنها داستانهایی ساده را در قالبی سوررئالیستی بیان می کند. اما در سال 1959 در مکزیک فیلم «نازارین» (NAZARIN) را می سازد که شاهکاری دیگر است. نازارین کشیشی مکزیکی است که سعی دارد فرامین مذهبش را بی هیچ سازشی با محیط تحقق بخشد. حمایت مستقیم او از رنجدیدگان، دشمنی کلیسا را علیه او تحریک می کند و او مجبور است نقش یک انقلابی را بازی کند. پس از آنکه او را به زنجیر می کشند زن فقیری هدیه کوچکی به او می دهد که از نظر بونوئل نمایشگر انسانی ترین همبستگیهای بشری است و این در حالی است که نازارین نسبت به ایده آلهای انسانی قوانین مسیحیت دچار تردید شده است.
در سال 1960 بونوئل فیلم «دختر جوان» را می سازد که در مورد مرد سیاهپوستی است که به یکی از سواحل جنوب آمریکا فرار کرده و او را متهم کرده اند که به زن سفیدپوستی تجاوز کرده است. در همین سال «ویریدیانا» را می سازد که در آن عشق به همنوع و دیگر موازین اخلاقی را به سخره می گیرد. اوج فیلم یکی صحنه عریان کردن ویریدیانای بیهوش توسط عمویش با موسیقی «رکوئیم» موتزارت و دیگری صحنه شام آخر فقرا با موسیقی «هاله لویای» هندل است. اشارات مذهبی بونوئل همچون تاج خار ویریدیانا و صحنه شام آخر با جزئیات و خواندن خروس و… اشاره ای است بر تاثیرات ناخوداگاه بونوئل در ساخت فیلم.
فیلم بعدی بونوئل که در سال 1961 ساخته می شود «فرشته مرگ» نام دارد که از نظر فرم و موضوع شبیه «عصر طلایی» است. گروهی از ثروتمندان یک شهر در قصر بزرگی به دور هم جمع شده اند و تحت تاثیر یک نیروی نامریی نمی توانند از آنجا خارج شوند. عصبانیت و دلهره آنها را فرا گرفته و به نظر می رسد که آنها قربانی هوسهای خود شده اند. این بار بونوئل با پرداخت ویژه خود از دیدگاهی سوررئالیستی انتقادات اجتماعی و مذهبی خود را بیان می کند.
او دو سال بعد «دفتر خاطرات یک مستخدمه » را می سازد که مورد توجه و تحسین منتقدین قرار می گیرد. در این فیلم بونوئل بی هیچ ترحمی به پستیها و حقارتهای انسانی اشاره می کند و انسان برای او موجودی است متظاهر و تهوع آور حتی مستخدمه خوش قلبی که از پاریس آمده تا در خانه اربابی کار کند! بونوئل سرگذشت افراد این خانه را چیزی عجیب نمیداند و طرز زندگی آنها و روابط اخلاقی بین آنها را بطور سمبلیک نشانه زندگی امروز آدمیان می داند.
«شمعون صحرا» در مورد یک قدیس است و «زیبای روز» (BELLE DE JOUR)در مورد کابوسهای خیانت یک زن به شوهرش است که به خودفروشی روی می آورد.
بونوئل پس از آن«راه شیری» را می سازد و بعد «تریستانا» (TRISTANA) که در مورد دختر یتیمی است که مورد تجاوز پیرمردی ثروتمند قرار می گیرد. تریستانا عاشق مرد نقاشی می شود اما بسختی بیمار می شود و مجبور می شوند یک پایش را قطع کنند. و تریستانا بار دیگر مجبور میشود بسوی مرد پیر ثروتمند برگردد و با او ازدواج کند بدون اینکه توانسته باشد استقلال خود را در زندگی دردناکش حفظ کند.
پس از آن بونوئل فیلمهای «جذابیت پنهان بورژوازی»، «شبح آزادی» و «میل مبهم هوس» را ساخت و در سال 1983 با کوله باری از آثار ارزشمند و در حالی که همچنان به آرمانهای سوررئالیسم وفادار بود دار فانی را بدرود گفت.
بررسی سگ اندلسی
لوئیس بونوئل گفته است که اگر به او بگویند بیست سال بیشتر زنده نیست و از او بپرسند که در این مدت چگونه زندگی خواهد کرد، پاسخ می دهد: «دو ساعت در روز برای فعالیت و 22 ساعت برای رویا هایی که دائما آنها را مرور می کنم.»
رویاها ماده اولیه فیلم های بونوئل هستند.
از روزهای اولی که به عنوان سورآلیست در پاریس شناخته شد تا زمان موفقیت های چشمگیرش در اواخر دهه هفتاد، رویاها همیشه «رآلیسم» فیلم هایش را تحت تاثیر قرار می دادند. این رهایی رویاها، که خصوصیت آثار بونوئل است، همانند ویژگی های آثار هیچکاک و فلینی به سرعت برجسته و شاخص شدند.
نخستین فیلمش سگ اندلسی( 1928م)، حاصل همکاری با هنرمند سورآل «سالوادور دالی» بود.
نه عنوان و نه هیچ چیز دیگری در این فیلم، قصد بر انگیختن احساسات را نداشتند. با این وجود یکی از مشهور ترین فیلم های کوتاه تاریخ سینما است. هر کس که کمی به تاریخ سینما علاقمند باشد این فیلم را دیر یا زود، و معمولا چندین بار، می بیند.
سگ اندلسی با امید ایجاد یک شوک انقلابی در جامعه ساخته شد.
«ادو کابرو»، منتقد سینما درباره آن نوشته است: «برای اولین بار در تاریخ سینما یک کارگردان سعی در سرگرم کردن تماشاگرانش نداشت بلکه سعی کرد به پتانسیل های جدی تر تماشاگران نزدیک شود.»
تکنیک های بونوئل و سکانس های مشهورش مثل سکانس بریدن کره چشم و یا سکانس مردی که پیانویی را همراه با دو کشیش و دو الاغ مرده روی آن می کشد، شوک زیادی در جریان اصلی سینما ایجاد کرد.
بد نیست به یاد بیاوریم که سگ اندلسی را بونوئل و دالی پیر و جا افتاده ای که در عکس ها می بینیم نساخته اند، بلکه حاصل همکاری دو جوان سرسخت (کله خراب) دهه بیست و سرمست از آزادی های پاریس است.
اگر چه سوررآلیست ها خودشان را تروریست نمی دانند، با این حال بونوئل در زندگی نامه خود نوشته است آنها دائما در حال جنگ با جامعه ای بودند که آنها را تحقیر می کرد و سلاح آنها برای این جنگ «رسوا کردن» بود.
فیلم رسوا کننده سگ اندلسی نیز به اسطوره سوررآلیست ها تبدیل شد.
او در جایی دیگر از زندگی نامه اش اعتراف می کند که: «در اولین نمایش عمومی این اثر با جیب هایی پر از سنگ پشت صحنه ایستاده بودم تا اگر تماشاگران به فیلم اعتراض کردند سنگ بارانشان کنم.»
سگ اندلسی اولین فیلم- مووی دست سازی است که بدون سرمایه گذاری استودیو ها و با بودجه خیلی کم ساخته شد.
این فیلم جد کارهای « جان کاساوتس» و فیلم های دیجیتال مستقل امروز به حساب می آید.
بونوئل، این اسپانیایی فریفته جاذبه های پاریس، غرق در رویاها به محض ورود به سینما با به تمسخر گرفتن فیلمساز بزرگی مثل «آبل گانس» به جرگه سوررآلیست ها پیوست.
او در چند روزی که در خانه دالی گذراند با او درباره رویاهایش صحبت کرد. به ویژه رویایی که در آن می دید یک تکه ابر باریک ماه را از وسط می برد مثل تیغی که کره چشمی را می برد. دالی متقابلا گفت که شب قبل یک دست پر از مورچه را در خواب دیده و اضافه کرد که چه اشکالی دارد اگر فیلمی درباره رویاهایشان بسازند.
آنها فیلمنامه را با هم نوشتند و بونوئل، بودجه کم فیلم را از مادرش گرفت و آن را کارگردانی کرد. فیلمبرداری در ظرف چند روز تمام شد.
بونوئل می گوید که هیچ نمایی نمی توانست در فیلم قرار بگیرد اگر توضیح منطقی برای آن وجود داشت. ما مجبور بودیم تمام درها را به روی آن تصاویر غیر منطقی، که اول از همه خود ما را متعجب می کرد باز کنیم بدون اینکه توضیح دهیم چرا.
تصویری از ماه و به دنبال آن تصویری از مردی که با تیغ اصلاح چشم زنی را می برد، (واقعا چشمی بریده می شود، البته چشم یک گوساله یا یک خوک). دستی که مورچه ها در آن می لولند و به دنبال آن مرد، زن جامه ای سوار بر دوچرخه، موی زیر بغل، یک دست قطع شده در کف خیابان و چوبی که به آن ضربه می زند، یک تجاوز سکسی در فیلم صامت، زنی که با یک راکت تنیس از خود دفاع می کند. مرد مهاجم که یک پیانو را با نیرویی عجیب می کشد، دو مجسمه ظاهرا زنده فرو رفته در شن و خیلی نما های دیگر.
برای توضیح فیلم کافی است نماها را به دنبال هم ردیف کنیم زیرا هیچ خط داستانی پیوند دهنده ای بین آنها وجود ندارد.
تحلیل های بی شماری بر اساس عقاید فرویدی، مارکسیستی و یونگی برای فیلم شده است. بونوئل به همه آنها می خندد.
بونوئل گفته است که بازیگر زنی که از پنجره بیرون را می نگرد، شاید رژه ارتش را تماشا می کند و شاید هم هیچ چیز را. در حقیقت نمای بعدی نشان می دهد که دوچرخه سوار «زن جامه» از دوچرخه سقوط می کند و ما طبیعتا فرض می کنیم که زن از پنجره سقوط این شخص را دیده است.
برای ما به عنوان تماشاگران معمولی، نمای پنجره و به دنبال آن نمای خیابان، بدون هیچ گونه ارتباط منطقی بین آنها غریبه است.
در مثال دیگری ما می پنداریم که مرد پیانو را به همراه کشیش ها و الاغ های مرده در کف اتاق می کشد زیرا زن شهوت برانگیخته شده اش را با راکت تنیس پاسخ داده است. ولی بونوئل اعتقاد دارد که پیش آمدها هیچ ارتباطی با هم ندارند. میل و خواسته مرد پاسخ داده نشده است و در یک کنش کاملا بی ارتباط، او طناب ها را می گیرد و پیانو را می کشد.
لوئیس بونوئل «عصر طلایی»، دیگر فیلم سورآلیستی خود را در سال 1930 ساخت. این فیلم با اتهام توهین به مقدسات رو به رو شد و برای چندین سال توقیف گردید.
بونوئل، به عنوان ناظر نسخه های اسپانیولی زبان فیلم ها، در «متروگلدن مایر» و «هالیوود» کار کرد. فیلم های زیادی در مکزیک ساخت که بعضی از آنها مثل «فراموش شدگان» و «زندگی تبهکارانه آرچیبالدو دلاکروز» بسیار ارزشمند هستند.
در سال 1961 او با «ویریدیانا» یک موفقیت جهانی کسب کرد و ظرف هفده سال بعد از آن فیلم های حیرت آور «انقراض فرشتگان»، «خاطرات یک خدمتکار»، «بل دِ ژور»، «میل مبهم هوس»،«فریبندگی مرموز بورژوازی»، «تریستانا» و «آزادی خیال» را یکی پس از دیگری ساخت.
سگ اندلسی یک فیلم افشاگرانه است که به باورهای ناخودآگاه بیننده حمله می کند. این فیلم بر هم زننده، باطل کننده و دیوانه کننده است، البته بدون هیچ منظوری.
و «شما هرگز نمی دانید چه خواهید دید وقتی از پنجره بیرون را بنگرید.»
www.4cinema.org
آخرین دیدگاهها