یادی از مادرمان …


۱۴سال پیش همین ماه مادر هم به فاصله ده روز از برادر بزرگم (نصیب نصیبی سینماگر پبشرو) ما را تنها گذاشت و رفت.
نوجوان بودیم که پدر درگذشت مادر سختی بسیار کشید تا بقولی ما به ثمر! رسیدیم. اما خنده از لبانش دور نمی شد شاید می خواست رنج و درد بسیار که تحمل کرده پنهان کند. او به تنهایی باید با حقوق ناچیز بازنشستگی پدر خانه ر ا اداره می کرد. با هر زحمتی بود خانه ای برای ما در شهر زیبا (کوی کن) فراهم کرد تا از خانه بدوشی نجات بیابیم. هرگز خشم و کینه در چهره اش نمی دیدیم با سواد بود آن زمان که ۸۰ درصد زنان ما سواد خواندن و نوشتن معمولی را هم نداشتند در دبیرستان نواختران تهران تا کلاس ۹ متوسطه خوانده بود (فکر میکنم آن زمان در تهران یکی دو مدرسه دخترانه بیشتر نبود) این میزان تحصیل معادل دیپلم به حساب می آمد و می شد از مزایای قانونی! آن بهره مند شد. اما مادر کار دولتی نکرد. طبع شعرکی هم داشت با خطی زیبا و نثری دلنشین. اهل نماز و روزه و مسجد و منبر نبود از آخوند خیلی بدش می آمد. در سالهای بعد که دیگر ما خانه مان جدا شده بود کار و حقوقی داشتیم ازش پرسیدم میخواهی بری حج؟ گفت نه اونجا واسه ی مال مردم خور هاست بفرستم آلمان خواستش را با اشتیاق انجام دادم اون رفت پیش باصر بردار کوچک و همسرش حمیرا که آلمان زندگی می کردند. بار دوم که با دعوت نامه خودم به آلمان آمد من خود سالها در تبعید بودم بازهم به آخوند ناسزا می گفت که عامل جدایی ها ست. دیگرخیلی پیر و شکسته شده بود روی صندلی چرخ دار می نشست اما هنوز هم چهره خندان داشت ، جوک میگفت، شعر فکاهی می سرود و زیرلب زمرمه اش می کرد. دلش نمی خواست اما مجبور بود برگردد چون ویزایش را تمدید نمی کردند و این تنها باری بود که بعد از تبعید دیدمش. در آپارتمان کوچکم ازش پذیرائی کردم و از حضورش لذت بردم. چیزی نگذشت که بعد از یک بیماری کوتاه خاموش شد، چشمان منتطرش بسته شد.
یادت همیشه با ماست مادر!
بصیر و باصر

Print Friendly, PDF & Email
Balatarin

دیدگاه های خوانندگان: