تابستان و پائیز سال ۶۰ ، زندانیان درصف اعدام،
ملاقات ممنوع. دیدار و ملاقات با عزیزان خانواده، در
شرایط معمولی و بخصوص وقتی که همگی زیر یک سقف زندگی
میکنیم، موضوعی خیلی عادی و کم اهمیت به نظر میرسد.
اگر در این بین بدلیل امورات جاری زندگی، فاصله یا
جدایی موقتی پیش بیاید، طبعآ ملاقات و تجدید دیدار با
افراد خانواده اهمیت بیشتری پیدا میکند. البته در
برخی جدایی های ناخواسته و ناگوار ناشی از اتفاقات و
اجبارات ناخوشایند و تلخ، دیدار دوباره عزیزان و
بستگان خانواده از ویژه گی خاص تری برخوردار میشود.
ولی وقتی به موضوع زندان و زندانیان سیاسی، تحت حاکمیت
ولایت فقیه، و مقوله ملاقات خانوادگی زندانیان
میرسیم، مسئله اساسآ و بطور کیفی وارد مداری میشود
که لااقل در تاریخ معاصر از هرنظر، بی نظیر و بی سابقه
بوده است.
با شروع سرکوب گسترده و سراسری تابستان سال شصت، در طی
چند ماه دهها هزار انسان آزادیخواه که عمدتآ جوان و
نوجوان و از سطوح و لایه های مختلف جامعه بودند، راهی
زندانهای سراسر کشور شدند. بخش اعظم این افراد یا در
منزل مسکونی و خانوادگی شان و یا در محل تحصیل و یا در
محیط کار و یا در محلّه زندگی شان دستگیر شدند. انگار
که زلزله ای در یک آن، زندگی و سرنوشت بسیاری را زیر
و رو کرده باشد.
صحبت از رژیمی است که برخلاف همه موازین پایه ایی حقوق
بشر و معیارهای شناخته شده قضایی، از همان لحظه نخست،
همه افراد دستگیر شده و زندانی را "مجرم" و "گناهکار"
میدانست، مگر اینکه فرضآ کسی میتوانست بی گناهی و
برائت خود را اثبات کند. این در شرایطی بود که همه جا
را شعارهای شریرانه "مرگ" و "جنگ" پر کرده بود. بر سر
هر منبر و در پشت هر تریبون و در صدر اخبار رادیو و
تلویزیون و در سرتیتر روزنامه های حکومتی و حتی بطور
انحصاری بر روی دیوارها و بر کف خیابانها هم شعار
"مرگ" نقش بسته بود...
داخل زندانها نیز مسئولین زندان و حکام شرع دادستانی،
با بربریت غیرقابل تصوری به صراحت میگفتند که همه شما
زندانیان بجرم "اقدام علیه نظام مقدس الهی" به حکم
شرع، مفسد و مهدورالدم و محکوم به مرگ هستید و آن
تعدادی که هنوز زنده مانده اند در واقع مشمول رحمت و
رأفت حضرت امام گردیده اند...
در چنین فضایی بخش اعظم زندانیان سیاسی، از همه حقوق
فردی و اجتماعی خود و از جمله حق ملاقات با خانواده،
محروم و باصطلاح "ممنوع الملاقات" بودند. به این
ترتیب هزاران تن از زندانیان، حتی بدون یک ملاقات و
یا دیدار چند لحظه ای با عزیزان و بستگان خود، به
قتلگاه برده شدند. ملاقات که جای خود دارد، دریغ از
یک تماس ساده تلفنی یا چند خط نامه خداحافظی برای خیل
آن جانهای شیفته ای که بی پروا در برابر فاشیسم مذهبی
ایستادند و تسلیم نشدند. حتی پیکرهای شرحه شرحه و
سوراخ سوراخ شده شان را هم گمنام دفن کردند و هنوز
هزاران هزار خانواده داغدار ایرانی، در حسرت یک دیدار
و یا لااقل زیارت سنگ قبر عزیزانشان میسوزند.
زمستان سال ۶۰ ، زندان اوین، ملاقات بعد از اعدام
توی بند ما دو دختر دانش آموز سال آخر دبیرستان به
نامهای "مریم عبدالرحیم کاشی" و همکلاسی اش "مهناز"
بودند که در ۱۸ شهریور به اتهام هواداری از مجاهدین
خلق و مشکوک به شرکت در تظاهرات خیابان ولیعصر تهران
دستگیر و بشدت با کابل شکنجه شده بودند. دو یار
دبستانی که هر دو زیر حکم اعدام قرار داشتند و همیشه
با هم بودند. بچه های مقاوم و با انگیزه ای بودند و
در کارهای جمعی داخل بند نیز شرکت فعال داشتند...
عصر یکی از روزهای اوایل دی ماه ۶۰ بود که از بلندگوی
بند ۲۴۰ نام تعدادی از بچه ها و از جمله مریم و مهناز
را خواندند که برای خروج از بند آماده باشند. در آن
ایام وقتی بچه ها را با تمام وسایلشان، که معمولآ یک
کیسه پلاستیکی بیشتر نمیشد، به خصوص حوالی غروب ازبند
میبردند، عمومآ پیامی جز اعدام نداشت. اتفاقآ در آن
دوره عمده اعدامهای اوین در پشت بند ما انجام
میگرفت.
حدود ساعت ۸ ـ ۹ شب بود که با صدای مهیبی همچون فرو
ریختن تعداد زیادی تیرآهن از یک تریلی، جوخه اعدام،
کار آن شب خود را با رگبار دسته جمعی آغاز کرد. حتی
دود و بوی باروت هم از لای پنجره ها وارد بند میشد.
لحظاتی بعد صدای منقطع تیرهای خلاص بود که به قلب و
مغز یاران همزنجیرمان شلیک میشد و ما، تک تک ما، با
هر شلیک تا اعماق وجود با آن عزیزان میسوختیم... و
ناخوداگاه تعداد تیرهای خلاص را در دل میشمردیم ...
۳۵ .. ۵۰ .. ۶۵ .. ۷۹ ...
پس از ماهها کشتار و شکنجه، حدود اواسط دی ماه،
بالاخره ملاقاتهای عمومی در اوین آغاز شد. در یکی از
گروه های بیست نفره که برای ملاقات خوانده شد نام
"مریم عبدالرحیم کاشی" نیز قرار داشت... توی بند مات و
مبهوت به همدیگر نگاه کردیم. او یک هفته بود که
تیرباران شده بود و حالا پدر و مادر مظلومش در آنطرف
دیوارها و میله ها منتظر ملاقات عزیزشان بودند...
البته در همان چند ماه زندان، آنقدر سنگدلی و شقاوت در
حق زندانیان اسیر دیده و تجربه کرده بودیم که جای هیچ
توهمی نسبت به رژیم در ذهن باقی نمانده بود و هیچ
توقعی حتی در حد ذره ای از انسانیت و انصاف، از آن
جلادان نداشتیم؛ ولی تصور حال و روز آن پدر و مادر بی
پناه که بعد از ماهها دوندگی، با بی تابی چشم انتظار
دیدار فرزند دلبندشان بودند و حالا خبر مرگ او را به
همراه کیسه پلاستیکی لباسهایش دریافت میکردند، برای
ما سخت تکان دهنده و تلخ بود... خدایا اینجا دیگر
کجاست و در دست چه کسانی گرفتار و اسیر هستیم! راستی
آیا روزی دنیا خواهد فهمید که این سیاه دلان تبهکار
با این نسل و با این خلق چه کردند!؟
بهار سال ۶۱، زندان قزلحصار، اولین ملاقات
چندین ماه از دستگیریم میگذشت. دوران سخت بازجویی را
در شعبه های دادستانی اوین پشت سر گذاشتم. روزگار
سیاه و شرایط طاقت فرسایی بود. مثل هر زندانی دیگر هر
روز و هر شب و در هر بند و سلولی که بودم شاهد گوشه
ای از جنایاتی بودم که شاید ابعاد کمّی و کیفی آن،
هیچوقت به تمام و کمال، در حافظه تاریخی بشریت معاصر
نگنجد. بهرحال اواخر دی ماه سال ۶۰ در یک دادگاه چند
دقیقه ای به ریاست آخوند نیری محکوم به هفت سال زندان
شدم و سپس در بیستم بهمن ماه به همراه گروه دیگری از
زندانیان، به زندان قزلحصار منتقل شدیم.
طبعآ در تمام دوران قبل از دادگاه، ممنوع الملاقات
بودم و حتی بعد از انتقال به قزلحصار نیز به سفارش
برخی از مسئولین اوین، باز هم ملاقاتی نداشتم.
ملاقاتهای عمومی قزلحصار نیز تازه شروع شده بود. در
آن دوران زندانهای تهران فقط به پدر و مادر و احیانآ
برادر و خواهر بالاتر از سی سال اجازه ملاقات
میدادند.
ایام نوروز سال ۶۱ و یکی از روزهای ملاقات بود. آخرین
گروه ملاقاتی های بندمان نیز برگشتند... ناگهان نام
مرا از بلندگوی بند خواندند. بالاخره بعد از حدود هفت
ماه موعد اولین ملاقات من هم رسید. در لحظه اول
دستپاچه شدم و برای اولین بار احساس کردم آمادگی
دیدار با خانواده ام را ندارم! نمیدانم شاید ذوق زده
شده بودم؛ شاید نگران شنیدن خبرهای ناگوار و
غیرمنتظره بیرون بودم؛ شاید بخاطر اضطرابی بود که
مدتها داشتم و نمیدانستم چه بر سر خانواده ام آمده؛
شاید چون جای بچه ها و یارانی را که بدون ملاقات
جاودانه شدند خالی میدیدم؛ شاید پیش بچه های دیگر بند
که هنوز بدون ملاقات بودند احساس شرم میکردم؛ شاید هم
مجموعه همه این احساسات متناقض چنین حالتی را برایم
ایجاد کرده بود...
بعد از لحظاتی درنگ بسرعت راهی سالن ملاقات شدم.
راهروی درازی بود با بیست کابین تلفن و حالا من به
تنهایی، با دلهره و تشویش در طول این سالن با عجله
میرفتم تا کابین خودم را پیدا کنم. توی یکی از کابین
ها پدر و مادرم را پشت شیشه ملاقات دیدم. یک لحظه فکر
کردم شیشه آن کابین کدر و غیرشفاف است، ولی نه؛ شاید
چشمهایم تار می دیدند، اینهم واقعیت نداشت... پدرم در
همین چند ماه انگار که غبار سفید رنگی بر سر و رویش
نشسته باشد، پیر و مغموم در حالیکه فقط اشک میریخت به
من زل زده بود. مادرم که چهل و یکی دو سال بیشتر
نداشت چنان چهره اش شکسته به نظر میرسید که انگار
سالهای سال بر او گذشته است.
با دیدن آنها هم غمگین و هم خوشحال شدم. انگار که تمام
فشارها و خون دل خوردنها و رنج و عذاب کشیدن آن چند
ماه را در چهره و چشمهای آنان میدیدم. هرچند که لااقل
آنها را هنوز زنده و در پیش روی خودم داشتم. بهر روی
در آن جهنم مجسم، دیدن روی عزیزان خانواده، برایم
همچون نوری از بهشت بود.
گوشی تلفن را برداشتم و با لبخندی مصنوعی سلام کردم.
پدر با اشکهایش جواب سلامم را داد و مادر با لبخند
دلنشینی، که همیشه بر لب دارد حتی اگر هزار غم در دل
داشته باشد، از حالم پرسید. سعی میکردم دلداریشان
بدهم. مادرم میگفت که تقریبآ هر هفته پشت در زندان
اوین و قزلحصار بوده تا بالاخره امروز به آنها اجازه
ملاقات دادند. در طی این مدت تنها دلخوشی شان این
بوده که توانسته بودند چند بار از طریق فرستادن مقداری
پول و دیدن امضای من بر روی برگه رسید زندان، متوجه
شوند که هنوز زنده هستم. البته یکبار اواسط مهرماه
پشت در اوین برای زجر دادن خانواده، به مادرم گفته
بودند دخترت اعدام شده و دیگر اینجا نیا... مادرم
همانجا نقش بر زمین میشود و در واقع دچار حمله قلبی و
سکته ناقص میگردد که خوشبختانه با کمک خانواده
زندانیان به بیمارستان منتقل میشود و بهبود میابد...
خواستم خوشحال شان کنم، گفتم: هفت سال حکم گرفتم
(منظورم این بود که فعلآ اعدام منتفی است). پدر با
تأسف سرش را تکان داد و اشکهایش ادامه پیدا کرد. ولی
مادرم به آرامی تکانی به او داد که خوددار باشد و گفت:
خدا را شکر که زنده هستی. برای اینکه بخندانم شان
گفتم: البته قاچاقی!
از نگاه مضطربشان فهمیدم شوخی بی جایی کردم. مادرم که
همیشه و در همه حال روحیه بخش و غمخوارم میباشد موضوع
را عوض کرد و با مهربانی گفت: این حکمها اعتباری
ندارند، همه شما بیگناه هستید و انشاألله به زودی
آزاد میشوید!.. فقط خدا میدانست که چقدر به این صدای
مهربان و محبت آمیز احتیاج داشتم.
ده دقیقه مثل برق گذشت و ملاقات ما هم بسر آمد... با
لبخند از آنان دل کندم ولی آنها در آنطرف سالن، حین
خروج مرتب به پشت سرشان نگاه میکردند و دست تکان
میدادند... وقتی به بند برمیگشتم، مثل هر زندانی
دیگری افکار و احساسات ضد و نقیضی از ذهنم میگذشت...
آیا ملاقات دیگری هم خواهم داشت؟ نکند اتفاق بدی برای
آنها بیافتد و نتوانم دوباره ملاقاتشان کنم؛ چقدر
شکسته و پیر شده بودند؛ نکند برخی مسائل نسوخته مرتبط
با پرونده ام لو برود و دوباره بروم به زیر بازجویی و
اعدام؛ اصلآ کی میداند شاید اتفاق خوبی بیافتد و همگی
با پیروزی آزاد شویم... لحظاتی بعد به بند رسیدم و در
شلوغی و گرمی حضور یاران همبند، خودم را فراموش کردم
و چشم به آینده ای دوختم که هیچ کس نمیدانست چه خواهد
شد. ماجرای پر فراز و فرود ما در زندان تازه آغاز شده
بود...
mina.entezari@yahoo.com |