نوشتن این سطور برایم آسان نبود... دستم به قلم
نمیرفت که به نقد کسی بنشینم که مثل دخترم دوستش
میداشتم و به آیندهاش چشم امید دوخته بودم. آسان
نبود چرا که من با مادرت... خودت و فامیلت از دیرباز
دوستی و انس و الفت دارم. اما نمیتوانستم ساکت
بمانم... مثل استخوان شکستهای بود که در گلویم گیر
کرده بود و راه نفسم را میبست.
آنروزها از دیدن آن همه شور و هیجان و سرزندگیات به
وجد میآمدم، از اینکه زن جوانی پای در این راه نهاده
و بیاعتنا به راه پرمخاطرهای که پیش پای اوست
میتازد و خطر میکند، لذت میبردم. پس از سالها، بصیر
را در خانهی تو دیدم. اگر درست به خاطر داشته باشم
برای شرکت در شبشعری که در فرانکفورت داشتم به آنجا
آمده بود. دو شب پیش تو ماندیم و تا صبح به بحث و
گفتگو نشستیم... وسط حرف هم پریدیم... جدل کردیم...
صداهایمان بلند شد... داد کشیدیم... اما میدانستیم که
هر سه راهی یک راه هستیم و آرزوی ما سرنگونی بیقید و
شرط جانیانی بود که بر مردم میهنمان حکومت میکنند.
وقتی به سوئد بازگشتم توان تازهای یافتم. تو نمونهای
از بیشمار جوانانی بودی که پای در راه و استوار
ایستاده بودند و خطر میکردند تا انقلابی را که ناتمام
مانده بود به پایان رسانند، تا ریشهی جنایتکارانی را
که مردمشان و میهنشان را به گروگان گرفتهاند، از بیخ
و بن برکنند. تو هنرمند جوانی بودی که درد مردم را
مینوشتی و به صحنه میبردی. هنر تو تاثیر حضور ترا در
عرصهی مبارزه دوچندان میکرد. برای همین بود که تا به
من نوشتی که میخواهی "سه نظر درباره یک مرگ"،
مجموعهی داستانهای کوتاه مرا به صحنه ببری بی چون و
چرا پذیرفتم و اجرای زیبایت را هم در فستیوال "هنر در
تبعید" در پاریس دیدم.
سالها بعد وقتی مقالهای در ستایش داریوش همایون وزیر
رژیم پیشین نوشتی سرم سوت کشید... همه را نخواندم...
باور نکردم... قدم به قدم نرفتی... مقدمهای نبود که
این کار تو را برایم قابلهضم کند. دیدم ناگهان از این
قطار پیاده شدهای و میخواهی سوار قطار دیگری بشوی که
در جهت مخالف ما حرکت میکند و این تصوری نبود که من
از آیندهی تو داشتم. سکوت کردم، چیزی ننوشتم، چیزی
نگفتم، حتا به خودت. اما نپذیرفتم و دیگر با تو
رابطهای نداشتم. سکوت کردم و رنج بردم.
این آغاز راه بود... و تو میرفتی... در سرازیری... به
هر درت که میخواندند میرفتی و با هوش و درایتی که در
تو سراغ داشتم میدانستم که بیخبر نمیروی. چرا
میرفتی و به دنبال چه چیز میرفتی نمیدانم. همه چیز
داشتی و نیازی به این آدمها... این بلندگوها و این
هیاهوها نداشتی. آن آقایان بریده از این حزب و آن
سازمان چه شایستگی و ارج و قربی داشتند که تو، که یک
سر و گردن از آنها بلندتر بودی، سخنگویشان باشی؟ رنج
میبردم و سکوت میکردم. اما پذیرفته بودم که دیگر ترا
از دست دادهام.
پس از آن به هر کشوری که سفر میکردم آشنایی پیدا
میشد که به طعنه از من بپرسد... هنوز هم ایشان دختر
شماست؟ چرا دربارهی همه مینویسید و در این باره سکوت
میکنید؟ چیزی نداشتم که بگویم. آنها در اشتباه بودند.
من هر چه مینوشتم دربارهی دشمن اصلی بود و اعوان و
انصارش، دربارهی کسانی بود که شمشیر از رو بسته بودند
و قصد جان همهی مخالفان را، با هر نظر و عقیدهای
داشتند. برشمردن خطا و اشتباه این و آن کار من نبود.
همه اشتباه کردهایم و باز هم اشتباه میکنیم و آن کس
که اشتباه نکرده است هنوز به دنیا نیامده است.
در این مدت هر چه کردی و هر چه گفتی و هر چه نوشتی،
اگر چه تاسفم را سبب شد اما با خود گفتم نظرش این
است... اینگونه فکر میکند... طاقت دشنامها...
سانسورها... سختیها و سالنهای کمجمعیت را ندارد...
میخواهد تعداد بیشتری کارهایش را ببینند و هنرش را
ارج نهند... میخواهد آنگونه که دوست دارد زندگی
کند... اصلا میخواهد روی گذشتهی خود خط بطلان بکشد و
حتا میخواهد به کسانش پشت کند و آنها را نبیند و
نشنود. این اوست که تصمیم میگیرد که چه کند و چه
نکند. و این طرف ما هستیم که میدانیم چرا ایستادهایم
و چه میگوئیم و چه میخواهیم. مگر او اولین نفر است و
یا این اولین بار است که کسی راهش را عوض میکند؟
گفتم... در به روی این اندیشه بستم و تمام...
اما تا اینجایش را نخوانده بودم و در باورم نمیگنجید،
اگر چه با مقدماتی که از سالها پیش فراهم آمده بود
جاده را لغزنده و پرخطر میدیدم. میدیدم که پیش پایت
درهای عمیق دهان باز کرده است و تو در یک سرازیری
افتادهای و با شتاب به سمت آن دره میرانی...
افتادن... بیهوشی و فراموشی. نشانههایش را
میدیدم... پذیرفتنش آسان نبود.
نامهات به بصیر مرا تکان داد. دیدم که در توجیه حضورت
در این جشنواره تا آنجا پیش رفتهای که چشمت را به روی
حقایق بستهای و زبان به تحقیر دوستی گشودهای که
صادقانه ترا دوست داشت و حاضر نبود حرفی ناخوشایند
دربارهی تو بگوید یا بشنود. و من این را برنتافتم.
"یکی بود، یکی نبود" اولین و آخرین کار رژیم نیست. پیش
از آن نیز طراحان فرهنگی حکومت اسلامی تمام هنرمندان
مرده را از گورهای چندصدساله بیرون کشیدند و به یاری
کارگزارانشان در اروپا و آمریکا، انجمنهای عریض و طویل
"مولانا" و "حافظ" بر پا کردند. پولهای کلان خرج این
روزها و شبها شد. حالا سرگرمی مردم شده بود "شب
مولانا"، "روز حافظ"، "عصر رودکی"، "نیمهشب عراقی" و
"دم صبح فردوسی"... اهل هنر به اندازهای دلبستهی این
برنامهها شده بودند که کسی نمیتوانست بگوید بالای
چشم این شبها و روزها و نیمهشبها و دمصبحها ابروست
و چون پای بزرگان هنر در میان بود حرف زدن در اینمورد
دل و جرات میخواست. دهان که باز میکردی، عدهای با
کفش و کلاه و عصا وسط حرفت میپریدند که: "یعنی شب
مولانا هم توطئه رژیم است؟" و پوزخند میزدند و
میرفتند و حتما توی دلشان هم میگفتند: "بیچارهها
دیوانهاند!" و اما زمانی که در مراسم بزرگداشت مولانا
در پاریس محمدمهدی زاهدی، وزیر علوم، تحقیقات و فناوری
جمهوری اسلامی پیام رئیس جمهور را خواند تازه عاشقان
هنر بفمهی نفهمی از خواب غفلت بیدار شدند!
و اما این "یکی بود، یکی نبود" مهمترین کار رژیم است
از آن جهت که با حضور زندگان انجام میشود... با حضور
هنرمندانی که صحیح و سالم نفس میکشند و از سلامت روح
و روان برخوردارند، حق انتخاب دارند و میتوانند در یک
کلمه بگویند "نه". وقتی میگویم حق انتخاب یعنی که
خودشان تصمیم میگیرند که با خودشان و هنرشان چه کنند
و در کدام سمت و سو بایستند و وقتی میگویند "آری"
یعنی که میخواهند در استقرار این رژیم سهمی داشته
باشند و میان منافع مردم و خودشان، منافع خودشان را
انتخاب کنند... خودشان را ترجیح میدهند. میخواهند
باشند، اسمشان باشد، رسمشان باشد، چشمها هنرشان را
ببیند و دستها برایشان ابراز احساسات کند... گو که
عالم نباشد... ده کنفرانس... نه جشنواره... هشت
برنامه... به قیمت صد دستگیری... نود و نه سنگسار و
نود و هشت اعدام و ماندن این حکومت به بهای لبخندی که
ما در برابر دوربینها میزنیم و سری که در مقابل
تماشاگران به احترام خم میکنیم و کرنشی ناخواسته به
برگزارکنندگان برنامه که خود در حال محکم کردن
رشتههای مودت با عوامل فرهنگی رژیم هستند. گفتم این
انتخاب راه است. راهی که هر کس حق دارد خودش... با
صلاحدید و مشورت با خودش برگزیند. هر کاری که ما
میکنیم – به درستی و نادرستی آن کاری ندارم –
میتواند کسانی را به اعتراض وادارد و تو انتخابت را -
چه درست و چه نادرست - بدون درنظرگرفتن نظر دیگران
کردهای، پس به دیگران هم اجازه بده که به برگزاری این
فستیوال که بیشک ترتیبدهندگانش کارگزاران فرهنگی
رژیم هستند اعتراض کنند. چرا ناگهان چنان به خشم آمدی
و برآشفتی که سخنگوی تمامی شرکتکنندگان در این برنامه
شدی و چنان به ما نگاه کردی که انگار هیچکدام از ما هر
را از بر تشخیص نمیدهیم و در هیات یک استاد کمحوصله
و از بالا هر چه خواستی نوشتی. چه توقعی از بصیر یا از
ما داشتی؟ انتظار داشتی که چون ما ترا مثل یک دختر،
دوست و رفیق راه گذشتهمان دوست داریم و هنوز به
خاطراتمان با تو فکر میکنیم و حسرت میبریم، به دلیل
شرکت تو در این برنامه ماخوذ به حیا شویم و خفقان
بگیریم؟
گیرم که معنی تبعید همان باشد که تو میگوئی و تو
بیشتر از دیگران تبعیدی هستی... گیرم که ما تبعیدی که
نه، حتا مهاجر هم نیستیم. خوشنشینانی هستیم که برای
بهرهگیری از مواهب کشوری دیگر به آنجا کوچ
کردهایم... گیرم که ما هنرمند و خالق هم نیستیم، آدم
که هستیم... چشم که داریم و حلقههای طناب دار را که
جوانانمان... فرزندانمان... رفقا و برادران و
خواهرانمان بر آن رقص مرگ میکنند میبینیم... گوش که
داریم و فریاد گرسنگان... تیرهبختان و بختبرگشتگان
را میشنویم و از اینهمه بیداد و ستم زخم میخوریم و
روزی صد بار میمیریم و زنده میشویم. دیدن رنج و
شکنجهی دانشجویان... وحشت زنان از حضور در خیابان...
بیکاری و گرسنگی کارگران... اندوه و سوگ مادران... و
تحقیر و سرکوب هر روزهی مردمان در روز روشن، که دیگر
سواد و زبان و تبعیدی و مهاجر و خوشنشین نمیخواهد.
دیدم که به فرعیات چسبیدهای؛ به اینکه فلانی، در گوشی
تلفن فریاد میزند یا در مکالمات به طرف مقابل اجازه
حرف زدن نمیدهد... یا گوش نمیکند... و از اینها به
این نتیجه رسیدی که دوستی که تا دیروز همهی خوبیها را
داشت، امروز علاوه به آنکه بلند حرف میزند، "ولی
فقیه" است، "نهی از منکر و امر به معروف" میکند،
"سیاه و سفید" میبیند و لابد نمیگذارد آب خوش از
گلوی این هنرمندان والاگهر پایین رود. اینها چه ربطی
به اعتراض او، به برنامههای ترتیب داده شده از طرف
رژیم دارد؟
صورت مسئله به روشنی در برابر ماست. یک طرف ما هستیم
که از بس در میانمان موش دواندهاند و از ما شکار
کردهاند، بیگانه و تنها، در میان دوست و آشنا، در
گوشهی دیوار ایستادهایم و از میان تاریکیها با همین
توان اندک جنایات این آدمکشان را به تصویر میکشیم و
جلوی چشم جهانیان میگذاریم. در طرف دیگر آنها هستند،
قدرتمندان، گروگانگیران و جانیان... نفت دارند...
معدن دارند... حسابهای سپرده بانکی دارند... سپاه
دارند، بسیج دارند و با جیبهای پر از دلار در میان ما
راه میروند. روزنامهها را میخرند... تلویزیونها را
میخرند... رادیوها را میخرند... هنرمندان را
میخرند... برنامههای مستقیم و غیرمستقیم ترتیب
میدهند و آنگاه که کسی – کسانی – فروشی نباشد با
برنامههایی مثل "هویت" به قول خودشان رسوایش میکنند
و اگر طرف باز هم ایستاد، حذف میشود... گم میشود...
ناپدید میشود. آب از آب تکان نمیخورد. حالا چند نفر
– اندک – هنرمند یا بیهنر... تبعیدی یا مهاجر...
میخواهند بگویند "آهای مردم دنیا". این نقشهای دروغین
بر دیوار است... این خانه نیست... ویرانه هم نیست...
بیابانی برهوت است... کویر است. چند نفر میخواهند تا
دمی که زندهاند و نفس میکشند همهی سختیها را به
جان بخرند و راه مردم را انتخاب کنند. بنویسند...
بسرایند... بسازند... بخوانند... برقصند... ترسیم
کنند... تصویر کنند و تو جور دیگری میاندیشی. خلق
میکنی و دوست داری که تماشاگران و شنوندگان زیادی
داشته باشی... زحمت میکشی و به قول خودت شهر به شهر و
کشور به کشور سفر میکنی، با رنجی طاقتفرسا، تا هنرت
را به مردم نشان دهی، تا دوستداران هنر نتیجه زحمات
شبانهروزی ترا ببینند و دست بزنند و هورا بکشند و
خستگی از جان و تنت بیرون کنند... میخواهی از احساسات
آنها نیرو بگیری و به خلق اثر دیگری بنشینی. این
خواستهی هر هنرمندی است. همهی کسانی که اثری خلق
میکنند میخواهند که دیده شوند... شنیده شوند و
تماشاگرانی داشته باشند. اما به چه بهایی؟ در تاریخ
جهان کدام هنرمند تبعیدی و مبارز را میشناسی که در
زمان حکومت دیکتاتورها قدر دیده و بر صدر نشسته باشد؟
سادهدلی نیست که بگویی مسئولان جشنوارهی "یکی بود،
یکی نبود" نه تو را سانسور کردهاند و نه از تو
خواستهاند که به انکار هویتات برخیزی؟ وقتی شما دعوت
آنان را برای شرکت در میان هنرمندان آبروباخته
میپذیری و با حضور صدایی ضعیف، حتا اگر به نمایندگی
از تبعیدیان باشد، در میان آنهمه هیاهو و تبلیغات؛ به
حرکت آنان رسمیت میدهی و فستیوال به نام هنرمندان
داخل و خارج هویت میگیرد، چرا هویت تو را انکار کنند
و اصولا چه چیز را سانسور کنند؟ چیزی در مخالفت رای و
نظر آنان وجود ندارد که انکار شده یا سانسور شود. اگر
صدها مقاله دربارهی تبعید نوشته باشی و در اینباره
هزار اثر هم خلق کرده باشی و حتا اگر برگزارکنندگان
این فستیوال رضایت بدهند که با نئون واژه تبعید را بر
سر در سالن نصب کنند، شرکت هنرمند تبعیدی در این
برنامه جز سرافکندگی ثمری نخواهد داشت. بیوقفه حرف
زدن این، یا در سکوت نشستن و حرف نزدن آن، گیج بودن،
زبان ندانستن... هیچکدام از این برنامهها و
دستاویزها، جنایات آن رژیم و تحرکات فرهنگیش را در
خارج از مرزهای ایران قابل توجیه و پذیرش نمیکند.
وظیفهی هنرمند تبعیدی تقسیم آوارگان دور از وطن به
خوشاخلاق و بداخلاق... پرحرف و کمحرف... دانشمند و
بیسواد و اصولا تحقیر دیگران برای به کرسی نشاندن
حرکات و اعمالش نیست. بل که وظیفهاش نوشتن و گفتن و
فریاد زدن رو در رو و بدون رودربایستیست، همانگونه که
"بصیر" مینویسد و طعن و لعن و نفرین جماعت بیزار از
سیاست را به جان میخرد. هزار تئوریسین، مقالهنویس،
روزنامهنگار، کارگردان، شاعر، هنرپیشه و منتقد هم در
پی ماستمالی و مالهکشی برآیند نمیتوانند این واقعیت
روشن و ساده و ابتدایی را که در روز روشن اتفاق
میافتد، "تئوری توطئه" بنامند. توطئهای که هدفش زیر
ضرب بردن این هنرمندان والاگهر باشد. این کار اول و
دوم رژیم نیست که حالا دستی از غیب بیرون آمده باشد و
پردهدری کرده باشد. اینها میآیند که همین اندک حرکات
مخالقان را بنیانکن کنند و ببرند. بدبختی نیست که پس
از سی سال که نظارهگر نسلکشی و جوانکشی و زنکشی و
فرهنگکشی هستیم در برابر یکدیگر بایستیم و واژهی
تبعید را برای هم معنی کنیم؟
میگویی: "بصیر باید بداند که ما شخصیتهای مستقل هنری
هستیم و این بدان معناست که دنبالهرو هیچ ولی فقیهای
نخواهیم بود، نه مجیزگوی تمامیتگرای اسلامی و نه
دنبالهرو کسانی که به نام تبعید بخواهند برایمان حکم
صادر کنند". من و تو برای آنکه شخصیتهای مستقل هنری
شویم از شانههای همین دربدران تبعیدی بالا رفتهایم.
آنها ما را دور جهان گرداندهاند و حلوا حلوا
کردهاند. شخصیت مستقل هنری به خودی خود معنایی ندارد.
یک ترکیب خنثا و بی رنگ و بوست. ما چون اعتراض کردیم،
چونکه به دهان یاوهگویان حکومتی مشت کوبیدیم، چونکه
"نه" گفتیم و در کنار مبارزات مردم ایستادیم، شخصیت
تبعیدی شدیم وگرنه آنقدر هنرمندان گردنکلفتتر از ما
هستند که چون کارشان مجیزگویی، ریزهخواری و سرنهادن
بر بارگاه سفلگان است کسی پهن هم بارشان نمیکند و در
بهترین وضعیت، شاعران و هنرمندان رسمی دولتاند...
یکی از گردانندگان جشنواره "یکی بود، یکی نبود"
میگوید: "برگزارکنندگان این برنامه عموما همه در یک
رشته مهندسی تحصیل کردهاند و به اصطلاح "علوم دقیقه"
خواندهاند و عشق به ایران، هنر غنی ایران همه آنها را
به یک سمت، به سوی فعالیت به سوی فرهنگ ایران و معرفی
ایران کشانده است." و همه این جوانان تحصیلکرده و
دانشآموخته در مصاحبههایشان ضمن ابراز شادمانی و
احساس افتخار و مباهات از برگزاری این جلسات، از آبروی
رفتهای حرف میزنند که قرار است توسط این فستیوال سه
روزه و با شرکت این هنرمندان به ملت ایران بازگردانده
شود. یعنی این دانشپژوهان و علمآموختگان که تو از
آنها به عنوان نسل دوم و سوم ایرانی نام میبری
نمیدانند که احساس شرم و ننگ ما از مردم به گروگان
گرفتهای نیست که در چنگ این درندگان اسیرند و روزشمار
مرگ دارند، بلکه از حکومتی است که تکهتکه میکند، مثل
آب خوردن سر جوانان را از تن جدا میکند و همنسلان
همین در ساحل عافیت نشستگان را به بهانهی دگراندیشی
به راهروهای مرگ میفرستد.
برگزارکننده دیگر میگوید: "شک نیست که برگزاری چنین
جشنوارهای در دنیا بیسابقه است و در ایرانیان حس
اعتماد به نفس و اطمینان به خود را تقویت میکند، چیزی
که ما در این دوره بسیار به آن نیاز داریم. شکی نیست
که ایجاد شبکهای از هنرمندان و ادیبان طراز اول ایران
برای ما امکان برقراری ارتباطی زیبا و عمیق با جامعه
میزبان و جامعه خودمان برقرار میکند. در هر گوشهای
از مرکز عظیم هاربرفرانت، هنرمندی، نقاشی یا ادیبی
بخشی از داستان ما را به زبان میآورد." و البته چند
عکس اشتهاآور هم در بروشور فستیوال وجود دارد که نشان
میدهد جابهجا از تماشاگران با چلوکباب... باقلوا...
زولبیا بامیه و انواع و اقسام غذاهای اشتهاآور ایرانی
پذیرائی میشود. و با چیدن این سفرههای رنگارنگ بر
حکایت غمبار مردم گرسنه میهنشان سرپوش میگذارند.
این جوانان برومند و بالابلند وطندوست که با بودجه
مراکزی در کشورهای متبوع خود، جشنوارههای اینچنینی
برگزار میکنند و چهرهای دروغین از ایران به جهانیان
نشان میدهند آیا یک لحظه به مردم گرسنه، تشنه،
بیخانمان، دربدر و اسیر ایران میاندیشند؟ آیا اینان
از قتل زیبا کاظمی (شهروند کانادایی-ایرانی) به دست
حاکمان جمهوری اسلامی بیخبرند؟ آیا استفان کاظمی، پسر
زیبا کاظمی، جوان همسن و سالشان را که در همان کانادا
زندگی میکند میشناسند؟ اگر آری، چرا در حمایت از
اوآستینها را بالا نمیزنند؟ چگونه است که در آستانهی
بیستمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ و در
گیرودار سالگرد سرکوب جوانان دانشجو در ۱۸ تیر و در
اوج دستگیریها، جوانکشیها و به بند کشیدنها،
یکباره این جوانان عالم و دانشمند جشنها و
فستیوالهایشان را همزمان با این قتلعامها برگزار
میکنند و درست در همین لحظهی تاریخی میخواهند اهمیت
زبان و فرهنگ ما را زیر ذرهبین بگذارند و به رخ
جهانیان بکشند؟ من نمیدانم چرا این جوانان "علوم
دقیقه" خوانده اینگونه با سهلانگاری و سهو، دقیقهها
را باطل میکنند و فرصتها را میسوزانند.
حضور جهانی تارزنی که یخ "خانقاه"اش در آمریکا نگرفت و
با لبادهای سفید و تسبیحی در دست، علیگویانراهی
میهن اسلامی شد تا ثناخوان و دعاگوی آل عبا باشد چه
سودی به حال مردم ما دارد؟
شاعرانی که پس از اینهمه سال هنوز قربانیان قتلهای
زنجیرهای را کشتهشدگان نمینامند و از ترس عواقب
بردن نامشان، آنها را "دوست مردهی من" خطاب میکنند
چه قدمی برای مردمشان برداشتهاند؟
منتقدانی که تا دیروز در دفاع از فرهنگ و هنر پادشاهی
گردنشان را سیخ میکردند و از عظمت فرهنگ و هنرایران
باستان داد سخن میدادند و امروز سرسختانه میکوشند که
ثابت کنند که اگر اسلام سایهاش را بر سر کشور ما
نمیگسترد ما از همه افتخارات اصیل هنری و فرهنگی
محروم میماندیم و لابد امروز در ته درهی عمیقی
بودیم و داشتیم علف میخوردیم، چه جای احترام دارند؟
خوانندگانی که در فستیوالهای جهانی سخاوتمندانه همه
جایشان را به تماشاگران نشان میدهند اما برای آنکه
هممیهنانشان را از صوت داوودی خود بیبهره نگذارند
آسیمهسر به سوی میهن اسلامی میشتابند و یقه چاکچاک
را میبندند و محجبه میشوند و در تالار وحدت برای
بانوان پیچیده در چادر چهچه میزنند، از چه ارزشی
برخوردارند؟
کارگردانانی که برای بزرگ شدن و کسب جوایز بینالمللی
جلوی هر بی سر و پای آدمکشی خم میشوند و کرنش میکنند
و به فرهنگدوستی و هنرپروری رهبر عظیمالشانشان فخر
میفروشند، از زندگی و درد مردم چه میدانند؟ و چگونه
وقتی مردم حتا نام آنها را نشنیدهاند به نمایندگی از
طرف آنان به اینجا و آنجا میروند و برای خودشان
افتخار میآفرینند؟
مردم ایران از آمدن این چند هنرمند و شرکت هنرمندان
تبعیدی در کنار آنان چه سودی میبرند؟
این نگاهها سیاه و سفید، نهی از منکر و امر به معروف
نیست. واقعیت عریانی است که وجود دارد، اتفاقی است که
میافتد و ناچار در گیرودار حادثه هنرمندان متعهد
زمان گمنام میمانند... بی تماشاگر میمانند... بی
شنونده میمانند. این است و وسط دو صندلی نمیتوان
نشست.
کار هنر و خلق اثر مردمی در هیچ زمانهای برای گرفتن
مدال افتخار، پر کردن سالن و یا گرفتن اشک از
تماشاگران نبوده است. کار هنرمند، به ویژه هنرمند
آوارهی تبعیدی، ساختن سند برای آیندگان است. به تصویر
کشیدن سرگذشت مردمی است که هر لحظهی جان کندن را
زندگی نام مینهند. نوشتن تاریخ واقعی مردمان است در
تقابل با تاریخنویسان کاذبی که به نفع ستمکاران قلم
میچرخانند.
و اما، ما سرگذشت غمبارستمکشیدگان را مینویسیم، چه
باک که در هیچ تاریخی نمانیم.
من آنچه را که فکر میکردم گفتم. همین!
استکهلم نوزدهم تیرماه ۱۳۸۷، نهم جولای ۲۰۰۸-
مینا اسدی
mina.assadi@yahoo.com |