دره بازن» تفاوت میان چارلی و «وردو» را چنین توصیف می
کند: "چارلی از نظر ویژگی، آدمی است که خود را با
اجتماع وفق نداده، و «وردو» کسی است که بیش از حد وفق
داده است".
این مطلب از ظاهر «وردو» نیز هویداست: «وردو» به
راستی بی اندازه آراسته است و چارلی بیهوده می کوشد
چنان باشد؛ «وردو» نیاز ترحم انگیز چارلی را در تظاهر
به «جنتلمن» بودن، بیش از اندازه دارد و به آن هم می
رسد؛ به همان اندازه که سبیل کوتاه، عصای کوچک، کلاه و
فراک چارلی نمایشگر خواسته های اجابت نشده اجتماعی او
هستند، به همان اندازه سبیل رو به بالا تاب خورده
«وردو» احساس رضایت تاجری موفق را القا می کند.
«جیمز ایجی» می پرسد: "چرا «وردو» به قاتل بدل می
شود؟" و بلافاصله پاسخ می دهد: "چرا نه؟ برای تاجری که
در زندگی واقعی به دنبال حق و ناحق نیست، بلکه معتقد
به شانس و خطر کردن است، همان طور که چارلی موافق گفته
«کلاوزویتس» در گفت و گویی اظهار داشته است، ممکن است
قتل در عمل، فقط ادامه تجارت باشد با وسایل دیگر".
قدرتمندانی که از جنگ و از کشتارهای سیستماتیک
دسته جمعی به عنوان عاملی سیاسی سودمی برند، سرمشق
بوده اند. هنگامی که خبرنگاری در پای قتلگاه از وی می
پرسد: آیا اکنون فهمیده است که «جنایت نتیجه ای
ندارد»، او پاسخ می دهد: «اگر تعدادش کم باشد». در این
جا پرسش دیگری مطرح می شود که از پرسش «جیمز ایجی»
فراتر می رود: "اصولا چرا «وردو» به قتل زنان دست می
زند؟". «وردو» شغلش را به میل خودش انتخاب کرده است.
چارلی از همان ابتدا زنان را دوست می داشت. هردو،
چارلی سابق و چارلی جدید، ـ «هینکل» و مرد سلمانی ـ،
با فشار جامعه یکی می شوند. «چاپلین» در هیچ یک از
فیلم های بعدیش: «لایم لایت» ـ 1952 ـ سلطانی در
نیویورک ـ 1957 ـ از نظر عمق بصیرت و کمال هنری
نتوانست به پای فیلم های قدیمی دوره «میوچوال» تا
«آقای وردو» برسد.
«چاپلین» در «لایم لایت» برای نخستین بار، زیست
نامه (اتوبیوگرافی) خود را بازگو کرد: «کالوارو» او
دیگر همان چارلی نیست، مانند «هینکل» و «وردو»، «ضد
چارلی» هم نیست، بلکه خود «چاپلین» است. اما نه آن
«چاپلین» کارگردان و لوده که لال بازی در می آورد (در
این نقش فقط در دو صحنه درخشان ظاهر می شود که باید آن
را به حساب نوعی «پیش پرده» گذاشت)، بلکه «چاپلین»
فیلسوف. هیچ یک از گفتارهای «چاپلین» ـ مانند خطابه
هایش در «دیکتاتور بزرگ» و «آقای وردو» ـ نمایشگر عمق
یک حقیقت نبوده است. لیکن کلمات قصار «ریدرزدایجستی»
او سراپای فیلم را فراگرفته است.
چارلی تضادهای هستی را در مقابل خواسته های بدیهی
فردگرایی مطلق قرار می دهد. «آقای وردو» در پیمانی که
با دنیا بسته است، غیر انسانی بودن آن را برملا می
کند؛ «کالوارو»ی فیلم «لایم لایت» در این میان آسایش
دنیوی خود را در ایثاری اصیل جست و جو می کند.
«چاپلین» به دلقک خود ـ که در حال پیر شدن است و مورد
بی مهری جمعیت تماشاگران قرار می گیرد و درد و رنج
عاشقی بدفرجام را تحمل می کند ـ امکان می دهد که در
باره زندگی، عشق و خوشبختی فریاد برآورد و با نثار جان
خود به پای دختری که دوستش دارد، به آرامش دست یابد.
در یکی از سفرهای «چاپلین» به اروپا در سال 1952،
«مک گرانری» وزیر دادگستری حکومت آیزنهاور اعلام کرد
که برای بازگشت «چاپلین» به کشور ایالات متحده امریکا،
اجازه ورود نخواهد داد. در گذشته نیز مکرر او را متهم
به «فعالیت های ضد امریکایی» کرده بودند. ناچار در
اروپا اقامت گزید و فیلم «سلطانی در نیویورک» را در
انگلستان پدید آورد. فهرمان داستان او سلطانی است به
نام «شاهد و»، که از تخت و تاج خلع شده و به امریکا
مهاجرت کرده است. «چاپلین» در قالب این شخصیت نیز نظیر
«کالوارو»؛ قسمتی از زندگی خود را بیان می کند: او با
ایمان و اعتقادی کامل با امریکا رو به رو می شود و
توسط دختری زیرک در یک برنامه تبلیغاتی تلویزیونی ظاهر
می شود و به حمایت از کسانی می پردازد که از نظر سیاسی
مورد تعقیب اند و با این کار تهمت کمونیست بودن به او
می زنند و از کشور بیرونش می کنند. «چاپلین» در چند
صحنه انگشت شمار به شیوه فیلم های دوران صامت خود
موضوعاتی را به ریشخند می گیرد: مثلا صحنه مهاجرت، به
فیلم مهاجر ـ 1917 ـ شباهت دارد. اما این گونه
صحنه ها به طور مجزا در داستانی احساساتی قرار داده
شده اند که دارای خطابه های سطحی در باره آزادی، صلح و
جنگ و نیروی اتمی است.
در این جا بار دیگر فلسفه «چاپلین»، استعداد
طنزپردازی او را به عقب می راند. «لایم لایت» و
«سلطانی در نیویورک»، حکم محکومیتی را صادر می کنند که
«چاپلین» در «دیکتاتور بزرگ» در باره چارلی صادر کرده
بود و آن هم بدین صورت که او را در پایان وادار به سخن
گفتن می کرد.
تا آن زمان و حتی تا «آقای وردو»، سخن گفتن مختص
ناپاکان و مخالفان چارلی بود. در عصر جدید،
چارلی آواز خوانده بود، اما این آواز خللی به ارزش های
اسطوره ای او وارد نکرده بود. با سخنرانی سلمانی یهودی
در «دیکتاتور بزرگ»، چارلی دیگر آن مرد ساده و بدوی
نبود؛ او اسطوره خود را به دست خود شکست.
دیگر دشمن «پاک» واقعیت نبود؛ سعی می کرد خود را
توجیه کند، رابطه برقرار کند، مؤثر باشد. در این جا
توانایی «چاپلین» به عنوان یک هنرمند پایان می گیرد:
خرد او به خرد آدمی ساده و ابتدایی ماننده بود که تنها
در وجود چارلی نمایان می گردید؛ او به عنوان برنامه
ریز، بیش از اندازه به خود فشار می آورد.
پرستون
استرجس
«کمدی امریکایی» دوران پیش از جنگ، در سال های
چهل با برخورداری از هزلیات «پرستون استرجس»، تا سطح
هجو اجتماعی فرا رویید و «استرجس» خود این روند را به
اوج رساند. او فنون فراموش شده فیلم های تفریحی را
دوباره احیا کرد و حتی به کمدی اسلپ ستیک بازگشت و از
آن در جهت انتقاد توفنده علیه جامعه امریکا، علیه
هالیوود و علیه کمدی های خود استفاده کرد.
«پرستون استرجس»9، 1891 ـ
1956، از سوی مادرش که صاحب سالن آرایش پاریسی، و پدرش
که تاجر شیکاگویی و قهرمان دوچرخه سواری بود، از تعلیم
و تربیتی بسیار ناهم آهنگ برخوردار شده بود و به عنوان
مخترع، ترانه سرا و کارگردان برادوی کار کرده بود.
موفقیت هایی که برخی از قطعات نوشته و اجرا شده او به
دست آورد، سبب شد که در سال 1933 به عنوان سناریست به
هولیوود بیاید. یازده فیلم به کارگردانی او ساخته شده
که نخستین آن در سال 1940 و آخرین آن در 1949 بود. هیچ
کارگردان دیگری چون او تا بدین پایه به این دوره از
تاریخ سینمای امریکا وابستگی نداشته است.
نخستین فیلم او مک جنتی بزرگ ـ 1940 ـ نام
داشت که هجویه ای بود درباره رشوه خواری در سیاست
امریکا و در عین حال کنایه ای بود به فیلم کمدی
آقای اسمیت به واشنگتن می رود ـ اثر «کاپرا» که یک
سال جلوتر ساخته شده بود و موضوعش به آن شباهت داشت.
هم «اسمیت» و هم «مک جنتی» توسط گانگسترها در سیاست به
اوج می رسند؛ هر دو موفقیت های درخشانی به دست می
آورند؛ هر دو به طور رسمی به گناه خود اعتراف می کنند
و آدم های «شریفی» می شوند؛ اما جایی که قهرمان
«کاپرا»، به این سبب مورد تشویق عموم قرار می گیرد،
شرافت قهرمان فیلم استرجس، شیادی تلقی می شود، درست به
همان گونه که قبلا مردی شیاد، آدم شریفی پنداشته شده
بود.
در فیلم خانم ایو ـ 1941 ـ «استرجس» سطح
حملاتش را وسیع تر کرد: رهایش قلابی زنان امریکایی و
تحمیق شوهرانشان را به باد تمسخر گرفت. در عین حال بار
دیگر پیشینیان خود را هجو کرد؛ درد دل های زوج های
جوان، محیط اعیانی، صحنه های اتاق خواب واگن قطار که
همگی در فیلم «در یک شب اتفاق افتاد» اثر «کاپرا» پیش
می آیند، عناصری از کمدی امریکایی به شمار می روند که
در این جا مجددا به کار گرفته می شوند و مورد هجو و
ریشخند قرار می گیرند.
با فیلم سفرهای سولیوان ـ 1941ـ، «استرجس»
اثر اصلی و بزرگ خود را پدید آورد؛ کارگردانی از
هولیوود به جمع کسانی می پیوندد که به بررسی محیط
زندگی فقیرترین فقرا پرداخته اند، اما اشتباها سر و
کارش با پلیس می افتد و موفق نمی شود هویت خود را ثابت
کند و محکوم به کار اجباری می شود. تمامی دلخوشی
زندانیان زنجیر شده در این است که گه گاه شب ها در
سینما به تماشای فیلم های نقاشی متحرک به شیوه «دیسنی»
بنشینند. «سولیوان» که سرانجام آزاد می شود، تصمیم می
گیرد به جای فیلم «اجتماعی»، فیلم تفریحی بی ادعایی
بسازد.
بار دیگر کنایه «استرجس» در آن جایی متوجه
هولیوود می شود که جدی ترین قسمت فیلم است؛ در قسمتی
که مربوط به ولگردان و نوجوانان بی پناه است. در این
حال «استرجس» به هیچ وجه فقر واقعی را کتمان نمی کند:
توصیف او از بازداشتگاه ها، چیزی از من از میان
زندانیان زنجیری گریخته ام، کم ندارد.
در فیلم معجزه مورگانز گریک ـ 1943 ـ او
یک بار دیگر به انکار جنبه های ایدئولوژیک فیلم های
«کاپرا» پرداخت: به اسطوره شهر کوچک.
در فیلم «معجزه مورگانز گزیک» زن زیبای مستی در
دهکده توسط سربازی حامله می شود و پنج قلو به دنیا می
آورد و به قهرمان ملی بدل می گردد. در فیلمی دیگر،
سربازی مأمور خدمت در دفتر، به سان قهرمان جنگی مورد
تجلیل قرار می گیرد و به عنوان شهردار انتخاب می شود.
«زن خوب هم قطار» و «مرد محجوب و جوان همسایه»
مربوط به فیلم های پیش از جنگ، بار دیگر در آثار
«استرجس» به صورت افرادی ضعیف و ابله ظاهر می شوند.
روح «آقای دیدز» و «سرگروهبان یورک» از فیلم موفقی به
همین نام مربوط به سال 1941، در قالب طفل عظیم الجثه
احمقی در هر دو فیلم ظاهر می گردد و به عنوان فردی
ضعیف عقل و بی آزار، مورد تمسخر قرار می گیرد.
«استرجس» در فیلم بعدی خود، یعنی چهارشنبه
دیوانه ـ 1947 ـ نیز به یک قهرمان و اسطوره ملی
پرداخت. او به تحقیق در باره «هرولد لوید»، یعنی شاگرد
فوق العاده فعال کالج و قهرمان بیسبال فیلم «تازه
وارد» ـ 1952 ـ می پردازد که معلوم نیست در این بیست
سال گذشته به کجا رفته بوده است: آدم مفلوک سرخورده ای
که هنوز هم برای رسیدن به استانداردهای اجتماعی، خود
را عذاب می دهد. «استرجس» در فیلم های تفریحی دیگری که
کم تر حالت اعتراضی دارند و آن ها را قبل و بعد از این
فیلم ها ساخته است نظیر: کریسمس در ژوئیه ـ
1940ـ، داستان پالم بیچ ـ 1942ـ و بی وفایی
تو ـ 1948ـ بار دیگر طنز تلخ خود را نشان می دهد:
مثلا در آخرین فیلم از این گروه، یک رهبر ارکستر خیال
می کند که همسرش او را فریب می دهد و خیال قتل و
انتقام گرفتن از او، «همزمان» با نوای موسیقی و درست
به هنگام رهبری ارکستر اوج می گیرد.
طنز «استرجس» همیشه در حاشیه جدی می ماند و اغلب
اتفاق می افتد که طعم تلخی به خود می گیرد. این طنز
مانند طنز کمدی «بکوب بکوب» که از آن، فن این شیوه
بیانی را آموخته است، غیر احساساتی است. در این جا
برعکس آثار «مک سنت»، خنده آرامش بخش نیست: «استرجس»
از این طنز خود به عنوان وسیله ایجاد وحشت و دلهره در
جامعه که باعث می شود تا ستم دیدگان و تحقیر شدگان
خویش را حقیر و خوار بپندارند، پرده بر می دارد. او هر
بار از نو عکس العمل انتقادی شدیدی نسبت به نمونه های
کمیک در فیلم های امریکایی نشان می دهد. نمایش حقه های
سینمایی فیلم در «سفرهای سولیوان» ثابت می کند که او
تا چه اندازه بر نتایج اجتماعی خنده آگاهی دارد: این
نمایش تصویرگر این تز معروف است که "کتک خوردن دونالد
داگ در فیلم های «کارتونی» نشان می دهد که ستمدیدگان
باید به کتک هایی که در واقعیت می خورند عادت کنند".
در فیلم های «استرجس»، تماشاگر نیز به ابلهان می خندد،
اما در پایان، خنده در گلویش می شکند و تبدیل به دلهره
و وحشت می شود. برخورد با آن قسمت از فیلم تازه
وارد با آن صورتک غم انگیز «هرولد لوید» که در حال
پیر شدن است معلوم می کند که تیپ ثابت شادی و نشاط کجا
پایان می گیرد.
"مطمئنا «استرجس» به این موضوع علاقه ای نداشته
است که با پستی و بی آبرویی مبارزه کند، بلکه علاقه
مند بوده است که آن را همان گونه که هست، ثبت کند و
نشان دهد که کاری علیه آن نمی شود" (ر. گریفیث). "به
او تهمت غیر انسانی بودن و بی احساس بودن زدند" (ژرژ
سادول). در حقیقت این موضوع برعکس، نشان دهنده بصیرت
عمیق او نسبت به شرایط نومید کننده موجود بود که طنز
ظاهرا «انسانی» لایم لایت را برملا می کرد.
«استرجس» پس از سال ها بیکاری اجباری امریکا را
ترک گفت، مدتی در انگلستان به سر برد و سرانجام آخرین
فیلم خود به نام دفتر خاطرات آقای تامسون ـ
1955ـ را در فرانسه ساخت که فقط در جزئیات، خصوصیات
آثار او را حفظ کرده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
9:
Preston Sturges
|