طناب
(
Rope ) ( 1948 )
((
طناب )) يكي از قابل تامل ترين آثار تاريخ سينما است. اثري كه
ارزش بارها و بارها ديدن را به خصوص براي اهالي سينما دارد. ((
طناب )) را مي توان فرزند خلف زمان خودش دانست. زماني كه اوج
نظريه هاي گوناگون زيبايي شناختي فيلم بود همانند نظريه هاي
بازن و مانستربرگ و ... . هيچكاك هم براي اينكه ثابت كند از
حال و هواي روشنفكري سينما دور نيست بر طبق نظريه معروف بازن
درباره تدوين درون پلان و عمق ميدان فيلم معروف (( طناب )) را
ساخت. تنها فيلم تاريخ سينما كه هيچ كاتي در آن نخورده است و
بدون كمك از عامل مهمي به نام تدوين شكل گرفته است. تنها فيلم
تاريخ سينما كه نيازي به تدوين ندارد. تمامي فيلم در يك زمان و
مكان معين مي گذرد. فيلم بر پايه ي دكوپاژ كاملا دقيق هيچكاك
صورت گرفته است. تمامي حركات دوربين از قبل حساب شده است و
حدود شش ماه تمرين مداوم قبل از ساخت فيلم صورت گرفته است.
دكورهاي متحرك ساخته شده و همه چيز طبق دستور هيچكاك آماده شده
تا وي اولين فيلم رنگي خود را بر طبق نظريه هاي زيبايي شناسانه
بسازد تا شايد در دل منتقدين جايي باز كند. ولي نه تنها در اين
زمينه موفق نيست، بلكه با سردي منتقدان نسبت به اين فيلم بسيار
پر زحمت رو به رو مي شود.
خيلي از منتقدين (( طناب )) را يك تئاتر تو قوطي مي خوانند و
معتقدند كه هيچكاك كار خاصي روي نمايشنامه هنگامي كه آن را به
فيلمنامه تبديل مي كرده است انجام نداده است، در صورتيكه اين
طور نيست. اين تفكر از دكوپاژ دقيق و كاملا طرح ريزي شده ي
هيچكاك ناشي مي شود. هيچكاك به سبكي ناباورانه با دكوپاژ اين
فيلم، استادي خود را در تاريخ سينما ثابت كرده است. دكوپاژ
فيلم آنچنان دقيق و پيچيده است، كه بسياري از بزرگان ادعا مي
كنند اين فيلم چيزي جز تئاتر توي قوطي نيست.
دوربين در اين فيلم شخصيت ويژه اي دارد و براي حفظ يك دستي
داستان از نشان دادن نماهاي
P.O.V
خودداري مي كند. در اين فيلم ما به عنوان تماشاگر در نظر گرفته
شده ايم و شخصيت خود را به عنوان داناي كل و ناظر بر جريان
تقريبا در همه جاي داستان حفظ مي كنيم . حركات دوربين در فيلم
باعث ايجاد نوعي مكاشفه تصويري مي شوند و حالتي يكپارچه و يك
دست به فيلم مي دهند.
بيمار رواني
( PSYCHO ) ( 1960
)
فيلم
بيمار رواني يكي از برترين آثار استاد است. فيلمي به تمام معني
هيچكاكي و بر گرفته شده از يك موضوع كاملا هيچكاكي. فيلم با
صحنه ي كوبنده ي آغاز مي شود ( صحنه ي اول پس از چند ديزالو
براي مشخص كردن موقعيت، وارد يكي از اتاقهاي يك هتل مي شود ) و
تماشاچي را خلع سلاح مي كند و به دنياي زيبا و لبريز از توهم
هيچكاك مي برد.
در اين فيلم هيچكاك براي اولين بار در شيوه ي روايت گويي خود
تغييراتي پديد مي آورد، يعني در جايي نيمه هاي فيلم شخصيت زن
را عليرغم اينكه توانسته توجه تماشچيان را جلب كند مي كشد و
نابود مي كند و شخصيت ديگري را جايگزين او مي كند. يعني در
حقيقت ما تا صحنه ي قتل در حمام جانت لي را تعقيب مي كرديم، پس
از كشته شد جانت لي، هيچكاك تماشاگر را به دنبال آن بازيگر
ديگرش مي فرستد. آنتوني پركينز. ما حدود نيمي از فيلم را با
اين آدم سپري مي كنيم و به سرنوشتش علاقه مند مي شويم و در
پايان هيچكاك سعي دارد با يك شوك شديد ما را از فضاي خشن اثر
جدا كند. فيلم بيمار رواني واجد بسياري از مشخصاتي است كه ساير
آثار هيچكاك نيز آنها را دارا مي باشند نظير بازي با الگوي
داستان پردازي، مادر فيلم بيمار رواني( 1960 ) عليرغم اينكه در
فيلم حضور ندارد ولي فقط با همين حضور معنوي اش يكي از خوف
انگيز ترين مادران هيچكاكي است. زني كه به راحتي مي تواند دست
به قتل بزند و آدم ها را قرباني خودخواهي هاي خودش بكند. مادر
فيلم بيمار رواني ، يك مادر مريض است كه ما به غير صدا هيچ اثر
ديگري از او نداريم. شخصيتي به نام مادر در داخل آن خانه متروك
و بزرگ و قصر مانند وجود دارد كه نقش موثري در رفتار و گفتار
پسر جوانش نورمن ( آنتوني پركينز ) دارد. مهمترين علاقه ي
نورمن تاكسيدرمي كردن پرندگان است، بعيد به نظر مي رسد يك آدم
عادي به چنين كار وحشتناكي به عنوان سرگرمي نگاه كند. نورمن از
جهان بدش مي آيد و از هر چه در آن است متنفر است. عشق زيادي كه
به مادر نامهربانش داشته باعث شده نتواند بعد از پدرش حضور مرد
ديگري را در خانه نپذيرد و هم مادر و هم آ، مرد را بكشد. وقتي
مادرش را دفن مي كنند تحمل دوري از او را حتي براي يك شب
ندارد. پس قبر مادرش را نبش كرده و جسد او را در آورده و چندين
سال با جسد مادرش زندگي مي كند و طوري رفتار مي كند كه انگار
مادرش زنده است و حتي در غالب او فرورفته ( در لحظات خاصي ) و
با هم ( نورمن و مادرش ) صحبت مي كنند. يكي از مهمترين نكات
فيلم بيمار رواني كه كمتر به آن پرداخته شده است، عشق است.
نورمن عاشق مادرش است، به خاطر همين عشق او را مي كشد و بعد از
او نمي تواند عاشق كس ديگري بشود. وقتي از ماريون ( با بازي
جنت لي ) خوشش مي آيد مادر درون نورمن حسودي كرده و نمي خواهد
كار به جاهاي باريكتر بكشد. در حقيقت نمي خواهد نورمن عاشق شود
و مي خواهد نورمن را تا آخر عمرش تحت تسلط خود داشته باشد. به
همين خاطر مادر درون نورمن بر نورمن واقعي پيروز شده و نورمن
به شكل مادرش در مي آيد و ماريون را به قتل مي رساند. نورمن
واقعا معتقد است كه ماريون به دست مادرش كشته شده، من كه حرف
او را مي پذيرم شما چي ؟
بيمار رواني را مي توان فيلمي نو و پيشرو به حساب آورد. دوست
ندارم در دام تعريف كردن پيشرو و نو محصور شوم. به اين دليل
پيشرو محسوب مي شود كه در خيلي از جاها از قواعد سينماي كلاسيك
پيروي نمي كند و آنها را زير پا مي گذارد. هيچكاك به صورت
تدريجي به ما اطلاعات مي دهد . وي در ميانه ي فيلم ناگهان
شخصيت اصلي فيلم ( ماريون )را مي كشد و شخصيت ديگري را محور
فيلم قرار مي دهد كه بر حسب اتفاق در مسير حركت شخصيت اصلي
قرار گرفته است. ماريون علاقه بسيار زيادي به تشكيل خانواده
دارد. به همين خاطر پولي حدود چهل هزار دلار را از يكي از
مشتريان صاحب كارش مي دزد. ما از اين دزدي كوچكترين احساس
ناراحتي نمي كنيم. چرا از آن مشتري متنفر شده ايم. پيرمردي كه
هنوز دست از عياشي بر نداشته و به ماريون كه مي تواند جاي
دخترش باشد نظرهاي سو دارد. ماريون اين پول ر براي تشكيل
خانواده مي خواهد. پول دزديه شده هم ناشي از يك ازدواج است (
پيرمرد براي دختر نو عروسش خانه مي خرد ). وي به شهري مي رود
كه نامزدش در آنجا زندگي مي كند. در بين راه نسبت به كاري كه
انجام داده احساس پشيماني مي كند چون شب و دير وقت به نزديكي
آن شهر رسيده به متلي مي رود تا شب را در آنجا سپري كند. بعد
از اينكه با نورمن حرف مي زند و شام مي خورد به اتاقش مي رود.
در كوتاه ترين زمان ممكن هيچكاك با استفاده ي بسيار زيبا از
تصوير و صدا پشيماني ماريون را نشان مي دهد و بدون اين كه كوچك
ترين ديالوگي بگويد متوجه مي شويم كه قصد دارد برگردد و پول ها
را پس بدهد. بعد از اينكه خيال ش راحت مي شود براي اينكه بار
گناه را از روي دوشش پاك كند به حمام مي رود تا تن و روان خود
را پاك كند ولي اين اجازه به او داده نمي شود. نورمن عاشق او
شده و مادر نورمن دوست ندارد به غير از او زن ديگري وارد زندگي
نورمن شود. به همين خاطر ماريون را مي كشد. نورمن هم به خاطر
اينكه آثار جرم مادرش را از بين ببرد جسد ماريون را به مردابي
برده و همراه با ماشينش غرق مي كند. در ادامه ما شاهد جستجوي
كارآگاه و خواهر ماريون براي پيدا كردن او هستيم. در انتها
وقتي پي مي بريم نورمن قاتل ماريون است و مادر نورمن چيزي جز
اسكلت نيست ( البته در ظاهر و گرنه آن مادر بد اخلاق و غر و
غرو در روان نورمن زنده است و همو قاتل ماريون است ) به جايي
كه نسبت به نورمن احساس خشم و نفرت داشته باشيم. نسبت به او
احساس ترحم و محبت مي كنيم. چرا كه او قرباني عشق خودش است.(
صحبت هاي روان پزشك در آخر كار كاملا بيهوده و زايد است ) و ما
براي عشق او احترام قائليم حتي اگر به مرگ بي گناهي منجر شده
باشد. عشقي كه در آخر كار نورمن را كاملا تحت تاثير خود قرار
داده و باعث استحاله ي شخصيت نورمن به مادرش شده است. در انتها
ي فيلم ما با نورمن روبرو نيستيم. اين مادر نورمن جلويمان
نشسته است.
مرد عوضي
(
The Wrong Man ) ( 1957 )
مرد
عوضي يكي از زيباترين فيلم هاي هيچكاك است. اين فيلم ساختاري
مستند دارد و فارق از ساير مشخصات ويژه ي ساير فيلم هاي هيچكاك
است. هيچكاك در اين فيلم به روايت كردن يك داستان واقعي در
مكانهاي واقعي و با اشخاص واقعي ( بجز شخصيت هاي اصلي فيلم
نظير بالسترو و زنش ) مي پردازد.
كدام منتقد يا تحليل گر مي تواند ثابت كند اين فيلم كاملا در
رو است و در زير اين روايت ساده ي خطي چيز ديگري وجود ندارد.
من ادعا مي كنم كه بالسترو ( با بازي زيباي هنري فوندا ) دزد
واقعي است. او بوده كه به خاطر شرايط و دستمزد پاييني كه داشته
دست به دزدي زده و به خاطر خانواده اش كه آن را خيلي دوست مي
دارد مجبور شده كارهايي را انجام بدهد كه اصلا مايل به انجام
دادن آنها نيست. آيا در بين آن همه شاهد هيچكدام متوجه تفاوتي
كه ميان بالسترو و مردي كه در پايان فيلم است نمي شود. من كه
عليرغم شباهتشان خيلي زود متوجه تفاوت ميان آن دو شدم چه برسد
به كساني كه آن مرد متهم است از آنها دزدي كرده است.
بالسترو براي تامين كردن خانواده اش دست به دزدي از جامعه اي
مي زند كه مانع پيشرفت او شده و او را مجبور به تحمل بدبختي و
سختي كرده است. او حتي پول ندارد تا به زنش دهد كه از دندان
درد رنج مي برد. آيا بايد اين شيوه زندگي يك هنرمند باشد.
بالسترو براي حق طبيعي اش كه از او سلب شده دست به دزدي مي
زند. حق زندگي . او و همسرش و بچه هايش حق زندگي كردن دارند.
ولي اين حق به آنها داده نشده است. پس او مجبور است اين حق را
از راه ديگري احقاق كند. از راهي كه شايد غير قانوني و حتي غير
اخلاقي باشد ولي براي كسي در آن شرايط بد مالي اجتناب نا پذير
است. بالسترو دزدي مي كند ولي وقتي كه دستگير مي شود سرگردان
است. همو است كه نان آور خانواده است و با دزدي هاي كوچكي كه
انجام مي دهد به گونه اي هر چند سخت چرخ زندگي خانوادگي را مي
چرخاند. حالا كه او دستگير شده آيا خانواده اش از هم نخواهد
پاشيد.؟چه كسي نان آور خانواده مي شود؟ مخارج خانواده از كجا
تامين مي شود؟ همه ي اينها سوال هايي است كه ذهن خسته ي
بالسترو براي آنها جوابي پيدا نمي كند. رز همسر بالسترو ( با
بازي ورا ميلز ) تمام پس اندازش را خرج گرفتن وكيل براي
بالسترو مي كند. اين كار براي بالسترو كشنده است. زنش به او
ايمان دارد و براي آزادي او تمام پس انداز اندكش را كه براي
مداواي دندانش كه مدتهاي زيادي درد مي كرد كنار گذاشته بود خرج
گرفتن وكيل مي كند. در تمامي صحنه هايي كه بالسترو در زندان
است و يا در خيابان ها از خانه ي اين شاهد به خانه ي آن شاهد
يا از محل كار اين شاهد به محل كار آن شاهد مي روند مي توان
اين شرمندگي را در چهره ي شكسته شده ي بالسترو ديد.
تنها چيزي كه باعث نجات بالسترو مي شود عشق است. عشق زنش رز كه
به بالسترو اطمينان دارد و همين اطمينان باعث بر آشفتگي شديد
روحي و رواني او مي شود كه منجر به بستري شدن او در آسايشگاه
رواني مي شود. براي يك مرد چه چيزي مي تواند ناراحتت كننده تر
و خرد كننده تر از اين موضوع باشد؟
در انتها وقتي بالسترو مقابل چهره ي حضرت مسيح ايستاده از
تمامي گناهانش توبه مي كند و آرزو مي كند كه اي كاش اوضاع به
حالت عادي برگردد. ديزالو بسيار زيباي هيچكاك در اين صحنه شايد
يكي از زيباترين ديزالوهاي تاريخ سينما باشد. مردي از انتهاي
ذهن بالسترو مي آيد صورت حقيقي به خود مي گيرد و تمامي گناهان
بالسترو را بر عهده مي گيرد.
در انتها هيچكاك باز ما را به جهان آرام بر نمي گرداند. بلكه
به صورت خبري به ما اطلاع مي دهد كه رز پس از دو سال سلامت خود
را باز يافته و به جمع خانواده اش باز مي گردد. آيا مي توانيم
اطمينان داشته باشيم كه اين رز همان رز سابق است؟ مسلما نه
بلاهايي كه سر اين آدم آمده همه ناشي از عشق فراواني است كه
نسبت به همسرش داشته است و نمي توانسته تحمل كند به مردي كه در
نظر او سر منشا و سر لوحه ي پاكي هاست تهمت ناروا بزنند به
همين خاطر با دنياي واقعي دچاز تضاد شديدي مي شود كه در نتيجه
وي را راهي آسايشگاه رواني مي كند. براي بالسترو اين اتفاق
بسيار سخت تر از تحمل مجازات زندان است چون محبوبي را اذيت
كرده كه عاشقانه دوستش دارد و اين نابخشودني ترين گناه در وادي
عشق است.
شمال از شمال غربي
( North by Northwest ) ( 1959 )
شمال
از شمال غربي را فلسفي ترين اثر هيچكاك مي دانند و شايد يكي از
فيلم هاي برگزيده او به حساب مي آورند.
ولي من اصلا شمال از شمال غربي را دوست نداشته و ندارم. فيلم
بسيار زيبايي است ولي در مقابل فيلمهاي ديگري از اين استاد
نظير (( سرگيجه )) ، (( بدنام )) ، (( مرد عوضي )) و ... واقعا
فيلم تفريحي و كوچكي به نظر مي رسد.
مردي از فضاي عادي و بي هيجان زندگي روزمره اش خسته شده و آرزو
مي كند حادثه اي در زندگي اش اتفاق كند كه او از اين همه
روزمرگي نجات دهد. بلافاصله سير حوادث منطقي و غير منطقي بر سر
او جاري مي شود به حدي كه فرصت فكر كردن را از تماشاگر مي
گيرد. سير حوادث ريز و دشت و منطقي و غير منطقي به حدي سريع
است كه نفس تماشاگر را بند مي آورد. زيبا ترين سكانس شمال از
شمال غربي خيلي دور از واقع است. سكانسي كه با هواپما تورنهيل
را مي خواهند بكشند بسيار غير قابل باور و غير منطقي است.
البته اين را بايد اضافه كنم اين غير قابل باور بودن و غير
منطقي بودن در چند بار اول قابل فهم نيست و رمز موفقيت استاد
نيز همين است. او حوادث غير منطقي در فيلم هايش را به نحوي
مطرح مي كند كه براي تماشاگر عادي سينما قابل باور باشد و حتي
در بارهاي اول براي تماشاگران حرفه اي سينما هم پنهان است. آيا
كشتن يك آدم در صحراي به آن وسيعي با فرستادن قاتل حرفه اي كه
خود را كاپلان معرفي كند راحت تر و مطمئن تر و حتي ساده تر و
بي سر صدا تر نيست؟
مسلما اين طور است. پس چرا هيچكاك اين كار را انجام نمي دهد؟
منطق هيچكاك منطق فيلم است نه واقعيت به همين خاطر براي آنكه
تماشاگر را شگفت زده بكند در عين حاليكه هيجان زيادي خلق مي
كند چاره اي جز اين نداشته كه از يك هواپيما سود جويد.
شمال از شمال غربي يك فيلم ساده و سر راست است و براي زمانه ي
خودش عالي بوده و براي امروز هم يكي از بهترين آثار كلاسيك
تاريخ سينما محسوب مي شود اما در پرونده ي فيلم سازي هيچكاك يك
شوخي تصويري زيبا محسوب مي شود.
سرگيجه
(
Vertigo ) ( 1958 )
از
زيباترين فيلمهای هيچكاك و تاريخ سينما. فيلمي كه هنوز عليرغم
گذشت 45 سال از زمان ساختش هنوز يكي از برترين و موثرترين آثار
تاريخ سينما محسوب مي شود.
سرگيجه شعر تصويري عاشقانه اي است كه مسلما كس ديگري جز هيچكاك
قادر به ساختش نبوده است. هيچكاك شاعر تصاوير زيبا و ناب است.
استادي و ي در زمينه فيلمسازي را تنها با اين فيلم مي توان
بطور كامل متوجه شد.
منتقدان هيچكاك كه از كوچكترين اشتباهش نمي گذرند آيا مي
توانند اين فيلم زيبا را رد كنند آن هم به دليل اينكه (( مهم
ترين فول تاريخ سينما را دارد )) . كدام فول ؟ اگر مهم ترين
فول تاريخ سينما اين فول باشد ( صحنه اي كه مادلين وارد كليسا
شده و در را باز مي گذارد، در صحنه بعد كه اسكاتي مي خواهد
وارد ساختمان شود در بسته شده است ) پس تاريخ سينمايي شاهكار
داريم كه اين مشكل راكوردي كوچك بزرگترين فول تاريخ سينماي آن
است. بله قبول دارم در كار هيچكاك اين فول تو چشم مي زند چرا
كه وي بزرگترين كارگردان تاريخ سينما است ولي اين فول در حدي
نيست كه بزرگترين فول تاريخ سينما لقب بگيرد. به قول يكي از
دوستانم (( وقتي يك كاغذ پر از لكه هاي ريز و درشت سياه باشد،
يك لكه كوچك سياه اصلا به چشم نمي آيد ولي در يك كاغذ كه سفيد
و تميز است همان لكه ي كوچك تو چشم مي زند )) بله اين فول در
اين اثر جاودانه ي هيچكاك وجود دارد و به چشم مي آيد، چون كه
ما از استادي چون هيچكاك انتظار چنين اشتباهي را نداشته و
نداريم. وگرنه اين فول آنقدرها هم بزرگ نيست.
سرگيجه دادگاهي براي روح انسان ها است . دادگاهي متعالي كه
متهمين آن وجدان هاي ما انسانهاست. هيچكاك در اين فيلم وجدان
ما را به چالش مي خواند و بعيد است كسي از اين چالش موفق بيرون
آيد. هيچكاك قاضي بي رحمي است براي كوچكترين گناه اشد مجازات
را در نظر مي گيرد. هنگامي كه مادلين قلابي به خود اجازه مي
دهد با نقش بازي كردنش مادلين حقيقي از زندگي محروم شود حق
ندارد ديگر راحت و آسوده به زندگي ادامه دهد. وقتي كار او باعث
مي شود تا اسكاتي دچار بحران روحي و بيماري رواني گردد حق
ندارد عليرغم اينكه عاشق اسكاتي است با اسكاتي لحظات خوشي را
داشته باشد. ( در تمام نيمه ي دوم فيلم هر وقت كه مادلين و
اسكاتي براي تفريح بيرون رفته اند ناراحتي پيش مي يايد كه مانع
لذت بردن آنها بخصوص مادلين مي شود
)
مادلين باعث شده تا ميج از اسكاتي دور شود. ميچ نامزد سابق
اسكاتي كه در بدترين شرايط روحي و رواني ياري رسان اسكاتي بوده
و در هيچ شرايطي او را ترك نكرده است. مسلما مادلين وقتي هم دل
ميج را مي شكند و هم باعث آشفتگي شديد روحي اسكاتي مي شود آن
هم فقط به خاطر پول اين حق را ندارد كه با اسكاتي خوشبخت شود
هر چقدر هم كه مي خواهد عاشق اسكاتي باشد.
ولي آيا مجازات مادلين مرگ است ؟ راه ديگري وجود ندارد؟ در
دادگاه هيچكاك كسي كه باعث از بين رفتن يك نفر ( هرچند به صورت
غير مستقيم ) و ناراحتي روحي دو نفر مي شود حق خوشبختي ندارد و
بايد مجازات شود كه هيچكاك عادل مجازات مرگ را براي او در نظر
مي گيرد . ما هم به راي قاضي عادل دادگاه احترام مي گذاريم و
اعتراضي نمي كنيم هرچند كه در قلبمان خواستار رسيدن اسكاتي و
مادلين به هم باشيم تا هر دو به سعادت و آرامش برسند. ولي
اعتراض فايده اي ندارد . هيچكاك شديدا آدم يك دنده و حرف
نشنويي است.
در انتها وقتي مادلين مي ميرد در نگاه اسكاتي يك گونه ابهام
خاص وجود دارد. سوالي كه او از تقدير مي پرسد : (( آيا بايد
اينگونه مي شد؟ )) . آيا واقعا بايد اينگونه مي شد ؟ بله. تنها
راه ممكن اين بود. چرا كه گناهكار به مجازاتش رسيد و اسكاتي به
مكاشفه اي دست پيدا كرد كه باعث تحول شديد روحي در او شد. (
نمونه عيني اين تحول را مي توان سرگيجه ي اسكاتي در هنگاميكه
در نيمه ي اول فيلم از پلكان برج بالا مي رود ديد ولي در
انتهاي فيلم وي ديگر اين سرگيجه را ندارد
.)
هيچكاك فيلم را بدون عنوان بندي پاياني و تنها با يك فيد تمام
مي كند. چرا كه را تفكر و انديشه را براي تماشاگر باز مي
گذارد. هر كسي مي تواند براي خودش داستان اسكاتي را تمام كند و
من اينگونه تمامش كردم (( اسكاتي به پيش ميچ باز مي گردد ولي
او را با شوهر تازه اش مي بيند. به كاري كه هميشه دوست مي
داشته باز مي گردد البته نه تحت لواي نيروي پليس. بلكه تحت
عنوان كارآگاه خصوصي _ كارآگاه خصوصي جان فرگوسن _ و اين با
نگاهي ديگر به زندگي پيدا مي كند
(
هیچکاک
همیشه عاشق
تا به حال كدام يك از آثار استاد را ديده ايد . تحت تاثير
كداميك از آنها قرار گرفته ايد. بي شك يكي از فيلم هايي كه نام
خواهيد برد فيلم (( بدنام )) خواهد بود. چرا اين فيلم اينقدر
تاثير گذار است. چرا بعد از گذشت 56 سال اين فيلم هنوز يكي از
برجسته ترين عاشقانه هاي سينما است. آيا از كنار فيلم ((
سرگيجه )) مي توان به را حتي عبور كرد و آن را يكي از بهترين
آثار تاريخ سينما و برجسته ترين عاشقانه ي تاريخ سينما به حساب
نياورد؟ مسلما براي كساني كه هيچكاك را به عنوان يك سرگرمي ساز
صرف و يك تكنسين فني درجه يك سينما مي شناسند اين سوال پيش
نيامده است. رمز ماندگاري او چيست؟ چرا هنوز پرطرفدارترين
كارگردان تاريخ سينما است و چرا هنوز اينقدر مورد بحث و نقد
قرار مي گيرد؟ هيچكاك 22 سال است كه با جهان خداحافظي كرده و
دستگاه تبليغاتش را تعطيل كرده است. پس چرا هنوز مطرح ترين
كارگردان جهان است؟
جواب تمام سوال هاي بالا را در يك كلمه مي توان خلاصه كرد ((
عشق )) . عاشق ترين كارگردان تاريخ سينما كه شايد مهمترين
مولفه ي آثارش ( عشق ) مهجورترين و ناشناخته ترين مولفه ي
آثارش است. در تمام بررسي هاي كه روي شخصيت و آثار اين هنرمند
صورت گرفته شده است تنها در موارد بسيار محدودي به اين موضوع
خاص پرداخته شده و در جاهاي هم كه اين مهم مورد نقد و بررسي
قرار گرفته به بيراهه كشانده شده است.
بدنام
(Notorious
1946 )
((
بدنام )) يكي از بهترين عاشقانه هاي تاريخ سينما و يكي از
بهترين آثار هيچكاك است. اثري كه عليرغم پرداخت به صورت يك
تريلر جاسوسي در بسياري از صحنه ها به يك ملودرام عاشقانه
تبديل مي شود. پرداخت عاشقانه در زير حالت جاسوسي فيلم نه تنها
باعث جذابيت فيلم شده بلكه تبديل به نوعي بازي در بازي شده
است. زني كه اصالت آلماني دارد عليرغم اينكه پدرش را
آمريكاييها به زندان محكوم كرده اند فقط به خاطر عشق به يك
جاسوس آمريكايي حاضر مي شود بر ضد هموطنان خود اقدام كند و
حاضر مي شود تمام آرمانهاي كه پدرش به خاطر آنها مبارزه كرده و
به خاطر آنها به زندان افتاده است را زير پا بگذارد. آليشيا(
اينگريد برگمن ) حتي حاضر است براي رضاي معشوق دولين ( كاري
گرانت ) و به خاطر وظيفه اي كه بر عهده ي دولين است با مرد
ديگري ازدواج نمايد. وي مجبور است عليرغم احساسات باطني خود
خود را عاشق سباستين ( كلود رينز ) كه در حقيقت مامور نازي ها
است نشان دهد تا اطلاعاتي را كه دولين از او مي خواهد به دست
آورد. به قول پاسكال بونتيزر ْ مسئله حائز اهميت در بدنام اين
نيست كه بطري هاي شراب، حاوي مواد معدني هستند، بلكه اين است
كه شراب در زيرزمين قرار دارد، كه در زير زمين با كليد قفل مي
شود، كه كليد نزد شوهر است، كه شوهر دلباخته ي همسرش است، كه
همسر مرد ديگري را دوست دارد، كه مرد مي خواهد بداند در زير
زمين چه چيزي وجود دارد.ْ
بله مسئله ى حائز اهميت در بدنام جاسوسي نيست بلكه عشق دو مرد
به يك زن واحد است، عشق مخربي كه براي هر دو عاشق چيزي جز
دردسر و پريشاني به همراه نمي آورد. عليرغم اينكه ((بدنام)) را
ملودرامي با پاياني خوش به حساب مي آورند اين فيلم داراي
پاياني خوش و خوشايند نيست. سباستيني كه براي تماشاگر محبوب و
مورد قبول است ( حتي بيشتر از دولين ) در پايان در دام مامورين
آلماني گرفتار مي شود. دوليني كه مستوجب تنبيه است در آخر بدون
كوچكترين تنبيهي به عشقش كه آنرا فداي وظيفه كرده است ( درست
برعكس سباستين كه وظيفه را فداي عشق مي كند ) مي رسد و آليشيا
زني منفعل كه حتي وقتي مي فهمد دارد توسط مادر سباستين مسموم
مي شود هيچ عكس العملي از خود نشان نمي دهد و به تقدير خود
تسليم مي شود در پايان توسط دولين نجات پيدا مي كند با وجود
اينكه سلامتي او براي تماشاگر مسجل نمي شود. در انتها تماشاگر
از نجات آليشيا خوشحال است ولي از اينكه دولين بدون اينكه
كوچكترين تنبيهي شود به آليشيا مي رسد ناراحت و از اينكه مرد
عاشق و مهرباني چون سباستين به دست مامورين آلماني مي افتد (
كه ما مي دانيم مجازاتش مرگ است ) شديدا دلگير مي شود. آيا با
اين پايان مي توان اين فيلم در دسته ي ملودرام هاي با پايان
شاد دسته بندي كرد؟ مي توان به آينده ي آليشيا و دولين اميدوار
بود؟ آيا ديگر دولين آليشيا را به آغوش كس ديگري نخواهد انداخت
تا براي او اطلاعات كسب كند؟ و هزار سوال ديگر كه بي پاسخ مي
ماند و ما را درباره ى پايان خوش فيلم به شك مي اندازد.
درونمايه فيلم برخلاف ظاهرش كه مبتني بر روابط علي و معلولي
افراد است كاملا بر روابط احساسي اشخاص استوار است. در ظاهر
سباستين دوست پدر آليشيا است و قبلا از او خواستگاري كرده ولي
جواب منفي شنيده است. پس زمينه ي عشقي بوجود آمده در ظاهر بين
اين دو كاملا تعريف مي شود. دولين به عنوان يك مامور وارد خانه
ي آليشيا شده و در مهماني او شركت مي كند و در زماني كه آليشيا
مست است خود را به او نزديك مي كند و اطلاعاتي را از او كسب مي
كند كه شايد در زمان هوشياري نمي توانست به آنها دست يابد و در
حقيقت آليشيا در معذوري قرار مي دهد كه يك طرف آن عشق است و
طرف ديگر حرفي كه به دولين زده و دوست ندارد از آن كوتاهي كند
و حتي در جايي كه آليشيا با جاسوسي مخالفت مي كند دولين صفحه ي
ضبط شده رو روي گرامافون مي گذارد كه آليشيا با پدرش بحث مي
كند و خود را يك آمريكايي معرفي مي كند نه يك آلماني و معتقد
است چون در آمريكا متولد شده است پس ذاتا يك آمريكايي است و
طرفدار منافع آمريكا مي باشد نه آلمان و حاضر نيست حتي به خاطر
پدرش براي آلمانها جاسوسي كند. به همين خاطر آليشيا مجبور به
جاسوسي براي آمريكا مي شود و در حقيقت به آرمان پدرش خيانت مي
كند. روابط دولين و آليشيا نيز در ظاهر كاري است و تعريف شده.
دولين مسئول مستقيم آليشيا است و آليشيا زير نظر او كار مي
كند. آليشيا عشق خود را به دولين نشان مي دهد ولي چيزي از او
نمي بيند و اين موضوع او را سرخورده مي كند و او خود را كاملا
وقف كاري مي كند كه نه تنها هيچ علاقه ي به آن ندارد بلكه از
آن متنفر است و فقط چون در جريان بازي است نمي تواند دست از
بازي بردارد. وي در حقيقت با غرق كردن خود در كار سعي در پنهان
كردن عشق خود نسبت به دولين و سرخوردگي ناشي از آن دارد. دولين
هم با پنهان كردن خود در زير چهره اي خشك و جدي سعي در پنهان
كردن عشق خود نسبت به آليشيا و عصبانيتي كه نسبت به مجموعه
كارهايي كه صورت گرفته تا آليشيا را هر چه بيشتر از او دور كند
( همانند ازدواج سباستين با آليشيا ) دارد. سباستين شايد تنها
آدمي است كه در بيشتر زمان فيلم بر پايه ي احساساتش عمل مي
كند. او واقعا عاشق آليشيا است و هر كاري مي كند تا او را راضي
نگاه دارد براي نمونه با مادرش كه يكي از وحشتناك ترين مادران
هيچكاكي است ( به استثناي مادر فيلم بيمار رواني ) به خاطر
آليشيا دعوا مي كند و بسياري از اختياراتي را كه قبلا مادرش بر
عهده داشته به آليشيا واگذار مي كند در حقيقت خانمي خانه را از
مادر مي گيرد و به آليشيا واگذار مي كند. و در پايان به سزاي
عشقش مي رسد و در دامي كه مامورين آلماني براي او فراهم كرده
اند گرفتار مي شود.
هيچكاك در پايان فيلم ما را با دنيايي كه در آن قرارمان داده
تنها مي گذارد و بدون نتيجه گيري ما را رها مي كند بدون اينكه
از سرنوشتي كه در انتظار آليشيا و دولين است با خبرمان كند و
تنها سرنوشتي كه معلوم است سرنوشت غم انگيز سباستين است كه با
وجود آنكه نشان داده نمي شود ما مطمئنيم كه سرنوشتي جز مرگ در
انتظارش نيست. در حقيقت هيچكاك ما را در كابوسي كه ساخته تنها
مي گذارد.
((
سرگيجه )) عاشقانه ترين عاشقانه ى تاريخ سينما است. فيلمي
بسيار جذاب و دوست داشتني كه هنوز در تاريخ سينما نظيري پيدا
نكرده است. فيلمي در ستايش عشق و در مذمت گناه. اين فيلم هم
همانند فيلم (( بدنام )) عليرغم موضوع جنايي اش درباره ى رابطه
ي بين افراد است. رابطه ي بين خير و شر. زشت و زيبا . نيك و
بد. در بين تمام آثار هيچكاك (( سرگيجه )) شايد تنها اثري است
كه از محدوده ي سينما خارج شده و به نوعي شعر تصويري بدل شده
است. هيچكاك استاد سينماي ناب ( سينماي تصويري ) در اين فيلم
با تصوير چه كارها كه نكرده است . هر فريم اين فيلم به اندازه
ي ارزشمند و اثر گذار است كه از محدوده تعريف خارج شده است.
قاب بندي هاي زيبا و بي نظير هيچكاك در اين فيلم اين فيلم را
به اوج برده است به صورتي كه اگر دشمني و خصومت منتقدين نبود
بي شك اين فيلم بهترين فيلم تاريخ سينما نام مي گرفت. جايي كه
به حق متعلق به آن است. هيچكاك اگر تنها همين فيلم را در
كارنامه ي شكوهمند فيلمسازيش داشت براي رساندن او به اوج قله ي
فيلمسازي كفايت مي كرد در حالي كه وي شاهكارهاي ديگري چون ((
پنجره ي عقبي ))، (( بدنام ))، (( بيمار رواني )) و ... را خلق
كرده است. پس بي شك بزرگترين كارگردان تاريخ سينما كسي نيست
جز سر آلفرد هيچكاك
((
سرگيجه )) واجد تمام مشخصات ساير فيلم هاي هيچكاك است. 1- عشق
2- تاكيد بر جزئيات 3- جنايت 4 - گناه 5- مجازات گناهكار 6- بر
هم خوردن تعادل در زندگي روزمره ي افراد 7 - تغيير در شخصيت
افراد در انتهاي فيلم
((
سرگيجه)) يك كابوس به تمام معني براي تماشاچيان حرفه اي سينما
محسوب مي شود. تمام كساني كه بار اول فيلم را ديده اند مات و
مبهوت تا چند ثانيه از جايشان تكان نخورده اند و بعد تا چند
وقت درگير حل و فصل موضوع فيلم بودند. مگر مي شود در آخر كار
كه همه چيز به خوبي و خوشي در حال تمام شدن است در چند پلان
آخر فيلم كاملا سرنوشتي را كه توسط تماشاچيان براي دو شخصيت
ساخته شده عوض كرد. براي مثال همانند فيلم (( شمال از شمال
غربي )) كه هيچكاك در سكانس آخر بعد از بحران پر هيجاني (
آويزان شدن قهرمانان فيلم از كوه راشومور ) يك راست به مرحله ي
حل و فصل كات مي زند ( جايي كه قهرمان مرد دست قهرمان زن را
گرفته و به بالاي تخت خواب قطار مي برد). اما در سرگيجه
اينگونه نيست. بعد از استحاله ي شخصيت جودي به شخصيت مادلن (
هر دو با بازي كيم نوواك ) به خواست اسكاتي ( جيمز استيوارت )،
تماشاگر انتظار پاياني خوش را بعد از دو ساعت دلهره و تعليق و
جا به جايي مكرر شخصيت ها دارد. ولي هيچكاك بر خلاف انتظار
تماشاگر عمل مي كند و زن را به مجازات گناهي كه انجام داده مي
رساند.
حالا يك سوال پيش مي آيد. هيچكاك كارگرداني كه مشهور به سرگرمي
ساز است چرا با اين كه مي توانست براي اين فيلم پاياني خوش
براي آن در نظر بگيرد و در نتيجه تماشاچيان بيشتري را جلب كند،
ولي اينكار را انجام نمي دهد؟
اين سوال يك جواب بيشتر ندارد و آن اين است كه گرچه تماشاگر
براي هيچكاك اهميت زيادي دارد، ولي اين باعث نمي شود كاري را
انجام دهد كه مورد پسندش نبوده و دوست ندارد به خاطر جلب
تماشاگر دست به خيلي كارها بزند. درست بر خلاف تهمتي كه
منتقدينش به او وارد مي كنند!!!!!!!!!!!!
متن
گرفته شده از وبلاگ mehdicinema.persianblog.com
«مارني»
آخرين فيلم برتر
نيما صداقت
مارني با اينكه نظرات متفاوتي را برانگيخته است، اما بي شك يك
اثر كامل و جزو ده ساخته برتر آلفرد هيچكاك است. فيلم يكي از
غريب ترين فيلم هاي هيچكاك است كه از دو جهت در آثار او مهم به
نظر مي رسد: روان شناسي و فمينيسم.
مارني پاياني بر يك دوره ده ساله شاهكارهاي هيچكاك و آخرين
همكاري هيچكاك با گروه مورد علاقه اش است: آخرين فيلمبرداري
«بركز»، آخرين تدوين «جورج توما سينما» و آخرين موسيقي «برنارد
هرمن». اين سه تن كه بي شك نقش مهمي در شاهكارهاي هيچكاك داشته
اند، در چهار فيلم بعدي او ديده نمي شوند و عده اي علت ضعف اين
چهار اثر را عدم همكاري اين سه تن مي دانند (كه البته چنين
نيست). فيلم از لحاظ قصه شباهت هاي زيادي به «طلسم شده» دارد.
در هر دو فيلم براي شخصيت هاي اصلي در كودكي اتفاق ناهنجاري
افتاده (هر دو مورد مرگ يك شخص) كه اين باعث اختلالات روحي در
آنها شده و در پايان هر دو فيلم گره با فلاش بك (بازگشت به
گذشته) گشوده مي شود. در مارني، زن دچار اختلال روحي است و مرد
به او كمك مي كند و در «طلسم شده»، مرد (كريگوري پك) رفتار
غيرطبيعي دارد و زن (اينگريد برگمن) براي درمان او مي كوشد. از
سوي ديگر فيلم به خاطر شخصيت اصلي (دختر دزد) به «دستگيري يك
دزد»، «رواني» و «توطئه خانوادگي» شباهت پيدا مي كند. همچنين
به قول «دانلدا اسپوتو» سه فيلم اول هيچكاك در دهه شصت (يعني
«رواني»، «پرندگان» و «رواني» شديداً به هم ارتباط دارند.
«اسپوتو» براي اثبات اين گفته خود به ارتباط شخصيت هاي اصلي سه
فيلم اشاره مي كند (جالب اينكه هر سه شخصيت بلوند هستند) و
نكته جالب تر ارتباط شخصيت مركزي هر سه فيلم با «مادر» است.
شايد مهم ترين مايه فيلم هاي هيچكاك استحاله شخصيت و خودشناشي
باشد. در فيلم هاي هيچكاك ـ غالباً - شخصيت ها ضعف و وسوسه اي
دارند كه با پرداختن به اين ضعف و پيمودن نتايج حاصل از اين
كار، درمان مي شوند. مارني ضعفش اين است كه واقعه مهمي را
فراموش كرده و وسوسه اش اين است كه مي خواهد واقعه را به خاطر
آورد و خودشناسي اش را كامل كند. او مي خواهد بداند كه چرا
مادرش او را دوست ندارد «چرا منو دوست نداري مامان؟ هميشه تعجب
مي كنم كه چرا منو دوست نداري؟!» در پايان مارني با كمك شوهرش
(مارك) بر ضعف و وسوسه اش غلبه مي كند (نقش مارك در اين
خودشناسي بسيار مهم است و ما را به شناسايي يك مايه بسيار مهم
ديگر در آثار هيچكاك يعني تم زوج يا رابطه عشقي رهنمون مي
سازد). هر چند هيچ اهميتي ندارد كه هيچكاك اين تم ها را به عمد
به كار گرفته باشد يا نه (ناخودآگاه هنرمند را نبايد فراموش
كرد) اما دلايل متعددي مي توان آورد كه همه اين ها به عمد بوده
است؛ به عنوان مثال: در رماني كه مارني از روي آن ساخته شده،
شخص ديگري ماجراي كودكي مارني را برايش تعريف مي كند، همچنين
اسب مارني را كس ديگري مي كشد اما در فيلم، هر دوي اين اعمال
توسط خود مارني انجام مي شود. هيچكاك به عمد، به خاطر تم مورد
علاقه اش يعني خودشناسي، رمان را تغيير مي دهد تا مارتي خود
اسبش را بكشد و خود ماجراي كودكي اش را به خاطر بياورد.
مفاهيم و ارتباطات فيلم حيرت انگيز است؛ به عنوان مثال سه
مفهوم آب، تجاوز و مرگ. مارني در كشتي (بر روي آب) مارني را
تصاحب مي كند و بعد مارني در آب خودكشي مي كند. در فلاش بك
كودكي هم، مرد متجاوز، ملوان است و توسط مارني كشته مي شود.
اينگونه مفاهيم و ارتباطات نبوغ آميز در طول فيلم كم نيست و به
طور كلي توجه هيچكاك به جزييات حيرت آور است. حتي مثلاً در
نمايي كه مارني مي خواهد وارد خانه مادرش شود (و همين طور نماي
پاياني كه با مارك از خانه مادرش بيرون مي آيد) چند بچه در حال
بازي، آوازي مي خوانند كه حتي اين آواز هم با مارني ارتباط
دارد:
«مامان
مامان، من مريضم، پي دكتر بفرست اون طرف تپه.. » و فراموش
نكنيم كه به قول رابين وود: «سينما يعني جزييات.
«
|