آن چه در زیر می آید گزیده ای از دفتر خاطرات خصوصی و محرمانه
ی وودی آلن است كه پس از مرگش و یا بعد از فوتش منتشر خواهد شد
– حالا هر كدام! زودتر پیش بیاید.
*شب را به صبح رساندن هر شب سخت تر و سخت تر می شود. دیشب این
حس كلافه كننده به من دست داد كه یك عده می خواهند توی اتاقم
بریزند و مرا حسابی شامپو بزنند. اما چرا؟ خیالاتی شده بودم و
به نظرم هیئت هایی شبح وار می دیدم. درست سر ساعت سه ی صبح،
لباس زیری كه روی صندلی انداخته بودم، به نظرم شبیه قیصر شده
بود؛ قیصری كه اسكیت هم به پاهای بسته بود. بالاخره وقتی به
خواب رفتم همان كابوسِ وحشتناك را دیدم كه در آن، یك موش خرما
می خواهد بلیتِ لاتاری مرا صاحب شود افتضاحه!
حس می كنم كه سِل من بدتر شده، همچنین آسمم. سینه ام خِس خِس
می كند و نفسم به زور بالا می آیدو بیشتر وقت ها سرگیجه دارم.
سرفه های شدید می كنم تا جایی كه از حالمی روم. اتاقم نم دارد.
سرما از تنم بیرون نمی رود و تپش قلب دارم. ضمنا" متوجه شدم كه
دستمال هایم تمام شده – آخر تا كی این وضع ادامه دارد؟
ایده ی یك داستان: مردی بیدار می شود و می بیند طوطی اش وزیر
كشاورزی شده. از حسادت می سوزد و با تفنگ خودكشی می كند. اما
متاسفانه تفنگ، از آن هایی است كه با چكاندن ماشه یك پرچم كوچك
از لوله اش بیرون می زند و رویش نوشته: «بنگ!» پرچم یك چشم او
را كور می كند، ولی زنده می ماند – انسان عبرت گرفته ای كه
برای اولین بار، از خوشی های ساده ی زندگی، مثل زراعت و نشستن
روی شلنگ هوا لذت می برد.
فكر: چرا آدم دست به جنایت می زند؟ به خاطر غذا این كار را می
كند. و نه فقط غذا: بیش تر وقت ها نوشیدنی هم باید باشد! یك
بار دیگر سعی كردم خودكشی كنم. این دفعه دماغم را خیس كردم و
كردم توی سرپیچ لامپ، متاسفانه سیم كشی اتصال كرد و فیوز پرید
و فقط یخچالم را زدم چپه كردم. من هنوز در اندیشه مرگ، ماتم
گرفته ام. به فكر فرو رفته ام كه آیا زندگی پس از مرگی هم وجود
دارد؟ و اگر دارد، می شود آن جا بیست و یك بازی كرد؟
آیا باید با
W.
ازدواج كنم؟ البته كه نه، اگر باقی حروف اسمش را به من نگوید.
همین طور در مورد سابقه ی كاری اش. از زنی به زیبائی او چطور
می توانم بخواهم كه از تماشای مسابقه ی برزگ اسكیت بگذرد؟
تصمیم گیری
...
امروز در یك مراسم تشییع جنازه به برادرم، برخوردم. پانزده سال
بود كه همدیگر را ندیده بودیم. اما او طبق معمول یك آبدان خوك
از جیبش درآورد و به سرو كله ی من زد. زمان كمكم كرده تا او را
بهتر درك كنم. بالاخره متوجه شدم كه می گفت: من «یك جانور نفرت
انگیزم كه باید نسلم را از روی زمین برداشت». البته تذكر او
بیش تر از روی محبت بود تا خشم و نفرت. از حق نگذریم: او همیشه
خیلی از من باهو تر و زیرك تر و با فرهنگ تر بود. تحصیلاتش هم
از من بهتر است، فقط مانده ام حیران كه چطور هنوز در مك دونالد
كار می كند!
امیلی دیكنسون شاعر چقدر در اشتباه بود: امید «یك چیز با بال
و پر» نیست. چی با بال و پر، از قرار معلوم، برادرزاده ی من
است. باید او را هر چه زودتر به زوریخ پی یك روان پزشك متخصص
ببرم!
امروز با مِلنیك قهوه خوردیم. او با من درباره ی این ایده
صحبت می كرد كه چه می شود اگر همه ی كارمندان رسمی دولت مثل
مرغ ها لباس بپوشند.
بعد از ظهر كه قدم می زدم، باز هم فكرهای شومی در سرم بود. چه
چیز مرگ مرا این قدر نگران می كند؟ شاید ساعات ]احتضار[.
مِلنیك می گوید كه روح، ابدی و نامیراست و پس از نابودی بدن هم
به زندگی ادامه می دهد. اما اگر روح من بدون بدنم وجود داشته
باشد، مطمئنم كه همه ی لباس هایم گل و گشاد می شوند.
آه بسه دیگه
...
دیشب همه ی نمایشنامه ها و شعرهایم را سوزاندم. خنده دار این
كه، وقتی شاهكارم پنگوئن سیاه را می سوزاندم، اتاقم آتش گرفت و
حالا من مانده ام و شكایت آدم هایی به اسم پین چانك و اشلوسر
. حق با كیركه گار بود.
امروز غروبی سرخ و زرد را دیدم وفكر كردم: من چقدر ناچیزم!
البته دیروز هم باران آمد و من همین فكر را كردم. باز هم احساس
نفرت از خود بر من غلبه كرد و دوباره فكر خودكشی به سرم زد – و
این بار با تنفس كنار یك مامور شركت بیمع و مسموم شدن و مردن!
ایده ای برای یك داستان: عده ای سگ آبی تالار كارنگی را اشغال
می كنند و ]نمایشنامه ی[ «وٌزِك » را اجراة می كنند. (مضمون
قوی ای دارد. اما ساختارش را چه كنم؟)
ای خدای مهربان! چرا من این قدر گناهكارم؟ آیا به خاطر این است
كه از پدرم نفرت داشتم؟ شاید به خاطر آن واقعه ی «گوشت گوساله
ی پخته شده با پنیر پارمژان » باشد. خوب، نوی كیف بغلی او چه
كار می كرد؟ اگرمن حرف او را گوش كرده بودم، می بایست برای
امرار معاشم، كلاه قالب می گرفتم. صدایش هنوز توی گوشم است كه
می گفت: «قالب گرفتن – همین و بس». عكس العملش را به خاطر می
آورم وقتی به او گفتم می خواهم نویسنده شوم. او گفت:«تنها وقتی
می توانی بنویسی، كه همدست جغد باشی.» هنوز نمی فهمم منظورش چه
بود. چه مرد غمگینی! وقتی اولین نمایشنامه ام – كیسه ی گوز –
در تماشاخانه لیكئوم به روی صحنه آمد، در شب افتتاحیه او با
لباس رسمی و یك ماسك ضدگاز حاضر شد.
داستان كوتاه: مردی، صبح از خواب بیدار می شود و متوجه می شود
تغییر حالت داده و به صورت ستون های اتاق خودش در آمده. (این
ایده می تواند در سطوح مختلفی كاركرد داشته باشد. از جنبه ی
روانشناختی، همان اصل فلسفی كروگر – شاگرد فروید – است كه
تمایلات جنسی در ژامبون را كشف كرد.)
تصمیم گرفته ام نامزدی ام را با
W.
به هم بزنم. او نوشته های مرا درك نمی كند و دیشب گفت كه مقاله
ی «نقد حقیقت متافیزیكی» من، او را به یاد فرودگاه می اندازد.
با هم بحث كردیم و او دوباره موضوع بچه ها را به میان آورد،
اما من قانعش كردم كه آن ها خیلی كوچك خواهند بود.
هر چه بود، بالاخره مجبور شدم نامزدی ام با
W.
را به هم بزنم. زیرا از بخت خوش، او با یك دلقك حرفه ای سیرك، به فنلاند
گریخت. به گمانم این طوری بهتر شد، با این كه یكی دیگر از آن
حمله ها به سراغم آمد كه شروع می كنم از گوشم سرفه كردن.
آیا من خدا را باور دارم؟ تا قبل از تصادف مادرم، داشتم. مادرم
پایش روی پیراشكی گوشت سٌرید و زمین خودر و طحالش را سوراخ كرد
او ماه ها در خالت اغماة بود و هیچ كاری نمی توانست بكند به جز
خواندن آواز «گرانادا» برای یك ماهی كیلكای خیالی. چرا این زن
در بهترین سال های زندگیش، این قدر مصیبت زده و بدبخت بود –
چون در جوانی اش جرات كرده بود آداب و رسوم عرفی را نادیده
بگیرد و روز عروسی اش، یك پاكت كاغذ قهوه ای را روی سرش كشیده
بود. و چطور می توانم خدا را باور داشته باشم وقتی همین هفته ی
گذشته، زبانم لای غلتك یك ماشین تحریر برقی گیر كرد؟ من گرفتار
شك ها و شبهه ها هستم، اگرهمه چیز توهم باشد و هیچ چیزی وجود
نداشته باشد چه؟ اگر این طور باشد آن وقت مسلما" بهای گزافی
برای خرید فرشم پرداخته ام، ای كاش خدا نشانه ای واضح و روشنی
از وجود خودش به من می داد! مثل یك حساب پس انداز بزرگ در یكی
از بانك های سوئیس.
ایده نمایشنامه: شخصیتی براساس شخصیت پدرم. اما نه با شست پایی
به آن بزرگی و برجستگی. او را به دانشگاه سوربون می فرستند تا
در رشته ی سازدهنی تحصیل كند. در پایان، او می میرد بدون آن كه
به تنها آروزی زندگی اش برسد كه تا كمر توی آب گوشت بنشیند.
(یك پرده ی دوم نمایش عالی و درخشان هم به نظرم آمده كه در آن،
دو كوتوله با یك سر بریده در محموله ای از توپ های والیبال
مواجه شدند
(برگردان
.م.آزاد)
***
کنت دراکولا
جایی در ترانسیلوانیا کنت دراکولا در تابوتش دراز کشیده و
منتظر بود تا شب از گرد راه برسد. کنت نه تنها به حمام آفتاب
علاقهای نداشت، بلکه اصولاً از دیدن ریخت آفتاب بیزار بود،
چون قرار گرفتن در معرض نور آفتاب پوست او را برنزه نمیکرد،
کباب نمیکرد، نابود میکرد. تابوتی که کنت در آن دراز کشیده،
درونش اطلس دوزی شده و بر روی درش نام دراکولا نقره کوب شده
بود.
این تابوت مأمن و استراحتگاه کنت در تمام طول ساعات روز
بود، اما وقتی تاریکی فرا میرسید، دراکولا از آن برمیخاست و
بسته به حال و حوصلهاش، به شکل خفاش یا گرگ، به روستاهای آن
حوالی سر میزد و در کوچه و خیابانها در پی یک شکار خونگرم
میگشت. او تقریباً شبی یک شکار داشت و عادت داشت خون
قربانیانش را قورت قورت سر بکشد. کنت دراکولا سرانجام پیش از
تابش نخستین انوار خصم کهن الگویش، خورشید، که فرا رسیدن روز
جدید را به طرز ناهنجاری اعلام میکرد با شتاب به تابوتش باز
میگشت. این گونه... زندگی خونآشام میگذشت تا...
... تاریکی داشت فرا میرسید که کنت آرام آرام در تابوتش به
جنبوجوش افتاد. حرکات سریع، سراسیمه و نامنظم پلکهایش نشان
از آگاهی ناخودآگاه او از غروب خورشید و فرا رسیدن زمان خیزش
داشت. کنت آرام آرام در حالی که بیدار شدن را مزمزه میکرد به
طعمههای آیندهاش میاندیشید، نانوا و همسرش. پر طراوت،
شاداب، پر از خون، در دسترس، امن و مهمتر از همه ابله. دو روز
و شب پیاپی بود که دندانهایش را برای مکیدن خون آنها سوهان
میزد و برای برخاستن از تابوت و پرواز به سوی منزل آنها لحظه
شماری میکرد.
با گسترده شدن کامل سفرۀ تاریکی، دراکولا تبدیل به خفاشی شد
و به سوی کلبه قربانیان خود پر کشید. پشت در کلبه دوباره به
هیئت انسان در آمد و زنگ در را به صدا در آورد. وقتی نانوا در
را باز کرد از دیدن کنت متعجب شد.
“به... سلام... کنت دراکولا... “
“از دیدنم تعجب کردین؟”
“نه... فقط چی شده کهاینقدر زود به خونۀ ما اومدین...
البته خیلی خوش اومدین.”
“زود اومدم؟ ظاهراً برای شام دعوتم کردین جناب نانوا، مگه
نه؟ امیدوارم کهاشتباهی نکرده باشم. برای امشب دعوت شده
بودم... درسته؟”
“نه نه...اشتباه نکردین جناب کنت. فقط مسئله اینجاست که
تا شب دقیقاً هفت ساعت وقت باقی مونده.”
“ببخشید؟”
“نکنه اومدین کسوف رو تماشا کنین؟”
“کسوف؟”
“بله... اون هم چی کسوفی؟... کسوف کامل.”
“چی؟”
“دقیقاً دو دقیقه طول میکشه... اگه الان از پنجره به آسمون
نگاه کنین.”
“ای داد... عجب خاکی تو سرم شد.”
“چطور جناب کنت؟”
“اگه اجازه بدین من همین الان باید زحمتو کم کنم.”
“برین؟ شما تازه تشریف آوردین...”
“بله بله... اما فکر میکنم خیلی سر زده اومدم و شما و خانم
محترمتون رو تو زحمت انداختم...”
“کنت دراکولا... رنگتون چرا اینقدر پریده!”
“رنگم پریده؟ آخ گفتی!این نشونهاینه که که من احتیاج به
هوای تازه دارم. به هر حال، خیلی خوشوقت شدم... من باید برم.”
“حالا بفرمایین بشینین... یه گلویی تازه کنین... یه چیزی
بنوشین؟”
“یه چیزی بنوشم؟... نه فعلاً وقتشو ندارم... یه عالمه کار
دارم.”
“چه کاری جناب کنت؟... بذارین برای بعد... بشینین براتون یه
جام شراب بریزم.”
“شراب؟! اوه نه اصلاً، کبدم رو بدجوری اذیت میکنه...
اِ...آقا این دستو ول کن!”
“امکان نداره... حداقل بشینین یه کم خستگی در کنین.”
“بابا... جانِ هرکی دوست داری باور کن، من جداً باید برم...
من تازه الان یادم افتاد که تمام لامپای قصرمو روشن گذاشتم.
آخر ماه کلی پول برق برام میاد.”
“اذیت میکنی جناب کنت، آدم که سر ظهر همۀ لامپای قصرشو
روشن نمیذاره.”
“راستش منظورم ازاینکه گفتم لامپارو روشن گذاشتماین بود
که... که... کرکره دروازه را نکشیدم... خندق هم که خشک
شده،این دور و برا هم که ناامنه... شما هیچ میدونین موقع
کسوف آمار دزدی چند برابر میشه؟”
“نه... چند برابر میشه؟”
“بابا ول کن بذار برم... شما حالیتون نیست من چقدر مزاحم
وقت و کارتون شدم.”
“شما اصلاً مزاحم من نیستین... خواهش میکنماینقدر با ما
رو دربایستی نداشته باشین. شما فقط یه وعده غذا زودتر اومدین
که اون هم خوش اومدین.”
“خب خب... من نه رودربایستی دارم نه مزاحم شما شدم، قبول...
حقیقتش اینه که من جداً از ته قلب دوست دارم ناهار سرتون خراب
بشم، اما قراره یه کنتس پیر از فامیلای دورمون بیاد دیدن من...
اگه پشت در بمونه شرمندهاش میشم.”
“عجله، عجله، عجله... فکر نمیکنین که بااین همه عجله کردن
آخر سر یه روز خدای نکرده زبونم لال سکته قلبی میکنین.”
“فیالواقع اگه دستمو ول نکنین ممکنه بدتر از سکته قلبی سرم
بیاد...”
“به به... رایحه شو حس میکنین جناب کنت... بوی مرغ شکم
پریه که همسرم داره واسه شام آماده میکنه... قراره شکمش رو با
سیب زمینی تنوری پر کنه...”
“خیلی جالبه، اما من جداً دیگه باید برم.”
کنت دراکولا بالاخره موفق شد دستش را از پنجه نیرومند نانوا
بیرون بیاورد و نزدیکترین درِ در دسترس را باز کند.
“ای داد...اینجا که قفسۀ لباسهاست.”
“هاها... جداً که شما یه گلوله نمکین جناب کنت...این در
صندوق خونه است، اما اگه خیلی کار دارین من دیگه اصرار
نمیکنم... بفرمایین درِ خونه اینجاست... اوه نگاه کنین...
کسوف تموم شده... خورشید خانم دوباره داره نورافشانی میکنه.”
دراکولا بدون درنگ و با شدت دری را که نانوا در حال باز
کردنش بود بست.
“بله بله... عالیه... خب من نظرمو عوض کردم و تصمیم گرفتم
از همین سر ظهر مزاحمتون بشم. فقط لطفاً این پردههای
خونهتون رو خیلی سریع بکشین. اونطور که شنیدم، امواج نور
خورشید تا چند ساعت بعد از کسوف به شدت برای سلامتی بدن
مضرن...اینطور که میگن سرطانزا هستن.”
“دلتون خوشه جناب کنت... کدوم پرده؟”
“پرده ندارین...ای داد بیداد... الان که نور از پشت پنجره
تو همه خونه میافته... ببینم، زیر زمین که حتماً دارین؟”
همسر نانوا در حالی که خیس و عرق کرده از آشپزخانه بیرون
میآمد با ذوق زدگی اعلام کرد:
“نه جناب کنت... البته من همیشه به یاروسلاو میگم که یه
دونه از اون خوب خوباش درست کنه، امااین مردا رو که میشناسین
جون به جونشون کنین تنبلن.”
“من متأسفم... جداً برای خودم متأسفم...این صندوقخونه تون
کجاست؟”
“همین الان درشو باز کردین جناب کنت.”
کنت دیگر معطل نکرد و در حالی که در صندوقخانه را باز
میکرد توضیح داد:
“ببینین، من میرم داخل کمد. وقتی ساعت هشت شب شد صدام کنین
بیام بیرون.” و داخل صندوقخانه شد و در را بست. زن نانوا
قهقههزنان گفت:
“وای خدا نکشهاین کنتو... یاروسلاو، آقای دراکولا جداً مرد
بامزهای هستن.”
اما یاروسلاو مشوش و دستپاچه از پشت در شروع به توضیحاین
موقعیت پیچیده برای کنت کرد:
“اوه جناب کنت، خواهش میکنم تشریف بیارین بیرون... جایی که
شما رفتین نه برای شما صورت خوشی داره نه برای ما... فکرشو
بکنین، همسایهها پشت سر ما چه حرفهایی میزنن... فکر میکنن
قبل ازاینکه من بیام خونه، شمااینجا بودیدن و بعد...
میفهمین که...”
اما کنت عجالتاً جزاینکه خورشید آن بیرون به طرز ناراحت
کننده و مرگباری مشغول نورافشانی بود چیز دیگری نمیفهمید.
“ول کن یاروسلاو جان نانوا... همسایهها بیخود میکنن که
فکر کنن خانم شما از من بد پذیرایی کرده و از من خواسته جای
اتاق پذیرایی تو صندوقخونه بشینم. بذارید من اینجا بمونم...
جان شما من دارم اینجا کیف میکنم.”
“جناب کنت، شما ظاهراً متوجه عرایض بنده نشدین...”
“چرا چرا خوب هم شدم... شما نگراناین هستین که
همسایههاتون فکر کنن شما خیلی مهموننواز نیستین. اما حاضرم
شهادت بدم که اینجا چقدر به من یکی خوش گذشته... من اتفاقاً
همین هفتۀ پیش به همین خانم هس، سر پیشخدمت قصرم، که بهتر از
شما نباشه، خیلی خوب و خوش گوشت و پرخونه، داشتم میگفتم که یه
صندوق خونه خوب واسه من دست و پا کنه که تعطیلات آخر هفته رو
اونجا خوش بگذرونم... یاروسلاو جان بجنب نونات ته گرفت... منو
به حال خودم بگذار... هوس کردم الان یه کم آواز بخونم... اوه
رامونا لالا دادا دی دی...”
در همین لحظه، شهردار ترانسیلوانیا و همسرش کاتیا که به طور
اتفاقی از کنار خانۀ نانوا میگذشتند تصمیم گرفتند سرزده مزاحم
آنها شوند. به هر حال، هر چه باشد شهردار و نانوا دوستان قدیمی
بودند و سرزده مزاحم شدن یکی از حقوق طبیعی و مسلم بین دوستان
قدیمی است.
“سلام یاروسلاو... امیدوارم من و کاتیا مزاحم تو و همسر
زحمتکشت نشده باشیم.”
“البته که نشدین... جناب شهردار... بفرمایین تو...”
“چی شده یاروسلاو؟ رنگت پریده... ببینم بیموقع اومدیم؟
مهمون داشتین؟”
همسر نانوا توضیح داد:
“جناب کنت دراکولا تشریف آوردن خونۀ ما.”
شهردار با تعجب پرسید:
“کنتاینجاست؟ کجاست که من نمیبینمش؟”
“همین نزدیکیا.”
“خیلی جالبه... من تا حالا نشنیده بودم که کنت دراکولا ظهر
جایی مهمونی رفته باشه... اصلاً شک دارم تا حالا تو روزایشونو
تو خیابون دیده باشم.”
“به هر حال،ایشون امروز سر ما منت گذاشتن وسط ظهراینجا
تشریف آوردن.”
“نگفتین کجاست؟ زیر فرشه؟”
“نه... فی الواقع... حقیقتش ایشون تو صندوق خونهس.”
شهردار با لحنی که تمسخر و طعنه و تعجب و دلسوزی یکجا در
آن پیدا بود پرسید:
“صندوقخونه؟!... وقتی تشریف آوردناینجا خونه بودی...
یاروسلاو...؟”
“خواهش میکنم فکر بد نکنین...ایشون همین پیش پای شما و
درست وقتی که تو خونه بودم تشریف آوردناینجا.”
و بعد با خشم و ناامیدی فریاد زد:
“جناب کنت خواهش میکنم از اون تو بیاین بیرون... جناب
شهرداراینجا هستن.”
صدای خفۀ کنت دراکولا از داخل صندوقخانه برخاست.
“مزاحم نمیشم. مناینجا راحت راحتم... از طرف من به جناب
شهردار سلام برسونین و واسه خودتون خوش باشین... من احتمالاً
تا شش هفت ساعت دیگه میام خدمتتون.”
شهردار، یاروسلاو نانوا را به کناری کشید و در گوشش زمزمه
کرد:
“یاروسلاو جان، تو که منو میشناسی، دهنم قرص قرصه، اما
بهاین زنا نمیشه اعتماد کرد. همین کاتیا ممکنه پس فردا بره
در هر خونه واستون کلی حرف در بیاره... اگه از من میشنوی باید
خودت همین حالا در صندوقخونه رو به زور واکنی... اگه کنت با
لباس رسمیو مرتب اونجا باشه نه با لباس زیر، معلوم میشه که
حق با تو بوده و حرفی هم ازش در نمیاد.”
نانوا دیگر درنگ نکرد، حیثیت خانوادگی، شرافت، ناموس پرستی
و چند چیز مهم دیگر چنان جلوی چشمش را گرفته بود که بدون معطلی
به طرف صندوقخانه رفت و با یک لگد محکم در را باز کرد.
بله، باز شدن در صندوقخانه همان و پایان کار کنت دراکولا
همان. با تابش اولین انوار خورشید عالم تاب به داخل
صندوقخانه، دراکولا جیغ وحشتناکی کشید و اندک اندک گوشت تنش
آب شد تا اینکه اسکلتی از او به جای ماند و البته ظرف چند
لحظه آن اسکلت هم در مقابل چشمان گشاده از ترس و تعجب حضار
تبدیل به خاکستری سفید و سپس گرد و غباری معلق در هوا شد. چند
لحظه سکوت بر آن جمع حکم فرما شد و دست آخر نانوا با صدایی
متأثر و متعجب اعلام کرد
“بینوا کنت... در مورد نور خورشید بعد از کسوف جداً حق
داشت... به هر حال فکر کنم معنیش این باشه که مرغ شکم پر امشب
قسمت جناب شهردار و کاتیا خانم بوده.”
برگردان: حسین یعقوبی
http://www.dibache.com/text.asp?cat=3&id=2500
|