You should install Flash Player on your PC

روی پرده سینماهای اروپا ( کتابخوان)

  از دیگران

 خانه نخست

روی پرده سینماهای اروپا

* کتابخوان

ترجمه و نوشته: پرویز صدیقی

 

نام اصلی‌: The Reader, بر اساس رمان آلمانی (کتابخوان)، آثر برنهارد شلینک (Bernhard Schlink)  

کارگردان: استفن دالدری (Stephen Daldry), سناریو: دیوید هر (David Hare), دوربین: کریس منگس (Chris Menges), روجر دیکینس (Roger Deakins), موسیقی‌: نیکو مولی (Nico Muhly), تدوین: کلیر سیمپسن (Clair Simpson).

بازیگران: کیت وینزلت (Kate Winslet), دوید کروس (David Kross), رالف فینس (Ralf Finnes), برونو گانز (Bruno Ganz), هانا هرتس شپرونگ (Hannah Herzsprung), کارلین هرفورت (Karolin Herfurt), ....

محصول: ۲۰۰۸، آمریکا و آلمان، زبان اصلی‌: انگلیسی، زمان: ۱۲۳ دقیقه

  http://www.bild.de/BILD/unterhaltung/kino/2009/01/26/trailer-premiere/kate-winslet-oscar-rolle-der-vorleser.html?o=RSS

 داستان: ماجرای فیلم در آلمان در سال ۱۹۹۵ رخ میدهد. میشاییل برگ،(رالف فینس) وکیل، بعد از ملاقات دخترش با هم بر سر مزار هانا شمیتز (کیت وینزلت)، اولین عشق زندگی‌ آش میروند. او برای اولین بار بعد از گذشت سالها از خودش و رابطه آاش با هانا حرف می‌‌زند. داستان در سال ۱۹۵۵ در آلمان پس از جنگ در شهری کوچک به نام Neustadt شروع می‌‌شود. در یک روز بارانی میشائیل ۱۵ ساله در راه مدرسه به خانه به طور ناگهانی دچار استفراغ شدید می‌‌شود. هانا، ۳۶ ساله، که در آن حوالی زندگی‌ می‌کند، به  کمک میشائیل می‌‌آید و او را بعد از رفع و رجوع  مختصر به خانه می‌‌فرستد. سه ماه بعد که میشائیل از بیماری یرقان جان سالم بدر برده، تصمیم به دیدن هانا، زن غریبه ایی که به او کمک کرده بود، می‌‌گیرد. میشائیل با یک دسته گل از هانا تشکر می‌کند. از آن روز به بعد رابطه‌ای عشقی‌ بین آن دو شکل می‌‌گیرد. به مرور بین میشائیل و هانا رسمی‌ شکل می‌‌گیرد که میشائیل قبل از هماغوشی با هانا برای او کتاب بخواند. بعد از مدتی‌ هانا به طور ناگهانی و بدون هیچ توضیح قبلی‌ ناپدید می‌‌شود. یازده سال بعد میشائیل ،دانشجوی رشته حقوق و به عنوان نظاره گر محاکمه شش تن از نگهبانان زن یکی‌ اردوگاههای کار اجباری در جنگ ، دوباره هانا را می‌‌بیند. هانا که در بین متهمین نشسته، در پایان محاکمه مسئولیت کشته شدن ۳۰۰ زندانی یهودی را در کلیسائی به آتش کشیده شده به عهده می‌‌گیرد.  دادگاه او را به حبس ابد محکوم می‌‌کند. در حین محاکمه برای میشائیل روشن می‌‌شود، که رفتار هانا ریشه‌اش در شرم او به خاطر بی‌ سوادی ست. کار در اردوگاههای اجباری و این واقعیت که هم زندانیان و هم میشائیل برای او کتاب میخواندند، ناپدید شدن ناگهانی‌اش و دست آخر به عهده گرفتن مرگ ۳۰۰ زندانی.

ده سال بعد از جریان محاکمه میشائیل که حالا به عنوان وکیل مشغول به کار است و ازدواج ناموفقی را تجربه کرده، شروع به ارتباط مجدد با هانا در زندان می‌‌کند. او کتابهای کلاسیک ادبیات را با صدای خودش بر روی کاست ضبط می‌کند و آنها را برای هانا می‌‌فرستد. در زندان هانا خواندن و نوشتن را به طور خود آموز یاد میگیرد و هر از چند گاهی‌ نامه‌هایی‌ یک یا دو خطی‌ برای میشائیل میفرستد، ولی‌ هیچگاه جوابی از او دریافت نمی‌‌کند.  در روز آزاد شدنش از زندان هانا خود را در سلولش حق آویز می‌‌کند. در وصیت نامه‌اش به میشائیل ماموریت می‌‌دهد، که تمام پول پس انداز کرده‌اش را به ایلانا ماتر بدهد، دختری که با مادرش تنها کسانی بودند، که در بین ۳۰۰ یهودی زندانی از آتش کلیسا جان سالم بدر بردند.  

رمان کتابخوان برای اولین بار در سال ۱۹۹۵ منتشر شد و تا بحال به بیش از چهل زبان ترجمه شده است. این اثر به عنوان معروفترین و در عین حال بهترین اثر برنهارد شلینک (۱۹۴۴-...)، نویسنده آلمانی به شمار می‌‌آید. شلینک که دارای تحصیلات دانشگاهی در رشته حقوق نیز می‌باشد، تا به حال کتابهای زیادی در رابطه با تاریخ معاصر آلمان به رشته تحریر در آورده است. آخرین رمانش به نام "آخر هفته" که در سال گذشته به بازار آمد، روایتی ست در باره یکی‌ از اعضای فراکسیون ارتش سرخ (Rote Armee Fraktion = RAF) که بعد از آزادی از زندان در ویلایی در یک روستای دور افتاده در ملاقات با دوستانش به تجزیه و تحلیل گذشته میپردازد

رمان کتابخوان که نوشته‌ای کم حجم می‌باشد، با زبانی‌ موجز و دقیق داستان یک عشق عجیب وغریب و در عین حال غیر ممکن در سالهای آغازین بعد از پایان جنگ جهانی‌ دوم در آلمان را به تصویر میکشد. این کتاب که سالهاست جزئی از دروس دبیرستانی در این کشور شده، نمادی ست از گذشته آلمان نازی که جامعه آلمان پس از گذشت نزدیک به شصت سال هنوز با آان کنار نیامده است. شلینک در اثرش روایتگری را تعبیه می‌کند، که  به تشریح وقایع از دید خود با ضمیر من می‌‌پردازد. او بدین وسیله پیام اثرش را در رابطه با تقصیر و گناه از یک طرف و از طرف دیگر این که مسئولیت  جنایات  فاشیشیسم  هیتلری کیست را به خواننده منتقل می‌کند. این روایت چند لایه که دائم از سطح به عمق می‌‌رود بطور مداوم خواننده را با روایتگر داستان در ارتباط نگاه می‌‌دارد. اولین مساله‌ای که در اقتباس فیلم از این رمان به چشم میخورد، حذف شدن راوی داستان است. دیوید هر سناریست فیلم از صدای روایتگر خارج از فیلم استفاده نمی‌‌کند. بجای آن میشائیل بزرگسال را میبینیم، که از زمان حال در گذشته می‌‌نگرد. البته نگاه غمگین فینس، که در تمام طول فیلم تغییری نمیکند، به هیچ وجه قابل برابری با افکار پر تلاطم قهرمان رمان شلینک نیست. و بعد از آن در فیلم شخصییت هانا اهمییت بیشتری پیدا می‌کند. بازی بسیار قوی وینزلت میان سرد مزاجی، ملاطفت و عصبی و دست پاچه بودن شخصییت هانا را ملموس و باورکردنی می‌کند. البته به این مسئله هیچ ایرادی وارد نیست، که در قالب فیلم فضای بیشتری در اختیار یک مجرم گذاشت، همانطور که مجرمان معمولی و متوسط جزئی از بدنه جامعه هستند. ولی‌ این دلیلی‌ بر متهم کردن فیلم به فریبندگی و اعاده حیثیت از مجرمان نیست، فقط به این خاطر که کیت وینزلت برهنه دیده میشود و در بعضی‌ از صحنه‌های می‌‌گرید. با این وجود فیلم استفن دالدری  یک احساس سطحی نگری در تماشاگر ایجاد می‌کند. فیلم و ادبیات ابزارهای متفاوتی برای روایت در اختیار دارند. بازگو کردن تصاویر، احساسات، موسیقی‌ سمج فیلم و توانائی بازیگران فقط در نیمه اول این اقتباس ادبی‌ کارکرد خوبی‌ دارد، تا زمانی‌ که داستان فیلم حول طوفانی از سکسووالیتت (sexuality) و احساس میچرخد، که هانا در میشائیل بوجود می‌‌آورد. در قسمت آخر فیلم رالف فینس نمایشگر نسلی ست که در اثر یک شوک روحی‌ بطور کلی‌ دگرگون شده. بازی فیننس ولی‌ بیشتر به یک تقلای ملودراماتیک می‌‌ماند، تا احساس کردن درد واقعی. در حالی‌ که در رمان میشائیل بطور داوطلبانه تن به یک تجزیه و تحلیل  (Analysis) هیجان انگیز میدهد، که سرگذشت او را به عنوان تمثیلی از سرگذشت یک نسل در مقابل دیدگان خواننده قرار می‌‌دهد، فیلم با یک موسیقی‌ احساساتی و نوعی بی‌ زبانی‌ از طرف میشائیل به پایان می‌‌رسد. و این در حالی‌ پایان فیلم را رقم میزند، که در یک قسمت اضافه شده به فیلم که در کتاب وجود ندارد، میشائیل تصمیم به شکستن سکوتش می‌کند، تا احساس مقصر بودن را به نسل بعد منتقل نکند.

با وجودی که فیلم تقریبا تمام حجم کتاب را در بر می‌‌گیرد، به گویائی و عمق کتاب نمی‌‌رسد. در تبدیل ادبیات به تصویر بناهگاه شاهد نتایج متعارف و معمولی‌ هستیم و در خیلی‌ موارد فیلم قادر به بیان احساسی‌ که خواننده در حین خواندن کتاب با آن مواجه می‌‌شود نیست. شلینک می‌‌گوید که او با داستان‌هایش نمی‌‌خواهد کسی‌ خوشحال و یا متأثر کند، برای او مهم است که داستانش درست و صحیح باشد. بر روی پرده سینما به نظر می‌‌رسد که بر عکس باشد                                .