ابر اتمی
تصویر اتومیوم عبور می کند.
مردم در خیابان ها در زیر باران راه می روند.
ماهیگیرانی که دستخوش رادیواکتیو شده اند.
هزاران ماهی غیرقابل استفاده دفن می شوند.
زن:
برای زنها این خطر وجود دارد که با کودکان نامطلوب خود بمیرند،
با فرزندان ناقص الخلقه، اما این هم می گذرد.
برای مردها این خطر وجود دارد که قدرت تولید مثل خود را از دست
بدهند، اما این هم می گذرد.
باران ایجاد وحشت می کند.
باران خاکستر بر روی آبهای اقیانوس آرام.
آبهای اقیانوس آرام کشنده است.
ماهیگیران اقیانوس آرام مرده اند.
آذوقه ایجاد وحشت می کند.
آذوقه یک شهر را به دور می ریزند.
آذوقه یک شهر را مدفون می کنند.
یک شهر خشمگین می شود.
تمام شهرها خشمگین می شوند.
فیلم اخبار هفته: میتینگ.
زن:
این خشم شهرها علیه کیست؟
آنها چه بخواهند و چه نخواهند، خشم تمام شهرها علیه کشورهایی
است که عدم تساوی را به عنوان اصول اساسی خود علیه برخی از
کشورها قرار داده اند، علیه عدم تساوی ای است که به عنوان اصول
اساسی از طرف برخی از نژادها علیه نژادهای دیگر اعمال می شود،
علیه عدم تساوی ای که از طرف بعضی طبقات علیه طبقات دیگر صورت
می گیرد.
عبور جمعیت، میتینگ. سخنرانی های «گنگ» در بلندگوها.
زن:
آهسته.
گوش کن.
من هم مثل تو فراموشی را می شناسم.
مرد:
نه، تو فراموشی را نمی شناسی.
زن:
من هم مثل تو از نظر خاطرات آدم با استعدادی هستم. من فراموشی
را می شناسم.
مرد:
نه، تو از نظر خاطرات آدم با استعدادی نیستی.
زن:
من هم مثل تو سعی کردم با تمام نیروهایم علیه فراموشی مبارزه
کنم. من هم مثل تو فراموش کرده ام. من هم مثل تو آرزوی یک به
خاطر آوردن تسلی ناپذیر را داشته ام. خاطره ای از سنگ و از
سایه.
سایه «عکاسی شدۀ» یک غروب بر روی یک سنگ در هیروشیما.
زن:
من با تمام قوایم، تا آنجا که به من مربوط می شود، علیه وحشت
مبارزه کرده ام، وحشت درک نکردن چرای یک خاطره. من هم مانند تو
فراموش کرده ام...
غرفه هایی که در آنها صدها مدل «کاخ صنعت» دیده می شود. تنها
کاخی که پس از بمب ستون های داخلیش بر پا ماند و از آن پس در
این شکل کنونی باقیمانده است.
غرفه متروک.
اتوبوسی با توریست های ژاپنی.
توریست ها در میدان صلح.
گربه ای از میدان صلح عبور می کند.
زن:
چرا باید احتیاج مبرم به خاطر آوردن را انکار کرد؟...
این جمله همراه تصاویر ستون های داخلی کاخ صنعت؛ به طور موزون
ادا می شود.
زن:
به من گوش کن. من بیش از این ها می دانم. دوباره شروع می شود.
دویست هزار کشته،
هشتاد هزار مجروح.
در نه ثانیه. ارقام رسمی است. دوباره شروع می شود.
درختان.
کلیسا.
تالار اسب سواری.
هیروشیمای دوباره ساخته شده. کارهای روزانه.
زن:
حرارت روی زمین ده هزار درجه خواهد بود.
خواهند گفت ده هزار خورشید. اسفالت شعله ور خواهد شد.
کلیسا.
رکلام های ژاپنی.
زن:
هرج و مرج حکمفرما خواهد شد. یک شهر به طور کامل از پایه به
هوا پرتاپ خواهد شد و به صورت خاکستر سقوط خواهد کرد...
شن. یک بسته سیگار «صلح». گیاهان خاردار مانند عنکبوت ها در
روی شن گسترش پیدا می کنند.
زن:
انواع جدید گیاهان از شن می روید...
چهار دانشجوی «مرده» در ساحل رودخانه با یکدیگر درد دل می کنند.
رودخانه.
جذر و مد.
خلیج همیشگی در هیروشیمای دوباره بنا شده.
زن:
... چهار دانشجو به انتظار مرگی برادر وار و افسانه آمیز
هستند. هفت شعبه از دلتای رودخانه «اوتا» در ساعات معین پر و
خالی می شود، درست سرساعت معین با آب تازه و پر ماهی به رنگ
خاکستری یا آبی به نسبت ساعات فصول.
مردم دیگر در جهت سراشیبی گل آلود نگاه نمی کنند و به بالا
آمدن سیل در هفت شعبه دلتای رودخانه «اوتا» توجهی ندارند.
پایان صدای خطیب ها.
خیابان هیروشیما و باز هم خیابان ها.
پل ها.
پاساژ ها.
خیابان ها.
حومه شهر. خطوط راه آهن.
حومه شهر.
چیزهای روزمره مثل همه جا.
زن:
... من با تو روبرو می شوم.
کیستی؟
تو مرا می کشی.
تو به من نشاط می بخشی.
چطور می توانستم تصور کنم که این شهر با معیارهای عشق بنا شده
است؟
چطور می توانستم تصور کنم که تو به اندازه های اندام من ساخته
شده ای؟
تو با من موافقی. حادثه ایست. تو با من موافقی.
چه سکون و رخوتی به یک باره.
چه شیرینی ای.
تو نمی توانی تصورش را بکنی.
تو مرا می کشی.
تو به من نشاط می بخشی.
تو مرا می کشی.
من وقت دارم.
از تو خواهش می کنم.
به دور من بپیچ.
شکلم را تا حد زشتی تغییر بده.
چرا تو نه؟
چرا تو نه، در این شهر، در این شب که تا این حد به دیگران شبیه
است که انسان آنها را با یکدیگر اشتباه می کند؟ از تو خواهش می
کنم...
با یک حرکت ناگهانی چهرۀ زن نمایان می شود، بسیار لطیف و قرار
گرفته در جهت صورت مرد.
زن:
چه قشنگ است که تو پوست به این زیبایی داری.
آه سعادتمندانه مرد.
زن:
ترا...
پس از چهره زن صورت مرد با لبخندی نشاط آمیز که کمتر به مکالمه
آنها می آید، ظاهر می شود. مرد رویش را برمی گرداند:
مرد:
مرا، حتما. مرا حتما دیده ای.
هردو اندام های برهنه ظاهر می شود. صدای زن بی تغییر، گرفته،
اما دیگر نه در لحن قرائت یک گفتار، باقی مانده است.
زن:
صد در صد ژاپنی هستی، یا اینکه کاملا ژاپنی نیستی؟
مرد:
صد در صد. ژاپنیم.
مرد:
چشم هایت سبز است؟ یا...؟
زن:
چرا فکر می کنم... بله... فکر می کنم چشم هایم سبز است.
مرد به زن نگاه می کند. تشخیص سکوت آمیز.
مرد:
تو مثل هزار زنی در یک
...
زن:
علتش این است که تو مرا نمی شناسی. فقط به همین علت.
مرد:
شاید هم تنها به همین علت نباشد.
زن:
من حرفی ندارم از این که به خاطر تو هزار زن در یک زن باشم.
زن شانه مرد را می بوسد و سرش را به آرنج او فشار می دهد.
چهره اش از پنجره باز به سوی شب هیروشیما متمایل شده است.
مردی از خیابان می گذرد و سرفه می کند.
(مرد
دیده نمی شود، انسان فقط صدایش را می شنود.)
زن از جای خود بر می خیزد.
زن:
گوش کن .... ساعت چهار است
....
مرد:
چطور مگر؟
زن:
نمی دانم آن مرد کیست. هر روز در حدود ساعت چهار از اینجا می
گذرد و سرفه می کند.
سکوت. هر دو به یکدیگر نگاه می کنند.
زن:
تو در هیروشیما بودی...
مرد مثل کسی که به کارهای کودکانه می خندد، لبخند می زند.
مرد:
نه ... طبیعی است که نبودم.
زن بار دیگر شانه برهنه مرد را نوازش می کند. این شانه واقعاً
زبیا و دست نخورده است.
زن:
آخ، طبیعی است. من آدم احمقی ام.
زن تقریباً لبخند می زند.
مرد ناگهان با نگاهی جدی او را ورانداز می کند: بالاخره به او
می گوید:
مرد:
البته خانواده من در هیروشیما بود. من در جنگ بودم.
زن حرکت یکی از شانه هایش را فطع می کند. پریشان، با لبخند می
پرسد:
زن:
شانس آوردی، نه؟
مرد چهره اش را از زن برمی گرداند و سؤال او را سبک و سنگین می
کند:
مرد:
بله.
زن با صمیمیت بسیار اضافه می کند:
زن:
من هم شانس آوردم.
مرد مدتی است کاملاً ساکت است.
مرد:
تو چرا در هیروشیمایی؟
زن:
یک فیلم.
مرد:
چرا یک فیلم؟
زن:
من در یک فیلم بازی می کنم.
مرد:
قبل از این که به هیروشیما بیایی در کحا بودی؟
زن:
در پاریس.
شکوتی طولانی تر.
مرد:
قبل از این که در پاریس باشی؟...
زن:
قبل از این که در پاریس باشم؟... در نورس بودم. نـورس.
مرد:
نورس؟
زن:
این شهر در ایالت نیور واقع شده است.
سکوت. مرد مثل این که رابطه ای بین هیروشیما و نورس پیدا کرده
باشد، می پرسد:
مرد:
چرا می خواستی همه چیز را در هیروشیما ببینی؟
زن سعی می کند صمیمی باشد.
زن:
برایم جالب بود. درباره اش افکار مخصوص به خودم دارم. مثلاً
فکر می کنم اگر آدم با دقت نگاه کند، پس باید در پایان بفهمد.
ادامه دارد.
|