اطاقک فلزی وسط صحرا، دیواره ها بی پنجره، در اطاق
روبروی تماشاچیان و دریچه کوچکی کنار در.
مردی از دریچه به بیرون نگاه می کند، جلو اطاقک
بوته ای گل سرخ می روید. صدای پای اسبی از دور شنیده
می شود، شاخه درختی از پشت اطاقک بالا آمده به جلو خم
می شود سیب های سرخ و درشتی دارد. پرنده ای از کنار گل
می خواند. فواره ای کنار گل سرخ از خاک بیرون می جهد و
آب می پاشد. نسیم ملایمی می وزد، شاخه درخت را تکان می
دهد. مرد دستش را از دریچه دراز می کند و سعی می کند
که شاخه درخت را بگیرد و نمی تواند، هوا را چنگ می
زند. صدای خنده زنی از دور شنیده می شود. مرد می خواهد
سرش را از دریچه بیرون آورد، با دقت و نومیدی به اطراف
می نگرد، بعد خشمگین شروع می کند به در زدن، با لگد به
در می کوبد، ولی در باز نمی شود، دوباره پشت دریچه می
آید، درخت از گل پوشیده شده است. صدای آواز زنی از دور
دست شنیده می شود و صدای قدم های اسبی که می تازد، و
خندۀ چند زن که به شدت می خندند، مرد دوباره با شدت در
می زند: در باز نمی شود، می آید پشت دریچه، زنی با
لباس سفید وارد صحنه می شود. خرامان جلو می آید و با
نرمش ملایمی خم شده گلی چیده بو می کند. بعد با خنده
آن را لای موهایش فرو می کند، می رود جلو فواره، آب می
نوشد، سیبی از شاخه چیده گاز می زند، موسیقی لطیفی از
دور شنیده می شود، زن گوش می دهد، صدای سم اسبی که
نزدیک شده ناگهان بریده می شود، مردی از دور هوار می
کشد "ها، ها" زن گوش می دهد و جواب می دهد "هو هو" و
خنده کنان فرار کرده از صحنه خارج می شود.
مرد با شدت در را می کوبد، ناگهان در باز می شود،
مرد بیرون می پرد و در با همان شدت بسته می شود، مرد
می دود به طرفی که زن رفته است و نگاه می کند، لحظه ای
مبهوت می ایستد و نومیدانه به طرف گل سرخ می رود، به
جای گل سرخ بوته خاری می بیند، به طرف فواره می رود،
خم می شود و آن را مک می زند، فواره خشک شده است، می
خواهد سیب بچیند، شاخه ناپدید گشته است. یخه اش را باز
می کند و سینه اش را جلو نسیم می گیرد، نسیم تمام شده.
روی زمین می نشیند و زانوانش را در آغوش می گیرد، با
چشمان منتظر به هر طرف نگاه می کند، یک دفعه بلند شده
داد می زند: "ها، ها" غرش رعدی جوابش می دهد و آذرخشی
صحنه را روشن می کند، به طرف اطاقک می دود و در می
زند، در باز نمی شود دوباره می زند و خسته و نا امید
دوباره روی زمین چنبکمی زند و چشم می بندد. بوته های
خار از اطرافش روییده، پیش می روند و اطرافش را می
گیرند، و از روی زانوانش بالا می روند.
مرد وحشت زده بلند می شود و در را با لگد می کوبد
در را با لگد می کوبد؛ ابر سیاهی صحنه را می پوشاند و
رعد دوباره می غرد، دوباره در می زند؛ در باز می شود،
مرد با عجله داخل می شود و در بسته می شود. باران به
عجله چند قطره ای می بارد و تمام می شود. آفتاب بیرون
می آید. مرد پشت دریچه ظاهر می شود؛ شاخۀ درخت سیب از
پشت اطاقک خزیده و پایین می آید، گل سرخ با گل های
درشت ظاهر می شود؛ فواره آب می پاشد؛ صدای موسیقی
شنیده می شود؛ زن با لباس سفید وارد صحنه می شود؛ چند
نفر از دور می خندند؛ مرد دوباره به در می کوبد؛ در
باز نمی شود؛ زن گل می چیند؛ آب می خورد؛ و نزدیک شاخۀ
درخت می رود؛ مرد دوباره در می زند؛ زن سیبی چیده گاز
می زند. صدای پای اسبی نزدیک شده و بریده می شود، مردی
داد می زند "ها، ها" و زن جواب می دهد "هو هو". مرد
جوانی وارد صحنه می شود. زن می خندد، سیب گاز زده را
به طرف مرد پرتاب می کند، مرد سیب را می قاپد و خنده
کنان از صحنه خارج می شود. مرد دوباره به در می کوبد؛
زن بر می گردد و نگاه می کند و می خندد؛ در ناگهان باز
می شود؛ مرد می آید بیرون؛ در بسته نمی شود؛ مرد در
آستانه در می ایستد و به زن نگاه می کند؛ صدای پوپک از
پشت خانه شنیده می شود؛ زن گوش می دهد، صدای پوپک
دوباره شنیده می شود؛ زن فرار می کند. مرد جلوتر آمده
گوش می دهد: صدای پوپک چندین بار تکرار می شود؛ مرد
عقب عقب می رود؛ دوباره صدای پوپک. مرد داخل اطاق می
شود؛ در بسته نمی شود؛ صدای پوپک تمام صحنه را پر می
کند؛ مرد داخل اطاقک روی زمین می نشیند؛ صدای رعدی که
می غرد، و آذرخشی که دوباره صحنه را روشن می کند. باد
شاخه درخت سیب و گل سرخ را تکان می دهد.
***
از م. سحر
برای غلامحسين ساعدی
و به ياد ِ او در دهمين سال «هجرتِ فرجام»
قلمی بود و پهلوانی بود
جز به ميدان کارزار نبود
پنجه در پنجه با سياهی داشت
ظلمت از وی به زينهار نبود
روزگارش حريف ِميدان بود
روزگاری که روزگار نبود
موج اگر بود ، مردِ دريا بود
ورطه گر بود ، برکنار نبود
کشتی اش کار و بادبانش عشق
ناخدا بود و جز به کار نبود
عاشقی بود و در سراچهء دوست
پرسه پرداز و رهگذار نبود
دردمندی ، شفاگری پر شور
زان طبيبان پُرشمار نبود
سر ز هر سو به زندگی می زد
رهروِ مرگِ نابکار نبود
راه زی گاهواره می پيمود
زائر تربت و مزار نبود
وطنش خاک و مذهبش انسان
باورش جز بر اين مدار نبود
سوی آفاق ِ دور می نگريست
نظرش بسته در حصار نبود
مِهرِ ايران که شعله در وی داشت
حسرت آلودِ فخر و عار نبود
چشم زی روزگارِ نامده داشت
نوحه ساز پرير و پار نبود
آرزوهای جانِ شيفته اش
جز بر آينده استوار نبود
شهر ِ بيدار ی آرزويش بود
ناکجايی که شهرِ دار نبود
کاخ ِ فرهنگ بود رؤيايش
نقشِ او جز بر اين نگار نبود
غمِ فردای مردمی آگاه
بر دلش غير از اين هوار نبود
گرچه با هيزم زمستان سوخت
جز در انديشهء بهار نبود
غربتی بود و غمگساری بود
غربتی هست و غمگسار نبود
***
آثار غلامحسين ساعدی :
مجموعه داستانها :
١- خانههای شهر ری ، تبريز، ١٣٣٤
٢- شب نشينی باشكوه ، ١٣٣٩
٣- عزاداران بَیَل ، ٨ داستان پيوسته ١٣٤٣
٤- دنديل ، ٤ داستان ١٣٤٥
٥- گور و گهواره ، ٣ داستان ١٣٤٥
٦- واهمههای بینام و نشان ٦ داستان ، ١٣٤٦
٧- ترس و لرز ، ٦ داستان پيوسته ١٣٤٧
٨- آشفته حالان بيدار بخت ، ١٠ داستان ، ١٣٧٧
رمان :
٩- توپ ١٣٤٨
١٠- تاتار خندان ، ١٣٥٣
١١- غريبه در شهر ١٣٥٥
نمايشنامه
١٢- كار بافكها در سنگر ١٣٣٩
١٣- كلاته گل ، ١٣٤٠
١٤- ده لال بازی ،١٠ نمايش نامه پانتونيم ، ١٣٤٢
١٥- چوب به دستهای ورزيل ، ١٣٤٤
١٦ - بهترين بابای دنيا ، ١٣٤٤
١٧- پنج نمايشنامه از انقلاب مشروطيت ١٣٤٥
١٨- آی با كلاه ، آی بی كلاه ، ١٣٤٦
١٩- خانه روشنی ، ٥ نمايشنامه ١٣٤٦
٢٠- ديكته و زاويه ، ٢ نمايشنامه ،١٣٤٧
٢١- پرواز بندان ١٣٤٨
٢٢- وای بر مغلوب ، ١٣٤٩
٢٣- ما نمیشنويم ، ٣ نمايشنامه ١٣٤٩
٢٤- جانشين ١٣٤٩
٢٥-چشم در برابر چشم ١٣٥٠
٢٦- مار در معبد ١٣٥٢
٢٧- عاقبت قلم فرسايی ، ٢ نمايشنامه ١٣٥٤
٢٨- هنگامه آرايان ١٣٥٤
٢٩- ضحاك ، ١٣٥٥
٣٠- ماه عسل ١٣٥٧
فيلمنامه
٣١- فصل گستاخی ١٣٤٨
٣٢- گاو ، ١٣٥٠
٣٣- عافيتگاه ١٣٥٧
٣٤- مولوس كورپوس ١٣٦١
تكنگاریها :
٣٥- ايلخچی ١٣٤٢
٣٦- خياو يا مشكين شهر ١٣٤٣
٣٧- اهل هوا ١٣٤٥
* اتللو در سرزمین عجایب اثر ساعدی که مستقیم ارتجاع
مذهبی را نشانه گرفت بود به کارگردانی ناصر رحمانی
نژاد در پاریس روی صحنه آمد وکار موفقی بود.
ترجمه :
٣٨- شناخت خويش (آرتور جرسيلد) با محمد نقی براهنی ،
١٣٤٢
٣٩- قلب ، بيماریهای قلبی و فشار خون ( ه . بله كسلی)
با محمد علی نقشينه ١٣٤٢
٤٠- آمريكا آمريكا (الياكازان) با محمد نقی براهنی
١٣٤٣
متولد
شنبه
۱۳ دی
۱۳۱۴ در
تبریز..
ساعدی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی،
روانپزشکی در تهران
به پایان رساند. نویسندگی را از سن ۱۶ سالگی آغاز کرد
و سالهای زیادی را به نمایشنامهنویسی و
داستاننویسی فارسی گذراند. وی در روز شنبه
۲ آذر
۱۳۶۴ در پاریس
درگذشت و در
گورستان پرلاشز در
کنار
صادق هدایت به خاک
سپردهشد.
او که خود آذری بود و به زبان مادری خویش نیز بسیار
علاقمند بود ، دربارهٔ زبان فارسی مصاحبهای با رادیو
بی بی سی چنین گفت: «زبان فارسی، ستون ِ فقرات یک ملت
عظیم است. من میخواهم بارش بیاورم. هرچه که از بین
برود، این زبان باید بماند.»
|