*سکوت
کارگردان وفیلمنامه نویس:
اینگمار برگمان
فیلمبردار: اسون نیکویست
بازیگران: اینگرید تولین-
گونل لیندبلوم- یورگن
لیندستروم
محصول: سوئد ١٩٦٢
خلاصه داستان فیلم:
دوخواهر به نامهای آنا و
استر به همراه پسر آنا،
یوهان در راه بازگشت از
تعطیلات به خانه، در میان
راه مجبور میشوند به
خاطر بیماری استردر شهری
غریبه، در کشوری غریبه که
زبانشان نامشخص و نامفهوم
است، توقف کنند. تنشی سخت
میان دوخواهر وجود دارد
که حاصل آن این است که
آنا در نهایت خواهر بیمار
خود را تنها در آن شهر
رها کند و با پسرش سوار
بر قطار به خانه بازگردد.
نقد فیلم:
این فیلم به همراه ِ
«همچون در یک آیینه» و
«نور زمستانی» یک سهگانه
را تشکیل میدهد در باب
رنج و عذاب معنوی انسان.
فیلم در فاصلۀ بین دو
فیلم دیگر ساخته شد ولی
به نسبت آن دو لحنی بسیار
تلختر و فضایی
خفقانآورتر دارد. آن
دوفیلم دارای فضایی باز
از روابط انسانها با
یکدیگر است که در جستجوی
رابطهای دیگر با خدا
هستند، اما در این فیلم
فضا بستهتر و انتزاعیتر
است و تمامی تنش ِ فیلم
محدود به تنش بین دوخواهر
میشود و حال و هوایی
نزدیک به فیلم بعدی
برگمان، «پرسونا»» (١٩٦٦)
دارد. در آنجا نیز کشمکش
بین دو شخصیت زن ِ فیلم
است که در دو قطب متضاد
قرار دارند. از قضا یکی
از شخصیتهای «پرسونا»
سکوت اختیار کرده و در
سراسر فیلم تقریبا صدایی
از او در نمیآید. سکوت و
ارتباط ِ حداقلی بین دو
خواهر که توام با سردی
است در فضای شهری که اصلا
مشخص نیست مردمانش به چه
زبانی حرف میزنند، آن هم
در هتلی با معماری خاص و
غریب، فیلم را بسیار سیاه
و سنگین کرده است و
جلوههای خودویرانگری و
دیگر آزاری دو خواهر به
جای اینکه تماشاگر را به
درکی عمیقتر از روابط
رهنمون شود، او را آزار
میدهد . صحنهای که آنا
از هتل بیرون میزند تا
مردی را بیابد و با او
رابطه برقرار کند،
درحالیکه حتی زبان او را
هم متوجه نمیشود، در
تقابل با صحنهای است که
سارا در اتاق خود مشغول
خود ارضایی است.
به صحنۀ پرسه زدن پسرک در
دالانهای هتل که
نمایانگر ذات جستجوگر
کودک بین دو قطب است،
نیز بعدها در فیلم
«درخشش» (١٩٨١) ِ
«کوبریک» ادای دین
میشود. نکتۀ جالب فیلم،
منبع الهام نامتعارف آن
توسط برگمان است. برگمان
در خاطراتش برای ایدۀ
مرکزی فیلم اینگونه توضیح
میدهد: «طی ملاقاتی در
بیمارستان، همانطور که از
پنجره بیمارستان بیرون را
نگاه میکردم متوجه حضور
پیرمردی بسیار چاق و فلج
در فضای سبز بیمارستان
شدم که روی یک صندلی
چرخدار زیر درختی نشسته
بود. بعد چهار پرستار
مهربان آمدند و درحالی که
میخندیدند، پیرمرد،
صندلی و تمام لوازمش را
زیر نور آفتاب، روبه جلو،
زیر درختان شکوفهدار
میوه راندند!«
*
همچون در یک آیینه
کارگردان: اینگمار برگمان
فیلمبردار:اسون نیکویست
موسیقی: یوهان سباستیان
باخ- سوئیت شمارۀ 1 برای
ویولون سل
بازیگران: هریت اندرسون-
گوناربیورنستراند- ماکس
فون سیدو- لاس پاسگارد
محصول 1961- سوئد
خلاصله داستان فیلم:
کارین، دختر روانپریشی
است که به تازگی از
آسایشگاه روانی مرخص شده
و تابستان را به همراه
پدرش ، دیوید، که نویسنده
است؛ همسرش، مارتین، که
پزشک است و برادرش،
مینوس، که نوجوانی 17
ساله است، در جزیرهای
دورافتاده میگذراند.
کارین تصور میکند
صداهایی را از پشت
کاغذهای دیواری میشنود
که میگویند پروردگار به
زودی با او صحبت کرده و
مایۀ رستگاریاش خواهد
شد. ولی روزی که دفتر
خاطرات پدرش را میخواند
پی میبرد که بیماریاش
علاجناپذیر است...
جوایز:برنده اسکار بهترین
فیلم خارجی زبان
نامزد اسکار بهترین
فیلمنامه غیراقتباسی
نقد فیلم: عنوان اصلی
فیلم «از میان آیینه به
تیرگی» است که در ایران
تحت عنوان «همچون در یک
آیینه» معرفی شده است و
در حقیقت برگرفته از نامۀ
«سن پل» به حکمران روم
است، با این مضمون:«زیرا
حال یکدیگر را تاریک
میبینیم، هم چون در یک
آیینه، ولی بعدها صورت به
صورت در برابر هم قرار
خواهیم گرفت و آنوقت همه
چیز را خواهیم شناخت،
درست همانطور که شناخته
میشویم«.
صحنۀ
آغازین فیلم دریایی مسطح
و آرام را نشان میدهد که
بازتاب دهندۀ آسمانی تیره
و پر ابر است، که مظهریست
از همان آیینه تاریک و
تیره. چهار نفر از دل آن
دریا، و ظاهرا از جایی که
معلوم نیست کجاست،
سربرمیآورند. این 4 نفر
تنها شخصیتهای فیلم
هستند که قرار است دوبه
دو روبروی آیینههای
یکدیگر قرار گیرند تا
شخصیت واقعی خود را کشف
کنند. شخصیتهای فیلم در
عین حال که آیینهاند،
تماشاگر نیز هستند. آنها
در مقابل یکدیگر قرار
میگیرند و خود را در
دیگری باز مییابند.
کارین در این فیلم، بیش
از همه نقش آیینه را دارد
و دیگران از انعکاس افکار
و عقاید خودشان در او، به
شناسایی خویش نایل
میشوند. پدر ِ کارین که
از بیماری دخترش به عنوان
یک سوژه برای رمانش سود
میجوید و در ضمن
نتوانسته است برای پسرش
پدری دلسوز باشد، در طول
فیلم متوجه فقدان عشق و
علاقۀ خود به اطرافیان
میشود و پیمیبرد که
همۀ احساس خود را مصروف
نوشتههایش کرده است.
پدر ِ فیلم، در واقع همان
خود ِ برگمان است که در
زندگی خصوصیاش بواسطۀ
سردی احساساتش به
اطرافیان، به خصوص
خانوادۀ خود رنج میبرده
است.
او معتقد است هنرمند فقط
به وسیلۀ هنر خود با
افراد دیگر رابطه برقرار
میکند و مجبور است که از
خوشبختی شخصی چشم بپوشد.
برگمان در حین نگارش
فیلمنامه و ساخت این
فیلم، پس از جدایی از
همسر اولش، بیبی
اندرسون، در آستانۀ
ازدواج با همسر دومش، شبی
لارتی، قرار داشت که یک
سال تمام قبل از اینکه
یکدیگر را ببینند با نامه
در مکاتبه بودند. به
عکس شخصیت پدر که نویسنده
است، شخصیت مارتین که
همسر کارین و پزشک است
اساسا خیلی بررسی و باز
نمیشود. او شخصیتی آرام
و دلسوز است که برای
زندگانی کارین نقطه
اتکایی محسوب میشود،
همان نقطه اتکایی که
کارین در پدر ِ خود جستجو
کرده و نیافته است.
مینوس در نقش ِ برادر
کارین نیز در دوران
بحرانی بلوغ خود در تقابل
با کارین، که تنها زن این
جزیرۀ دور افتاده است، به
کشفی از خود میرسد. وقتی
خواهرش را نیمه برهنه در
کشتی شکسته میبیند دچار
احساسات عجیبی میشود و
اقدام به تصرف او میکند
و با این کار دنیای
واقعیات گذشتهاش در هم
میشکند. با این سکانس،
برگمان در فیلمش تابوی
دیگری را میشکند. خود ِ
کارین نیز موردی از
هیستری مذهبی، یا به
عبارتی، اسکیزوفرنی با
گرایشهای عمیق مذهبی را
تصویر میکند. چهار شخصیت
فیلم در رویارویی
دوبهدو، یکدیگر را به
چالش میگیرند: مینوس با
نمایشنامهای که نوشته و
همراه خواهرش برای پدر
اجرا میکند و به وسیلۀ
آن شخصیت نویسندۀ پدر و
خصوصیات اخلاقی او را نقد
میکند.
در سکانسی از فیلم دیوید
از مارتین، که شخصیتی
آرام و به ظاهر موجه و
مثبت است؛ میپرسد :«آیا
آرزوی مرگ کارین را نکرده
است؟» و با این جمله
خواستۀ درونی مارتین را
که پوشیده به نظر میرسد
به سطح کشیده و او را
منقلب میکند. کارین نیز
در صحنهای که مینوس در
حال تماشای مجلهای حاوی
عکسهای برهنه زنان است،
او را غافلگیر کرده و با
این کار احساسات مینوس را
تحریک میکند.
برگمان در فیلم مشخصا به
اهمیت رابطههای انسانی و
احساساتی که انسانهای
میتوانند نسبت به یکدیگر
داشته باشند، میپردازد و
برخلاف آنچه گروهی از
منتقدان گفتهاند در آن
بحثی برسر وجود خدا نیست،
بلکه یک چیز مطرح است و
آن معجزۀ محبت است، چیزی
که قهرمانان این فیلم از
داشتن آن محروم هستند.
همانطور که دیوید به
مارتین پاسخ میدهد.
مارتین از او میپرسد:
«برای من دلیلی بیاور که
وجود خدا را ثابت کند، تو
نمیتوانی این کار را
بکنی». و دیوید پاسخ
میدهد:«چرا میتوانم ولی
با دقت به آنچه میگویم
گوش فراده. نوشتهاند:
خدا عشق است«.
*توتفرنگیهای وحشی
کارگردان و
فیلمنامهنویس: اینگمار
برگمان
فیلمبردار: گونارفیشر
موسیقی: اریک نوردگرن و
گوته لوون
بازیگران: ویکتور
شوستروم- بیبی اندرسون-
اینگرید تولین-
گوناربیورنستراند- ماکس
فون سیدو- گونل لیندبلوم
محصول سوئد 1957
جوایز: نامزد اسکار
بهترین فیلم نامه ارژینال
برنده گلدن گلاب بهترین
فیلم خارجی زبان
برنده
خرس طلایی بهترین فیلم از
جشنواره فیلم برلین
خلاصه داستان: قرار است
به پروفسور «ایزاک بورگ»
به مناسبت پنجاهمین
سالگرد استادیاش در
دانشگاه «لوند»، در شهر
زادگاهش، درجۀ افتخاری
بدهند. او به جای پرواز
از استکهلم به لوند،
تصمیم میگیرد با اتومبیل
به آنجا برود و در طول
مسیر سفرش با اشخاص
مختلفی روبرو میشود و
خاطرات گذشته را نیز مرور
میکند...
فیلم حکایت «ایزاک بورگ»
پزشک پیری است که پنجاه
سال است فقط خودش را دیده
و حالا ناگهان پیبرده
است که در این سالها
چقدر به همسر درگذشتهاش،
پسرش، مادرش، خدمتکار و
اطرافیانش بیتوجه بوده
است. فیلم با صحنهای
از رویا (یا به عبارت
صحیحتر کابوس «ایزاک»)
آغاز میشود. مابقی فیلم
جریان سفر اوست به
زادگاهش. در طی این سفر،
همراه با عروسش، با
آدمهای متفاوتی روبرو
میشود و خاطرات گذشتهاش
را از کودکی مرور
میکند. روایت فیلم در
بخشهایی که «آیزاک»
خاطرات گذشتهاش را مرور
میکند، در عرض 24 ساعت و
با افراد متفاوتی از پنج
نسل میگذرد. تمام
صحنههایی که یادآوری
دوران کودکی «آیزاک» است
همراه با نماهای باز و
پرنور و لباسهای سفید
هستند که با یک نوستالژی
همراهند. به عبارتی
«آیزاک» ِ فیلم همان
«برگمان» است که دوران
پرفراز و نشیبی را، توام
با سردی، دوری و انزوا از
دیگران سپری کرده است.
رابطۀ سرد ِ «برگمان» با
پدرومارش در کودکی، که
نتیجۀ بیتفاوتی آنها
نسبت به «برگمان» بود،
درشخصیت سرد ِ سوئدی او
در آینده تاثیری عمیق
داشت. «برگمان» در حین
فیلمبرداری این فیلم در
آستانۀ جدایی از سومین
همسرش «بیبی اندرسون»
بود که بازیگر همین فیلم
نیز بود.
علت جدایی را «برگمان» شک
و بدگمانی نسبت به
یکدیگر عنوان کرد. در
این فیلم نیر در سکانس
خیانت همسر ِ «ایزاک»،
میتوان این تصور
«برگمان» را از همسرش
دریافت. سکانس زنا در
ملاء عام که قبلتر در
فیلم «خاک اره و پولک» ِ
برگمان نیز شاهدش بودیم،
برای آن زمان صحنهای
تکاندهنده و غریب به
شمار میرفت. در خاطرات
«ایزاک» عشق دوران جوانی
او را نیز میبینیم که با
سردی «ایزاک» مواجه
میشود و سرانجام با
برادر او ازدواج میکند.
در نیمههای فیلم «آیزاک»
دوباره خواب میبیند و
این بار کابوس او شخصیت
واقعی او را روشنتر
میکند. در کابوس، او را
میبینیم که همانند بچه
مدرسهای ها مورد پرسش
قرار میگیرد. ابتدا چیزی
را زیر میکروسکوپ به او
نشان میدهند تا او به
عنوان یک پزشک تشخیصش را
بگوید، ولی او نمیداند
که چه چیزی زیر میکروسکوپ
است. سپس او را به اتاقی
دیگر میبرند که مردی روی
تخت دراز کشیده و از
«آیزاک» میخواهند که علت
بیماری را بگوید. او
بیمار را معاینه میکند و
تشخیص میدهد که مرده
است، ولی بیمار چشمانش را
باز میکند تا نشان دهد
که زنده است. سپس او را
به اتاقی دیگر میبرند
واز او میخواهند عبارتی
را که روی تخته سیاه
نوشته شده بخواند، ولی او
پاسخ میدهد که قادر نیست
آن را بخواند. عبارت روی
تخته سیاه در واقع اولین
وظیفه هر انسان
است:«عذرخواهی از
اطرافیان بابت اشتباهی که
مرتکب شدهایم.»
دومین سفر او با سه جوان،
یک دختر و دوپسر است.
یکی از پسرها میخواهد
کشیش شود و دیگری پزشک و
هردو بر سر وجود خدا با
هم جدل دارند و دیدگاهشان
به مرگ متفاوت است. ولی
دختر بیتفاوت نسبت به
این مسائل، با تحلیلی این
جهانی (جسمانی – جنسی)
سعی در انتخاب فرد مورد
نظرش دارد. نام دختر
«سارا» است که اسم ِ عشق
دوران جوانی «آیزاک» نیز
میباشد. در واقع
«آیزاک» با دیدن او
خاطرات گذشتهاش با سارای
خود را به یاد میآورد.
عنوان سوئدی فیلم
(Smultronsallet)
که به اشتباه در انگلیسی
(wild strawberries)
ترجمه شده و در زبان
فارسی هم با همین عنوان
جا افتاده است، در واقع
به معنای «محل رویش توت
فرنگیهای وحشی» است.
توتفرنگیهای وحشی نمادی
هستند از تابستان، هوس و
گناه. هم چنین فیلم از
اولین نمونههای درخشان
استفاده از جریان سیال
ذهن در سینماست.
از امتیازات دیگر فیلم،
فیلمبرداری سیاه و سفید
و پرکنتراست برای تبیین
شخصیتهای فیلم و نماهای
رویا و واقعیت است. فیلم
با خواب «آیزاک» شروع شده
و باز با خواب وی پایان
میگیرد. در صحنۀ پایانی
فیلم بعد از گرفتن جایزه
و گرم شدن رابطۀ «آیزاک»
با اطرافیانش، او با
آرامش میخوابد و این بار
به جای کابوس، رویای
شیرینی از کودکیاش را
میبیند که در کنار
دریاچه پدرومادرش را
ملاقات میکند.
«برگمان»
برای نقش «آیزاک» از وجود
کارگردان برجستۀ دوران
صامت سینمای سوئد،
«ویکتور شوستروم» بهره
میگیرد. هم چنین اسم
شخصیت فیلم «آیزاک بورگ»
از دو کلمه تشکیل شده
است: آیزاک یا ایساک
مترادف
Ice
و بورگ
Burg
به معنی دژ یا سرزمین،
معنی کوه یخ یا سرزمین
یخی را تداعی میکند که
مبین شخصیت سرد او نیز
میباشد.
فیلم سفر بیرونی شخصیت
«آیزاک» است که منتهی به
سیری درونی در خاطرات و
گذشتهاش و نهایت تحول وی
میشود.
http://4cinema.org
اشتراک گذاری: |
|
|