سه زن بودیم، سه زن
غیرفرانسوی تبار در عصر
یک روز پاییزی آخر هفته
پاریس؛ نه بارانی می
بارید و نه باد شدیدی می
وزید، باز برای مدت
کوتاهی هوا آرام گرفته
بود؛ جوانترین ما، لیزا،
الجرایزی تبار بود، او از
ما پرسید آیا فیلم اخیر
مرجان ساتراپی را دیده
ایم و تا مینا و من به او
جواب بدهیم، گفت: بهترین
اثر مرجان «پرسپولیس»
بود، مینا از من چند سالی
کوچک تر است زودتر جوابش
را داد، گفت فیلم را
ندیده ولی از تیزر فیلم و
شباهت آن با امیلی پولن
اثر ژان پیر ژونو، کلافه
است و حرفش با تکرار
محتوای حرف لیزا تمام شد،
بهترین اثر مرجان
«پرسپولیس» بود
هنوز چیزی نگفته بودم که
لیزا پرسید: مهستی شما
فیلم را دیده اید؟ و من
تازه به حرف آمدم، «نع!
اما داستان و تقلید هدایت
وارانه اش را وقتی خواندم
نپسندیدم»، توی فکرم
تشابه ناصرعلی و هدایت در
آخرین روزها ولحظات
زندگیش در پاریس را مجسم
می کردم که دردناک تر از
آن بود که بشود تصویرش
کرد، هدایتی که گیاهخوار
بود و خورش آلومسما
تسکینی بر دردهای او
نبود، هدایتی که پستانهای
درشت سوفیا لورن مرهمی بر
گرایش همجنسگرایانه او
نبود و در خود تپید و
نتوانست به مردمی که می
خوب می خوردند و خوب می
گشتند و به دردهای دیگران
بی توجه بودند دردهای کهن
ملتی که قرنها سانسور شده
بود را بگوید، صادق خانی
که برای شناختن پرسپولیس
و تاریخ کهن تا آنجا رفت
که زبان پهلوی بیاموزد تا
تاریخ گمشده و تاریخ حذف
شده و تاریخ نانوشته خود
را پیدا کند، و فکرم پیش
صادق خان بود که هرگز تار
را با گیتار و ویلون عوض
نکرد چراکه تار صدای زخمه
روح ایرانی است
تصویر گلشیفته با آرایش و
لباس امیلی پولن در نظرم
بود که با صدای مینا به
خود آمدم: «من ساتراپی را
در کتابهای مصورش دوست
دارم، اما فیلم؟ - فیلمش
سریع از ماجراهای انقلاب
رد می شود و به ماجراهای
شخصی و زندگی در اتریش و
دوست پسرش و غیره می
پردازد» مینا دوران بلوغش
را در فرانسه گذرانده،
سرگذشت و تجربیاتی شبیه
به مرجان دارد، به این
فکر افتادم که ما
ایرانیان از جایزه گرفتن
ساتراپی در جشنواره کن
خیلی خوشحال شدیم و تا دو
سه سال پیش، مرجان برای
ایرانیان مهاجر فرانسه،
نماد نسلی در تبعید بود
که هنوز حرفش را می زد،
مرجان در کتابش به جان
عمو انوش سوگند خورده بود
که حرفش را بزند و هر جا
که هست چهره حقیقت را
بنمایاند، آن روزها او
هنوز دیلماج مخملبافان
نشده بود تا در مشایعت با
ایشان به پارلمان اروپا
برود و بازیچه اوپوزیسیون
مرفه در گردش شود
حق با مینا بود مرجان از
مسیر اولیه خود خارج شده
بود، چیزی که مرجان
ساتراپی را محبوب کرد،
«پرسپولیس» بود، پرسپولیس
در کتاب اول! با محبوبیت
و استقبالی که در اروپا
از مرجان به عمل آمد، او
به تکرار خود پرداخت و
کلام مقدس و قسم به جان
عمو انوش یادش رفت، تکرار
خود و تکرار دیگران و
استفاده از شهرت برای
ورود به دنیای سینما و از
تولیدات خود فیلم ساختن!
اما دنیای فیلمسازی و
سینمای دنیایی متفاوت است
و ابزاری دیگر و بیانی
دیگر، موضع گیری ج-اس* در
برابر کتابهای مصور مرجان
و پرسپولیس را اثری
«ضدایرانی» دانستن نگذاشت
تا فیلم مرجان توسط
ایرانیان مورد بررسی و
نقد قرار گیرد، اشتباهی
که به محض موفقیت یک
ایرانی در خارج از مرزها
بدان دچار می شویم،
اشتباهی که در مورد شیرین
نشاط برای بررسی فیلمش با
مفهومی دقیقاً سیاسی در
دوران آشوب پس از
انتخابات داشتیم، مرتکب
شدیم
نکته باارزش و مهم
در«پرسپولیس» نشان دادن
حذف حافظه تاریخی بود، و
یادآوری تاریخی که هنوز
در ذهن یک کودک هشت ساله
بود به صورت تصاویری ساده
و گویا منعکس می شد و با
خواننده ارتباط برقرار می
کرد، تصاویر و داستانی که
در کارخانه کتابسازی و
فیلمسازی مانند ابزاری به
کار گرفته شد تا آهسته
آهسته خواننده و بیننده
را به سوی دنیای سرگرمی و
فراموشی بکشاند؛ حرف مینا
با گفتن این که تمام
کتابهای ساتراپی را
خوانده و دارد و اشاره ای
به نام کتابهای مرجان
ساتراپی تمام شد
لیزا پرسید«گلدوزی چیه؟
مهستی شما این کتاب را
خوانده اید؟» لیزا اسمم
را درست تلفظ می کند و
این برای من کم پیش می
آید که طنین نامم را از
زبان یک «غیرایرانی» به
درستی بشنوم، گفتم گلدوزی
یک نوع «مونولوگ واژن زن
ایرانی است، به صورت مصور
و ساده؛ صدای مینا درآمد
که فقط بخش سکسوالیته زن
ایرانی نیست بلکه ماجراها
و تاریخ هم هست؛ و من باز
یادم آمد که چگونه حذف
تاریخی به مرور فراموش می
شود و انعکاس صدای زنان
بی پناه سنگسارشده و مورد
تجاوز قرار گرفته فراموش
می شود و فقط به بازگویی
بخش هایی از زندگی زنان
متأهل ارضا< نشده، برای
سرگرمی خواننده وبه خصوص
برای ارضای کنجاوی
خواننده غربی اکتفا می
کند، گویی دردهای روح
صادق خان فدای خورش
آلومسما برای ناصرعلی شده
است
به آن دو ، گفتم آره،
راستی پرسپولیس به فارسی
ترجمه شده و به بازار
آمده! هر دو با یک صدا
پرسیدند: چطوری؟
گفتم در سایت های
اینترنتی فارسی خبرش را
خواندم، اسم مترجم نیامده
و نوشته اند کتاب به صورت
سانسور نشده به بازار
آمده!!! آخر مگر ارشاد
اسلامی با ساتراپی شوخی
دارد؟ چگونه وزارت ارشاد
می تواند کتابی که حکومت
ایران «ضدایرانی» تشخیص
داد و فیلم را سزاوار حمل
نام ایران به جشنواره
ندانست و طرد کرد، فیلمی
که اخیراً نمایش آن در
تونس با اعتراض
بنیادگرایان تونسی روبرو
شده که چرا عکس خدا را
کشیده است؟
چطوری می شود که در چنین
موقعیتی کتاب در ایران
منتشر می شود؟؟؟؟
هیچکداممان پاسخ نداشتیم،
باورنکردنی است اما حقیقت
دارد، (فرصت مقایسه کتاب
را ندارم، جانش را ندارم،
به نیرویم برای زنده
ماندن نیازمندم اما کتاب
اینجاست [+] خودتان
مقایسه کنید، البته ممکن
نسخه داونلود همان نسخه
ای نباشد که در ایران پخش
شده است و از آن عجوزه
مکار با آن همه مشاطه
گرهیچ حقه ای بعید نیست)*
مرجان دیگر سکوت جایز
نیست، مرجان ساتراپی
بایست نسبت به پخش نسخه
فارسی کتابش در ایران
مواضع خود را اعلام کند و
چیزی بگوید، گرچه مانند
همگی ما در کشوری که نه
قانون کپی رایت رعایت می
شود و ناشر به پشتوانه
قانون، حرمت مولف خارج از
کشور را (مانند حق مولف
داخل کشور) نگه نمی دارد
و نویسندگان داخلی نیز با
باندبازی و با «من بمیرم،
تو بمیری» یا مثل مهران
مدیری با قسم دادن مردم
به جان خودشان می خواهند
جلوی پخش و کپی غیرقانونی
آثارشان را بگیرند، در
حال حاضر به هیچ جا
نخواهیم رسید، دادگاه
فعلاً برای طلاق اصغرآقا
از سیمین خانم هایی که در
هر رژیمی از در دادگاه
«کتک خورده و راضی» و
جایزه به بغل بیرون می
آیند تشکیل می شود و قتل
نداها و سهراب ها و
زهراها هیچ دادگاهی به
خود نمی بیند، ما در
برابر حکومتی که خود
اجازه می دهد برای کشتن
نویسنده ای بیگانه در
کشوری دیگر، فتوای مرگ
صادر کند ما هیچگونه
حقانیت و حمایت قانونی
نخواهیم داشت و دستمان به
جایی بند نیست فقط فریاد
اعتراض یا حداقل نقی به
جیگر این زورگویان
خودکامه، گه گاه ضروری
است، پس مرجان برای
سوگندی که به خاک عمو
انوش خوردی، گه گاه جیغی
بکش! شهرت فقط برای پر
کردن جیبها نیست، شهرت
مسئولیت هم هست، ساکت
نمان! حرفی بزن مرجان!
با این فکرها بود که به
سمت خانه راه افتادم، نه
هوس خورش آلومسما داشتم و
نه میل شنیدن نوای ویلون،
چیزی سنگین مانند آسمان
ابری پاریس بر قلبم
سنگینی می کرد، آنقدر در
خود فرو رفته بودم که توی
راهرو، متوجه نگاه متعجب
و اشتیاق آمیز از چشمان
درشت همسایه آفریقایی ام
نشدم، ونوس سیه فام طبقه
بالا از این متعجب بود که
در ماه نوامبر باز هم با
صندل به خیابان رفته ام و
هنوز دارم با پاهایم نفس
می کشم
همین نقد ونظر مهستی
شاهرخی در وبلوگ مهستی با
چند تصویر منتشر شده لینک
چشمان بیدار را این جا
می آوریم
http://chachmanbidar.blogspot.com
اشتراک گذاری: |
|
|