در عصر ابری دل گرفته،
وقتی صادق هدایت، نویسنده
ی چهلوهشت ساله ی ایرانی
مقیم موقت پاریس، به سوی
خانهاش در محله هجدهم،
كوچه ی شامپیونه، شماره ی
37 مكرر می رود، دو مرد
را می بیند كه بیرون
خانهاش منتظرش هستند.
آنها ازش می پرسند كه
آیا از اداره ی پلیس می
آید و آیا جواز اقامت
پانزده روز بعدی را
گرفته؟ آنها با او در
خیابانها راه میافتند و
حرف می زنند: رفتن پی
تمدید اقامت، آن هم با
خیالی كه تو داری! هدایت
می گوید: من خیالی
ندارم! یكی شان میخندد:
البته كه نداری! خودكشی؟
اینجا پاریس است؛ و آن
هم اول بهار! در هوای
خاكستری پیش از غروب،
آنها در دوسویش از پی
میآیند و ازش میپرسند
چه فایدهای دارد زنده
بماند؟ این زندگی كه
پانزده روز یك بار تمدید
میشود! آیا نمیداند كه
هیچ امیدی نمانده است؟
هدایت تقریباً خاموش
است. یكی از آنها فكر او
را میخواند و از آخرین
امیدش ـ تغییری معجزهآسا
در همه چیز ـ حرف میزند:
تو میدانی كه هیچ تغییری
در پیش نیست. همه در نهان
مثل همند. كشورت بوی نفت
و گدایی میدهد، و همه
همدستِ چپاولگرانند.
رجالهها همین نیست
كلمهای كه بهكار
میبری؟ رجالهها هر فكر
نوی دلسوزانهای را با
گلوله پاسخ میدهند. همین
روزها نویسندهای را در
دادگستری تهران، روز روشن
جلوی چشم همه كشتند، به
خاطر صراحت افكارش! و
امید به اینكه با نوشتن
چیزی را عوض كنی یا حتی
فقط آیینهای باشی، در تو
مرده. اینجا كسی زبان
نوشتههای تو را
نمیداند؛ و آنها كه در
كشورت خط تو را میخوانند
آیا از حروف الفبا
بیشترند؟! هدایت
میخواهد بداند كه آنها
پلیساند؟ نه؛ آن دو
بسیار شبیه خود هدایت
هستند. هدایت میگوید در
نظر اول آنها را اشتباه
گرفته با كسانی كه خیال
میكند دنبالش هستند.
آنها پیش خود میخندند
آنها به كافه میروند و
زن اثیری برایشان قهوه و
كنیاك میآورد. هدایت دست
به جیب میبرد: نمیتوانم
مهمانتان كنم. آنها
لبخند میزنند: ته مانده
ی دست و دلبازی اشرافی؟
هدایت رد میكند: برایم
ممكن نیست! یكیشان نگاهی
شوخ میاندازد به جیب بغل
او: نمیشود گفت نداری!
هدایت دفاع كنان
پسمیكش: این نه! یك کمی
به شوخی تأكید میكند:
البته؛ باید به فكر آینده
بود! دومی تند میپرسد:
مخارج كفن و دفن؟ هدایت
میگوید: دست دراز كردن
یاد نگرفتهام! یك کمی
میخندد: داستان
"تاریكخانه"! او یادداشتی
در میآورد و پیش چشم
میگیرد: "با خودم عهد
كردهام روزی كه كیسهام
ته كشید، یا محتاج كس
دیگری بشوم، به زندگی
خودم خاتمه بدهم."
یادداشت را میبندد: لازم
است بگویم چه سطر و چه
صفحهای؟
هدایت كمی گیج در نیمه ی
تاریكی چراغی كه فقط روی
میز را روشن میكند به
آنها مینگرد: حتماً
مأموریتی دارید. چپی
هستید یا راستی؟ مذهبی
هستید یا دولتی؟ این تكه
را نوشته و دستتان
دادهاند. شما فقط وانمود
میكنید كه خیلی
میدانید؛ ولی واقعاً یك
كلمه هم از من
نخواندهاید! آنها در
برابر این خشم غیر
منتظره، دمی هاج و واج و
ندانمكار بههم نگاه
میكنند؛ و اندك اندك
یكیشان آغاز میكند:
"همه اهل شیراز
میدانستند كه داشآكل و
كاكا رستم سایه یكدیگر
را با تیر میزنند..." و
همچنان كه میگوید
داشآكل و كاكا رستم
قمهكشان، در جنگی ابدی،
از پشت پنجره كافه كه
حالا دیگر بفهمی نفهمی
همان محله سردزك شیراز
است، از برابر مرجانِ
طوطی بهدست میگذرند.
هدایت فقط مینگرد. دیگری
چراغ روی میز را به سوی
هدایت سر میگرداند و
سایه او را چون جغدی بر
دیوار میاندازد: "در
زندگی زخمهایی است كه
مثل خوره روح را آهسته در
انزوا میخورد و
میتراشد..." و همچنان
كه میگوید زن اثیری ـ كه
سینی سفارش یك مشتری را
میبرد ـ دمی روان میان
تاریك روشن كافه به هدایت
لبخند میزند؛ و گدایی
شبیه پیرمرد خنزرپنزری با
كوزه شكسته زیر بغل از
پشت پنجره ـ كه حالا كم و
بیش خانههای كاه گلی تو
سری خورده، و درشكهای با
اسب لاغر مردنی، در
چشمانداز آن پیداست ـ
میگذرد. و به طرزی
هراسآور میخندد چنان كه
دندانهایش نمایان
میشود؛ از میان راهش زنی
لكاته ناگهان پیش میآید
و چادرش را میاندازد و
سر و تن خود را به شیشه
پنجره میچسباند. هدایت
میكوشد با تكان دادن سر
آنها را از ذهن خود
براند. یكیشان علویه
خانم را تعریف میكند؛ زن
میان سال پر زاد و رودی
كه برای ثواب و كاسبی،
دائم با كاروان زوار
میرود و میآید و در راه
صیغه میشود؛ و همچنان
كه میگوید قافله زوار و
چاوشخوان از پشت سرش
میگذرند، علویه خانم
نشسته میان گاری پر از
زنهای دیگر و بروبچههای
قد و نیم قد خودش، پیاپی
بر سینه میكوبد و كسی را
نفرین میكند. هدایت
خاموش مینگرد. دیگری
میگوید تو كه نمیخواهی
حاجیآقا را سر تا ته
بشنوی. هان؟ خود آزاری
است! كار چاق كنی نشسته
بر یك سكو كه گمان میكند
مركز دنیاست! و همچنان
كه میگوید كافه اندك
اندك نوری از سوراخ سقف
میگیرد و حاجیآقا نشسته
در هشتی خانهاش دیده
میشود كه به چند مرد
تهریشدار با تحكم و بد
خلقی دستورهایی میدهد و
صدایش كمكم شنیده
میشود: «در مجامع رسوخ
بكنید؛ سینما و تیاتر،
قاشق چنگال، هواپیما،
اتوموبیل و گرامافون را
تكفیر بكنید.
از
معجزه سقاخانه غافل
نباشد!» ناگهان گویی چشمش
به هدایت افتاده لحن عوض
میكند: "آقا من اعتقادم
از این جوانان فرنگ رفته
هم سلب شده. وقتی
برمیگردند یك نفر بیگانه
هستند!" ارباب رجوع
حاجیآقا محو میشود و
فقط دو تن كه محرمترند
خود را پیش میكشند.
حاجیآقا خشمگین هدایت را
نشان میدهد: "آقا این
مرتیكه خطرناكه. حتماً
بلشویكه؛ از مال پس و از
جان عاصی؛ باید سرش را
زیر آب كرد." ناگهان
پارابلومی از زیر لباده
بیرون میآورد و به آنها
نزدیك میكند: "در حقیقت
شما ثواب جهاد با كفار را
میبرید!" هدایت
بیاختیار میگوید كاش
میشد همه را…! سایه یكم
از تاریكی درمیآید: نه،
نمیتوانی پارهشان كنی؛
آنها سالهاست دیگر از
اختیار تو بیروناند.
دورهات كردهاند. نه!
این كی بود رد شد؟ سایه
دوم از تاریكی درمیآید:
زرینكلا؛ زنی كه مردش را
گم كرد. سایه یكم
میپرسد: دوستش داشتی؟
هدایت لبخند میزند. سایه
دوم میگوید: هنوز دنبال
مردش میگردد. و همچنان
كه میگوید زرینكلا پیش
میآید و در جستوجوی
مردش میگذرد. سایه یكم
كتابی را باز میكند:
"عشق مثل یك آواز دور،
نغمه دلگیر و افسونگر
است كه آدم زشت بد
منظرهای میخواند. نباید
دنبال او رفت و از جلو
نگاه كرد!" كتاب را
میبندد: میخواهی ببینی؟
نوشته توست: "آفرینگان"!
ـ هدایت برافروخته و
بیاختیار از جا بلند
میشود. یكمی در پیاش می
آید: عشق یك طرفه. نه؟ به
مردمی كه دوستشان داری و
قدر خودشان را نمی دانند!
هدایت از در بیرون
میزند؛ دومی در پیاش
میآید: درد تو وقتی شروع
شد كه زن اثیری در آغوشت
مرد. بدبختی تو بود كه
پیش از مرگ، آن درد عمیق
را در چشمانش دیدی. این
وطنت نبود؟ هدایت رو
میگرداند كه چیزی بگوید
ولی زبانش بسته میماند.
پشت شیشه ی كافه، زن
اثیری، با بردن انگشت به
سوی بینیاش او را به
خاموشی میخواند لبخندی
بیرنگ؛ و سپس هدایت سرش
را به زیر میاندازد
آنها در خیابانها
میروند مردی با تهریش،
شتابزده میگذرد؛ به
تنهای كه ندانسته میزند
میماند و میپرسد شما
ایرانی هستید؟ من پی
واجبالقتلی به اسم هدایت
میگردم؛ صادق هدایت!
هدایت میگوید: نه، من
هادی صداقتم. مرد
نفسزنان میگوید: حكم
خونش را دارم ولی به صورت
نمیشناسمش. لعنت به
چاپارخانه وطنی! مدتهاست
از تهران فرستاده شده و
هنوز در راه است. این
ملعون چه شكلی است؟ هدایت
میگوید: او تصویری
ندارد؛ مدتها است شبیه
هیچ كس نیست؛ نه
هموطنانش، نه مردم
اینجا. مرد شتابزده
میرود، و هدایت به
سایههایش میگوید: این
یكی از آنها است. چندی
است دنبالش هستند. پس از
دست به دست شدن نسخه فی
بلادالافرنجیه، حكم قتلش
را دادند. آنها از
حاجیآقا دستور میگیرند.
سایهها، نوشته را
میشناسند؛ داستان چند
قشری كه میآیند فرنگ را
اصلاح كنند و خودشان
آلوده فسق و فجور فرنگ
میشوند. و همچنان كه
میگویند شخصیتهای
داستان فی بلادالافرنجیه
مست و خراب میگذرند؛ یكی
مطربی كنان و یكی دست در
گردن لكاتهای
هدایت و دو همراهش به
پرلاشز می روند و گوری را
میبینند كه پیرمرد
خنزرپنزری میكند. كنار
درشكه ی فكستنی با اسب
لاغر مردنیاش، سایهها
میگویند: ببین حتی گور
آماده است. از گور دو
قشری شتابزده درمیآیند
و راست به سوی هدایت
میآیند و میگویند:
حاجیآقا میپرسد چهطور
بهتر است بمیرد؛ با زهر،
چاقو، گلوله، یا طناب؟ او
باید انتخاب كند! هدایت
برمیگردد و به همراهانش
مینگرد. آنها با شانه
بالا انداختن نشان
میدهند كه توصیهای
ندارند. هدایت رو
برمیگرداند به سوی
دوقشری؛ ولی آنها
نیستند. گیج پرسان رو
میگرداند سوی دو همراهش؛
و از میان شانههای آن
دو، پای درخت سروی لب
جوی، زن اثیری را میبیند
كه به پیرمرد خنزرپنزری
گل نیلوفری تعارف میكند.
هدایت میكوشد این خیال
را از سر خود براند، ولی
چون به خود میآید دو
همراهش هم نیستند.
هدایت از كنار آگهی سیرك
و چرخ و فلك میگذرد؛ از
كنار آگهی لاتاری، و
راسته نقاشان خیابانی.
نقاشی پیش میخواندش كه
چهرهاش را بكشد. هدایت
سر تكان میدهد و دور
میشود. روان میان جمعیت،
یكی از دو سایهاش از دور
میگویند: "افسوس میخورم
كه چرا نقاش نشدم. تنها
كاری بود كه دوست داشتم و
ازش خوشم میآمد!" حرف
توست از دهن قهرمان
زندهبهگور. هنوز هم به
این گفته پایبندی؟ بعد از
آنهمه نقاشی با كلمات؟
هدایت رومیگرداند و از
كنار عینك فروشی دو
دهنهای میگذرد با علامت
جغدی عینك زده؛ و سپستر
از كنار كتاب فروشی بزرگی
كه پشت پنجرهاش عكسی از
كافكا است. از میان آیند
و روند جمعیت یكی از
سایهها میگوید: عجیب
است كه جلوی كتابخانه
نایستادی! و دومی جواب
میدهد: چه فایده وقتی
پول نداری بخری؟ یكمی
میگوید: تازه اگر پولی
هم بود اول دسته عینكش!
روزنامه فروشی فریاد كنان
میچرخد و چند تن
روزنامهخوان پیش
میآیند. هدایت از میان
آنها میگذرد. یكمی
شوخیكنان نگاهش روی
روزنامهها میچرخد: هیچ
خبری از ایران! و اگر هم
بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛
حدس بزن! ـ آن یكی می
گوید: تازگیها
روشنفكرانی مردهاند.
هدایت همچنان كه میرود
زیر لب میغرد: در كشور
من هیچ روشنفكری
نمیمیرد؛ همه نابود
میشوند
باران سیلآسا. چترها باز
میشوند. هدایت از زیر
درختان برگ نیاورده ی
لخت، میان جمعیت میرود.
دورادور بر سر در سینماها
هملت، مهمانان شب،
محاكمه، رم شهر بیدفاع،
اورفه نفرین شدگان، زمین
میلرزد، همشهری كین، در
شهر و سپس تصویری از
انفجار بمب اتم در
هیروشیما. هدایت ولی به
سینمای مقابل میرود.
سایهای میگوید:
فیلمهای مفرحتر است چرا
فیلمهای بعد از جنگ
اوّل؛ ما بعد از جنگ
دومیم! و آن یك میگوید:
با روح تو سازگارترند.
نه؟ با تصور تو از ویرانی
كشورت! هدایت بر میگردد
فحشی بدهد، ولی فقط رفت و
آمد مردم است زیر چترها،
و پلیسی بارانیپوش كه از
دور به او مینگرد. هدایت
میرود توی سینمای سوت و
كوری كه چهار تالار كوچك
دارد. دری باز میشود:
روی پرده دانشمند زردوست
كه از ائیرمن كمك میگیرد
ناگهان درمییابد كه
قلعهاش آتش گرفته، و
غلام گِلیاش ـ گولم ـ از
میان آتش میرود. مردم
روستایی به دیدن قلعه آتش
گرفته شادی میكنند.
هدایت لای در به بلیت خود
مینگرد و صدایی از پشت
سر میشنود: گجستهدژ
چنین چیزی میشد اگر در
آن كشور سینمایی بود. نه؟
هدایت گیج مینگرد؛ و
میداند كه از دو همراهش
خلاصی ندارد، حتی اگر
ظاهراً جلوی چشمش نباشند.
دری باز میشود: روی پرده
بردگان شهر پیشرفته
متروپولیس، كارخانهها را
میگردانند و توسط چشمها
و دستگاههای پیشرفته
نظارت میشوند. پچ پچی
زیر گوش هدایت: جای یك
قلدر سیبیل از بنا گوش
دررفته با چشمان از حدقه
در آمده خالی است؛ با
چكمههای سربازیاش. این
طور نیست؟ هدایت رو
میگرداند. دری باز
میشود؛ روی پرده ارابه
نوسفراتو میایستد و او
نوك پنجه با قوزی كه پشت
خود میاندازد و دستهای
جلو برده از پلهها بالا
میرود. هدایت در تالار
را میبندد. دری باز
میشود؛ روی پرده ارابه
مرگ خسته میگذرد. هدایت
در صندلی خود مینشیند.
پچپچ آن دو را از پشت سر
میشنود: این تباهی و
تلخی با روح آزرده تو
همآهنگ است؛ انسانهای
عاجز، كه برده ی خود یا
دیگریاند. درست گفتم؟
هدایت با خشم رو
برمیگرداند و میبیند زن
اثیری به سوی او میآید.
هدایت یكه میخورد و عینك
از چشمش پایین میلغزد.
دست و پا گم كرده باز
عینك دسته شكسته را بر
چشم خود استوار میكند،
ولی حالا زن لكاته است كه
از یكی دو ردیف آن طرفتر
وقیحانه روبه او میخندد
و دست به دكمههای لباس
خود میبرد. هدایت از
میان فیلم بر میخیزد
میان شلوغی خیابان،
دوقشری شتابزده از دور
پیش میدوند، و فقط وقتی
ندانسته به او تنه
میزنند دمی میمانند و
با خشنودی میگویند یك
نفر هدایت را در این
راسته دیده است. وآنها
به زودی پیدایش میكنند و
كلكش را میكنند. هدایت
به آنها تبریك میگوید و
آنها شتابان دور
میشوند؛ در همان حال كه
دو همراه پیش میآیند و
گویی منتظر تصمیم، به او
مینگرند. هدایت یك هو
شكلكی میسازد؛ ناگهان
ابروان خود را بالا
میبرد و نیمخندهای به
چهره خود میدواند، پنجه
ی راستش را بالاتر و پنجه
ی چپش را پایینتر ـ
گشوده ـ جلو میبرد؛ در
حالی كه بر پنجه ی پای چپ
است، پای راستش را مثل
اینكه بخواهد از
پلهكانی بالا برود پیش
میبرد و ادای نوسفراتو
را درمیآورد. سایه ی یكم
میگوید تو ادای نوسفراتو
را درمیآوری. مردهای كه
روزها در تابوت میخوابد
و شبها به دنبال عاطفه و
خون زندگی است. چرا؟ و
سایه ی دوم تندی میكند:
تو بهشان تبریك گفتی.
چطور میتوانی احساس
درونیات را پنهان كنی؟
هدایت تند پشت میكند و
دور میشود؛ آنها در
پیاش میروند. یكمی تند
میگوید: "شاید در دنیا
تنها یك كار از من برآید؛
میبایستی بازیگر تئاتر
شده باشم." و دیگری تند
بشكنی در هوا میزند: از
"زنده به گور". زیر باران
هدایت تند میكند تا هرچه
بیشتر از آنها دور شود،
ولی ناگهان آندو را سر
راه خود میبیند. سایه ی
یكم: تو داری خداحافظی
میكنی! درست نگفتم؟
هرجایی كه خاطرهای داری
چرخ میزنی! سایه ی دوم:
همهچیز عوض شده، به
سرعت، و دیگر همان نیست
كه در خاطره بود! هدایت
از میان آندو میگذرد و
به زیر سرپناهی میكشد.
آندو، دو سویش زیر
سرپناه جا میگیرند. زیر
چترها مردمی میگذرند.
هدایت مینگرد: چاق،
لاغر، خشنود، غمگین،
شتابزده، كند. پیری كه
ادای جوانی را درآورده؛
مردی كه خود را شبیه زنان
ساخته. زنی كه خود را چون
مردان آراسته. یكی كه
گویی غمباد دارد با
فرزندش كه عین خودش است.
صدای سایه ی یكم كه از
روی نوشتهای میخواند:
"هركس چندین صورت با خود
دارد. بعضیها فقط یكی از
این صورتها را دائم
بهكار میبرند كه زود
چرك میشود و چین و چروك
میخورد. دسته ی دیگر
صورتهای خودشان را برای
زاد و رود خودشان نگه
میدارند. بعضی دیگر
پیوسته صورتشان را تغییر
میدهند، ولی همینكه پا
به سن گذاشتند میفهمند
كه این آخرین صورتك آنها
بوده و به زودی مستعمل و
خراب میشود و صورت حقیقی
آنها از پشت آن بیرون
میآید." تو نوشتهای،
یادت هست؟ بوف كور!
هدایت ناگهان برمیگردد
و خود را در پنجره
مغازهای كه پر از
آینههای كج و كوجی است
مینگرد؛ كش آمده، دراز
شده، كوچكتر یا بزرگتر
شده. صدای سایه دوم در
گوشش میپیچد كه از رو
میخواند: "صورت من
استعداد برای چه
قیافههای مضحك و ترسناكی
را داشت. گویا همه ی
ریختهای مسخره،
هراسانگیز، و باور
نكردنی را كه در نهاد من
پنهان بود آشكار میدیدم.
همه این قیافهها در من و
مال من بودند. صورتكهای
ترسناك و جنایتكار و
خندهآور كه به یك اشاره
عوض میشدند." همان "بوف
كور" شش صفحه بعد! هدایت
عینك خود را كه شیشههایش
خیس باران است از چشم
برمیدارد و میبرد زیر
بالاپوش و با مالیدنش به
پیراهن، پاكش میكند.
باران بند آمده چترها
بسته میشود. دوچرخهها و
چرخ دستیها راه
میافتند. توی چاله ی
آبی، ماه میدرخشد. هدایت
پیش میرود و به آن خیره
میشود. دو همراه
میبینندش و لبخند
میزنند: درست است؛ در
تهران هم ماه بالا آمده.
آنجا هم كسانی به ماه
نگاه میكنند. كسانی با
بغض و اشك و كسانی
بیخیال. دومی پیش
میآید: آه مردمان است كه
روی ماه را گرفته. نه؟
هدایت میگوید: تا كی
میخواهید فكرهای من را
بخوانید؟
سایه ی یكم به ابری كه
از روی ماه میگذرد
مینگرد: این سایهروشن
تو را یاد آن فیلمها
میاندازد، وقتی كه
خونآشام راه میافتاد.
با همه تاریكی، درآن
فیلمها، به معنا عشق است
كه می چربد گرچه در عمل
مرگ است كه پیروز است.
مرگ خسته! ـ آنجا امیدی
بود. نبرد عشق و مرگ. چرا
در نوشته ی تو عشق كمكی
نیست؟ هدایت با پا ماه را
در چاله آب به لرزه
میاندازد: انفجار اتم
دروغ آوریل نبود! آن دو
یكه میخورند و گویی از
كشفی كه كردهاند خشكشان
زده باشد، میخكوب به
رمیدن هدایت مینگرند:
هوم ـ تا به حال از وطنت
ناامید بودی، و حالا از
همه ی جهان! هدایت تند و
بیاختیار میرود آندو
شتابان به او میرسند:
ولی این جواب نبود، فرار
از جواب بود: چرا در
نوشته ی تو برای داش آكل
هیچ امیدی نیست. چرا
مرجان تلاشی نمیكند؟ چرا
عشق همیشه باعث دلگرمی
است؟ هدایت میماند و
مرموز میشود؛ و با
لبخندی پنهانكار به سوی
آنها رو میگرداند و
صدایش را پایین میآورد:
رازی هست كه شما
نمیدانید، حتی اگر همه ی
كلمات مرا از بر باشید.
آن دو كنجكاو پیش
میآیند. هدایت تقریباً
پچپچ میكند: مرجان
متعلّقه ی حاجیآقاست؛
همسر پنجمش! آن دو جا
خورده و ناباور مینگرند:
این را فقط به شما
میگویم. درست شنیدید؛
همسر خون آشام! خودش دیر
میفهمد؛ مثلِ طوطی در
قفس. اگر این را نفهمیده
باشید چیزی هم از من
نخواندهاید! هدایت دور
میشود و آنها حیران
میمانند، گیج و
سردرنیاورده. از هر جیب
كتابی بیرون میآورند
تندتند ورق میزنند و پی
این مضمون میگردند.
میغرند و میخروشند كه
چرا تا به حال این نكته
را نیافتهاند.
هدایت از كنار سینمایی كه
فیلم "نبرد راه آهن" را
نشان میدهد رو به
پیادهروی آن سو میرود و
خطكشی عابر پیاده ی
خیابان را پشت سر
میگذارد. كسانی با
صندوقهایی كه تكان
میدهند برای مصدومان
نهضت مقاومت، اعانه جمع
میكنند. هدایت از میان
آنها میگذرد. یك سواری
بیماربر آژیركشان میگذرد
و جماعتی شمع روشن بهدست
آرام در عرض خیابان پیش
میآیند، با شعارهایی. در
ردیفهای جلو برخی بر
صندلی چرخدار، و بعضی با
چوب زیر بغل؛ بیدست یا
بیپا.
روی پل رودخانه هدایت
پیاده میشود و به آن
پایین به جریان آب
مینگرد. بازتاب لرزان
ماه در آب. دو همراه پشت
سرش پدیدار میشوند: سقوط
در آب؟ نه؛ تو یك بار
امتحان كردهای! دومی
تأكید میكند: تو در آب
نمیپری. نه! میترسی
یكهو وحشت بگیردت و كمك
بخواهی. یكمی كامل
میكند: تو عارت میآید
از كسی كمك بخواهی! هدایت
راه میافتد؛ آنها در
پیاش. یكمی میگوید: تو
نقشهای داری! هدایت
همچنان میرود و دومی به
جای او میگوید: "از
كارهایی كه قبلاً نقشهاش
را بكشند بیزارم." یكمی
رد میكند: این فقط
جملهایست در سین گاف لام
لام كه میتواند تا به
حال تصحیح شده باشد. و
تند رخ به رخِ هدایت پس
پس میرود: هوم ـ تو
واقعاً داری خداحافظی
میكنی؛ با همهچیز و
همهجا! تو خیالی داری!
هدایت میایستد. یكمی
میگوید چرا ما را به
خانهات نبردی؟ ترسیدی
پنبهها را ببینیم؟ دومی
فرصت نمیدهد: سه روز است
پنبه میخری. نه؟ برای
لای درزها! یكمی دنبال
حرف را میگیرد: میشد از
لحاف كش رفت و پول نداد.
هدایت میگوید: من پول
ندادم: من از لحاف كش
رفتم. آن دو به هم
مینگرند: خب، اگر به
اینجا كشیده پس بهترین
راه است؛ فقط بپا؛ نباید
كبریت بكشی! هدایت لبخند
میزند: من نقشهای
ندارم! آن دو گیج
مینگرند. هدایت عینكش را
برمیدارد و به بالا
مینگرد؛ به ماه، كه ابر
از روی آن میگذرد. یكمی
شگفتزده تأكید میكند:
حرفم را پس نمیگیرم.
آخرین نگاه ـ واقعاً داری
خداحافظی میكنی! سایه
دوم به ماه مینگرد و لب
باز میكند: "نیاكان همه
انسانها، به آن نگاه
كردهاند؛ جلوی آن گریه
كردهاند؛ و ماه سرد و
بیاعتنا در آمده و غروب
كرده. مثل این است كه
یادگار آنها، در آن
مانده." هدایت در حالی كه
عینكش را میگذارد. پیش
دستی میكند: "سین گاف
لام لام"، نمیدانم چه
صفحهای! و راه میافتد.
آنها در پیاش میروند:
هنوز فكر میكنی "ماه
تنها و گوشه نشین از آن
بالا با لبخند سردش
انتظار مرگ زمین را
میكشد؛ و با چهرهای
غمگین به اعمال چرك مردم
زمین مینگرد."؟ هدایت
میغرد: ماه در هیروشیما
غیر این چه میبیند، گرچه
روز یا شبی هم نگاهش به
فلاكت كاروان علویه خانم
بود؛ و ببخشید كه
نمیدانم چه صفحه و چه
سطری!
درشلوغی پیادهرو، تردستی
كه با چشم بسته گذرندگان
را شناسایی میكند و چند
تنی دورش جمع شدهاند،
ناگهان آستین هدایت را
میگیرد و به سوی خود
میكشد؛ و هدایت فقط
میكوشد عینك دسته شكسته
خود را روی بینی حفظ كند.
مرد چشم بسته، بازیگرانه
مشخصات او را در ذهن
جستوجو میكند: هاه ـ
مال اینجا نیستی! شغل؟
نداری! شاید ـ هنرمند!
كلمات! بله؛ حرف، حرف،
حرف ـ شاید نویسندهای،
جهانگرد؟ نه ـ خودت را
تبعید كردهای. در وطن،
حسرت اینجا داری و
اینجا، حسرت وطن! ناگهان
هراسان میماند: نه، دیگر
نداری! تو داری تصمیم
مهمی میگیری هدایت به دو
مرد مینگرد كه توی جمعیت
منتظرش هستند؛ و میغرد:
من دارم هیچ تصمیمی
نمیگیرم! او راه
میافتد. دو سایه پشت سرش
میروند. یكمی خودش را
میرساند: درست گفتی "كسی
تصمیم به خودكشی
نمیگیرد. خودكشی با
بعضیها هست. در خمیره و
سرشت و نهاد آنها است.
نمیتوانند از دستش
بگریزند. خودكشی هم با
بعضی زاییده میشود" ـ و
از دومی میپرسد "زنده به
گور" نیست؟ دومی ـ در
پیشان ـ میگوید: آن هم
نه فقط یك بار؛ دوبار!
هدایت دور نشده میماند و
كلافه برمیگردد و سكهای
جلوِ مرد چشم بسته پرت
میكند. مرد چشم بسته
میگوید: نگفتم مسیو تا
ده شماره برمیگردد و سكه
ما یادش نمیرود؟
جمعشدگان
میخندند و كف میزنند.
سكه را از روی زمین
پیرمرد خنزرپنزری
برمیدارد. هدایت پشت
میكند و دور میشود؛
داشآكل با قدارهای
خونین بهدست و زخمی در
پهلو به دنبالش. از
روبرویش حاجیآقا
پرخاشكنان و بد دهن پیش
میآید، ولی زودتر از آن
كه به هدایت برسد زن
لكاته زیر بغل حاجیآقا
را میگیرد و خندان دور
میكند. در خیابان درشكه
مرگ میرود؛ پیرمرد
خنزرپنزری دعوتش میكند
بالا. زن اثیری كنار
خیابان دامنش را بالا می
زند و رانش را به
گذرندگان نشان میدهد. بر
یك گاری علویه خانم از
جلوِ برج ایفل میگذرد؛
توی سر بچههای قد و
نیمقدش میزند و به زمین
و آسمان بد و بیراه
میگوید. از روبهرو
زرینكلا، زنی كه مردش را
گم كرد، پیش میآید و
میگوید مردی كه گُم كرده
اوست. در خیابان، سگی
ولگرد زیر یك سواری له
میشود. و كسانی جیغ
میكشند و صدای بوغ چند
سواری به هوا میرود.
دوقشری شتابزده به او كه
حواسش پرت است تنه
میزنند و عینك هدایت
میافتد. به او میگویند
فهمیدهایم كه هدایت عینك
دارد؛ همه ی این
منورالفكرهای لامذهب عینك
میزنند! و به شتاب
میروند. هدایت خم
میشود، عینك دسته
شكستهاش را بر میدارد و
بر چشم میگذارد. كنار
كابارهای مردی دلقكوار
معلق زنان و هیاهو كنان
توجه گذرندگان را به
كاباره جلب میكند. در
دهنه ی ورودی كاباره،
مرجان در قفسی به اندازه
ی خودش طوطی بهدست با
لبخندی اندوهگین همه را
به درون میخواند. هدایت
به كاباره ی مرگ میرود
كه میزهایش تابوتهایی
است، و دلقكی با لباده
كشیش در آن وعظكنان
آوازی مسخره و گستاخ در
شوخی با زندگی و مرگ سر
میدهد. هدایت روی صندلی
خود چون جنینی در خود جمع
میشود. سایه ی یك
نوشتهای را پیش چشم
میگیرد و لب باز میكند:
"ما همهمان تنهاییم.
زندگی یك زندان است؛ ولی
بعضیها به دیوار زندان
صورت میكشند و با آن
خودشان را سرگرم
میكنند." سایه ی دوم
نزدیك میشود: گجسته دژ!
هدایت سر برمیدارد و
آنها را سر میز خود
میبیند. یكمی میگوید:
خیال میكنی آنچه نوشتی
صورتی بود بر دیوار زندان
كه سرت را با آن گرم كرده
بودی؟ یا مقدمهای بر
لحظهای كه در آن هستی؟
هدایت سر برمیدارد تا در
یابد آیا منظور او را
درست فهمیده؟ دومی خود را
پیش می كشد: تو سال هاست
تمرین مرگ میكنی و
تمرینهایت را در سین گاف
لام لام و زنده به گور
كردهای! درست نگفتم؟
یكمی كتابی بازشده را
میكوبد روی میز و با سر
انگشت نشان میدهد:
"كسانی هستند كه از بیست
سالگی شروع به جان كندن
میكنند؛ در صورتی كه
بسیاری از مردم فقط در
هنگام مرگشان خیلی آرام و
آهسته مثل پینهسوزی كه
روغنش تمام بشود خاموش
میشوند." كتاب را
میبندد: بوف كور! حتماً
یادت هست. هدایت تند از
جا برمیخیزد.
در خیابان هدایت خود را
به پلیس میرساند و
میگوید این دو نفر را از
من دور كنید. پلیس
میگوید خونسرد باشید
مسیو؛ كدام دو نفر؟ ـ
پلیس برگه شناسایی هدایت
را می بیند. نشانیاش را
میپرسد و یادداشت
میكند. نام پدر؟ فرانسوی
را كجا یاد گرفته؟ شغل؟
اینجا كسی را دارید؟
هدایت سر تكان میدهد كه
نه. پلیس میگوید تو فقط
فرصت كمی داری. باید
تمدید كنی! هدایت میرود؛
و پلیس به سفارت ایران
زنگ میزند. آنها هدایت
را نمیشناسند.
هدایت در خیابان میرود.
در مسجد مراكشیها شور
سماع سیاهان است. انجمن
فی بلادالافرنجیه همه مست
و خراب دست در گردن فواحش
ـ یا ساز زنان ـ در
خیابان میگردند و از دو
سوی هدایت میگذرند. شور
رقص سیاهان و نواها و
الحان بدوی. هدایت ناگهان
گویی صدایی شنیده باشد
دمی میماند. كسانی به در
میكوبند و او را
میخوانند. هدایت رو
میگرداند سایه ی یكم
نزدیك میشود: تو تمرین
مرگ میكردی. در آن
داستان؛ اسمش چه بود؟
زنده به گور! خودت را به
خواب مرگ میزدی، و منتظر
میماندی با آن روبرو
شوی. سایه ی دوم پیش
میآید: نمیخواستی قاطی
رجـالهها باشی! سایه ی
یكم نوشتهای را بالا
میگیرد: "میخواستم
مردهام را خوب حس كنم!"
یادت هست؟ به دومی رو
میكند: شماره ی صفحه و
سطر! سایه دوم كتاب را
باز میكند: واقعاً لازمش
داری؟ هدایت گویی صدایی
شنیده باشد گوش تیز
میكند؛ كسانی در
میزنند. سایه ی یكم از
روی یادداشت میخواند:
"اول هرچه در می زنند كسی
جواب نمیدهد. تا ظهر
گمان میكنند خوابیدهام.
بعد چفت در را میكشنند و
وارد اتاق میشوند..."
ـ دری شكسته میشود و چند
نفری درو همسایه میریزند
تو، و بلافاصله جلوی تنفس
خود را میگیرند و
یكیشان جیغ میكشد.
هدایت رو برمیگرداند.
سیاهها در اوج شور سماع.
سایه ی یكم از روی نوشته
میخواند: "اگر مُرده
بودم مرا میبردند مسجد
پاریس؛ بهدست عربهای
بیپیر میافتادم دوباره
میمُردم." نوشته را كنار
میبرد: چیزی جا ننداختم؟
سایه ی دوم كتاب را پایین
میآورد: كلمه به كلمه
"زنده به گور"! سیاهها
در اوج شور سماع و
جستوخیز و ولوله. هدایت
یكهو ادای نوسفراتو را
درمیآورد. از روبرو
پیرزن كولی فالگیری پیش
میآید و مچ او را
میگیرد. گُلی به سكهای.
از دیگران كمتر از دوتا
نمیگیرم، ولی برای شما
فقط یكی؛ آن هم چون به
نظرم غریبید. خب، آینده ی
شما موسیو ـ هدایت
میغرد: تنها چیزی است كه
خودم بهتر از تو میدانم!
او دستش را میكشد و
میرود.
دوقشری با تپانچه و گزلیك
و شوشكه به او میرسند و
میگویند خبری خوش دارند.
عكس هدایت فردا به دستشان
میرسد. هدایت عكس خود را
در میآورد و بهشان
میدهد و میگذرد. آنها
خوشنود از یافتن تصویر
هدایت در جمعیت گم
میشوند
خیابان شامپیونه. شماره
37 مكرر. هدایت میرود تو
و در را پشت خود میبندد.
بلافاصله دو همراهش
میرسند و به بالا به سوی
پنجره هدایت مینگرند.
پنجره روشن میشود. هدایت
آنها را پایین، در كوچه،
میبیند و حفاظ پنجره را
رویشان میبندد. هدایت
میرود سوی شیر گاز و
آنرا لحظهای باز میكند
و میبندد. دوباره باز
میكند و میبندد.
حاجیآقا پیش میآید و
تشویقش میكند: چرا
معطلی! بازش كن. صدای پر
ملائك را میشنوم از
خوشحالی بال میزنند؛
بجنب! "ایران قبرستان هوش
و استعداد است. وطن دزدها
و قاچاقها و زندان
مردمانش!" چرا زودتر شرت
را نمیكنی؟ كاكا رستم
درمیآید با قداره خون
چكان: صن ـ صنّار هم
نمیارـ زد؛ بِ ـ بگو یك
پاپاسی! "از تو ـ توی خشت
كه ـ كه میافتیم برای آخ
ـ خرتمان گِ ـ گریه
میكنیم تاـ تا بمیریم؛
این هم شد زِن ـ دگی؟"
حاجی آقا هنوز پرخاش
میكند: معطل كنی خودمان
خلاصت میكنیم. شنیدی؟
"تو وجودت دشنام به بشریت
است. خواندن و نوشتن و
فكركردن بدبختی است ـ آدم
سالم باید خوب بخورد و
خوب بشنود و خوب ـ آخی!"
هدایت خیره در آیینه
مینگرد. علویه خانم
برسینهزنان پیش میآید:
برو زیارت؛ استخوان سبك
كن. از جدم شفا بگیر. برو
بچسب به ضریحش. گِل به سر
كن. جدم به كمرشان بزند
كه خط یاد دادند. علاج تو
دست آقاست! لكاته میزند
به گریه: چرا حتماً باید
معنایی داشت. هان؟ ـ و در
جنونی ناگهانی چنگ میزند
در خط پهلوی و خط سنسكریت
كه بر دیوار است: زندگی
خطی است كه نمیشود خواند
حتی اگر همه زبانهای
مرده و زنده ی دنیا را
یاد گرفته باشی! هدایت
خیره در آینه مینگرد:
"چگونه مرا قضاوت خواهند
كرد؟" لكاته لب
ورمیچیند: "بعد از آنكه
مردیم چه اهمیت دارد كه
یادگار موهوم ما..."
مرجان اندوهگین میگذرد،
قفس طوطی در دست: نباید
لب باز میكردم. نباید
گله میكردم. مرا اینطور
نوشته بودند؛ ولی تو چرا
ساكت شوی كه میتوانی حرف
بزنی؟ مردی بیچهره از
تاریكی درمیآید و لب باز
میكند: "تنها مرگ است كه
دروغ نمی گوید! ما
بچههای مرگ هستیم. در ته
زندگی اوست كه ما را صدا
میزند. در كودكی كه هنوز
زبان نمیفهمیم، اگر گاهی
میان بازی مكث میكنیم
برای این است كه صدای مرگ
را بشنویم." حاجی آقا
فریاد میكند: امید؟ معطل
چی هستی؟ "هرچی این
مادرمرده وطن را بزك
بكنند و سرخاب سفیداب
بمالند باز بوی الرحمنش
بلند است. ما در چاهك
دنیا زندگی میكنیم"
شنیدی؟ زرین كلا بقچه در
دست میگذرد: بیرحمید!
لعنت به هرچی بیرحمی! ـ
نه؛ داشتم پیدا میكردمت.
صدها مثل من گم بودند و
تو از سایه درآوردی. چرا
باید بمیری؟ زنی تكیده از
تاریكی درمیآید: منم ـ
آبجی خانم؛ یكی از آن همه
كسانی كه در نوشتههای تو
خودكشی كرده. نشناختی؟ ما
چشم به راه توایم. مرد
بیچهره پیش میآید:
"تاریكخانه" یادت هست؟ ما
از كسانی هستیم كه با قلم
تو بهدست خود مردیم؛ ما
چشم به راه توایم. زرین
كلا میگذرد: نه، هنوز
كسان بسیاری منتظرند
آنها را بنویسی كسانی كه
روی خوش از زندگی ندیدند!
لكاته كف پاهای خلخال به
مچ بستهاش را به زمین
میكوبد و دستهای پر
النگویش را میگشاید با
پنجه بالا كشیده؛ سرش را
بر گردن و چشمهایش را در
چشمخانه میگرداند چون
رقاصهای هندی پیش
بخوردانِ معبدی. مرد
بیچهره صورتك هدایت را
بر چهره میزند: فكر كن
به آنها كه منتظر خواندن
نوشتههای تواَند! افسوس
نمیخوری بر آنچه فرصت
نوشتنش را پیدا نكردی؟
یعنی برایت تمامند؛ همه
آنها كه با زندگیشان
داستانهایت را نوشتی؟
داشآكل پیش میآید ولی
به دیدن مرجانِ طوطی
بهدست چشمان خود را
میبندد و تند
رومیگرداند و اشكش راه
میافتد: شما پرده را
میبینید نه عروسك پشت
پرده! "همه ما ادای زندگی
را درآوردهایم. كاش ادا
بود؛ به زندگی دهن كجی
كردهایم." آباجی خانم
لبخندی خوشنود بر لب
میآورد: میروی به "یك
جایی كه نه زشتی نه
خوشگلی، نه عروسی و نه
عزا، نه خنده و گریه، نه
شادی و اندوه،" در
آنجاست. هدایت ایستاده،
خمیده، خیره به زمین، با
عینك دسته شكستهاش، و
لبخندی، یك باره از لای
دندانها میغرد: "هرچه
قضاوت آنها درباره من
سخت بوده باشد، نمیدانند
كه پیشتر، خودم را سختتر
قضاوت كردهام!" كاكا
رستم قمه به زمین
میكوبد: دو ـ دورهای كه
مُر ـ ركب تو ثب ـ ثبتش
كرد تم ـ مام است. زب ـ
زبانی كه حف ـ حفظش كَ ـ
كردی عو ـ عوض شده!
داشآكل قدارهكش توی حرف
او میدود و گریبانش را
میگیرد: خدا شناختت كه
نصف زبان بیشتر نداد! ـ
دیگران پیش میدوند تا
سوا كنند. حاجیآقا
دلسوزی كنان نزدیك
میشود: تو باید گوشت
میخوردی. گوشت قربانی!
تو باید خون میریختی جای
خون دل خوردن! در همین
بینالملل چند ملیان
یكدیگر را كشتند؟ بشر
یعنی این! آن وقت تو
علفخوار از همه كشتنها
فقط كشتن خودت را بلدی!
بگو مگویی میان شخصیتها؛
آنها سر زندگی و مرگ او
را در كشاكشاند. هدایت
خیره از پنجره مینگرد و
از آن زن اثیری را
میبیند كه به پیرمرد
خنزرپنزری گل نیلوفر
تعارف میكند. صدای علویه
خانم میپیچد: گیریم چند
صباح بیشتر ماندی؛ مرگ
دوست و آشنا دیدی؛ درد
خوش خوشانت را توی دل این
و آن خالی كردی. آخرش؟
داشآكل قمه به سر
میكوبد: پیشانینوشت
ماست! امروز یا فردا چه
فرق میكند؟ "در این
بازیگرخانه ی دنیا، هركس
یك جوری بازی میكند، تا
هنگام مرگش برسد." مرجان
میگذرد اشك در چشم:
بازیهایت به آخر رسیده؛
صورتكهایت را به كار
بردهای. ناگهان میماند
و پس میكشد: یا نخواستی
بازی را قبول كنی؛
نخواستی صورتك به چهره
بزنی! علویه خانم خود را
باد میزند و دود قلیانش
را به هوا میدهد:
"بچهای! بچه ننه! تو از
درد عشق كیف میكنی نه از
عشق. این درد است كه تو
را هنرمند كرده؛ عشق كشته
شده!" طوطی در دست مرجان
فریاد میكشد: "مرجان تو
مرا كشتی! ـ به كه بگویم
مرجان؛ عشق تو مرا كشت."
لكاته چون رقاصه معبدی
دستهایش را چون دو مار
به حركت در میآورد و پا
به زمین میكوبد. داشآكل
دلخوشی میدهد: با مرگ
تو ما نمیمیریم؛ و همیشه
هرجا باشیم میگوییم كه
تو ـ بودی! ما تو را زنده
میكنیم! هدایت ناگهان با
شوقی كودكانه سربر
میدارد، گویی كشفی كرده:
حالا یادم افتاد. این نقش
را واقعاً دیدهام.
صندوقخانه بچگیام؛ جلو
صندوقخانه آویزان بود؛
یك پرده قلمكار قدیمی،
سرجهازی مادرم؛ كه روی آن
پیرمردی پای سروِ لب جوی
چمباتمه نشسته بود، انگشت
به دهان زیبای زن، و از
آن طرف جوی، زنی با
ابروان پیوسته و چشمان
سیاه ـ به سبكی هوا ـ به
او گل نیلوفر تعارف
میكرد. پس ـ من ـ واقعاً
این نقش را دیدهام!
علویه خانم پیش میآید:
برو طلب آمرزش؛ از این
گرداب بكش بیرون. داشآكل
میغرد: بین یك مشت
مردهخور چه میكنی؟ مشتی
زنده بگور! آبجی خانم
سرزنش میكند: میان مشتی
صورتك؛ توی بنبست؛ جلوی
آیینه شكسته. حاجیآقا
میغرد: تا كی سرگشته مثل
یك سگ ولگرد؟ ختمش كن؛
مثل مردی كه نفسش را كشت!
همچنان كه هركه چیزی
میگوید، زن اثیری از در
آمده است با گل نیلوفری،
كه به هدایت تعارف
میكند. لبخند هدایت رنگ
میگیرد. دیگران در گفت و
واگو. زن اثیری ملافهای
سفید كف زمین پهن میكند؛
هدایت آرام بر آن
میخوابد. زن اثیری
مینگرد. درزها با پنبه
بسته شده است. گاز باز
است و اتاق پُر میشود.
به وی لبخند میزند و
آرام عینكش را از چشمش بر
میدارد. عینك بر چمدانی
كوچك قرار میگیرد؛ كنار
ساعت مچی و خودنویس و كیف
دستی. یك سو مجوز اقامت
كه باید تمدید شود؛ یك
لفاف پول برای كفن و دفن.
داشآكل پسپس میرود و
محو میشود. علویه خانم
پسپس میرود و محو
میشود. حاجیآقا پسپس
میرود و محو میشود. زنی
كه مردش را گُم كرد،
پسپس میرود محو میشود.
دوقشری شتابزده با تپانچه
و گزلیك و شوشكه و
میگذرند. مرجان،
كاكارستم، آبجی خانم،
لكاته، مرد بیچهره همه
پسپس میروند و محو
میشوند. درشكه ی مرگ كه
پیرمرد خنزرپنزری
میراندش پیش میآید و
میگذرد. زن اثیری پیش
میآید با پیراهن سیاه و
گیسوی بلند، و با یك حركت
سراپا برهنه میشود.
مراكشیها در سماعی شور
انگیزند. انجمن فی
بلادالافرنجیه مست و خراب
در خیابانها میخندند و
آواز میخوانند. پیرزن
فالگیر كولی با دسته گل
سیاه پیش میآید و گلهای
سیاهش را پیش میآورد تا
همهجا را پُر میكند
ـ تصویر پنجره خانه از
بیرون؛ گویی عكسی بگیرند.
ـ تصویر همه خانه از
بیرون؛ صدای جغد تنها.
با تشکر از سرکار خانم
نازنین ناصری
اشتراک گذاری: |
|
|