سینماگران
سینمای آزاد در 20 شهر
پراکنده بودند، واین امری
بدیهیست که هرکدام سهمی
در گسترش وهمه گیر شدن
این جنبش داشتند اما برخی
از میانشان فعالیتشان
گسترده تر وسهمشان افزون
تر بود. ابراهیم حقیقی
دانشجوی آن وقت رشته
معماری دانشگاه تهران
گرافیست وعکاس هم
بود.وقتی کار سینما را در
گروه آغاز کرد توانا یی
های فیلمسازی اش هم مسلم
شد. در دفتر مرکری سینمای
آزاد هم در همه این زمینه
ها به ما یاری می رساند
ودر پیشبرد اهداف کارگاه
های فیلمسازی همراه باحسن
بنی هاشمی،سهیل سوزی
ومهرداد تدین نقش مهمی
داشت. او بعد از توقف
سینمای آزاد در ایران
دیگر به کار فیملسازی
ادامه نداد در حال حاضر
یکی از گرافیست های
سرشناس مقیم ایران است.
فیلمنامه خانه ابری یکی
از کار های درخشان او
برای سینمای آزاد را
بخوانید...
خانه ابری
فیلمبردار ـ مونتور ـ
نویسنده و کارگردان:
ابراهیم حقیقی با همکاری:
ایرج رامین فر
این فیلم پیکره برنز
پنجمین جشنواره سینمای
آزاد ـ جایزه سوم جشنواره
سینمایی سپاس و پیکره
سیمین دومین جشنواره
فیلمسازان جوان منطقه
آسیا را تصاحب کرد.
خانه ام ابری است
یکسره روی زمین ابری است
با آن.
از فراز گردونه خرد و
خراب و مست،
باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست،
و حواس من
آی نی زن که ترا آوای نی
برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری است اما،
ابر بارانش گرفته ست،
در خیال روزهای روشنم کز
دست رفتندم.
من به روی آفتابم،
می برم در ساحت دریا
نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از
باد است.
و به ره، نی زن که دایم
می نوازد نی، در این
دنیای ابر اندوه،
راه خود را دارد اندر
پیش.
خارجی ـ روز ـ خانه
نمای یک خانه قدیمی
فرسوده.
دوربین با حرکت زوم بسیار
کند، آهسته به در خانه
نزدیک می شود.
دوربین حرکت خود را داخل
راهرو خانه به همان کندی
ادامه می دهد،
راهرو تاریک با نور بسیار
کمی که از پنجره های اطاق
ها وارد آن می شود روشن
است، در بعضی اطاق ها
بسته است، دوربین به طرف
یکی از اطاق ها آهسته
حرکت می کند. داخل اطاق
می شود، روی اثاثیه قدیمی
و خاک گرفته اطاق می
گردد، روی اشیاء، روی
طاقچه، روی قالی، روی
صندلی ها، شمعدان ها،
چراغ ها، قاب عکس های
بزرگ قهوه ای رنگ بر
دیوار و قداره زنگ زده بر
طاقچه. همه چیز قدیمی و
کهنه است. دوربین حرکت
دواری خود را روی عکس ها
ادامه می دهد و همه را یک
یک مرور می کند و آنطور
که در نور تاریک روشن و
گرفته اطاق پیداست عکس ها
کمرنگ نمایانند.
ـ در تمام طول این مدت
صدای آواز خسته پیرمردی
که شعرهای فایز را می
خواند شنیده می شود.
دوربین پس از یکبار دور
زدن بار دیگر که شروع به
حرکت می کند پیرمردی را
نیز گوشه اطاق می یابد که
مشغول پاک کردن عینک خود
است.
پیرمردی با عصایی در دست،
عینکی، وارفته، با لباس
های قدیمی، که دایماً
سرفه می کند.
پیرمرد بلند می شود عصایش
را برمی دارد، جلوی قاب
ها می رود با وسواس خاک
آنها را می گیرد، آینه ها
را پاک می کند، اشیاء را
گویی نوازش می کند.
پیرمرد دایماً سرفه می
کند.
خسته می شود، می نشیند.
عکس دسته جمعی تفنگچی های
دوره مشروطه را می بیند
که خودش نیز با گلی در
دست در میان آنهاست.
دوربین از روی گل او به
روی گلی در دست دختری می
رود که خاطره ای است با
عکسی بر دیوار.
پیرمرد لبخندی می زند،
صدای آواز قمر می آید.
کودکی در میان درختان راه
می رود. می خندد.
سرفه امان فکر کردن نمی
دهد، پیرمرد در دستمالش
خلط می اندازد که رنگ خون
دارد. اصلاً خون است. کمی
وحشت می کند، گرچه تازگی
ندارد.
دوباره بلند می شود به
تمیز کردن می پردازد. از
صدای خش خشی در گوشه اطاق
می ایستد، گوش می دهد.
صدا آرام می شود. پیرمرد
دوباره مشغول می شود.
ناگهان صدای انفجار و
فرار عده ای شنیده می
شود. پیرمرد به سرعت
عصازنان از راهرو گذشته
وارد حیاط می شود.
خارجی ـ روز ـ حیاط
دور و بر حیاط را نگاه می
کند.
حیاطی قدیمی و نیمه خراب
با حوض لجن گرفته و
دیوارهای ترک خورده با
ستون های خمیده و سرستون
هایی با نقش شیر و گل و
بته، به کهنگی خود
پیرمرد. آسمان ابری است و
همه جا ساکت است. پیرمرد
متوجه قفس قناری هایش لب
حوض می شود.
کنارشان می آید، برایشان
آب می ریزد. شادی در
صورتش می دود. قفس
رابرداشته جلوی پنجره ای
دور از دسترس گربه می
گذارد. آسمان را نگاه می
کند. کلاغی جیغ می کشد.
صدای رعد می آید.
پیرمرد عصا زنان به اطاق
می رود.
در را می بندد. می رود که
بنشیند، صدای خش خشی می
آید، به دنبال موش روی
زمین چهار دست و پا راه
می رود، زیر یکی از کوسن
های اطاق را نگاه می کند.
(صدای انفجار شدید).
پیرمرد بلند می شود. گوش
می دهد. از راهرو صدای پا
می آید. به اطاق برمی
گردد.
صداهای بیرون بالا می
گیرد، صدای همهمه، فرار،
جنگ، شادی، رقص، یا
هیچکدام، یا همه.
پیرمرد وحشت می کند،
صداها زیاد می شود.
پیرمرد قداره اش را از
روی طاقچه برمی دارد، به
حیاط می رود، می لنگد.
صداها بلند است.
دیوارها ترک دارد. شمشیرش
را به حالت اعتراض بلند
می کند، می خواهد فریاد
بزند، سرفه امانش نمی
دهد. به اطاق می رود،
شمشیر را به کناری می
اندازد.
یک صندلی برداشته به حیاط
می آید، از هشتی گذشته
صندلی را پشت در می
گذارد.
قفل در را می اندازد.
برمی گردد، یک چوب پرده
می آورد، پشت در می
گذارد.
به راهرو می رود.
صداها زیادتر می شود.
خانه پر از صداست.
پیرمرد گیج است، نمی داند
چه کند.
به حیاط برمی گردد، عصایش
از دستش می افتد.
صدا زیادتر می شود.
قفس را نگاه می کند.
صدا زیادتر می شود.
کلاهش از سرش می افتد.
صدا زیادتر می شود.
در زیرزمین را باز می
کند.
به زیرزمین می رود، باز
هم پایین تر.
در تاریکی گم می شود.
همه جا تاریک است.
صدایی نیست.
تاریکی کم می شود، اطاق
با قاب عکس ها و آینه ها
نمایان می شود.
دوربین روی عکس ها می
گردد، صدای آرام آواز
«فایز خان» شنیده می شود.
دوربین روی عکس پیرمرد که
در قاب عکس به دیوار
آویزان است فیکس می شود.
تمام
اشتراک گذاری: |
|
|