You should install Flash Player on your PC

« هیروشیما ،عشق من » (قسمت دوم)

ازدیگران

 خانه نخست

 سینمای آزاد فیلمنامه کامل « هیروشیما ،عشق من » را منتشر میکند

فیلمنامه : مارگریت دوراس.کارگردان: آلن رنه (قسمت دوم) - مترجم:زنده یاد هوشنگ طاهری

 

      

 توضیح نویسندۀ کتاب

من سعی کرده ام تا آن جا که ممکن بوده است در بارۀ کاری که برای آلن رنه «در هیروشیما، عشق من» انجام داده ام، تسویه حساب پس بدهم.

  بنابراین نباید تعجب کرد اگر می بینیم که دربارۀ تأثیرات تصاویر آلن رنه در این اثر تقریباً به هیچ وجه سخنی نرفته است.

  نقش من محدود به این شده بود که درباره عناصری سخن بگویم که آلن رنه به هنگام ساختن فیلم خود از آن ها آغاز کرده بود.

  دربارۀ قسمت های مربوط به نورس که در طرح اولیه مربوط به ژوئیه سال 1958 وجود نداشت پیش از پایان فیلم در دسامبر 1958 صحبت شد.

  به این جهت این قسمت ها موضوع کار تازه ای بودند که از سناریو جدا بود.

   من صحیح تر دانستم که بعضی از مطالبی را که در فیلم حذف شده بود حفظ کنم تا بدین وسیله به شناخت آنچه از نخست طرح شده بود کمک کرده باشم.

حال که من این اثر را به صورت کتاب منتشر می کنم بی اندازه متأثرم که چرا نتوانستم آن را با بحث ها و مکالماتی که من و آلن رنه، من و ژاریو، و بالاخره ما هر سه تقریباً هرروز با یکدیگر داشتیم، تکمیل کنم.

هرگز بدون راهنمایی های آنها موفق نمی شدم، هرگز پیش از آنکه با آنها به مشورت بپردازم و به انتقادهای آنها که در عین حال مؤثر، هوشمندانه و ثمربخش بودند گوش کرده باشم، به قسمتی از داستان اثرم دست نمی زدم.                                                                                                                              

مارگریت دوراس

 

قسمت نخست

 

(فیلم با بازشدن «قارچ اتمی» معروف بیکینی آغاز می شود. بیننده باید در عین حال احساس کند که این قارچ را شناخته است و او را برای نخستین بار به چشم می بیند.

این قارچ باید بزرگتر ظاهر شود و باز شدنش با کندی و در واقع با شروع اولین تاکت موسیقی جیوانی فوسکو صورت گیرد.

در پایین این قسمت موقعی که این «قارچ» بر روی پردۀ سینما به سمت بالا باز می شود)(1)، به تدریج دو شانه برهنه ظاهر می شود.

فقط این دو شانه که از بدن «قطع» شده اند و قسمتی از بالای سر و تهیگاه دیده می شود.

این دو شانه به دور یکدیگر می پیچند. چنین به نظر می آید که شانه ها در خاکستر اتمی فرو رفته است یا در باران، شبنم یا عرق ـ یا هرچیز دیگری که آدم بخواهد.

آنچه واقعیت دارد اینست که انسان احساس می کند که این شبنم، این عرق نزول کرده است (از قارچ بیکینی که در حال بالا رفتن و محو شدن است.)

از این حالت باید احساس نشاطی بسیار شدید و سخت متناقض و حالت تمنای هیجان زده ای استنباط شود.

شانه هایی که به دور یکدیگر پیچیده اند رنگ های مختلفی دارند. یکی از آنها تیره و دیگری روشن است. موسیقی فوسکو این در آغوش گرفتن تقریباً زننده را همراهی می کند.

دست ها باید به خوبی از یکدیگر قابل تشخیص باشند.

موسیقی فوسکو آهسته می شود. دست یک زن (که بسیار بزرگتر نشان داده می شود) بر روی شانه زرد رنگ باقی می ماند. گفته می شود، ـ باقی می ماند ـ صحیح تر اینست، دست یک زن به دور شانه می پیچید.

صدای مردی بلند می شود. گرفته و آرام، گویی با خودش حرف می زند:

 

مرد:      تو هیچ چیز در هیروشیما ندیده ای، هیچ چیز.

این مکالمه می تواند به طور دلخواه ادامه پیدا کند. صدای زنی پاسخ می دهد، بسیار آهسته، و نیز               

بسیار گرفته، گویی چیزی را می خواند بی آنکه فاصله ای در آن بیندازد.

 

زن:       همه چیز را دیده ام. همه چیز را.

 

موسیقی فوسکو دوباره شروع می شود. صدای موسیقی آنقدر ادامه پیدا می کند که زن دستش را محکم تر به دور شانه مرد بپیچد، آن را رها کند، نوازش کند و بر روی این شانه زرد رنگ آثار ناخن های دست سفیدش را باقی بگذارد؛ گویی این چنگ انداختن می تواند تصور مجازات این جمله را: «نه، نه تو هیچ چیز را در هیروشیما ندیده ای.» در انسان برانگیزد. بار دیگر صدای زن بلند می شود، آرام و بی حالت، گویی چیزی را از بر می خواند:

 

زن:       ولی بیمارستان را که دیده ام. مطمئنم. بیمارستان در هیروشیما. چطور امکان داشت که من بتوانم از تماشای بیمارستان چشم پوشی کنم؟

 

             بیمارستان، بله بیمارستان. برای دوربین فیلم برداری همه چیز ارزش متساوی دارد. هیچوقت زن آن طور که خودش می بیند، دیده نمی شود.

             بار دیگر دست را می بینیم که بی آنکه از حرکت افتاده باشد، به دور شانه زرد پیچیده است.

 

مرد:      تو هیچ بیمارستانی را در هیروشیما ندیده ای. تو هیچ چیز در هیروشیما ندیده ای.

             حال صدای زن بیش از پیش جدی تر می شود. هر کلمه طالع مخصوص به خودش دارد.

             اینک تصویر موزه عبور می کند، درست مانند نور خیره و زشت روی بیمارستان.

             تابلوهای آموزنده.

             دلایلی برای بمباران.

             مدل شهر.

             خطوط آهن ویران.

             تکه های پوست بدن، موهای نیمه سوخته در موم.

             و چیزهای دیگر.

 

زن:       چهار بار در موزه...

مرد:      چه موزه ای؟ در هیروشیما؟

زن:       چهار بار در موزه هیروشیما. من مردمی را در آنجا دیده ام که به هر طرف می گشتند. مردم در آنجا در حالی که به فکر فرو رفته بودند در بین عکس ها و مدل های ساخته شده می گشتند. چون هیچ چیز دیگری در آن جا نیست، هیچ توضیحی داده نمی شود، چون هیچ چیز دیگری در آن جا نیست. چهار بار در موزه هیروشیما. من متوجه مردم بودم. من خودم در حالی که به فکر فرو رفته بودم آهن را تماشا می کردم. آهنی که سقوط کرده بود. آهنی را که شکسته بود، آهنی که همچون گوشت زخم بر می دارد.

             ظرف هایی را دیده ام که به صورت دسته های گل به هم بسته شده بود. چه کسی ممکن بود به فکرش رسیده باشد؟

             قطعات پوست انسان، دردانگیز، زنده و با همه رنج هایی که متحمل شده است، هنوز تازه. سنگ ها. سنگ های سوخته. سنگ های شکسته. گیسوان بی نامی که صبحگاه از آسمان سقوط کرده است و زنان هیروشیما که به هنگام بیدار شدن از خواب آنها را پیدا کرده اند.

             در میدان صلح بسیار گرمم شده است. ده هزار درجه حرارت در میدان صلح. من این را می دانم. گرمای گلوله خورشید در میدان صلح. چطور ممکن است که من این موضوع را ندانم؟...

             علفزار، این که چیز بسیار ساده ایست...

مرد:      تو هیچ چیز در هیروشیما ندیده ای. هیچ چیز.

 

             کماکان تصویر موزه عبور می کند. سپس تصویر یک مجسمه سوخته شده به روی تصویر میدان صلح می افتد.

             ویترین های مغازه با عروسکان مومی به شکل انسان های سوخته شده. صحنه هایی از فیلم های ژاپنی در باره حوادث هیروشیما.

             مردی بدون پوست سر.

             زنی از درون ویرانی ها سر بیرون می کشد و دیگران نیز.

 

زن:       چیزهایی که از روی اصلشان ساخته شده آنقدر مطمئن و درست است که بهتر از آن امکان ندارد. فیلم ها آنقدر قابل اطمینانند که بهتر از آن برداشته نشده. تخیلی که در باره آن مدتهاست صحبت می کنند، آنقدر کامل است که توریست ها را به گریه می اندازد.

             صحبت کردن در باره آن کار بسیار ساده ایست ولی یک توریست غیر از گریه کردن چه کار دیگری می تواند بکند؟

 

زن:       (غیر از گریستن در باره این نمایش و تحمل کردن این نفرت انگیزترین همه نمایش ها. و به اندازه کافی گرفته و غمگین آنجا را ترک گفتن پیش از آنکه انسان عقلش را از دست بدهد.)

 

زن:       (مردم در حالی که به فکر فرو رفته اند در آنجا می مانند، باید بدون هیچ کنایه ای گفته شود که همه موقعیت هایی که انسانها را به فکر فرو می برد چیزهای فوق العاده ای هستند.

             و با وجود این بناهای یادبود که انسان را گه گاه به خنده می اندازد، بهترین بهانه برای این گونه موقعیت ها هستند...)

 زن:      (درباره این گونه موقعیت ها... به فکر فرورفتن. معمولا وقتی کسی این همه امکان پیدا می کند که درباره موقعیتی به فکر فرو رود، دیگر به هیچ چیز فکر نمی کند، به هرحال تماشای کسانی که انسان معتقد است آنها دارند به چیزی فکر می کنند، به انسان قوت قلب می دهد.)

 

زن:       من همیشه به سرنوشت هیروشیما گریسته ام. همیشه.

 

             نگاه مدور دوربین عکاسی بر روی هیروشیمای پس از بمب، صحرایی تازه و بدون هرگونه وابستگی به صحراهای دیگر دنیا.

 

مرد:      نه، تو برای چه گریه کرده ای؟

 

             تصویر میدان صلح که در زیر نور درخشان خورشید خالیست و آفتاب بمب را به خاطر می آورد، عبور می کند. مردم در میدان خالی به این طرف و آن طرف می روند.

             (در حدود ساعت 13؟). فیلم اخبار هفته که پس از 6 اگوست 1945 برداشته شده است. مورچه ها و کرم ها در روی خاک می خزند. حرکت بازی شانه ها ادامه دارد. صدای زن بار دیگر بلند می شود، این بار پریشان، در حالی که تصاویر عبور می کنند، زن نیز پریشان شده است.

 

زن:       من فیلم اخبار هفته را دیده ام. از روز دوم به بعد، تاریخ این طور می گوید، من این را از خودم در نیاورده ام، از روز دوم به بعد انواع مخصوص جانوران از اعماق زمین و خاکستر به بیرون خزیده اند. تصاویر سگ ها به کمک دوربین عکاسی محفوظ مانده است. برای همیشه. من آنها را دیده ام.

             من فیلم اخبار روز را دیده ام.

             من آنها را دیده ام.

             فیلم اخبار روز اول را.

             فیلم اخبار روز دوم را.

             فیلم اخبار روز سوم را.

 

مرد:      (حرف او را قطع می کند) تو هیچ چیز در هیروشیما ندیده ای. هیچ چیر.

            

سگ های چلاق.

             مردم، کودکان.

             زخم ها،

             کودکان سوخته، فریاد کنان.

 

زن:       ... و فیلم اخبار روز پانزدهم را.

             هیروشیما از گل پوشیده می شد. در هیچ جا جز گل های گندم و گلایول که از خاکستر روئیده بودند، چیزی دیده نمی شد؛ گلهایی با نیروی فوق العاده و غیرعادی(2)

 

زن:       هیچ یک از آنها را خودم نساخته ام.

مرد:      تو همه چیز را از خودت ساخته ای.

زن:       هیچ چیز را.

             همانطور که در عشق این تصور جنون آمیز وجود دارد که انسان هرگز نخواهد توانست این جنون را فراموش کند، من هم با دیدن هیروشیما دستخوش جنون شده بودم، من هرگز فراموش نخواهم کرد. درست همانطور که در عشق.

              پنس های جراحی به یک چشم نزدیک می شوند تا آن را بیرون بیاورند. فیلم اخبار روز ادامه دارد.

 زن:       من همچنین آنهایی را دیده ام که جان سالم بدر برده اند و آنهایی را دیده ام که در شکم زنان هیروشیما بوده اند.

              کودک زیبایی رویش را به سوی مادر برمی گرداند. ما متوجه می شویم که او یک چشم بیشتر ندارد.

             دخترک جوان سوخته ای خودش را در آئینه تماشا می کند.

             دخترک جوان دیگری، کور، با دستهای غیرطبیعی خود سیتار می نوازد.

             زنی در کنار فرزندان خود که در بستر مرگ هستند نماز می گذارد.

              مردی از این که سالهاست نتوانسته است بخوابد، می میرد (یک بار در هفته فرزندانش را به نزدش می بردند)

 

زن:       من بردباری، ناشکیبایی و ملاطفت آشکار کسانی را دیده ام که موقتاً از هیروشیما جان سالم بدر برده اند و سرنوشت خود را تحمل کرده اند. سرنوشتی آن چنان بنا حق که نیروی تصور که به طور معمول آن قدر ثمر بخش بود، در برابرش از حرکت باز می ایستد.

              انسان هر بار به دو اندامی باز می گردد که به طور کامل یکدیگر را در آغوش گرفته اند.

 زن:       آهسته

             گوش کن...

             می دانم...

             همه چیز را می دانم.

             کماکان ادامه دارد.

مرد:      هیچ چیز را. تو هیچ چیز را نمی دانی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آنچه در بین دو پرانتز قرار گرفته به هنگام فیلم برداری حذف شده است.

2 ـ این جمله تقریباً به طور کامل از رپرتاژ با ارزش «هرشای» در باره هیروشیما نقل شده است. البته من این  جمله را درباره فرزندان قهرمانان به کار گرفته ام.