You should install Flash Player on your PC

یادی از پل نیومن و خسرو شکیبائی

ازدیگران

 خانه نخست

فرهاد مجدآبادی

یادی از پل نیومن و خسرو شکیبائی

ده- دوازده روز پیش که خبر مرگ پل نیومن را شنیدم، دلم گرفت و اشکم به آرامی سرازیر شد. با پل نیومن زیبا، خوش تیپ و هنرمند از دوره نوجوانی و جوانی آشنا بودم. هنگامی که به دبیرستان می رفتم ، بعد از دیدن فیلم « جام نقره ای» چنان به او علاقمند شدم که از روی عکسش یک نقاشی آبرنگ کشیدم و در کنار عکسی که همان موقع ها از همینگوی و جینا لولوبریجیدا کشیده بودم به دیوار اطاقم چسباندم. بعد از آن با دیدن فیلم های دیگری از پل نیومن مانند « هاد» ، «گربه روی شیروانی داغ»، « بیلیاردباز »،« پرنده شیرین جوانی»،  « پرده پاره»،  «، «لوک خوش دست یا فرار از زندان» ، « بوچ کسیدی و ساندانس کید» ، « نیش » و چند فیلم دیگر علاقه و احترامم نسبت به او بیشتر و عمیق تر شد. علاقه و احترام به هنرمندی که نه فقط بر پرده سینما خوش می درخشید، بلکه آن طور که شنیده و خوانده ام در زندگی نیز انسانی ارزشمند، وفادار و مفید به حال جامعه اش بود. هنرمندی که هرگز او را ندیده بودم اما روزگار جوانی و میانسالی من با او - و هنرمندان دیگری مثل جک لمون و بیلی وایلدر و بسیاری دیگر- پیوند خورده بود. یاد همگی شان بخیر که لحظات خوب و شیرینی در زندگی من و میلیون ها نفر از تماشاگران آثارشان آفریدند و به جای گذاشتند.

شاید حدود یک ماه یا کمی بیشتر و کمتر از آن، خبر مرگ عزیز دیگری را هم شنیده بودم و آنقدرها که باید متاثر نشده بودم. خبر درگذشت خسرو شکیبائی، بازیگر معروف ایرانی و دوست سالیان پیشم. با خودم فکر کردم چرا من از مرگ خسرو آنقدر که از درگذشت پل نیومن به درد آمدم، متاثر نشدم؟ من که پل نیومن را جز روی پرده سینما هرگز ندیده بودم و کلمه ای با او حرف نزده بودم. من که با او در خانه ای و محل کاری همراه نبوده ام، نان و نمک و عرق و شرابی نخورده بودم. اما با خسرو شکیبائی حداقل از 35 سال پیش آشنا و بعد دوست بوده ام. همکار و همراه بوده ام به خانه ی هم رفت و آمد داشتیم و با هم می نوشیدیم و به ظلمت شب سیاه پیش و پس از فاجعه 57 نگاه می کردیم و در آرزوی رهایی و آزادی شعر می خواندیم و حرف می زدیم و وقتی توانش بود کار می کردیم. چرا نسبت به مرگ او بی تفاوت بودم؟

من در یک کار نیمه تمام که پس از چهار ماه تمرین به سرانجامی نرسید تقریبا شبانه روز با خسرو شکیبائی همراه بودم. (ماجرای تمرین و عدم اجرای این نمایش که من کارگردانش بودم و خسرو شکیبائی نقش اولش را بازی می کرد داستان مفصلی ست که آن را در حاشیه می نویسم.*) اما مطلبی که در ارتباط با این نمایش مستقیماً به خسرو مربوط می شود، این است: روزی که اجرای نمایش به هم خورد من به محل تمرین رفتم تا خبر ناراحت کننده را بعد از چهارماه تمرین به اطلاع بچه های گروه که حدود 20 نفر بودند برسانم. خسرو شکیبائی زودتر از همه به طرف من آمد و با نگاهی مضطرب پرسید چی شد؟ من فقط ایستادم و سر تکان دادم. و خسرو انگار که خبر مرگ عزیزی را شنیده باشد اشکش سرازیر شد و روی زمین نشست. انگار از همان لحظه هایی بود که آدم می گوید کمرم شکست!

اگر هیچ چیز از لطف و صمیمیت و احساس خسرو شکیبائی بیادم نمانده باشد، این لحظات فراموش نشدنی را خوب به خاطر دارم. لحظاتی که در آن دردورنج و عشق موج می زند. کسی که عاشق کارش است و کارش را قربانی می کنند. من خسرو را این گونه می شناختم و با همین احساس نسبت به او از آن مملکت بیرون آمدم. اما چرا بعد از 21 سال که خسرو را ندیده بودم با شنیدن خبر مرگش آن گونه که باید متاسف نشدم؟ آیا او را فراموش کرده بودم؟ اینطور که نبود؛ خسرو در طول همین 20 سال گذشته بسیار معروف شد و مسلما من هم از او و کارهایش بی خبر نبودم. پس نمی توانستم فراموشش کرده باشم. آیا خسرو در ارتباط مشخصی نسبت به من مرتکب خطائی شده بود؟ نه چنین چیزی وجود نداشت. در همان روزهای پس از مرگ خسرو هم به این حال و هوای خودم فکر کردم. در همان روزهایی که از هر درودیواری، از هر رادیو و تلویزیون و روزنامه و سایت اینترنتی گزارشات و مقالات تحسین آمیز و تجلیل گرایی در مورد خسرو منتشر می شد و شاید هم بعضی از همان اظهارنظرها و تجلیل ها به خصوص از طرف مقامات رژیم و گردانندگان تلویزیون جمهوری اسلامی حس ناخوشایند مرا تقویت می کرد. آخر این جلادها که بی خودی از کسی تعریف و تمجید نمی کنند. از خودم سئوال می کردم آیا خسرو شکیبائی در کارها یا رفتار خارج از کارهایش امتیازی به آن ها داده بود که اینگونه از او ستایش می کردند.

به حرف های رئیس سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی توجه کنید:

خسرو شکیبائی بازیگر توانائی که از هامون تا دست های خالی، و از روز و روزگاری، تا اتوبوس شب و شیخ بهائی در همه نقش هایش خوش درخشید و تابید، جان به جان آفرین سپرد و در شب رحلت شیرزن شجاع و شکیبای کربلا، حضرت زینب کبرا سلام الله علیها پرکشید و رفت. آثار فاخر و ماندگارش در سی سال تاریخ هنر انقلاب اسلامی بهترین همدم و ارزشمندترین ذخیره و توشه او در دیار باقی خواهد بود. اینجانب از خداوند متعال برای این هنرمند خوشنام غفران و رحمت الهی و برای خانواده محترم شکیبائی صبر و اجر مسئلت می نمایم. عزت الله ضرغامی، رئیس سازمان صدا و سیما

همین الان هم نمی دانم خسرو شکیبائی در 20 سال گذشته واقعا چه کرده و در کجای رابطه با دنیای پیرامونش قرار گرفته بود؟ البته منظورم فهرست فیلم ها، تئاترها یا سریال های تلویزیونی نیست. آن ها را اینجا و آنجا نوشته اند و همه خبر دارند. اما خسرو در فضایی بزرگ شد، رشد کرد و معروف شد که در آن دروغ و ریا در کنار سرسپردگی و تسلیم در برابر جلادان و جنایتکاران رژیم سکه ی رایج بوده و هست. من هیچ سندی و مدرکی علیه خسرو ندارم. اما با دیدن بعضی فیلم هایش و عکس هایی که گاه و بی گاه در مراسم رسمی و در حضور دست اندرکاران حکومتی از او گرفته شده بود، احساس می کردم که خسرو دیگر آن بچه صمیمی خیابان مولوی نیست. می دانم که از پراحساس بودن خسرو و شعرخواندن و صدای گرمش صحبت می کنند اما چیزی در همه ی این مجموعه موج می زند که به من می گوید این خسرو دیگر آن خسروی سال های پنجاه نیست.

لطفاً این تکه را که از گفتگوی طولانی رضا درمیشیان با خسرو شکیبائی برداشته ام، بخوانید http://links.p30download.com/archives/10092.php

.....

بعد از (فیلم) شکار، سريال مدرس را بازي کرديد؟

مدرس مال سال 64 است و فکر مي کنم آن را قبل از شکار کار کرده بودم.

-فکر مي کنم اولين باري بود که پس از انقلاب کسي نقش روحاني را بازي مي کرد؟

به اين شکل جدي آره.

-الگويي براي نقش مدرس داشتيد؟

من خيلي به تلويزيون و سخنراني ها نگاه مي کردم. هميشه از ابتداي انقلاب به سخنراني ها نگاه مي کردم ولي الگويي نداشتم. اين نقش خود به خود به وجود آمد. از کار کردن هاي پي در پي... از تمرين... سعي کردم به لحاظ روحي به او نزديک شوم چون مي خواستم تفکر مدرس را بازي کنم.

-يعني تنهايي در را مي بستيد و در مقابل آينه تمرين مي کرديد؟

مقابل آينه نه، هيچ وقت مقابل آينه تمرين نکرده ام چون ضرورتش را احساس نمي کنم چون فکر مي کنم تمرين مقابل آينه سم است.

-پس نقش مدرس را چطور پيدا کردي با آن سکانس پلان هاي ماندگاري که...

در من پيدا شد. خود فضا، ديالوگ ها، سخنراني ها، روحيات و خلق و خوي مدرس کمک کرد.

-يعني شخصيت مدرس را ساختيد؟

نه، من نساختم خودش ساخته شد.

-نقش مدرس پيشنهاد چه کسي بود؟

هوشنگ توکلي. در اداره تئاتر با هم بوديم. يک روز به من گفت مي خواهم مدرس را کار کنم. هستي؟ گفتم آره ولي فکر نمي کردم نقش اين قدر مشکل باشد. حجم نقش زياد بود. وقتي به نقش عادت کردم ديگر حتي يک لحظه هم از آن غافل نبودم. يک خاطره از مدرس يادم مي آيد. يک دفعه جمله يي داشت که ته سخنراني مي گفت؛ و هکذا فعلل و تفعلل...من معني اين جمله را نمي دانستم. ارتباطم هم با هوشنگ توکلي طوري بود که او با همه کار مي کرد به غير از من. به من برخورده بود. يک روز به او گفتم تو با همه کار مي کني جز من...گفت خسرو تو اين نقش را فهميدي، من اگر چيزي به تو بگويم سليقه ام با تو قاطي مي شود. تو الان درستي، برو تمرين خودت را بکن بگذار من اين فرم ها را بچينم. حتي يک روز به او گفتم تو اين همه دوست روحاني داري من را ببر پيش شان تا من از نزديک ببينم چه جوري حرف مي زنند. او مي گفت خيلي خب ولي اين کار را نمي کرد.

يک روز من دنبال جمله و هکذا فعلل و تفعلل بودم و اصلاً نمي توانستم آن را ادا کنم تا اينکه در پياده رو روحاني يي را ديدم که راه مي رود. يکهو پريدم جلويش. آن روحاني ترسيد. وضع خاصي به وجود آمده بود و او از برخورد من جا خورده بود.

-شما را شناخته بود؟

نه، ولي برخورد من برايش خيلي غيرمنتظره بود. من شروع به معرفي خودم کردم. گفتم ببخشيد حاج آقا من بازيگرم و نقش مدرس را دارم و کتابي که دستم بود را به او نشان دادم و گفتم من نمي توانم اين جمله را بخوانم. اين چيست. گفت اين اصطلاح آخوندي است. مثل همين که مي گويند جوجه را آخر پاييز مي شمارند. يا معني ديگرش اينکه تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.من تازه وقتي معني اين جمله را فهميدم تا دم در خانه همچون آن روحاني سعي کردم در گلويم بماند. آن قدر تمرينش کردم تا رفت در ذهنم. وهکذا فعلل و تفعلل...

اينکه مي گويي براي مدرس از کسي الگو گرفتي، الگوي من همين جمله بود که از آن روحاني گرفتم.

-بازتاب اين نقش و مجموعه در روحانيون آن زمان چطور بود؟

همه خوش شان آمد.

-کسي با شما تماس گرفت چيزي بگويد؟

مستقيم نه، ولي شنيده بودم که دوست داشتند.

شاید حالا بتوانم بفهمم چرا در مرگ او اشک نریختم اما برای پل نیومن گریه کردم. پل نیومن هرگز از من دور نشده و کاری نکرده بود که به نظرم ناخوشایند باشد. شاید بگوئید دوری و دوستی بوده است. شاید. اما در مورد خسرو چه بوده است؟ او را هم که بیست و یک سال بود ندیده بودم. چرا باید خاطرات خوش گذشته از دست رفته باشد؟ دلم نمی خواهد گناهی به گردن خسرو بیندازم. نه خسرو گناهی ندارد. من هم ندارم. خسرو هنرپیشه بود و عاشق کارش، صمیمی بود و پراحساس اما چیزی درآن سرزمین مادری و پدری وجود دارد که آدم ها را کم کم از عشق و علاقه تهی می کند، کاسب می کند و نان به نرخ روز بخور. درست نمی دانم خسرو در این سالهای آخر به کجا رسیده بود: جواد طوسی یکی از منتقدان فیلم در ایران در مطلب کوتاهی در مورد شکیبائی تحت نام « عیش و صمیمیت در یک برداشت » می گوید:... در مورد بازيگري که در سال هاي اخير (به هر دليلي) خودزني مي کرد و ديگر آن وسواس سابق را در انتخاب و پذيرش نقش ها نداشت»

و مهدي طاهباز در انتهای مطلبی به نام «شیدای عاشق» به مطلبی مشابه با کمی طول و تفصیل بیشتر اشاره می کند: دهه 80؛ دوران افول و مقبوليت: در سال 80 تا 83 از شکيبايي دو مجموعه ناموفق تلويزيوني پخش مي شود و فعاليت هاي سينمايي او هم چندان چشمگير نيست. اما در سال 83 او با فيلم «سالاد فصل» فريدون جيراني بار ديگر به روزهاي اوج بازمي گردد و با ايفاي نقش يک مرد عاشق پيشه ديگر اما اين بار با تيپ و شخصيتي متفاوت، سيمرغ نقش دو جشنواره را از آن خود مي کند. فيلم هاي بعدي شکيبايي تا «حکم» کيميايي نکته قابل توجهي ندارند. او ديگر براي ايفاي نقش مرد عاشق پيشه «عروسک فرنگي» کمي پير شده و «ازدواج صورتي» هم ضعيف تر از آن است که بشود حرفي در مورد آن زد. «ستاره بود» هم با وجود بازي چشمگير شکيبايي فرصت اکران عمومي پيدا نمي کند تا به خوبي ديده شود.

http://links.p30download.com/archives/10092.php

اما این ها همه از خوب و بد بازی یا موفقیت و عدم موفقیت شکیبائی حرف می زند و چیزی از حال و هوای شخصی او نمی گوید. و من باز هم نمی دانم چرا شکیبائی آن خسروی سالها پیش برای من نیست. شاید نمونه های دیگری که از رفتار سایر هنرمندان – بعضی از این هنرمندان- در سال های بعد از 57 دیدم مرا نسبت به خسرو هم بدبین کرده است. هنرمندی را می شناسم که یک روز وقتی حزب الهی ها می خواستند نمایشی را که در تالار رودکی اجرا می شد به زور تعطیل کنند، سینه اش را روبروی تظاهرکنندگان سپر کرد و گفت اگر می خواهید این نمایش را تعطیل کنید باید از روی نعش من بگذرید و با این شجاعت جماعت را پراکنده ساخت. سال ها بعد شاید 10 سال بعد عکسی از همان هنرمند را دیدم که با تواضع خم شده بود و لوح زرین خدمات فرهنگی را به فرمانده کل حزب الهی ها و دزدها و آدمکشها- یعنی هاشمی رفسنجانی- تقدیم می کرد. هنوز برای آن هنرمند – که اکنون پیر و درهم شکسته است- آن قدر احترام قائلم که دلم نمی خواهد آن عکس کذائی در اینجا منتشر شود. و چه بسیار از این عکس های متواضعانه و سرفرودآورده ی هنرمندان سینما و تئاتر در برابر بزرگ جلادان و کوچک جنایتکاران دیدم و خبر بیعت ها و هماهنگی ها و خدمتگزاری هایشان را نسبت به سران حکومت خواندم و شنیدم. حتی  اگر با هر معیاری - مثلاً شرایط سخت زندگی و فشارهای روحی و جسمی به هنرمندان- بخواهیم رفتار و کردار این هنرمندان را توجیه کنیم، نمی توانیم بر فاجعه بی هویتی و خودباختگی گروهی که تحت نام هنرمند و حتی روشنفکر به جامعه معرفی شده اند، چشم ببندیم. نمونه های آشکار   این فاجعه را در نحوه رفتار ، حضور و کار هنرمندانی همچون عزت الله انتظامی، داود رشیدی، کیارستمی، بهزاد فراهانی، جمشید ارجمند ، امین تارخ، علی نصیریان و بسیاری دیگر در رده های پائین تر دیده ایم و می بینیم. نمی دانم آن ها زودتر می میرند یا من. به هرحال اگر من اشکی برای ریختن داشته باشم برای مردمی ست که نه فقط در این سی سال بلکه هزاران سال است که زیر چکمه دیکتاتورهای بزرگ و کوچک زیسته اند. در نهایت دلم می خواهد بگویم برای از دادن آن خسروی شکیبائی که دوستش داشتم، متاسفم و نبودنش را نمی توانم باور کنم.

----------------------------------------------------------------------------------------

* چرا نمایش ما اجرانشد. سال 1355 بود. در آن موقع ما گروهی داشتیم به نام گروه تئاتر زنده که پس از اجرای دو کار موفق « جسد» و « موضوع صحبت را عوض کنیم» در بین تئاتری ها ، جایگاه خاصی برای خودش به دست آورده بود. از گروه ما دعوت شد نمایشی را برای جشن هنر شیراز آماده کنیم. من هم نمایشی مفصل و پر پرسوناژ از یکی از نویسندگان بسیار معروف خودمان را برای این کار انتخاب کردم.( حتماً متوجه هستید که تعمداً نام نمایشنامه و نویسنده آن را ذکر نمی کنم.) به هر حال ما تمرین نمایش را در ماه های آخر بهار و در تابستان داغ سال 55 آغاز کرده و ادامه دادیم. در میانه تمرین چند نفر از مسئولین جشن هنر و تلویزیون ( زنده یادان فرخ غفاری و کریم امامی) ، یک خانم دکوراتور که اسمش یادم نیست و نویسنده نمایش بخش هایی از تمرین نمایش را تماشا کردند و با تائید ضمنی آنها تمرینات برای آماده سازی کامل نمایش ادامه یافت. تابستان گرمی بود و حضور 20 بازیگر در سالن تمرین نه چندان بزرگ کارگاه نمایش، کار را سختر می کرد. اما همه اعضای گروه – به ویژه خسرو شکیبائی که نقش اصلی را داشت- با جان و دل کار می کردند. یک ماه مانده به برگزاری جشن هنر از طرف آقای غفاری به من اطلاع داده شد که « به دلائلی» که نمی دانم چیست، بودجه ای را که قبلاً برای نمایش ما در نظر گرفته شده و روی آن باهم توافق کرده بودیم، نمی توانند بپردازند و فقط چیزی حدود یک-سوم آن پرداخت خواهد شد. این مسئله برای من و گروه ما قابل قبول نبود؛ بخصوص که همان موقع باخبر شدیم دقیقاً همان بودجه ای که برای نمایش سه ساعته و گروه 20 نفره ما در نظر گرفته شده برابر با بودجه ای است که به نمایشی به نام « اسکی روی آتش» نوشته و کار محمد صالح علاء که فقط دو بازیگر داشت و زمان آن هم نیم ساعت بیشتر نبود، اختصاص داده شده است.( البته شنیدم که برای طولانی تر شدن زمان یا یک جور نوآوری این نمایش دوبار پشت سرهم اجرا می شد!) این تبعیض آشکار و عجیب و غریب برای من و بچه های گروه بسیار توهین آمیز بود. به همین دلیل ما از رفتن به جشن هنر خودداری کردیم و تصمیم گرفتیم نمایش را در تهران به روی صحنه بیاوریم. با اداره تئاتر صحبت کردیم که نمایش را در تالار بیست و پنج شهریور( سنگلج) روی صحنه بیاوریم. رئیس اداره موافقت کرد و ما تمرین نمایش را در خانه نمایش اداره تئاتر ادامه دادیم . گمان می کنم اواخر تابستان بود که رئیس اداره تئاتر از من خواست که اجازه نامه کتبی نویسنده را برای او ببرم. من به سراغ نویسنده بزرگمان رفتم و درخواست کردم موافقت کتبی خود را اعلام کنند. ایشان گفتند من موافقتنامه را می نویسم اما به این شرط که نمایش به طور کامل، همانطور که من نوشته ام و چاپ شده است اجرا شود. من از این شرط استاد کمی جاخوردم چون قبلاً برای اجرای نمایش در جشن هنر از او اجازه گرفته و به او گفته بودم که به دلیل طولانی بودن نمایش بعضی صحنه ها را کوتاه می کنم و بعضی از شخصیت های فرعی هم در یکدیگر اداغام خواهند شد و ایشان با همه آنها موافقت کرده بودند، حالا به چه دلیل باید در تهران، نمایش را کامل اجرا کنم؟ ایشان دلائل خودشان را ذکر کردند و منهم بر حق انتخاب خودم به عنوان کارگردان پافشاری کردم، بحث ما طولانی شد و ایشان به هر حال آن اجازه نامه کتبی را به من ندادند و من هم موافقتنامه مشروط را نپذیرفتم. اجرای نمایش به خورد و دنباله موضوع همانست که در متن مقاله خواندی یا می خوانید