You should install Flash Player on your PC

رأفت حضرت ‏امام!

ازدیگران

 خانه نخست

رأفت حضرت ‏امام!

 

 مینا انتظاری   

 

تابستان و پائیز سال ۶۰  ، زندانیان درصف اعدام، ملاقات ممنوع‏. دیدار و ملاقات با عزیزان خانواده، در شرایط معمولی و بخصوص وقتی که ‏همگی زیر یک سقف زندگی میکنیم، موضوعی خیلی عادی و کم اهمیت به ‏نظر میرسد. اگر در این بین بدلیل امورات جاری زندگی، فاصله یا جدایی ‏موقتی پیش بیاید، طبعآ ملاقات و تجدید دیدار با افراد خانواده اهمیت ‏بیشتری پیدا میکند. البته در برخی جدایی های ناخواسته و ناگوار ناشی از ‏اتفاقات و اجبارات ناخوشایند و تلخ، دیدار دوباره عزیزان و بستگان خانواده از ‏ویژه گی خاص تری برخوردار میشود.‏

ولی وقتی به موضوع زندان و زندانیان سیاسی، تحت حاکمیت ولایت فقیه، و ‏مقوله ملاقات خانوادگی زندانیان میرسیم، مسئله اساسآ  و بطور کیفی وارد ‏مداری میشود که لااقل در تاریخ معاصر از هرنظر، بی نظیر و بی سابقه بوده ‏است.‏

با شروع سرکوب گسترده و سراسری تابستان سال شصت، در طی چند ماه ‏دهها هزار انسان آزادیخواه که عمدتآ جوان و نوجوان و از سطوح و لایه های ‏مختلف جامعه بودند، راهی زندانهای سراسر کشور شدند. بخش اعظم این ‏افراد یا در منزل مسکونی و خانوادگی شان و یا در محل تحصیل و یا در ‏محیط کار و یا در محلّه زندگی شان دستگیر شدند. انگار که زلزله ای در یک ‏آن، زندگی و سرنوشت بسیاری را زیر و رو کرده باشد. ‏

صحبت از رژیمی است که برخلاف همه موازین پایه ایی حقوق بشر و ‏معیارهای شناخته شده قضایی، از همان لحظه نخست، همه افراد دستگیر ‏شده و زندانی را "مجرم" و "گناهکار" میدانست، مگر اینکه فرضآ کسی ‏میتوانست بی گناهی و برائت خود را اثبات کند. این در شرایطی بود که همه ‏جا را شعارهای شریرانه "مرگ" و "جنگ" پر کرده بود. بر سر هر منبر و در ‏پشت هر تریبون و در صدر اخبار رادیو و تلویزیون و در سرتیتر روزنامه های ‏حکومتی و حتی بطور انحصاری بر روی دیوارها و بر کف خیابانها هم شعار ‏‏"مرگ" نقش بسته بود...‏

داخل زندانها نیز مسئولین زندان و حکام شرع دادستانی، با بربریت غیرقابل ‏تصوری به صراحت میگفتند که همه شما زندانیان بجرم "اقدام علیه نظام ‏مقدس الهی" به حکم شرع، مفسد و مهدورالدم و محکوم به مرگ هستید و ‏آن تعدادی که هنوز زنده مانده اند در واقع مشمول رحمت و رأفت حضرت ‏امام گردیده اند...‏

در چنین فضایی بخش اعظم زندانیان سیاسی، از همه حقوق فردی و ‏اجتماعی خود و از جمله حق ملاقات با خانواده، محروم و باصطلاح "ممنوع ‏الملاقات" بودند. به این ترتیب هزاران تن از زندانیان، حتی بدون یک ملاقات ‏و یا دیدار چند لحظه ای با عزیزان و بستگان خود، به قتلگاه برده شدند. ‏ملاقات که جای خود دارد، دریغ از یک تماس ساده تلفنی یا چند خط نامه ‏خداحافظی برای خیل آن جانهای شیفته ای که بی پروا در برابر فاشیسم ‏مذهبی ایستادند و تسلیم نشدند. حتی پیکرهای شرحه شرحه و سوراخ ‏سوراخ شده شان را هم گمنام دفن کردند و هنوز هزاران هزار خانواده داغدار ‏ایرانی، در حسرت یک دیدار و یا لااقل زیارت سنگ قبر عزیزانشان میسوزند.‏

زمستان سال ۶۰ ، زندان اوین، ملاقات بعد از اعدام

توی بند ما دو دختر دانش آموز سال آخر دبیرستان به نامهای "مریم ‏عبدالرحیم کاشی" و همکلاسی اش "مهناز" بودند که در ۱۸ شهریور به ‏اتهام هواداری از مجاهدین خلق و مشکوک به شرکت در تظاهرات خیابان ‏ولیعصر تهران دستگیر و بشدت با کابل شکنجه شده بودند. دو یار دبستانی ‏که هر دو زیر حکم اعدام قرار داشتند و همیشه با هم بودند. بچه های مقاوم ‏و با انگیزه ای بودند و در کارهای جمعی داخل بند نیز شرکت فعال داشتند...‏

عصر یکی از روزهای اوایل دی ماه ۶۰ بود که از بلندگوی بند ۲۴۰ نام ‏تعدادی از بچه ها و از جمله مریم و مهناز را خواندند که برای خروج از بند ‏آماده باشند. در آن ایام وقتی بچه ها را با تمام وسایلشان، که معمولآ یک ‏کیسه پلاستیکی بیشتر نمیشد، به خصوص حوالی غروب ازبند میبردند، ‏عمومآ پیامی جز اعدام نداشت. اتفاقآ در آن دوره عمده اعدامهای اوین در ‏پشت بند ما انجام میگرفت.‏

حدود ساعت ۸ ـ ۹ شب بود که با صدای مهیبی همچون فرو ریختن ‏تعداد زیادی تیرآهن از یک تریلی، جوخه اعدام، کار آن شب خود را با رگبار ‏دسته جمعی آغاز کرد. حتی دود و بوی باروت هم از لای پنجره ها وارد بند ‏میشد. لحظاتی بعد صدای منقطع تیرهای خلاص بود که به قلب و مغز یاران ‏همزنجیرمان شلیک میشد و ما، تک تک ما، با هر شلیک تا اعماق وجود با ‏آن عزیزان میسوختیم... و ناخوداگاه تعداد تیرهای خلاص را در دل ‏میشمردیم ... ۳۵ .. ۵۰ .. ۶۵ .. ۷۹ ...‏

پس از ماهها کشتار و شکنجه، حدود اواسط دی ماه، بالاخره ملاقاتهای ‏عمومی در اوین آغاز شد. در یکی از گروه های بیست نفره که برای ملاقات ‏خوانده شد نام "مریم عبدالرحیم کاشی" نیز قرار داشت... توی بند مات و ‏مبهوت به همدیگر نگاه کردیم. او یک هفته بود که تیرباران شده بود و حالا ‏پدر و مادر مظلومش در آنطرف دیوارها و میله ها منتظر ملاقات عزیزشان ‏بودند... البته در همان چند ماه زندان، آنقدر سنگدلی و شقاوت در حق ‏زندانیان اسیر دیده و تجربه کرده بودیم که جای هیچ توهمی نسبت به رژیم ‏در ذهن باقی نمانده بود و هیچ توقعی حتی در حد ذره ای از انسانیت و ‏انصاف، از آن جلادان نداشتیم؛ ولی تصور حال و روز آن پدر و مادر بی پناه ‏که بعد از ماهها دوندگی، با بی تابی چشم انتظار دیدار فرزند دلبندشان بودند ‏و حالا خبر مرگ او را به همراه کیسه پلاستیکی لباسهایش دریافت میکردند، ‏برای ما سخت تکان دهنده و تلخ بود... خدایا اینجا دیگر کجاست و در دست ‏چه کسانی گرفتار و اسیر هستیم! راستی آیا روزی دنیا خواهد فهمید که این ‏سیاه دلان تبهکار با این نسل و با این خلق چه کردند!؟

بهار سال ۶۱، زندان قزلحصار، اولین ملاقات

چندین ماه از دستگیریم میگذشت. دوران سخت بازجویی را در شعبه های ‏دادستانی اوین پشت سر گذاشتم. روزگار سیاه و شرایط طاقت فرسایی بود. ‏مثل هر زندانی دیگر هر روز و هر شب و در هر بند و سلولی که بودم شاهد ‏گوشه ای از جنایاتی بودم که شاید ابعاد کمّی و کیفی آن، هیچوقت به تمام ‏و کمال، در حافظه تاریخی بشریت معاصر نگنجد. بهرحال اواخر دی ماه سال ‏‏۶۰ در یک دادگاه چند دقیقه ای به ریاست آخوند نیری محکوم به هفت ‏سال زندان شدم و سپس در بیستم بهمن ماه به همراه گروه دیگری از ‏زندانیان، به زندان قزلحصار منتقل شدیم.‏

طبعآ در تمام دوران قبل از دادگاه، ممنوع الملاقات بودم و حتی بعد از انتقال ‏به قزلحصار نیز به سفارش برخی از مسئولین اوین، باز هم ملاقاتی نداشتم. ‏ملاقاتهای عمومی قزلحصار نیز تازه شروع شده بود. در آن دوران زندانهای ‏تهران فقط به پدر و مادر و احیانآ برادر و خواهر بالاتر از سی سال اجازه ‏ملاقات میدادند.‏

ایام نوروز سال ۶۱ و یکی از روزهای ملاقات بود. آخرین گروه ملاقاتی های ‏بندمان نیز برگشتند... ناگهان نام مرا از بلندگوی بند خواندند. بالاخره بعد از ‏حدود هفت ماه موعد اولین ملاقات من هم رسید. در لحظه اول دستپاچه ‏شدم و برای اولین بار احساس کردم آمادگی دیدار با خانواده ام را ندارم! ‏نمیدانم شاید ذوق زده شده بودم؛ شاید نگران شنیدن خبرهای ناگوار و ‏غیرمنتظره بیرون بودم؛ شاید بخاطر اضطرابی بود که مدتها داشتم و ‏نمیدانستم چه بر سر خانواده ام آمده؛ شاید چون جای بچه ها و یارانی را که ‏بدون ملاقات جاودانه شدند خالی میدیدم؛ شاید پیش بچه های دیگر بند که ‏هنوز بدون ملاقات بودند احساس شرم میکردم؛ شاید هم مجموعه همه این ‏احساسات متناقض چنین حالتی را برایم ایجاد کرده بود... ‏

بعد از لحظاتی درنگ بسرعت راهی سالن ملاقات شدم. راهروی درازی بود با ‏بیست کابین تلفن و حالا من به تنهایی، با دلهره و تشویش در طول این ‏سالن با عجله میرفتم تا کابین خودم را پیدا کنم. توی یکی از کابین ها پدر و ‏مادرم را پشت شیشه ملاقات دیدم. یک لحظه فکر کردم شیشه آن کابین ‏کدر و غیرشفاف است، ولی نه؛ شاید چشمهایم تار می دیدند، اینهم واقعیت ‏نداشت... پدرم در همین چند ماه انگار که غبار سفید رنگی بر سر و رویش ‏نشسته باشد، پیر و مغموم در حالیکه فقط اشک میریخت به من زل زده بود. ‏مادرم که چهل و یکی دو سال بیشتر نداشت چنان چهره اش شکسته به نظر ‏میرسید که انگار سالهای سال بر او گذشته است.‏

با دیدن آنها هم غمگین و هم خوشحال شدم. انگار که تمام فشارها و خون ‏دل خوردنها و رنج و عذاب کشیدن آن چند ماه را در چهره و چشمهای آنان ‏میدیدم. هرچند که لااقل آنها را هنوز زنده و در پیش روی خودم داشتم. بهر ‏روی در آن جهنم مجسم، دیدن روی عزیزان خانواده، برایم همچون نوری از ‏بهشت بود.‏

گوشی تلفن را برداشتم و با لبخندی مصنوعی سلام کردم. پدر با اشکهایش ‏جواب سلامم را داد و مادر با لبخند دلنشینی، که همیشه بر لب دارد حتی ‏اگر هزار غم در دل داشته باشد، از حالم پرسید. سعی میکردم دلداریشان ‏بدهم. مادرم میگفت که تقریبآ هر هفته پشت در زندان اوین و قزلحصار بوده ‏تا بالاخره امروز به آنها اجازه ملاقات دادند. در طی این مدت تنها دلخوشی ‏شان این بوده که توانسته بودند چند بار از طریق فرستادن مقداری پول و ‏دیدن امضای من بر روی برگه رسید زندان، متوجه شوند که هنوز زنده ‏هستم. البته یکبار اواسط مهرماه پشت در اوین برای زجر دادن خانواده، به ‏مادرم گفته بودند دخترت اعدام شده و دیگر اینجا نیا... مادرم همانجا نقش ‏بر زمین میشود و در واقع دچار حمله قلبی و سکته ناقص میگردد که ‏خوشبختانه با کمک خانواده زندانیان به بیمارستان منتقل میشود و بهبود میابد...‏

خواستم خوشحال شان کنم، گفتم: هفت سال حکم گرفتم (منظورم این بود ‏که فعلآ اعدام منتفی است). پدر با تأسف سرش را تکان داد و اشکهایش ادامه ‏پیدا کرد. ولی مادرم به آرامی تکانی به او داد که خوددار باشد و گفت: خدا را ‏شکر که زنده هستی. برای اینکه بخندانم شان گفتم: البته قاچاقی! ‏

از نگاه مضطربشان فهمیدم شوخی بی جایی کردم. مادرم که همیشه و در ‏همه حال روحیه بخش و غمخوارم میباشد موضوع را عوض کرد و با مهربانی ‏گفت: این حکمها اعتباری ندارند، همه شما بیگناه هستید و انشاألله به زودی ‏آزاد میشوید!.. فقط خدا میدانست که چقدر به این صدای مهربان و محبت ‏آمیز احتیاج داشتم.‏

ده دقیقه مثل برق گذشت و ملاقات ما هم بسر آمد... با لبخند از آنان دل ‏کندم ولی آنها در آنطرف سالن، حین خروج مرتب به پشت سرشان نگاه ‏میکردند و دست تکان میدادند...  وقتی به بند برمیگشتم، مثل هر زندانی ‏دیگری افکار و احساسات ضد و نقیضی از ذهنم میگذشت... آیا ملاقات ‏دیگری هم خواهم داشت؟ نکند اتفاق بدی برای آنها بیافتد و نتوانم دوباره ‏ملاقاتشان کنم؛ چقدر شکسته و پیر شده بودند؛ نکند برخی مسائل نسوخته ‏مرتبط با پرونده ام لو برود و دوباره بروم به زیر بازجویی و اعدام؛ اصلآ کی ‏میداند شاید اتفاق خوبی بیافتد و همگی با پیروزی آزاد شویم... لحظاتی بعد ‏به بند رسیدم و در شلوغی و گرمی حضور یاران همبند، خودم را فراموش ‏کردم و چشم به آینده ای دوختم که هیچ کس نمیدانست چه خواهد شد. ‏ماجرای پر فراز و فرود ما در زندان تازه آغاز شده بود...‏

  mina.entezari@yahoo.com