You should install Flash Player on your PC

نقد فیلم سربازان جمعه  از آوا موثقی

ازدیگران

 خانه نخست

سربازان جمعه

نویسنده و کارگردان: مسعود کیمیایی

1382

نقد از : آوا موثقی

خوانندگان می داند که ما فیلمهای سینمای جمهوری اسلامی را نقد وبررسی نمی کنیم ،چرا که اگر این فیلمها از ارزش هایی هم برخوردار باشند ، بیش از حد ارزششان مطرح می شوند و تمام وسایل ارتباط جمعی -اکثر سایت ها ورادیو ها وتلویزیون ها وبه اضافه رادیو بی، بی ،سی -رادیو فردا ورادیو آلمان وفرانسه و... در اختیار فیلمسازانی است که فیلمهایشان را با پول مردم ما ( اینها به ظاهر ادعا می کنند سرمایه گذار شخصی دارند) تولید می کنند و محتوای کارشان به شکلی با خواست رژیم تطبیق داده شده است ومسعود کیمیایی خود از خا دمان حکومت اسلامی است او حتا مستقیما برای واواک فیلم ساخته است، بعد از این که رژیم، سعید امامی را قربانی کرد ، پرونده برخی از همکارا ن وی هم بر ملا شد. سعید مطلبی فاش کرد که سعید امامی تهیه کننده فیلم ضیافت کیمیایی بوده است واین ماجرا باعث شد مسعود کیمیایی مجبور شود 2 سال از جمهوری اسلامی دور شود تا آب ها ا ز آسیاب بیفتد( شرح ماجرارا در کتاب راه کن از قندهار می گذرداز بصیر نصیبی بخوانید) خانم موثقی با دیدی دیگرواستقلال رای آخرین فیلم کیمیایی را بررسی می کند و ما مطلب ایشان را چاپ می کنیم . خوانندگان خود تفاوت این نقد را با نطر های سفارشی و قالبی در خواهند یافت.

_________________________________________

موضوع:

فیلم در یک سرباز خانه آغاز می شود با در گیری یکی از سرباز ها رضا با یک تازه وارد به آسایشگاه آسف که سرانجام به دوستی آن ها می انجامد. در یک تعطیلی آخر هفته، آن ها به خانه هایشان می روند که رضا و آسف و سعید تصمیم می گیرند به خانه ی رضا بروند که مادرش مریض است. سر گروهبان هم با آن ها همراه می شود. وقتی به خانه ی رضا می رسند عزاداری بر پاست و مادر رضا از دنیا رفته است. پدر رضا زنی دیگر دارد که چمدانش را بر داشته تا آن جا را ترک کند. اما رضا مانع او می شود و به او می گوید که این خانه متعلق به اوست. خواهر رضا، با دست های قفل زده از زندان برای عزاداری مادرش به خانه می آید. او تعریف می کند که شوهرش را کشته است به خاطر آن که شوهرمعتاد شده است و تمام زندگی آن ها را بر باد داده است و دخترش را هم فروخته است که منجر می شود به کشتن شوهرش و نجات دخترش.

سه سربازتصمیم می گیرند که به خانه ی خواهر آسف بروند. در بین راه، می روند که برادر سرباز رضا فرامرز را هم که خواننده است و در استودیوی صدا برداری دارد ترانه ای را ضبط می کند، بردارند. در این جا خواهر آسف – نقره – به آن ها می پیوندد که از قرار معلوم معتاد است. آن ها با ماشین نقره به خانه ی او می روند.

 برادر، دوستانش را تنها می گذارد وبه اتاقی دیگر می رود تا به طور خصوصی با خواهرش در باره ی اعتیادش صحبت کند. خواهر که شاعر است ماجرای خود را بازمی گوید. او تعریف می کند که عاشق استاد فلسفه اش می شود. اما استادش به دست جوانی به نام مهرداد که نقره را دوست دارد، کشته می شود و به وسیله ی همان جوان معتاد می شود که هم چنان برایش مواد می آورد.

دوستان آسف که تمام ماجرا را ناخواسته، از اتاق دیگر، شنید ه اند، همراه آسف، تصمیم می گیرند که نقره را نجات دهند و آن جوان و گروهی که او با آن ها ارتباط دارد، از میان بردارند. روز جمعه با لباس های سربازی به چوب فروشی می روند و چماق سفارش می دهند و با راهنمایی نقره، به محل آن گروه می روند و همه را می کشند. سر گروهبان نیر، با قرار قبلی در آن محل به آن ها می پیوندد. سعید در این در گیری کارد می خورد که او را به بیمارستان می رسانند.

آخرین صحنه توقف ماشین نقره است جلو بیمارستان که به شدت به ماشینی که جلو بیمارستان پارک شده است، تصادم می کند و متوقف می شود و دوستان، سعید را به سرعت از پله های بیمارستان بالا می برند.

فیلم، درصحنه های آغازین، مانند صحنه ی خانه ی رضا و سوگواری، صحنه ای موثر و قابل توجه است. با نشان دادن مشکلات خانوادگی و گرفتاری های پیچیده ی اجتمایی، خبر از برشی از طرح دردها می دهد که به خوبی پی ریزی شده است: اعتیاد، مشکلات قانونی، قتل، بی سر و سامانی خانواده ها. اما، این پی ریزی قابل توجه، یک باره رها می شود. موضوع نقره مطرح می شود و سرگذشت او.

در سر گذشت نقره، فیلم به سوی یک هدف از پیش طراحی شده و منحرف و عوام فریبانه هدایت می شود و آن را به پاره ای بی سرو سامان، پاره پاره اما هدفدار می کشاند.

از سویی عشق ستایش می شود. نقره عاشق است. عاشق معلم فلسفه اش. در خانه ی استاد عکسی را می بینیم که دهانش بسته شده است. شعر های شاملو خوانده می شود هر چند گاه دراز و بی سبب و نفس گیر. برای مثال نقل " در این جا چهار زندان است" که سینما را به جلسه ی شعر خوانی و بی هدف بدل می کند. اما، با وجود این کار غیر سینمایی، در تماشاگر این امید دوباره جان می گیرد که کارگردان سرانجام قصد کرده است به یک موضوع عمیق اجتمایی بپردازد: استاد و قتل او می توانست نقش کلیدی داشته باشد برای رسیدن و افشای درد و اشاره به سبب ساز این نابسامانی ها ی اجتماعی که به ظاهرموضوع اصلی فیلم است. اما، کارگردان این نقش کلیدی را هم وا می نهد و با مهارت حیرت انگیزی از جنبه های اجتماعی آن می گریزد و آن را به موضوعی خصوصی و فردی بدل می کند.

جوان عاشق قاتل استاد از آب در می آید و سبب و عامل اعتیاد و نابودی نقره! به این ترتیب عشق، این زیباترین و خلاقه ترین و سازنده ترین و حیاتی ترین عنصرزندگی انسانی، به پدیده ای ویرانگر و بیمار در جهت منحرف کردن تماشاگر برای ممانعت ازدراز کردن انگشت اتهام به سوی شرایط سیاسی، به غیر انسانی ترین و تکان دهنده ترین شکلی بهره می گیرد تا به منفورترین شکلش مطرح شود. دراین جا حتا انتخاب نام مهرداد در همان جهت گیری بیمار گونه می تواند تفسیر شود. در این جاست که خواندن شعر های شاملو به روشنی رنگ عوام فریبی در جهت انحراف ذهن تماشاگربه خود می گیرد.

کوشش در فریب تماشاگراز آن جا برجسته می شود که می بینیم کارگردان عشق را می شناسد. او عشق و محبت وانسانیت را نفی نمی کند و عشق و انسانیت و محبت را به خوبی نمایش می دهد. آن چه به عوامل حکومتی مربوط است سراپا عشق و گذشت و بزرگواری ست. سر گروهبان این عشق و انسانیت حکومتی را نمایندگی می کند. او سراپا انسانیت است. نگاهش به سربازها، محبتش به خشونت هاشان و سرانجام همراهی کردنشان در قتل عام به خوبی این بزرگواری و عشق را مجسم می کند. و کارگردان با این شگرد، با مهارت، تماشاگرش را ازمسایل اجتماعی منحرف می کند و با مغشوش کردن واقعیت به همه ی نابسامانی ها رنگ خصوصی می زند تا سینما در خدمت یکی از فاشیست ترین و خشن ترین و در عین حال عوام فریبانه ترین حکومت های جهان امروز در آید.

برای این که این منحرف کردن استادانه ی تماشاگران و مغشوش کردن واقعیت ها کامل شود، سربازان تصمیم می گیرند که خود قانون و قاضی و جلاد یک جا باشند و صحنه ی بزن بزن –اکشن- پایانی را برای شاد کردن تماشاگر منحرف شده، طرح بریزند. باز گرداندن تصویر استاد در آخرین صحنه ها کاری در جهت هم آن عوام فریبی ست. به این ترتیب چماق داری و قتل و تروریسم به شکلی به کل آشکار و وقیح، تبلیع و توجیه می شوند.

البته مهارت این کارگردان را در جهت منحرف کردن تماشاگرانش از واقعیت اجتماعی و تبلیغ چماق داری و قمه کشی در بستری فردی، در دهه ی 60 به یاد می آوریم: فیلم قیصر (ساخته ی 1969) درست هفت سال بعد از زمانی ست که فروغ "خانه سیا ه است" (ساخته ی 1962) را می سازد. و قیصر موج عظیمی از لمپنیزم، در جامعه ای که خود عنصر های عوام فریبانه ی آن را در خود دارد به راه می اندازد که در فرصتی دیگربه آن ها خواهم پرداخت. سربازان جمعه هم آن لمپنیزم است که 37 سال بعد از قیصر بار دیگرسر بر می آورد. اما این بار یک عنصر شریف را هم با خود یدک می کشد و آن عامل حکومت است که در این جا در سر گروهبان تبلوریافته است.

موضوع دیگری که باید به آن اشاره کرد برخورد این فیلمساز به زن است. آن چه در این فیلم از زن تصویر می شود تصویری غیر انسانی، ضد زن، مردسالارانه، زننده و شرم آور است. بر خلاف شخصیت های مرد فیلم که موجودهایی با اراده، قوی، مصمم، سالم وبا شعورند، و این ویژگی ها حتا در آدمی مانند مهرداد به خوبی نمایش داده می شود، که زنی را به خاطر جواب ندادن به خواسته اش لحظه به لحظه با کمال قدرت نابود می کند، زن ها موجوداتی بی اراده زن پدر ، قاتل خواهر رضا ، و معتاد و ضعیف نقره خواهر آسف تصویر می شوند. این موجودات ضعیف و زبون و درد سر آفرین از دید کارگردان، که در واقع ناموس جامعه هم هستند، نیازبه محافظت به وسیله ی گروهی چماقدارو نجات دهنده از همان نوع مرد های تصویر شده در فیلم دارند و این نقش را نه تنها خانواده ی او بل که دوستان برادر و حتا غریبه ها هم باید به عهده بگیرند. پس بنابر این درفیلم این وظیفه ی اسلامی را سربازان در نقش برادر و دوستان برادر و گروهبان یعنی مرد غریبه به انجام می رسانند و با کمال شهامت و غرورازناموسشان محافظت می کنند. هنرمند حرفه ای ما با چنین درک و برداشتی زن را تصویر می کند و با وقاهت به تبلیغ برداشت بیمارگونه و منحرفش می پردازد.

*فراموش نکنیم که دو اصل تاریخ سازی/قصه سازی و پنهان کاری از اصول اولیه ی شیعه ی دوازده امامی ست. شیعه برای فریب عوام الناس و پیوستن خود به پادشاهان ایرانی و بهره برداری از عقیده ی عوام فریبانه ی فره ی ایزدی که ویژه ی پادشاهان ایران است، تمام نسل امامان را به آخرین پادشاه ایرانی ساسانی نسبت می دهد. افسانه ی همسری شهر بانو، دختر آخرین شاه ساسانی با حسین، پسر علی امام دوم شیعیان و وارث بودن امامان بعدی که همان آویختن به فره ی ایزدی ست از سویی نسل امامان خود را به پادشاهان ایرانی نسبت می دهند و از سویی با پنهان کاری زیر عنوان "تقیه" یعنی پنهان کردن عقاید خود به فریبی خدایی دست می زنند. هنر مندان ما با پیروی از همان اصول از سویی به استحکام و دوام حکومتی خون ریز و سیاه یاری می رسانند و از سویی ملت بی نوا را با تقیه که همان اصل ماکیاولی ست، سرگرم می کنند. اما افسانه سازی فریبکارانه ی شیعی و آن چاه و امام دوازدهمش سر دراز دارد. جالب آن که نه افسانه سازی و نه تقیه هیچ کدام نتوانسته است حتا رنگ و لعاب بومی/ایرانی به این ملغمه ی خونریز شیعه گری در محدوده ی بومی ایرانی بدهد و تمام خلق ها را زیر یک چتر گرد آورد. اگر بندها گشوده شوند و خونریزی و اجبار از میان برود، برخلاف خواست عقب افتاده ی ملی گرایان و شوونیست ها و چپ سنتی و ملایان جمهوری اسلامی، محدوده های ترک و کرد و بلوچ و عرب و ترکمن و...در جست و جوی هویت دزدیده شده شان راه دیگر می گیرند که این بی سابقه نیست. اگر چه دیکتاتوری همیشه آن را به نام یک پارچه گی ملی سرکوب خونین کرده است. که البته خلق ها ی در بند پس از یافتن خود و هویت خود، با حقوق مساوی هم پیمانی اگر باشد، مدام و پایدار و انسانی خواهد بود.