You should install Flash Player on your PC

 « هیروشیما ،عشق من » (قسمت هفتم)

ازدیگران

 خانه نخست

 

سینمای آزاد فیلمنامه کامل « هیروشیما ،عشق من » را منتشر می کند

 (قسمت هفتم)

 فیلمنامه : مارگریت دوراس.کارگردان: آلن رنه

 مترجم:زنده یاد هوشنگ طاهری

 

 

         (گربه ها به کبوترانی که از نیم تنه زن به هوا پرواز می کنند نگاه می کنند و ناراحت می شوند.) صدای نامشخص آواز کودکان ادامه می یابد. اما ضعیف تر می شود.

         یک نگهبان کودکانی را که بر سر یک پرتقال با یکدیگر نزاع می کنند، سرزنش می کند. کودک بزرگ تر پرتقال را می گیرد. بچه کوچک تر گریه می کند. کودک بزرگ تر مشغول خوردن پرتقال می شود. همه این ها بیش از اندازه طول می کشد.

         پس از کودک گریان پانصد دانشجوی ژاپنی می آیند.

         به طور خسته کننده ای طولانی است. مرد از این بهم ریختگی استفاده می کند و زن را کاملاً به طرف خودش می کشد. هر دو نگاه یأس آلود است. مرد به او نگاه می کند و او به رژه.

         باید این احساس ایجاد شود که رژه، مدت زمانی را که برای آنها باقی مانده است از بین می برد. آنها دیگر به هم سخنی نمی گویند، برعکس جهت جریان رژه از آنجا دور می شوند.

         آدم آنها را گم می کند. وقتی که ما دوباره آنها را می یابیم، زن در وسط اطاق بزرگی در یک عمارت ژاپنی است. درهای آهنی مغازه ها بسته شده است. نور ملایم است. خنکی پس از گرمای رژه احساس می شود. عمارت مدرنی است. صندلی های راحتی و چیزهای دیگری آنجاست.

         زن فرانسوی مانند میهمان دعوت شده ای در آنجا ایستاده است. تا اندازه ای خجالتی است.

         مرد از قسمت عقب اطاق به طرف او پیش می رود (می توان تصور کرد که مرد در را بسته است یا از گاراژ یا از جای دیگری می آید.)

         مرد می گوید:

 

مرد:    بنشین!

         زن نمی نشیند. هردو بر جای خود می مانند. انسان احساس می کند که در این لحظه بین آن دو عشق بر شهوت چیره شده است. مرد در برابر او می ایستد، درست به همان حالتی که او ایستاده، تقریباً متمایل به چپ. اگر شانس در خانه کسی را زد، بازی با آن مغایر با اصل بازیست. زن فقط برای آنکه سؤالی کرده باشد می پرسد:

 

زن:     در هیروشیما تنهایی؟ ...همسرت کجاست؟

مرد:    همسرم در «اونزن» است، در کوهستان. من تنهام.

زن:     کی برمی گردد؟

مرد:    همین روزها.

         زن مثل اینکه با خودش حرف می زند، به صحبتش ادامه می دهد.

زن:     همسرت چطور زنیست؟

 

         مرد در حالی که به او نگاه می کند می گوید (با تأکید و اهمیت: الان دیگر بستگی به آن ندارد.)

مرد:    زن زیبائیست. من مردی هستم که با همسرش خوشبخت است.

 

         سکوتی کوتاه.

 

زن:     من هم زنی هستم که با شوهرش خوشبخت است.

 

         این جمله با احساس واقعی گفته می شود. اما فوراً تحت تأثیر آن لحظه قرار می گیرد که چه به همراه می آورد.

مرد:    اما موضوع به این سادگی ها هم نیست.

         (در این هنگام صدای زنگ تلفن بلند می شود.)

         مرد طوری به زن نزدیک می شود که گویی می خواهد خودش را به روی او بیندازد. زن نگاه می کند که او چگونه به وی نزدیک می شود و می گوید:

زن:     بعد از ظهرها کار نمی کنی؟

مرد:    چرا. خیلی زیاد. اتفاقاً بعد از ظهرها بیشتر.

زن:     این داستان کاملاً بی معنی است...

 

         کاملاً مثل این که گفته باشد: «دوستت دارم».

         در حالی که تلفن کماکان زنگ می زند همدیگر را می بوسند. مرد پاسخ نمی دهد.

زن:     حالا به خاطر من بعد از ظهرت به هدر می رود؟

         مرد هنوز جوابی نمی دهد.

زن:     جواب بده. چه تأثیری می تواند داشته باشد؟

 

***

 

         در هیروشیما (هردو آن ها برهنه در تختخوابند.) نور تغییر کرده است. آن ها از هم دیگر لذت برده اند. زمانی چند سپری شده است.

 

مرد:    مردی که تو در زمان جنگ عاشقش بودی، فرانسوی بود؟

 

         در نورس، در نور تاریک و روشن، مردی آلمانی از میدان عبور می کند.

زن:     نه... فرانسوی نبود.

 

         در هیروشیما. زن که از خستگی عشق بازی سیر و پر شده است، روی تختخواب خود لمیده است. روشنایی روز بر روی اندامش ضعیف تر شده است:

 

زن:     آره، در نورس بود.

 

         در نورس. تصاویری از یک عشق در نورس. دوچرخه سوارها. جنگل. خرابه ها و چیزهای دیگر...

 

زن:     اوایل همدیگر را در انبار می دیدیم. بعدها در خرابه ها، و در اطاق ها. مثل همه جای دنیا.

 

         در هیروشیما. نوراطاق ضعیف تر شده است. زن را دوباره می بینیم. به خود پیچیده اما تقریباً آرام است.

 

زن:     و بعدش مرد.

 

         در نورس. تصاویری از نورس، رودخانه ها، اسکله های رودخانه، سپیدارها در باد و چیزهای دیگر...

         اسکله ای خالی از انسان.

         باغ.

         و دیگر بار در هیروشیما. آنها دوباره ظاهر می شوند. (تقریباً در نوری نیمه روشن).

 

زن:     من هیجده سال داشتم و او بیست و سه سال.

 

         در نورس. شب در یک کلبه. «عروسی نورس». (در مورد تصاویر نورس همین قدر که زن پاسخ می دهد کافی است. سؤال هایی که مرد مطرح می کند خود به خود شنیده می شود) همیشه همان طریقه اتصال با نورس که پاسخ را تأیید می کند. بالاخره زن می گوید:

 

زن:     چرا قبل از اینکه در بارۀ دیگران حرف بزنم، راجع به او صحبت کنم؟

مرد:    چرا که نه؟

زن:     نه. چرا؟

مرد:    تازه من به خاطر نورس دارم ترا می شناسم؛ و در بین هزاران هزار چیزهای این دنیا من نورس را انتخاب می کنم.

زن:     مثل هر چیز دیگر؟

مرد:    آره.

         می شود از قیافه اش فهمید که دروغ می گوید؟ می شود فکرش را کرد اما زن تقریباً پرخاش می کند و در خودش به دنبال چیزی برای گفتن می گردد (لحظه ایست دیوانه کننده).

زن:     نه. این یک تصادف نیست. (سکوتی کوتاه) این مربوط به خودت می شود به من بگویی چرا.

         مرد می تواند پاسخ بدهد (و این موضوع برای فیلم اهمیت بسیار دارد کما اینکه):

 

مرد:    فکر می کنم فهمیده باشم تو در آنجا چقدر جوان بودی، به تعبیری می شود گفت به هیچکس تعلق نداشتی. و من هم همین را دوست دارم.

         یا اینکه:

 

زن:     نه اینطور نیست.

مرد:    فکر می کنم فهمیده باشم که من در آنجا تا چه اندازه نزدیک بوده ترا...از دست بدهم.

این خطر وجود داشت که ترا هرگز... ترا هیچوقت نشناسم.

 

         یا اینکه:

 

مرد:    فکر می کنم فهمیده باشم که تو در آنجا شروع کرده بودی طوری باشی که امروز هستی.

         (بین این جمله ها می شود یکی را انتخاب کرد یا اینکه هر سه آنها را بکار گرفت (1)، خواه پشت سرهم، خواه به طور مجزا، هر طور که موقعیت عشق بازی در تختخواب ایجاب می کند.

         من شخصاً راه حل آخری را ترجیح می دهم به شرطی که صحنه بسیار طولانی نشود.

         (برای آخرین بار تصویر نورس عبور می کند. تصاویری که به دنبال هم می آیند بسیار عادی انتخاب شده اند؛ در عین حال بسیار وحشت انگیزند.)

 

***

 

         دوربین فیلم برداری برای آخرین بار به سوی آنها بر می گردد. (تاریک است). زن می گوید:

 

زن:     می خواهم از اینجا بروم.

 

         زن در این حال به طور وحشیانه ای خودش را به مرد می چسباند.

 

***

         ـ آنها در اطاقی هستند که قبلاً بودند. بار دیگر لباس پوشیده. این اطاق الان کاملاً روشن است. هردو ایستاده اند. مرد آرام آرام می گوید:

 

مرد:    حالا دیگر باید فقط منتظر زمانی باشیم که تا مسافرت تو باقی مانده است.

         هنوز شانزده ساعت تا پرواز هواپیمایت باقی مانده.

 

         زن در نهایت پریشانی و در یأس و نومیدی خود می گوید:

 

زن:     وحشتناک است...

 

         مرد باملایمت پاسخ می دهد:

 

مرد:    نه. تو حق نداری بترسی.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ آلن رنه به جای انتخاب یکی از آنها، چاره را در این دید که از هرسه آنها استفاده کند.

 

 

ادامه دارد