You should install Flash Player on your PC

رنگباختگی سینمای مولف در فستیوالها و معرفی  فيلم  "خوش آمديد!" Welcome!

ازدیگران

 خانه نخست

 

     - رنگباختگی سینمای مولف در فستیوالها*

- معرفی  فيلم  "خوش آمديد!" Welcome!

 

 

      

• رنگباختگی سینمای مولف در فستیوالها*

ترجمه (کوتاه شده) از فرهاد مجدآبادی

• معرفی  فيلم  "خوش آمديد!" Welcome!

مارال هشيار

 

1/ رنگباختگی سینمای مولف در فستیوالها*

پیش از آغاز شصت و دومین دوره فستیوال کان دست اندرکاران سینما که آنها هم درگیر بحران اقتصادی اند، می پرسند: در آینده چه کسی به فستیوالهای بزرگ احتیاج دارد؟ جواب اینست که در واقع هیچکس! چون در این فستیوالها «سینمای مولف»  جایگاه خود را از دست داده است.

فیلم افتتاحیه فستیوال جهت گیری ان را نشان می دهد. حداقل آدم های مهم در فستیوال کان چنین فکر می کنند. «بالا» Up نام فیلمی ست که روز چهارشنبه 13 مای بر پرده کاخ سینمائی بزرگترین و مهمترین فستیوال جهان به طریق سه بعدی نمایش داده خواهد شد. از سال 1939 که فستیوال کان برگزار شده، برای اولین بار است که یک فیلم « انیمیشن» آغازگر برنامه های آن می شود. و این را می توان 67 سال پس از نمایش فیلم «بامبی» (1942 از والت دیسنی)، یک قدم شجاعانه برای احترام به فیلم انیمیشن به حساب آورد.

اکنون دست اندر کاران فستیوال می کوشند هوای تازه ای به فستیوال بیاورند. ده ها سال آنها ارزش فیلمهای انیمیشن را دست کم گرفتند. تا این که در سال 2001 فیلم «Shrek» امکان یافت که در بخش مسابقه قرار بگیرد و کنون قدمی فراتر برداشته می شود. و در این رابطه فیلم «بالا» فیلم بسیار مناسبی است. داستانی که فیلم تعریف می کند، ارزش سمبولیک زیبائی دارد. داستان پیرمردی با استعداد، اما لجوج که در خانه خودش سنگر گرفته و توان واقعیت بخشیدن به رویاهایش را ندارد. اما یک روز پیرمرد و خانه اش بر اثر یک معجزه به هوا می روند و ماجراهای جالبی را تجربه می کنند. 

فستیوال کان هم به معجزه ای در همین حدود نیازمند است. هرگز سینماگران، تهیه کنندگان و حتی مدیران فستیوال این گونه در مورد چشم انداز بحرانی سینما همنظر و همراه نبوده اند. ژیل جاکوب «Gills Jacob» مدیر 78 ساله فستیوال کان درپیامی تازه و ترسان در باره فستیوال امسال می گوید: در 5 سال آینده فستیوال کان به کجا خواهد رسید؟ و ادعا می کند که آینده «سینمای مولف» و فستیوال به یک جا ختم می شود. و برای هردو نگران است. او می گوید: «یک پلیس ذهنی «Gedankenpolizei» آن نوع سینمائی را که ما دوستش داریم، سینمای سالم، اصیل و یگانه در میان بیراهه ها را بدون مقدمه به نابودی تهدید می کند.»

در برنامه فستیوال امسال به سختی می توان استعدادهای جوان و تازه را جستجو کرد. در واقع به نظر می آید که فستیوال جمع فیلمسازان و ستارگانی را که گردهم آورده است، برای حفظ هنر جهانی سینما، در یک حلقه دفاعی کنار هم قرار داده است. ژان کمپیون « Jane Campion » نیوزیلندی،55 ساله، ( سازنده فیلم پیانو)، لارس فن تریر « Lars von Trier » دانمارکی 53 ساله، کن لوچ « Ken Loach » انگلیسی 72 ساله، میشائیل هانه که «Michael Haneke  » اتریشی 67 ساله و پدرو آلمودوار « Pedro Almodo`var » اسپانیائی 57 ساله، همگی در مسابقه شرکت دارند. یکی از روزنامه های معتبر انگلیسی می نویسد: «قهرمانان قدیمی فستیوال آمده اند که جشن را نجات دهند.»

ترس ژیل جاکوب (پدرخوانده ی کان) کاملاً بجاست. آن سینمای مولفی که به یمن همین فستیوال، ده ها سال مکتب دیدن و اندیشیدن برای هنرمندان و روشنفکران جهان بود، به نابودی تهدید می شود. البته امروزه هم فیلمهای سینمای مولف ساخته می شود و کارگردانان جوانی هستند که دنباله روی استادان سینما باشند، اما این چیزها دیگر برای کسی اهمیت ندارد.

سالهای سال انسانهای باهوش و علاقمند به فرهنگ، در برابر فیلمها فقط دو حالت داشتند: یا آنها را دوست داشتند یا ازشان متنفر بودند. حالا فرقی نمی کرد که فیلم « هرکس می تواند خودش را نجات بدهد» ژان لوک گدار (1980) باشد یا فیلم «قلب وحشی» از دیوید لینچ. امروزه برای بسیاری از علاقمندان سینما همه چیز بی تفاوت شده است.

روزگاری فیلمهای کارگردانانی مثل فرانسوا تروفو، مارتین اسکورسیز، ویم وندرس، یا لارس فن تریر از سوی علاقمندان جوان سینما به عنوان پیام هایی پیشتازانه به حساب می آمد و آن فیلمها را تا کوچکترین جزئیات تجزیه و تحلیل می کردند، دیگر گذشته است. آن هم برای همیشه! سینمای مولف امروزه یک برنامه جنبی است و به عنوان رهبر فرهنگی دیگر کارش به پایان رسیده است.

سرنوشت فیلمهای مسابقه در سال های گذشته این مسئله را اثبات می کند. به طور مرتب بخش بزرگی از این فیلمها پس از برگزاری فستیوال ناپدید می شوند. بسیاری از آنها هرگز در سینماهای عمومی به نمایش در نمی آیند و در بهترین حالت فقط روی DVD  می شود آنها را دید. سالهای گذشته نشان می دهند که نه فقط فیلمهای برنده نخل طلا، بلکه در صد بالائی از فیلمهای انتخاب شده برای مسابقه در گیشه سینما شکست خورده اند. در بین پخش کنندگان آمریکائی این لطیفه بد، دهن به دهن می چرخد: فقط یک اپیزود از فیلم «جنگ ستارگان» از مجموع تماشاگران همه فیلمهای برنده ده سال اخیر فستیوال های کان و ونیز تماشاگران بیشتری داشته است. حتی عرضه فیلمها به مشتاقان فیلم در اینترنت هم نتوانسته است پولی به صندوق این نوع سینما برگرداند.

حالا دوباره باید پرسید سرنوشت فستیوال کان و دو فستیوال بزرگ دیگر- ونیز و برلین- در 5 سال آینده چه خواهد شد؟ گردانندگان مجله معتبر سینمائی «Schnitt » در آلمان یک شماره از مجله را با مطالب ویژه ای در مورد آینده فستیوالها منتشر کردند و در آن مدیران جشنواره های مختلف را به تفکر واداشته و برایشان این سوال را مطرح کرده اند که در آینده فستیوالشان به کجا خواهد رسید. بیشتر صحبت از این است که فستیوال به نوعی موزه زمان حاضر برای فیلمهای کاملاً تازه ای که چندان قابل فروش نیستند، تبدیل خواهد شد. چون این فستیوالها در کنار اینترنت ، مهمترین جائی هستند که فیلمسازان می توانند فیلمهایشان را به نمایش عمومی بگذارند. ( در مورد سینمای ایران در تبعید از آغاز تا کنون غیر از این نبوده است. فیلمهای سینماگران تبعیدی عمدتاً در جشنواره های کوچک و بزرگ ایرانی یا غیر ایرانی به نمایش درآمده و پس از آن بدون راهیابی به بازار عمومی فیلم، به دست فراموشی سپرده شده است. ف. م.)

لارس هنریک گاس Lars Henrik Gass  مدیر فستیوال فیلمهای کوتاه در اوبر هاوزن Oberhausen  آلمان به صورتی رادیکالتر چنین استدلال می کند: از آنجا که کسب و کار فیلم نه در سالن های سینما ، بلکه روز به روز بیشتر از طریقDVD  و کانالهای دیجیتال (تلویزیونی) انجام می شود، « فیلم» به عنوان یک «کالا» دیگر احتیاجی به فستیوالها و حتی سالن سینما ندارد. چنین موضوعی بلافاصله به این معنی نیست که فستیوالها باید نابود شوند، بلکه آنها با استفاده از یک شانس تاریخی باید فیلمهای بهتری را به نمایش بگذارند.

ژیل جاکوب و تیری فره مو ( مدیر برنامه های فستیوال کان) دیگر تا این حد پیش نمی روند. اما جاکوب هم اینترنت را برای فستیوال امسال کشف کرد: هر فیلمسازی که فیلمش در برنامه فستیوال قرار گرفته باشد، می تواند 5 دقیقه از آغاز فیلمش را در صفحه اینترنتی فستیوال به نمایش بگذارد. جاکوب می گوید هدف این است که با این چند دقیقه آغاز فیلم (به جای آنونس Trailers متداول که عطش دیدن فیلم را از بین می برد) تماشاگران را به تماشای تمام فیلم ترغیب کند. نمی دانم « رابرت آلتمن» یا « ژان رنوار» گفته است که هنرمندان ( سینماگر) اغلب در اولین و آخرین پرده فیلم، بهترین قسمت کارشان را عرضه می کنند. پس « بگذارید که ماهم امیدوارباشیم» امید داشتن هرگز اشتباه نیست.    

نقل از مجله اشپیگل Spiegel آلمان، شماره 20، مای 2009

 

2/معرفی  فيلم  "خوش آمديد!" Welcome!

مارال هشيار

 

بندر کاله، نقطه تجمع نهايی آنان قبل از دل به دريا زدن برای رسيدن به هدف است. ماه ها در راه بودند تا از عراق و افغانستان و ايران و ترکيه به فرانسه برسند. در طول راه از چنگال پليس، ارتش و مرزبانان کشورهای مختلف جان سالم به در برده و گريخته اند. از مرزهای الکترونيک و کوه ها و درياها گذشته اند. با گرمای سوزان و سرمای يخ بندان دست و پنجه نرم کرده اند. شاهد مرگ همسفرانشان بودند؛ و اکنون بايد دريای مانش را رد کنند. در دو طرف دريا با پليس و گاردهای ساحلی بيرحم فرانسه و انگليس مواجهند.

فيلم "خوش آمديد!" به کارگردانی "فيليپ ليورت" و بازيگری "ونسان ليندون" (در نقش سيمون، مربی شنا) و "فيرات آيوردی" (در نقش بيلال، پناهنده ی 17 ساله کرد عراقی) در اسفند ماه گذشته در فرانسه روی اکران آمد. داستان فيلم حول شنای ماراتون 18 مايلی "بيلال" در دريای مانش، از ساحل فرانسه تا ساحل انگلستان، بافته می شود. پس منظر فيلم زندگی سخت و پرتشويش پناهندگان بندر کاله است، که در جنگ و گريز دايم با پليس و رو در رو با قوانين ضد مهاجرت فرانسه هستند؛ به اميد آنکه روزی از دريای مانش رد شده و به انگلستان برسند. برای رسيدن به مقصد به هر خطری تن می دهند: زير کاميون ها پنهان می شوند؛ از جدول حاشيه ی تونل زيرآبی کانال اروپا، که محل گذر قطارهای سريع السير ميان قاره اروپا و بريتانياست، پای پياده به سوی انگليس به راه می افتند. عزم و شجاعتی شگفت انگيز دارند. شايد برای آنکه راه بازگشتی و چيزی برای از دست دادن ندارند.

در سال 2002 دولت فرانسه اردوگاه پناهندگان در بندر کاله را که توسط صليب سرخ اداره می شد، تعطيل کرد و کمک شهروندان فرانسوی به پناهندگان را غيرقانونی اعلام کرد. هنگامی که سارکوزی رئيس جمهور شد، قوانين پليسی ضدمهاجرين را غليظ تر کرد. حتی کارکنان انجمن های خيريه رسمی که آشپزخانه های خيابانی برای مهاجرين سرگردان ترتيب می دهند؛ از خطر مجرم شناخته شدن، تعقيب قانونی و زندان در امان نيستند. با اين وجود، پناهندگان مرتب از راه می رسند؛ و در کاله تجمع می کنند. در شرايط فقدان اردوگاه رسمی، دسته دسته در تپه ها و علف زارهای اطراف چادر می زنند. پليس فرانسه هر از چندی با گاز اشک آور به آنان حمله کرده و ضمن دستگيری عده ای، وسائل محقرانه زندگيشان را از بين می برد. چادرها را پاره می کند. ديگ و بشقابها و وسائل پختشان را درهم می شکند و دستگير شده ها را به صدها کيلومتر دورتر از بندر برده و مانند زباله خالی می کند.

کارگردان فيلم، "فيليپ ليورت" می گويد: «در طول ساختن اين فيلم کم کم از يک کارگردان سينما، تبديل به يک شهروند شدم. ... وضع اين مهاجرين چيزی شبيه بدبختی يهوديان در دوره اشغال فرانسه توسط نازی هاست. ... وقتی می بينی يک آدم معمولی به صرف کمک به مهاجرين، محکوم شده و به زندان می رود؛ ياد سال 1943، هنگامی که فرانسه در اشغال نازی ها بود، می افتی و حس می کنی يک يهودی را در زيرزمين خانه خود پنهان کرده ای». اظهار نظر "فيليپ ليورت"، وزير مهاجرت فرانسه را بسيار عصبانی کرد. وی تهديد کرد که: «فيليپ ليورت با اين حرف، خط قرمز را رد کرده است

در عوض، بسياری از اهالی کاله از اين فيلم لذت بردند. روزنامه گاردين از قول يکی از آنها نوشته:«اين زيباترين و ناراحت کننده ترين فيلمی است که در عمرم ديده ام. فيلم نشان می دهد که پناهندگان و داوطلبان انجمن های خيريه چه قهرمانانی هستند و دولت فرانسه دست به چه کارهای کثيفی عليه آنان می زند

در هر حال اکران اين فيلم که در تصوير وضع فلاکت بار و پر درد مهاجرين موفق است و بيننده را عميقاَ تحت تأثير قرار می دهد؛ بسيار به موقع است؛ زيرا دولت سارکوزی در تدارک تصويب قوانين ديگری عليه مهاجرين و فرانسويانی که بهر شکلی به مهاجرين کمک می کنند، است.

"خوش آمديد!" برشی از يک تغيير بزرگ در زمينه حرکت انسان ها از قاره ای به قاره ای ديگر است. ميليون ها انسان هر ساله از روستاها و شهرهای کشورهای فقير به حرکت در می آيند، مرزها را زير پا می گذارند و برای فرار از چنگال مرگ، يا يافتن کار به طرف غرب سرازير می شوند. طبق آمار رسمی، در مقياس جهانی، بيش از 200 ميليون نفر انسان در جستجوی کار، در حال حرکتند. کشورهای غربی برای تحرک بخشيدن به اقتصاد خود بشدت نيازمند نيروی کار ارزان اين کارگران مهاجرند؛ اما ترس آنان از بهم خوردن ثبات پايگاه های خانگی شان، مانع از آن می شود که درها را بروی مهاجرت باز کنند. در ايالات متحده آمريکا بيش از 12 ميليون کارگر مهاجر غيرقانونی هست. نگاه داشتن اين کارگران در شرايط "غير رسمی" به کارفرمايان اجازه می دهد آنان را با شرايط "جهان سوم" استثمار کنند (يعنی بدون قرارداد رسمی، بدون بيمه کار و درمان و بيکاری).

*****

"بيلال" معروف به بازدا (دونده) بعد از سه ماه به بندر کاله رسيده است. هوا سرد است. دنبال ايستگاه کشتی ها می گردد تا سوار شود و خود را به لندن برساند. در آنجا، کاری در يک رستوران و دختر محبوبش مينا که شش ماه پيش از موطن مشترکشان موصل (عراق) به لندن رفته و به خانواده خود پيوسته است، انتظارش را می کشند. همينطور که با نگاه جستجوگرش به اطراف نگاه می کند، يک عده پناهنده افغانی را می بيند و می پرسد: از اينجا چطور می توان به لندن رفت؟ همه به سادگی اين تازه وارد می خندند!

 دنبالشان می رود. در صف غذا يکی از همشهری های خود را می بيند. تو اينجا چه می کنی؟ ... با قول پرداخت 500 يورو در مقصد، بيلال و عده ای ديگر سوار يک کاميون باری که از کشور چک می آيد، می شوند. بر سر ايستگاه های بازرسی پليس همگی بايد يک پلاستيک به سر کنند. زيرا پليس با استفاده از دستگاهی که شبيه دماسنج است ولی مخصوص سنجش اکسيد دو کربن داخل تريلی هاست می تواند وجود انسان را در ميان انبوه کالاهای پشت تريلی ها کشف کند. زير پلاستيک، به بيلال حالت خفقان دست می دهد و همه لو می روند! يکی از يارانشان در پلاستيک خفه شده است.

پليس فرانسه با سبعيت آنان را به درون بازداشتگاه می راند. روی دست همه شماره می خورد. درست مانند زندانيان بازداشتگاه های نازی. وکيل به قاضی تذکر می دهد که بيلال 17 سال دارد و طبق قانون فرانسه بايد به خوابگاه جوانان فرستاده شود. اما قاضی راسيست (نژادپرست) با تحقير حرف او را رد می کند. خانم وکيل مو بور نمی داند که اين قانون مال کله سياه ها نيست.

دوست بيلال از دست او عصبانی است. بيلال توضيح می دهد: می دانی! موقع عبور از مرز به دست سربازهای ترک افتادم که هشت روز مرا در پلاستيک سياه نگاه داشتند. برای همين مرتب حالت ترس و وحشت به من دست می دهد. دوستش او را می فهمد و می بخشد. اما يک جوان ترک مرتباَ به او فحش های رکيک می دهد که تو اين بلا را سر ما آوردی! آدم تهوع آوری است، حس همبستگی ندارد، همش حرف پول را می زند.

بيلال در کنار بقيه پناهندگان بخصوص هموطنانش احساس امنيت می کند. اما زير فشارهای دشمن، همبستگی پناهندگان اغلب بهم می خورد. برحسب پيوندهای ملی بهم می چسبند. همه يک تجربه جمعی را از سر گذرانده اند؛ در راهپيمايی طولانی از قاره ای به قاره ای ديگر؛ خشونت، سبعيت و بيهودگی مرزکشی های ملی و نفاق های قومی را ديده اند. اما اين تجربه بخودی خود برای جهش آنها از ملی گرايی و قوم گرايی به سوی برقرار کردن رشته های الفت انترناسيوناليستی کافی نيست. در طول راه، ديده اند که چگونه دولت ها و پليس های کشورهای مختلف، مثل يک طبقه جهانی در مقابل آنان صف آرايی کرده اند. اما اين تجربه، بخودی خود باعث صف آرايی طبقاتی اين جمع نمی شود. برای اينکه چنين شود، يک کار ديگر لازم است.

پس از شکست تجربه تريلی، بيلال تصميم می گيرد؛ در استخر شهر، شنای کرال ياد گرفته و مانش را شنا کند! به سيمون که مربی شنا و کارکن استخر است، 30 يورو بابت دو درس نيم ساعته می پردازد. وقتی هم قطاران بيلال، و پناهندگان ديگر، پی به وجود استخر می برند؛ به طرف استخر هجوم می برند تا پس از ماه ها حمامی کنند. همه آماده پرداخت ورودی اند. اما سيمون عقب مانده به آنان اجازه ورود نمی دهد.

زن سيمون جزو داوطلبان آشپزخانه خيابانی است که به پناهندگان غذای گرم می رسانند. زن سيمون به  دليل اختلاف نظر با وی در مورد مسائل اجتماعی (منجمله کمک به پناهندگان) از او جدا شده و بزودی طلاقشان رسمی می شود. تصادفاَ يکديگر را  در سوپر مارکت می بينند و با محبت در کنار هم قرار می گيرند. در همين هنگام دو پناهنده قصد ورود به سوپر را دارند، اما نگهبان و مدير محل، جلوی آنها را می گيرند. اين رفتار نژادپرستانه اعتراض زن سيمون را بر می انگيزد و به سيمون هم نهيب می زند که بی تفاوت نباشد. جوسازی دولت عليه مهاجرين وحشتناک است. دولت برای اين جو سازی از تنگ نظری اقشاری از مردم نهايت استفاده را می کند. ترس از "خارجی"، "تروريسم"، "ربوده شدن مشاغل".

 در اين واقعه سيمون تکانی می خورد. فردا در استخر، به بيلال می گويد: آخر تو چرا اينقدر در يادگيری سماجت می کنی؟ حتماَ می خواهی از مانش رد بشی؟ بيلال با سکوت نگاهش می کند. سيمون ادامه می دهد: «حتی بهترين شناگرها هم به سختی اين مسير را شنا می کنند. آب سرد است. هر  10 دقيقه يک کشتی 300 متری از آن رد می شود...»؛  بيلال نگاهی به او می اندازد و می گويد: «من به تو پول دادم که بهم شنا ياد بدهی». سيمون لبخندی از سر رضايت می زند و تصميم می گيرد، بيلال را آماده شنای ماراتون در مانش کند.

سيمون در شبی بارانی، بيلال و دوستش را در خيابان می بيند و آنان را سوار می کند و به خانه می برد. برايشان پيتزا گرم می کند و آبجو باز می کند و داستان زندگيشان را پرس و جو می کند. دوست بيلال با اشاره به بيلال می گويد: بازيکن معروف تيم فوتبال موصل است؛ بهش می گويند "بازدا" يعنی دونده! بيلال از هدفش می گويد: پيوستن به مينا در لندن و بازی در منچستر يونايتد، کنار رونالدو و ديويد بکهام. سيمون از بلند پروازی و جسارت او لذت می برد و تأثير می گيرد.

چند روزی آنجا می مانند. زن سيمون می آيد که کتابهايش را ببرد. کردها را در آنجا می بيند. تعجب می کند. از سيمون می پرسد جريان چيست. سيمون خندان به او می گويد: می خوام يکی يکی تعليمشان بدم که از مانش رد بشن! زن سيمون به او هشدار می دهد که: اينکار برايت مشکل آفرين خواهد شد؛ ممکنست سر و کارت با پليس بيفتد! سيمون شانه بالا می اندازد.

همسايه خبرچين به پليس خبر می دهد. سيمون را احضار می کنند. بازجوی نفرت انگيز پليس می پرسد: پناهنده ها را سوار ماشين کردی کجا بردی؟ سيمون می گويد: بردمشان سينما که انگليسی ياد بگيرند! پليس تهديدش می کند که اينکارها می تواند برايش گران تمام شود: 5 سال زندان و بسياری تنبيهات ديگر!

جواب سيمون را در استخر می شنويم: بيلال، بزن بريم کنار دريا. با لباس غواصی، تعليم در خود دريای مانش و امواج کف کرده اش آغاز می شود.

روز بعد تلفن سيمون زنگ می زند. ميناست! با گريه می گويد: به بيلال بگوييد ديگر نيايد؛  پدرم دارد مرا به يکی از اقواممان که رستوران دارد، می دهد. سيمون به او می گويد: ولی مينا تو بايد سعی کنی منتظر شوی ...

شب سيمون به طرف بندر می راند تا پيام مينا را به بيلال بدهد. وقتی می رسد انگار با صحنه جنگ روبرو شده است. از زن سابقش و داوطلبان ديگر که ديگ های غذا را پشت ماشين می گذارند جريان را می پرسد. می گويند: پليس حمله کرد و همه را پراکنده کرد. الان همه در جنگل های اطرافند. سيمون هراسان می شود. بالاخره، بيلال را با دماغ خونين می يابد. بيلال از آن پناهنده ترک که هنوز از جريان لو رفتن تريلی دلخور است، کتک خورده است.  بيلال را سوار کرده و می برد خانه.

... دوربين روی کفش پاکن حصيری جلو در خانه همسايه نژادپرست که سيمون را لو داده زوم می شود. روی حصير نوشته: خوش آمديد!

 موقع خواب مينا به تلفن دستی سيمون زنگ می زند. تلفن را به بيلال می دهد. صحنه کوتاه و پر از معنايی است. مينا، با صدای آهسته ی توأم با گريه می گويد: پدرم دارد مرا به حسن رستورانچی می دهد!

وسط مکالمه پدر مينا برای شاشيدن بيدار می شود. مينا نفس را در سينه حبس می کند. پدر با پاهای باز مردانه می ايستد و می شاشد! اين صحنه خوب نشان می دهد که کی صاحب است و کی برده. پدر مينا که خود کارگر است، صاحب جان و زندگی دخترش هم هست. مرد و نان آور خانه است. می تواند در ناف مهد سرمايه داری، دخترش را طبق سنن عهد باستان بفروشد.

سيمون به بيلال دلداری می دهد. به مينا بگو صبر کند. بيلال می گويد: اگر پدر بخواهد او را بدهد، می دهد! گويی يک نظام با تمام قوايش دست بدست هم داده اند، تا او را بشکنند و تابع کنند: از دست نامرئی سرمايه تا دست مرئی پليس و مرز و ارتش سرمايه داری تا چنگال پدرسالاری و افکار سنتی که جزو زرادخانه سرمايه داری اند.

سيمون سعی می کند او را از تلاش برای رسيدن به هدفی که ناممکن به نظر می رسد، بازدارد: چرا نمی مانی همينجا؟ شايد فوتباليست نشوی ولی شناگر خوبی می شوی! جواب ساده بيلال عزم خلل ناپذيرش را نشان می دهد: اگر شناگر خوبی باشم، از مانش هم می توانم رد شوم.

صبج زود پليس وارد خانه سيمون می شود. همسايه پست فطرت دوباره لو داده است. اما بيلال در خانه نيست. دور می شوند و می روند. سيمون می داند که بيلال لباس غواصی را برداشته و دل به مانش زده است. سراسيمه به ساحل می رود. برای نجات بيلال مجبور می شود به پليس ديده بان دريا خبر دهد.

يک قايق ماهی گيری بيلال را نجات می دهد. پليس او را دستگير کرده و به بازداشتگاه می برد. به سيمون هم حبس تعليقی می دهند. مجبور است هر روز خود را به اداره پليس معرفی کند.

مينا از تلفن عمومی به سيمون زنگ می زند. اما بيلال در بازداشتگاه است. سيمون برای يافتن بيلال می رود. او را در صف غذای آشپزخانه خيابانی پيدا می کند. بيلال به او می گويد: متأسفم که بخاطر من برايت مشکل پيش آمده، لباس غواصی را هم بهت پس می دهم. سيمون لبخند اطمينان بخشی می زند. انگار دارد می گويد: گور بابای اين ها! و خبر مينا را به او می دهد که گفت: نيا! من دارم ازدواج می کنم. ده روز ديگر عروسی است. ... مسؤلين آشپزخانه می آيند و آنها را از هم جدا می کنند: برو! پليس اگر ببيند، هم برای خودت دردسر است و هم برای ما.

سيمون عميقاَ آدم ديگری شده است. فردا صبح در حاليکه سيمون به نقطه ای خيره شده و در حال روياپردازی است، صحنه ی باشکوه دريای مانش، در حاليکه "بازدا" با لباس سياه غواصی موج ها را می شکافد و جلو می رود، ظاهر می شود. دريای بيکران است و موج ها خروشان. اما "بازدا" بی وقفه شنا می کند. ارتفاع امواج در مقابل اندام باريک او غول آسايند اما چقدر رام اند. او اين نيروهای سهمناک را که در ابتدا غيرقابل عبور و مهار می آمدند، مهار کرده است. ناگهان يک کشتی سيصد متری ظاهر می شود؛ "بازدا" لحظه ای درنگ کرده و آن را برانداز می کند. گويی دارد حريف را می سنجد. خيلی زود راهش را پيدا می کند و کشتی را پشت سر می گذارد.

در اين سمت ساحل،  سيمون ناآرام و فکور است. گويی دارد جدال "بازدا" با موج ها و کشتی ها را نگاه می کند و با تمام وجود با "بازدا" ست و همراه او امواج را يکی پس از ديگری شکست داده و به مقصد نزديک می شود. "بازدا" سر از آب بيرون می آورد و چشمش به خشکی می افتد. در هشتصد متری ساحل است. اما به ناگهان يک قايق موتوری گشت دريايی انگليس او را نشانه می کند. ميان بازدا و اين شکارچيان، نبرد درگير می شود.

سيمون برای حضور- غياب روزانه به پاسگاه پليس رفته است. رئيس پليس نفرت انگيز او را به دفترش می برد و ....

سيمون، همسرش همراه با عده ای از داوطلبان آشپزخانه خيابانی، قهرمان را دفن می کنند؛ و دسته گلی با نام "بازدا" بر مزارش می گذارند.

سيمون به لندن می رود. مينا و مادرش را در حال خروج از خانه شان می يابد. همراه مينا به قهوه خانه ای می روند. تلويزيون قهوه خانه مسابقه فوتبال منچستر با يک تيم ديگر را پخش می کند. مينا با گريه می گويد: چرا نگفتی که نيايد! سيمون می گويد: گفتم! و سپس انگشتری را که قبلا برای زنش خريده بود به او می دهد و می گويد: مينا، بيلال اين را برای تو خريده بود. مينا آن را کنار می زند و می گويد: من نمی توانم اين را به دستم کنم.

مينا هنوز در زنجير است. جز خودش هيچ کس ديگر نمی تواند زنجيرهای او را پاره کند. حتی اگر "بازدا" هم موفق می شد، نمی توانست زنجيرهای او را پاره کند. مينا خداحافظی می کند.

در همين هنگام منچستر يونايتد يک گل می زند و غريو شادی بينندگان که اغلب کله سياه هستند بهوا می رود. گلزن رونالدوست. چقدر شبيه "بازدا" ست. نگاه اميدوار سيمون به صفحه تلويزيون خيره می ماند. گويی می گويد: بالاخره پيروز خواهيم شد.

در حاشيه

"خوش آمديد!" فيلمی است که نه فقط حقايق را نشان می دهد؛ بلکه جانبدار هم هست. کارگران مهاجر را خوب، پاک دل و شجاع نشان می دهد. با وجوديکه "بازدا" به مقصد نمی رسد، اما جسارت و عزم او در ممکن کردن ناممکنها، اميد می آفريند، و رهايی بخش است. رشته های پيوند سيمون با بيلال (در واقع با "بازدا") فقط يک انس و الفت شخصی نيست؛ بلکه بازتاب ضرورتی بسيار عميق تر است: ضرورت بافته شدن پيوندهای طبقاتی ميان لايه های مختلف طبقه کارگر در اروپا و در سراسر جهان. دستان سرمايه داری بيرحمانه اقتصاد کشورهای جهان سوم را نابود کرده و ميليون ها نفر دهقان و کارگر را از جا و مکان خود کنده و روانه شهرهای بزرگ و کشورهای غرب می کند تا در آنجا در سخت ترين و پر مخاطره ترين مشاغل، لايه تحتانی طبقه کارگر را تشکيل دهند. بحران اقتصادی اخير که اقتصاد کشورهای غربی را نيز در رکودی بيسابقه فرو برده، نياز اين کشورها به برده های مهاجر را بيشتر کرده است. تغييرات بزرگی در ترکيب طبقه کارگر کشورهای غرب در شرف تکوين است. درد و رنج انسانی که اين مهاجرت های ميليونی را همراهی می کند، غيرقابل تصور است. اما در عين حال، شانسی تاريخی برای طبقه کارگر و جنبش کمونيستی کشورهای غربی مهيا شده است. زيرا کارگران مهاجر واقعاَ چيزی برای از دست دادن ندارند و فرسنگها از محافظه کاری کارگران غربی بدورند. حداقل بخشی از اينان، می توانند تبديل به يک نيروی سازمان يافته انقلابی در ميان طبقه کارگر غرب شوند و رخوت و محافظه کاری رخنه کرده در وجود طبقه کارگر غرب را بروبند؛ و يک بار ديگر، پس از چندين دهه، به احيای  سنت های کمونيستی انقلابی در اين کشورها کمک کنند. 

 

مشخصات فيلم:

Sortie : 11/03/2009

français / Drame / 1h50min

Réalisation : Philippe Lioret

Avec : Vincent Lindon, Firat Ayverdi, Audrey Dana, Thierry Godard, Olivier Rabourdin, Yannick Renier, Selim Akgül, Firat Celik

 

تاريخ مطلب: سيزدهم ارديبهشت ۱۳۸۸ برابر با سوم مه ۲۰۰۹]

 

 نقل ازنشریه بذر شماره 35