You should install Flash Player on your PC

«هیروشیما ،عشق من » (قسمت پنجم)

  از دیگران

 خانه نخست

سینمای آزاد فیلمنامه کامل « هیروشیما ،عشق من » را منتشر می کند

فیلمنامه : مارگریت دوراس.کارگردان: آلن رنه (قسمت پنجم)

مترجم:زنده یاد هوشنگ طاهری

 

      

زن در حالی که کاملاً لباس پوشیده است در لحظه ای که کلاه پرستاری خود را روبراه می کند، ظاهر می شود (او به عنوان پرستار صلیب سرخ ظاهر می شود.) با حرکتی تند در کنار او می افتد یا اینکه در کنارش دراز می کشد. زن با دست مرد بازی می کند. بازوی برهنه او را می بوسد. مکالمه ای عادی بین آنها برقرار می شود:

زن:     معمولاً در زندگی چکار می کنی؟      

مرد:    معماری. کمی هم سیاست.

زن:     آها، پس به خاطر اینست که به این خوبی فرانسه صحبت می کنی؟

         هردو می خندند. زن دیگر تعجبی نمی کند. هرنوع تفسیر دقیق تر از سیاستی که مرد دارد کاملاً غیرممکن است زیرا بدین وسیله سیاست جنبه نوعی تشریفات پیدا می کند. علاوه بر این خیلی هم کودکانه خواهد بود. نباید فراموش کرد که فقط مردی از جناح چپ می تواند اینطور که او الان صحبت می کند، حرف بزند. و اینکه تماشاگر همه قضایا را فوراً همینطور درک کند، بخصوص پس از اظهار عقیده مرد درباره هیروشیما.

مرد:    فیلمی که تو در آن بازی می کنی چه نوع فیلمی است؟

زن:     فیلمی است درباره صلح.

         غیر از فیلمی درباره صلح دیگر چه نوع فیلمی می شد در هیروشیما ساخت؟ فوجی دوچرخه سوار با صدای گوش خراش عبور می کنند.

(بین زن و مرد بار دیگر آتش اشتیاق بالا می گیرد.)  

مرد:    می خواهم دوباره ترا ببینم.    

         زن حرکتی می کند که نشانه استنکاف اوست.

زن:     فردا در همین ساعت من از اینجا دور شده ام و عازم فرانسه ام.

مرد:    راست می گویی؟ تو در این باره چیزی به من نگفته بودی.

زن:     راست می گویم. (سکوت کوتاه) چرا باید این را به تو می گفتم؟

 

         مرد در عین حالی که غافلگیر شده است، جدی می شود.

 

مرد:    پس به این علت بود که تو دیشب گذاشتی به اطاقت بیایم؟... چون آخرین روز اقامتت در هیروشیما بود.....؟

زن:     بهیچوجه. من حتی درباره اش فکر هم نکرده بودم.

مرد:    وقتی که تو صحبت می کنی من از خودم می پرسم که آیا تو دروغ می گویی یا راست.

زن:     من دروغ می گویم. من راست می گویم. اما برای دروغ گفتن به تو دلیلی نمی بینم. راستی چرا؟....

مرد:    راستش را بگو.... از این نوع جریان ها.... زیاد برایت اتفاق می افتد؟

زن:     نه آنقدر زیاد. ولی گاهی اوقات پیش می آید. من مردها را دوست دارم.

         سکوت کوتاه.

زن:     میدانی، اخلاق من مشکوک است.

         زن لبخند می زند.

مرد:    منظورت از اخلاق مشکوک چیه؟

         مکالمه بسیار آرام است.

زن:     نسبت به اخلاق دیگران شک می کنم.

مرد خیلی می خندد.

مرد:    می خواهم ترا دوباره ببینم؛ با اینکه هواپیمایت فردا صبح زود پرواز می کند؛ با اینکه اخلاقت مشکوک است....

         لحظه ای می گذرد. لحظه عشق بازگشته.

زن:     نه.

مرد:    چرا؟

زن:     به همین علت. (عصبانی)

         مرد دیگر حرفی نمی زند.

زن:     تو دیگر نمی خواهی با من حرف بزنی؟

مرد:    (آرام؛ بعد) می خواهم ترا دوباره ببینم.

         هردو در راهروی هتل هستند.

مرد:    در فرانسه به کجا می روی؟ به نورس؟

زن:     نه. به پاریس. (سکوت) نه، دیگر هیچوقت به نورس نمی روم.

مرد:    هیچوقت؟

         زن حرکتی مخصوص می کند و می گوید:

زن:     هیچوقت.

         به طور انتخابی.

        

         (نورس شهری است که مرا عذاب می دهد.)

         (نورس شهری است که من دیگر دوستش ندارم.)

         (نورس شهری است که مرا به وحشت می اندازد)

         زن به آنچه گفته است اضافه می کند خودش را در آئینه اش تماشا می کند.

زن:     من در نورس جوان بوده ام و دیگر هیچوقت در تمام زندگیم به آن جوانی نخواهم بود....

مرد:    جوان ـ در ـ نورس.

زن:     بله. جوان در نورس. و یکبار هم حتی دیوانه، دیوانه در نورس.

*

 

         هر دو در مقابل هتل بالا و پایین می روند. زن انتظار اتومبیلی را می کشد که باید او را به میدان صلح برساند. چند نفری در خیابان هستند اما اتومبیل ها پیوسته در رفت و آمدند. یک بلوار. مکالمه به علت سر و صدای اتومبیل ها تقریباً به صورت فریاد صورت می گیرد.

زن:     نورس، می بینی، نورس تنها شهری است در دنیا، تنها چیزی است در دنیا که بیش از همه در رویای من است. در حالی که نورس در تمام دنیا تنها چیزی است که من کمتر از همه به آن فکر می کنم.

مرد:    جریان هاری تو در نورس چی بود؟

زن:     می دانی، هاری مثل هوشیاریست. آدم نمی تواند آن را تعریف کند. کاملاً مثل هوشیاریست.

         به آدم مستولی می شود، آدم را پر می کند و آن وقت آدم آن را درک می کند. اما همین که آدم را ترک می کند، دیگر آدم اصلاً نمی تواند آن را بفهمد.

مرد:    عصبانی بودی؟

زن:     هاری من همین بود. من از عصبانیت هار شده بودم. به نظرم می رسید که آدم می تواند در یک مسیر درست به طرف عصبانیت کشیده شود. هیچ چیز جز عصبانیت برایم اهمیت نداشت. می فهمی؟

 مرد:   آره.

زن:     البته که باید این را بفهمی.

مرد:    این حالت دیگر هیچ وقت به سراغت نیامد؟

زن:     (بسیار آهسته) نه، تمام شده است.

مرد:    موقع جنگ؟

زن:     بلافاصله پس از آن.

         سکوتی کوتاه.

مرد:    این موضوع در فرانسه پس از جنگ جزو مشکلات زندگی بود؟

زن:     آره، این طور هم می شود گفت.

مرد:    این هاری چه موقع در تو از بین رفت؟

 

         بسیار آهسته، آن طور که در واقع باید گفته می شد:

زن:     کم کم از بین رفت. و وقتی که من صاحب بچه شدم... البته به اجبار....

مرد:    دلم می خواست چند روزی را در جایی پیش تو می ماندم.

زن:     من هم همین طور.

مرد:    امروز دیدن مجدد تو به این معنی نیست که من ترا دوباره می بینم. در این مدت کوتاه معنیش این نیست که آدم مردم را می بیند. من خیلی دلم می خواست...

زن:     نه.

         زن خشک، بی حرکت و بی صدا در برابر مرد می ایستد. او تقریباً راضی شده است.

         بسیار خوب.

         زن متوجه می شود که مرد کمی دلگیر شده است: کاملاً مختصر اما طبیعی.

         تاکسی می رسد.

زن:     تنها به این علت است چون می دانی که من فردا مسافرت می کنم.

         مرد نیز با او می خندد اما کمتر از او. پس از سکوتی کوتاه.

مرد:    برای من فرقی نمی کند، می تواند به این علت باشد. ولی این هم خودش دلیلی است! فکر اینکه ترا دیگر هیچوقت نمی بینم... هیچوقت... تا چند ساعت دیگر...

         تاکسی آنجاست و در گوشه خیابان توقف می کند. زن علامت می دهد که بیاید. عجله ای ندارد. به مرد ژاپنی نگاه می کند، و می گوید:

زن:     نه...

         مرد با نگاهش او را دنبال می کند. شاید لبخند می زند.                 

 

ادامه دارد