You should install Flash Player on your PC

درختی که به خاطر می آورد

 گفتگو

  خانه نخست

 

  درختی که به خاطر می آورد

با مسعود رئوف

پرسش: مجید خوشدل

 پاسخ: مسعود رئوف

 

کارنامۀ هنری مسعود رئوف فیلم‌های خوب و مطرحی ثبت شده که «درختی که به خاطر می‌آورد» از آن جمله است.

دو سال قبل وقتی این فیلم در لندن به نمایش درآمد، در مقدمۀ گفتگویم با سازند‌ۀ فیلم، این گونه گریه‌ام را سردادم، چرا که اطلاع داشتم زندانی سیاسی‌ای در کشور کانادا خود را حلق‌ آویز کرده و فیلم حاضر ملهم از آن واقعۀ جان‌گداز است:

«حبیب» آمد و از همان روز اوّل منتظر ماند. حبیب‌های دیگر هم کم‌کم آمدند. حبیب انتظار می‌کشید تا شاید روزی بتواند مرثیه‌اش را برای کسی بخواند. حبیب‌های دیگر هم سراپا انتظار بودند. بعد از سالها امّا، حبیب چیزی نگفت. حبیب‌های دیگر هم تا می‌آمدند سخنی بگویند با چشمان سرخ و ابروان چین خورده‌ای روبرو می‌شدند که حکایت‌ها با خود داشت. نگاهها «مشت محکمی بودند بر دهان این و آن». برق نگاهها، خشم «خدا» بودند انگار.

عاقبت یک روز طاقت حبیب طاق شد. حبیب‌های دیگر هم وضع بهتری نداشتند. این بود که در یک بعد از ظهر سرد زمستانی ـ که برف خانۀ دلها را سفید کرده بود ـ حبیب رفت و نشست پای سرو پیری که شاخسارش آشیانۀ صدها پرندۀ مهاجر بود. به یکباره برف از باریدن ایستاد و طوفان آرام گرفت تا حبیب بتواند غزلواره‌هایش را برای آن تنها محرمان تا سپیده دم بخواند. شاخه‌های درخت، مهربان‌وار چتری شدند گرداگرد سر حبیب.

 

در آن سپیدۀ صبح، با پرکشیدن اولین پرستوی مهاجر، حبیب ریسمان قطور و زمخت سالها مقاومت و انتظار را از کوله‌ بارش بیرون کشید و پس از محکم کردنش بر بازوان ستبر درخت، آن را بوسید و برگردن خود آویخت؛ برف باریدن گرفت و طوفان نوح، شماتۀ راست قامت ساعت زمان را به حرکت درآورد:

«یک تن دیگر برآمار اعدامیان زندانی سیاسی اضافه گشت». (هفته‌نامۀ نیمروز ـ شمارۀ 733)   

 

*       *        *

با مسعود رئوف گفتگوی تلفنی انجام داده‌ام که در زیر می‌خوانید. در این گفتگو، پس از کاویدن فعالیت‌های هنری فیلمساز، «خود» وی را مورد پرسش قرار می‌دهم.

* مسعود جان، خودت را به طور خلاصه معرفی کن تا بعد در خلال گفتگو بیشتر با تو آشنا شویم.

- اسمم مسعود رئوف هست، و چون خواستی خودمانی صحبت کنیم باید بگویم که از استفاده کردن از اسمم احساس خوبی دارم، چون در ایران مجبور بودیم از اسمهای مختلف استفاده کنیم...
* (با خنده) بسیار خوب، اسمت مسعود رئوف است، بعد؟

- از بچگی کارم نقاشی بوده و هنوز هم هست. موقعی که از ایران بیرون آمدم در رشتۀ فیلم‌سازی «انیمیشن» (نقاشی متحرک) تحصیل کردم و بعد به ساختن فیلم در این رشته پرداختم. بعد از مدتی در این رشته تدریس کردم و پس از آن به کار ساختنِ فیلم‌های مستند مشغول شدم. درک من از فیلم مستند و سینما هم درکی منبعث از نقاشی و انیمیشن است.

* با قسمتی از مسعود رئوف که به فعالیت‌های سیاسی‌اش در ایران مربوط می‌شد، آشنا نشدیم. چون فکر نمی‌کنم تجدید نظر اساسی‌ای نسبت به آن دوره کرده باشی، لطفاً اشاره‌ای هم به آن بخش داشته باش.

- در دوران انقلاب مثل اغلب مردم با انقلاب آشنا شدم و به دلیل مقتضای سن انقلاب را مشاهده کردم تا اینکه در چگونگی آن مشارکتی داشته باشم. این دوره در اصفهان زندگی می‌کردم. پس از آن فعالیت‌های سیاسی‌ام را در ارتباط با یکی از جریانهای سیاسی ادامه دادم تا اینکه به شیراز رفتم و...

* اگر مایلی به موضوع دستگیریت اشاره بکن تا این پوشه را ببندیم. 

- در سال 62 دستگیر شدم و حدود یک سال و دو ماه در زندان بودم. بعد هم برای مدتی مشکلات امضاء دادن و این مسایل را داشتم تا اینکه در سال 87 از ایران خارج شدم و به یکی از کشورهای عربی رفتم. از آنجا هم بعد از مدتی وارد کانادا شدم. 

* سال 88 به کشور کانادا آمدی. آن‌طور که گفتی قبل از حرفۀ فیلم‌سازی انیمیشن باید در این رشته تحصیل کرده باشی.

- قبلاً گفتم که از بچگی به نقاشی علاقمند بودم. در مدارسی که می‌رفتم کلوپ نقاشی داشت و این کلوپ‌ها باعث شد که من بتوانم علاقه‌ام را رشد دهم. بعد از دوران زندان هم مدتی به کلاسهای استادان خوب شیراز می‌رفتم و در آنجا آموزش...

* و تحصیل‌ات در خارج کشور؟

- در کانادا چون امید داشتیم به زودی برمی‌گردیم، ابتدا رشته‌های علوم را برای تحصیل انتخاب کردم، رشتۀ “natural science” امّا چون به آن علاقه نداشتم و آن را به به رشتۀ «علوم سیاسی» و «رسانه‌های گروهی» تغییر دادم که البته اینها رشتۀ «زیر دانشگاهی» بودند. بعد از آن به شهر دیگری رفتم و در کالج انیمیشن قبول شدم و وارد این رشته شدم.

* این دوره چند ساله بود؟

- سه ساله بود این دوره.

* کار فیلم‌سازی را که از کی شروع کردی؟

- در واقع از همان کالجی که درس می‌خواندیم، فیلم‌سازی انیمیشن را شروع کردیم. یعنی عمدتاً فیلم‌سازی را در کنار انیمیشن یاد گرفتم. به عبارتی وقتی در سال 93 درس خواندم تمام شد، من فیلمم را ساخته بودم.

* در کارنامه‌ات چه تعداد فیلم ساخته شده داری؟

- در دورۀ سالهای 93 تا 95 کارهایی کردم دربارۀ موضوع‌های اجتماعی کانادا، از جمله مسایل نژادپرستی، که آن کارها برای تلویزیون کانادا بود...

* که این کارها انیمیشن بودند؟

- آره، تمام‌شان انیمیشن بودند. موضوع‌های مورد علاقه‌ام« Public service announcement» بودند و...

* نام فیلم‌هایی که ساختی را به خاطر داری؟

- سال 93 فیلمی ساختم به نام «بالهای آرزو». فیلم دیگرم «پروانه‌ای برفراز اقیانوس» بود که در واقع داستان زندگی خود ماست. بعد از این فیلم وارد پروژۀ جدیدتری شدم که تلفیقی بود از انیمیشن و «فیکشن». سال 96 اولین تجربه‌ام را با فیلمی در مورد سومالی شروع کردم به نام «درس‌هایی از بای دو با» که «بای دوبا» شهری در سومالی است.

* چطور از این همه موضوع‌های اجتماعی به مسئله سومالی علاقمند شدی؟

- اگر یادت باشد از سال 91ـ90 به بعد سومالی کشوری شده بود که دیگر نه برای بلوک شرق جذابیتی داشت و نه برای بلوک غرب. طوری که کشور به اختیار خودش رها شده...

* لقمه‌ای آماده بود برای بلعیدن «اسلامی»ها.

- دقیقاً! وقتی در سال 96 فیلم تمام شد، فیلمی که ساختنش چند سال طول کشیده بود، در زمان «ادیت» فیلم متوجه شدم که کشورهای جهان سوم چگونه دارند نقش خودشان را در جامعۀ جهانی از دست می‌دهند. به خاطر داری که بعد از سومالی ما فاجعۀ «رواندا» را داشتیم که یکی از وحشتناک‌ترین خشونتی است که در تاریخ بشر صورت گرفته.

* از این مرحله بگذریم و بپردازیم به فیلم‌های دیگرت.

- از این آخرین فیلم زیاد راضی نبودم امّا در تهیّۀ آن تجربۀ زیادی کسب کردم. این بود که روی پروژۀ «انیمیشن بزرگ» کار کردم و براین اساس فیلمی ساختم به نام «درختی که به خاطر می‌آورد»...

* اگر موافق باشی راجع به این فیلم بعداً صحبت کنیم.

- بسیار خوب! در سال 2002 فیلم دیگری ساختم به اسم «آبی، همانند شلیک گلوله‌ای»... 

* و این همان فیلمی بود که در سفرت به لندن با خودت داشتی؟

- آره، این فیلم برای شرکت در فستیوالهای لندن آمده بود از جمله «Commonwealth film festival» که جایزه‌های زیادی گرفت، چون هم تکنیک انیمیشن‌اش جدید بود و هم از حدود دو هزار نقاشی درست شده بود.

* اخیراً بروشور یکی از فستیوالهای فیلم را دریافت کردم که نام فیلمی از تو در آن قید شده بود. نام فیلم برایم آشنا نبود.

- این فیلم انیمیشن را امسال تمام کردم که همان تکنیک‌های...

* به اسم؟

- «موج‌ها در آغاز تولد» که در واقع موضوع فیلم برمی‌گردد به مسئلۀ جنگ و سبعیت انسانی در آن، و اینکه برای انسانها چه امیدی هست. در واقع این فیلم نگرانی‌های من را از مسئله جنگ بازگو می‌کند، نگرانی از تضادهای رفتاری ما انسانها در رابطه با محیطی که ما را احاطه کرده است. این فیلم در فستیوالهای اروپا از جمله فستیوال فرانسه نشان داده خواهد شد، همچنین در شب افتتاحیۀ فستیوال “White Head” لوس‌انجلس به نمایش در می‌آید.

* یکی از فیلم‌های خوب تو که جایزه‌های زیادی نصیب خودش کرد «درختی که به خاطر می‌آورد» هست. از آنجا که من راجع به این فیلم قبلاً با تو مصاحبه کردم، بگذار راجع به انگیزۀ ساختن آن از تو سؤال کنم. راجع به «درختی» که حتا اگر می‌خواست نمی‌توانست فراموش کند.

- از چند زاویه می توانم به سؤالت پاسخ دهم. اوّل این‌که موضوع فیلم مسئله شخصی من بود، با موضوع زندان آشنا بودم و مثل همۀ آنهایی که تجربه زندان و خشونت‌های انسانی را دارند، بیان آن برایم سخت بود. حتماً می‌دانی که در «صد سال تنهایی» به یکی از شخصیت‌های داستان شلیک می‌کنند و وقتی او به مردم می‌گوید که به او شلیک کرده‌اند، کسی حرفش را قبول نمی‌کند. موضوعی که «مارکز» سعی می‌کند در کتاب توضیح دهد این است که چگونه مردم فراموش می‌کنند...

* که البته این وجه اجتماعی قضیه هست تا جنبۀ شخصی تو!

- درست می‌گویی و ظاهراً از مسئله شخصی خارج شدم. به هر حال «فراموشی» دلایل خاص خود ش را دارد...

* که پرداختن به آن در این گفتگو نمی‌آید.

- آره، پس برمی‌گردم به انگیزۀ خودم. همان‌طور که گفتم با مسئله زندان غریبه نبودم و همیشه می‌خواستم درباره‌اش صحبت کنم، از طرفی می‌خواستم آن را فراموش کنم. این تضاد برای مدتها با من بود تا این‌که تصمیم گرفتم درباره‌اش کار کنم. به هر حال این فیلم نتیجۀ درگیری‌ها و مشغله‌های ذهنی‌ من با موضوع زندان بوده، یعنی...

* امّا سکه روی دیگری هم دارد: زندانی سیاسی‌ای براثر فشارهای موجود دست به خودکشی می‌زند، آن هم در کشوری که باید محل امنی برای او باشد.

- آره، «فیلم» با این شروع می‌شود که فردی خودش را دار می‌زند. جالب اینجاست تضادی که من با خودم داشتم، یعنی صحبت کردن یا نکردن از زندان، احساس می‌کردم که «حبیب» (دوستی که خودکشی کرد) هم درگیر این مسئله بود. احساس می‌کردم او هم سعی کرده داستانش را بگوید، امّا وقتی می‌بیند نمی‌تواند با حرف زدن همۀ داستان را بازگو کند (البته این نگرش من است و دقیقا نمی‌دانم که چقدر صحبت داشته باشد) می‌خواهد با مرگ خود این کار را انجام دهد. که در واقع این کار را کرد و باعث شد که من راجع به زندان کار کنم.

* البته این هم می‌تواند باشد که گوش شنوایی برای شنیدن حکایت حبیب در خارج کشور نبوده است. بگذریم! برای رفع خستگی پرانتزی در گفتگویمان باز می‌کنم. ظاهراً تو جزو اولین کسانی بودی که در خارج کشور از مواهب «دولت امام زمان» بهره‌مند شدی. لطفاً به‌طور مختصر ماجرا را تعریف کن.

- در رابطه با سفارت؟

* آره!

- به عنوان فیلمساز من معمولاً دوربین‌ام را همراه دارم و با آن به خیلی جاها رفته‌ام. حتا در کشورهای دیگر، از جمله در انتخابات شیلی در سال 2000، که این موضوع جدیدی نیست. در آنجا هم پلیس جلو من را گرفت و از من اجازه‌نامه خواست، و وقتی دید اجازه‌نامه دارم مرا به حال خودم گذاشت. بنابر این بار اوّل نبود که جلوی کارم را می‌گرفتند...

* که البته شکل دخالت پلیس در کشورهایی که رفته‌ای باید با برخورد مأموران جمهوری اسلامی تفاوت‌های زیادی داشته باشد.

- خیلی، خیلی زیاد.

* لطفاً بگو ماجرا از چه قرار بود؟

- داستان این‌طور بود که با دوربینم ـ که دوربین کوچکی هم نبود ـ در جلو سفارت [جمهوری اسلامی] از ماشین پیاده شدم. پلیس‌هایی که دم درب بودند اجازه‌نامۀ من را چک کردند و من داخل سفارت شدم. سه ـ چهار نفر از کارمندان سفارت پشت میز نشسته بودند. طولی نکشید که سه نفر از آنها به من نزدیک شدند و من به آنها گفتم که برای فیلمبرداری آمدم و از چه کسی باید اجازه بگیرم. امّا هر چه صبر کردم کسی به من جوابی نداد. دوباره سؤال کردم، امّا آنها به یکدیگر نگاه کردند و باز بی‌اعتنایی کردند. این بار دومی که سؤال کردم، پشتم به آنها بود و داشتم روی یک مجله، نور را تنظیم می‌کردم. در این بین یکی از آنها با گفتن این که تو داری فیلم می‌گیری، دوربینم را برداشت و به طرفی حرکت کرد. که من اعتراض کردم و گفتم: اولاً من فیلم نمی‌گرفتم، ثانیاً دوربینم را کجا می‌بری؟ وقتی دیدم او اعتنایی نمی‌کند به شیشه زدم تا پلیس را خبر کنم که در همین موقع آنها به من حمله کردند. اولین مشت به صورتم خورد و آن دو تای دیگر از پشت مشغول به زدنم شدند. به خودم آمدم و دیدم که کلاه و لباسم پاره شده... 

* و حتماً دل نگرانی‌ات بیشتر دوربین بود تا نجات جان خودت (با خنده)!

- آره واقعاً! بیشتر نگران دوربین‌ام بودم. خلاصه زیردست و پای آنها بودم و مشت و لگد از هر طرف می‌آمد که یهو چشمم به جعبه‌ای چوبی افتاد که جای دستمال کاغذ بود. با هر زحمتی بود آن را برداشتم و به طرف شیشۀ پنجره پرتاب کردم. شیشه که شکست آنها وحشت کردند و کنار کشیدند. و من با عجله به طرف در خروجی رفتم و پلیس را خبر کردم.

* ظاهراً باید با تجربه‌تر از این باشی که همین‌جوری به سفارت بروی، مگر این جانورها را هنوز نشناختی؟

- واقعاً سؤالت جالبه. راستش خود من هم تعجب کردم که اینها چقدر بدوی هستند. این‌که اینها چه‌طور می‌توانند درداخل سفارت کسی را کتک بزنند. رک بگویم، می‌دانستم آنها چقدر وحشی هستند، امّا نمی‌دانستم این‌قدر بدوی باشند...

* به هر صورت تجربه‌ای شد برای سالهای بعد (خنده)!

- آره (خندۀ ممتد)!

* بگذریم. برای بستن این پوشه باید از تو سؤال کنم که چه آدرسی را می‌توانی در اختیار خوانندگان این گفتگو قرار دهی تا آنها اگر خواستند از طریق آن با کارهایت آشنا شوند.

- آدرس سایتم را در اختیارت می‌گذارم: www.cine3.ca

* بسیار خوب! به جایی از گفتگو رسیدیم که معمولاً در جامعۀ ایرانی مشکل ساز بوده، یعنی گفتگو راجع به «خود» آدمها. امّا قبل از آن مایلم از تو سؤال کنم که به نظرت چرا اغلب ایرانیها علاقه‌ای ندارند از «خود»‌شان صحبت کنند؟ 

- جالبه! سؤالت موضوع بحث من و تعدادی از دوستان ظرف یکی ـ دو ماه گذشته است. به نظر من موضوع‌های فرهنگی در این‌باره نقش داشته، که البته ما کم‌کم داریم یاد می‌گیریم... 

* جداً این‌طور فکر می‌کنی؟

- آره، البته این بستگی به «ما»یی که گفتم دارد. امّا به نظر من موضع دیگری هم در این باره بی‌تأثیر نبوده، که ویژگی‌های جامعۀ میزبان از آن جمله است. مثلاً اگر ما بخواهیم مغازۀ پیتزایی باز کنیم، می‌‌گویند بفرما! حتماً کمکت هم ‌می‌کنیم. چرا که می‌دانند کار تولید می‌کنیم. امّا اگر بخواهیم وارد مسایل فرهنگی در این جامعه شویم، برایشان سخت می‌شود، چون می‌دانند در این زمینه نظرگاه داریم و...

* دوست عزیز، مسئله را پیچیده می‌کنی. توجه کن ایرانیان خارج کشور رسانه‌های ارتباطی دارند. از رادیو و تلویزیون گرفته تا روزنامه و گاهنامه و چه همه سایت‌های اینترنتی. اغلب‌شان هم هیچ ارتباطی با جامعۀ میزبان ندارند و یا اصلاً نمی‌خواهند داشته باشند. از طریق این رسانه‌ها، شاعر و نویسنده می‌آید خصوصی‌ترین تجربه‌هایش را با مردم در میان می‌گذارد (فرض می‌گیریم نوشته‌های او محصول آن دورۀ زیبا و خصوصی او است) سیاستمداری که برای «جنبدیدن پشه‌ای در خاشاک» تحلیل و نظر دارد، و می‌گوید «دموکرات» است و برای قدرت سیاسی مبارزه می‌کند هم از طریق همین رسانه‌ها نظراتش را منعکس می‌کند. این رشته را بیگرو برو تا به خود صاحبان رسانه‌ها برسی، که برخی‌شان شاهکارهایی در صنف خودشان هستند. با این حال تمام اجزای این استوانه دست به دست هم داده (حتا مصرف‌کنندگان) تا تصویری دیگرگون و غیرواقعی از جامعۀ ایرانی خارج کشور ارایه دهند. هنوز بعد از ربع قرن زندگی دراین کشورها، حداقلی از این جامعه این نیاز را احساس نکرده که قبل از هر چیز باید با «خود» آدمها آشنا شد. آن وقت تو برای پوشاندن این نمی‌دانم هر چیز، جامعۀ میزبان را مقصر جلوه می‌دهی؟! نه دوست من، ما اوّل از همه بازی را باید از زمین خودمان را شروع کنیم.

- من حرفت را می‌پذیرم و فکر می‌کنم که مسایل فرهنگی و آموزشی ما در این رابطه بی‌تأثیر نبوده، اگر توجه کرده باشی همین فرهنگ می‌گویند که باید مرحلۀ «تقلید» را طی کنیم تا «مرشد» شویم. که من می‌گویم چرا تقلید و چرا مرشد؟ با این حال فکر می‌کنم که نقش جامعۀ میزبان هم در این رابطه بی‌تأثیر نبوده است.

* حرف زدن راجع به این موضوع وقت و زمان دیگری را می‌طلبد. قرار بود با تو بیشتر آشنا شویم. از این روی صفت‌هایی را برمی‌شمرم و تو یکی از آنها را برای خودت انتخاب کن: فردی رمانتیک، واقع‌گرا یا بینا بین؟

- رمانتیک و واقع‌گرا.

* (با خنده) اول پیاله و بد مستی! لطفاً یکی را انتخاب کن.

- (مکث) فکر می‌کنم واقع‌گرا هستم.

* به نظرت آشناها و اطرافیان تو را با کدامیک از این صفت‌های اجتماعی می‌شناسند: خوش مشرب یا گوشه‌گیر، پر انرژی یا دم دمی مزاج؟

- پر انرژی و شلوغ.

* در این باره خودت چه فکر می‌کنی؟ خوش مشرب هستی یا گوشه‌گیر، پر انرژی هستی یا دم دمی مزاج؟

- خوش مشرب.

* با “Partner”ات زندگی می‌کنی؟

- آره و نه.

* به هر حال یا آره هست یا نه.

- الان نه.

* تجرد را تو انتخاب کردی یا اینکه تنهایی تو را انتخاب کرده؟

- فعلاً به اینجا رسیدیم که با هم زندگی نکنیم.

* بزرگترین آرزوی مسعود رئوف چیست؟

- رسیدن به آرامش.

* بزرگترین آرزوی مسعود رئوف (فیلمساز وانییتور) چه هست؟

- آنقدر آرامش داشته باشم که بتوانم نقاشی کنم.

* از زندگی شخصی‌ات (نه زندگی اجتماعی) چقدر راضی هستی؟ بیست درصد، پنجاه درصد، هشتاد درصد، هیچکدام؟

- هشتاد درصد.

* یعنی واقعاً دنیا بر وفق مراد است؟!

- آره! (خندۀ ممتد)

* باشد، ما که بخیل نیستیم! حالا که این‌طور هست بگو برای آن بیست درصد باقی مانده چه باید کرد؟

- آن بیست درصد نیازی‌ست که از این هشتاد درصد لذت ببریم.

* از رابطه گرفتن با ایرانیها استقبال می‌کنی؟

- (مکث طولانی)...

* سؤال را این‌طور مطرح می‌کنم: از رابطه گرفتن با ایرانیهایی که ظرف سالهای اخیر به خارج کشور آمده‌اند، استقبال می‌کنی؟

- (با بی‌میلی) آره.

* با این دسته از ایرانیها چه اندازه وجوه مشترک داری؟ بیست درصد، پنجاه درصد، هشتاد درصد، هیچکدام؟

- تنها وجه مشترک من با آنها زبان فارسی هست، در واقع بیست درصد.

* بگو روزها را چه می‌کنی، به چه کاری مشغولی؟

- عملاً بخشی از روزم را به مسایل آموزشی و یادگیری فرهنگ‌ها می‌گذرانم، یعنی موضوع‌های «مارجینال پروداکشن» یا تولیدات گوشه‌ای و جنبی فرهنگهای دیگر. نتیجۀ این پروژه‌ها را در جهت کارم سرو سامان می‌دهم. گاهی هم نقاشی می‌کنم...

* اگر اجازۀ انتخاب داشتی، چه می‌کردی؟

- یک فیلم ناتمام دارم، این موضوع اذیتم می‌کند.

* که تمامش کنی؟

- آره، چون کار خیلی بزرگی‌ست و وقت زیادی می‌برد.

* از تفریح‌ات برایم بگو.

- گاهی وقتها به «بار» می‌رویم (مکث)...

* و بهترین تفریح‌ات؟

- (با خنده) partner is the nicest one! (نامفهوم)

*  (خندۀ ممتد)...

- (با خنده) چیزی که می‌دانی چرا سؤال می‌کنی؟

* (با خنده) اگر چیزی که می‌گویی درست باشد، در مصاحبه‌ها دیگر سؤالی برای مطرح کردن نمی‌ماند!

- (خندۀ ممتد)...

* اگر زمان را به عقب برگردانیم (یعنی سال 88 میلادی که تو تازه به خارج کشور آمدی) چه کار نمی‌کردی، چه کارهایی نمی‌کردی که تا به حال به آنها مبادرت کرده‌ای؟

- من در خیلی از کارها اشتباه کردم، مثلاً در مورد درس خواندنم. حقیقت‌اش خیلی وقت تلف کردم، هر چند در همۀ آنها هم یک قسمت قشنگ وجود داشته...

* بنابر این از هیچ گذشته پشیمان نیستی؟!

- (با خنده) نه زیاد!

* پاسخم را گرفته نمی‌بینم، از این روی آن را معکوس می‌کنم: اگر زمان را به عقب ببریم چه می‌کردی که تا به حال نکردی؟ چه تجدید نظری در زندگی‌ات می‌کردی؟

- یکی از چیزهایی که خیلی نگرانم می‌کند این است که من در آن اوایل جسارت امروزم را نداشتم. چیزی که از من گرفته شده بود، جسارت بود، آن هم از دو زاویه. یکی در سیستمی که در آن بزرگ شده بودیم، در محیط رعب‌آوری که زندگی می‌کردیم، و دیگری در جامعۀ ایرانی خارج کشور. این جامعه من را در آن دوره به روزمرگی انداخته بود.

* در وضعیتی که آدمها مجبورند تجربه‌ها را بارها و بارها تجربه کنند.

- کاملاً! چنین چیزی هم انرژی زیادی می‌گیرد و هم فرصت‌های زیادی را آدمها از دست می‌دهند.

* اگر به زندگی شخصی مسعود رئوف و رضایت او از آن بخواهی نمره دهی، چه نمره‌ای خواهی داد؟

- (زمزمه) رضایتم از زندگی؟ نمرۀ هیجده می‌دهم.

* به کارهایی که ساخته‌ای چطور؟

- (زمزمه) به کارهایی که ساختم (مکث)... هفده می‌دهم.

* فکر می‌کنی به ایران برگردی؟

- توریستی، آره! (خندۀ ممتد)

* با جمهوری اسلامی یا بدون جمهوری اسلامی؟

- بدون جمهوری اسلامی، توریستی.

* با جمهوری اسلامی؟

- با این جمهوری اسلامی غیرممکن است، چون ما نمی‌دانیم آینده چه می‌شود.

* یعنی فکر می‌کنی جمهوری اسلامی شکل دیگری پیدا می‌کند؟!

- نه، جمهوری اسلامی می‌تواند کلاً « دفرم» شود، اسلام را برای خودش... مثلاً نگاه کن که در پرچم عراق «الله اکبر» ماند و...

* امّا صدام حسین سرنگون شد.

- (مکث) نه، با جمهوری اسلامی به ایران برنمی‌گردم.

* از پاسخ‌هایی که به پرسش‌ها دادی، از اظهار نظرهایت چقدر راضی هستی؟ کمتر از پنجاه درصد یا بیشتر از پنجاه درصد؟ (با خنده)

- (با خنده) چهل درصد!

*  (با خنده) نگران نباش، رضایت من از راحتی‌ات در اظهار نظرها 51 درصد است!

- (خندۀ ممتد) 51 درصد؟!

* مسعود جان ممنونم که در این گفتگو شرکت کردی.

- قربانت مجید جان، مواظب خودت باش.

 

*       *        *

 

منبع: www.goftogoo.net