You should install Flash Player on your PC

یادنامه نصیب نصیبی سینماگر پیشگام(1940-ژانویه2004)

 آرشیو

 خانه نخست

 

یادنامه نصیب نصیبی سینماگر پیشگام(1940-ژانویه2004)

      

مدخلی بر چه هراسی دارد ظلمت روح، یدالله رویائی/ لالایی کن مرغک من، عباس سماکار/نقاب برچهره حقیقت،هوشگ سلطان زاده/مرحله والای بی نیازی، هوشنگ طاهری/دست های بدرقه را دیدم بیمارگونه بود، بصیر نصیبی/فرار از سینمای قصه گو،فرشته سجادیان/ یک یادداشت کوتاه از حسن تهرانی همراه با کارنامه نصیب به اختصار وواکش هنرمندان در تبعید به خاموشی نصیب نصیبی...

 

مدخلی برچه هراسی دارد ظلمت روح -یدالله رویائی- 

 

در محاصره واقعیت های روزمره، انسان روزمره اسیر تنگناهاست، در جستجوی فرصتی برای رهایی، فضایی برای کمال، و تنفس در کمال. انسان روزمره به رویا می رود، و در تحقق رویاهاش گاه تا لب پرتگاه پیش می رود، تا قربانی واقعیت های تلخ حیات نشود. می خواهد از روزمره بگریزد، و در تلاش یافتن دریچه ای برای گریز، خطر می کند، تا در فضاهایی آسوده بال بزند و در هوایی نیالوده نفس بکشد. برای نپوسیدن باید تازه شد و برای تازه شدن باید عوض شد. کمال و پیمودن پله های کمال است که عوضمان می کند، تا نپوسیم باید که نمانیم، و برای اینکه نمانیم سمت کمال را نشانمان می دهند و سمت رجعت را. کمال عوضمان می کند و رجعت تکرارمان. پیمودن پله های کمال خطر کردن است، آشنا شدن با حیرت است و حیرت راز است. کشف… جرقه های پنهانی است در ظلماتی که مثل نور خیره مان می کند.

"چه هراسی دارد ظلمت روح"، جمله ایست که نتیجه آخر راه پیمایی در ظلمات است، عصاره نتیجه گیری انسانی است که از حاشیه های واقعیت روزمره به راه می افتد و در تلاش باز کردن دریچه ای برای گریز به ماوراء به Surnaturel راه پیدا می کند، پشت به دنیای مأنوس هر روزه می کند و شاید به کمک شیطان، ابلیس نجات دهنده، به جهان رها شدگان اذن دخول می یابد، لباس عوض می کند، و در جامه رهایی یافتگان راه پیمایی مدیدی را آغاز می کند و ویرانه را که نشان زندگی معمول او و روزهای رفته اوست پشت سر می گذارد، و به انسان هایی دیگر از جهانی دیگر می پیوندد. انسان دختر انگار تولد دوباره می گیرد، بار دیگر از رحم مادر بیرون می آید، و به سمت جنگل به سمت سرسبزی، (سمت بهشت؟) رو می کند، از ویرانه و آدم های ویرانه تنها مادر اوست که او را تا نزدیکی های جهان رها یافتگان بدرقه می کند، و از آن پس این دختر است که در گذار آرام خود ما را جا به جا با زندگی انسان های رها با مشغله هاشان و مسئله هاشان آشنا می کند، همراه دختر به سلوک می رویم و سالکان بسیار را در پله های گوناگون کمال می بینیم، در صحنه هایی از شعر و از شعور، تصویرهایی که در ماوراء نشسته اند و برای رسیدن به آن ها و کشف آن ها باید از حجم های ذهنی سازنده بگذریم، سوررئل در کار نصیب نصیبی در جایی ننشسته است که بتوان با عبور از یک طول به آن رسید، در همان لحظه که از طول می گذریم، از عرض و از عمق می گذریم، از حجم می گذریم، برای رسیدن به حقیقت هر تصویر باید از آن حجم فضایی ای که در فاصله تصویر و واقعیت قبلی نشسته است عبور کنیم، و شیوه این عبور را شیوه ما در کشف حجم تعیین می کند. که شخصی است و به سیستم حسی ما و سلسله اعصاب ما مربوط است، اینست که سازنده فیلم به تماشاگر خود اختیار می دهد که در تماشای یک صحنه در خلق حس و خلق حرف سهیم باشد، اگر کارگردان خالق هیأت جمعی اثر است، تماشاگر اما در خلق های جزیی و پاره های اثر حضور مؤثر دارد.

تولد در دنیای رهایی یافتگان از مادری غنی و قدیم، از زمین است، از عشق و از شعر است، وقتی که آدم ها در جنگل از خاک می رویند. حس رهایی چنان به وجد و شادی میبردشان که بی خبر بر زمین غلت می زنند و شادی که به اوج می رسد، غلت، حکم غریزه است حتی در یک حیوان شاد. و این غلت را در جایی دیگر هم می بینیم وقتی که دختر اولین بار، انیفورم مردم رها را می پوشد از هیجان می غلتد، با طناب سفیدی از آخرین علایق دل، یعنی که در جهان رهایی انسان رها باز بی دلبستگی نمی ماند ـ همین که می خواهد به خود باز گردد، دلتنگی برای اصل گمشده ی خود و با ایمانی که در این جمله از دهان های مشتاق معصوم به ما می رسد. "عشق می تواند ما را به خود باز گرداند" در زیر جذبه های ابلیس که خود در جذبه های حق سلوکی کامل دارد.

همه می خواهند به جوهر برسند، و با گذر از این صافی به حق برسند ـ پس شعر سهمی دارد مثل زمین، مثل عشق، بسیاری از دیالوگها را شعر پر می کند، از شعر متولد می شوند، با شعر می روند، و شعر به عنوان گنجینه ی گرامی حیات، و حافظ میراث می ماند، و تبادل خنجرها وقتی که در دست ها می چرخند، پاداش افتخاری است که از شعر می گیریم، گویی تبادل خنجر مبادله رویاست. چه هنگامی که در دست شاعر فضا راهی می شکافد تا کلمه ها را شکار کند و در صندوق میراث بریزد، و چه هنگامی که روی سینه انسان رها، مهربان می خوابد تا پوست او در لمس افتخار متبرک شود. وقتی که شعر سر می رسد زمان توقف می کند. گو اینکه در سراسر فیلم نشانی از زمان نیست، و اسطوره ای که فیلم اینگونه می آفریند همه ی اعصار را دعوت می کند. با آدمهایی که بی هیچ ارتباطی ارتباط کامل با هم دارند. بی نام می مانند و بی نام می روند، و وقتی هم که می روند، جز شوهری که بی تفاوت نگاهی به همسر رفته می کند و  می گذرد و کودکی که گلی کوچک را با لبخندی کوچک بر جسد مادر می گذارد و می رود، هیچکس دریغی از این مرگ ندارد چرا که همه خود را در بی مرگی می بینند و این بی مرگی را موهبت عشق و سلوک در مراحل عشق نثارشان کرده است. عشق به نور، و نور که عاشق را و عشق را به جایی می برد که خارج از حوادث حیات حذف می شوند، و ساختمانی از نور می گیرند. زنی که روی ریل غلت می خورد و در صدای قطار حذف می شود در پله ای از سلوک به آن مرحله از عشق و کمال می رسد که هر قطره خون او وقتی به خاک می ریزد نور می شود و آئینه می شود.

و همین جاست که دختر تازه وارد، پرسناژ اصلی فیلم، وقتی که در گشت و گذار خود در برابر این صحنه قرار می گیرد (صحنه ی ریختن خون زن بر خاک و برخاستن نور از خاک) ناگهان مأیوس می شود و این همه را در ظرفیت خود نمی بیند، غبطه می خورد و درد می کشد و در این درد کشیدن است که تصویرها در فیلم عوض می شوند، سیاه، سفید می شود و سفید، سیاه می شود.

این چند اشاره، اشاره کوتاهی است به آن حجم های ذهنی سازنده که گفتیم باید کشفشان کنیم تا بتوانیم با عبور از آن ها، به حقیقت تصویرهایی که در ماوراء نشسته اند برسیم، حجم های فضایی نصیبی فضای معلق نامحدود نیست (Espace) بلکه یک فاصله فضایی، یک (Espacement) است که بعدهای سه گانه در شعر دارند، و این مکانیسم خیال نصیبی است. و بی جهت نیست که در دیالوگ، مصرع های شاعران شعر حجم را به کمک گرفته است. و کارگردان گویی به قصد، مانیفست حجم گرایی (اسپاسمانتالیسم) را به شکل متعالی اش در فیلم پیاده کرده است، و طلیعه این جنبش در سینما، جوانی را مبارک می کند.

کارگردان و نویسنده: نصیب نصیبی. تنظیم دیالوگ: عباس نعلبندیان. دستیار کارگردان: بصیر نصیبی. تدوین: فریده عسکری. فیلمبردار: سهراب دانشمندی. بازی ها: شهناز صاحبی ـ شکوه نجم آبادی ـ مهوش برگی ـ بدری اخوان ـ گلنار صاحبی ـ سعیده ـ هوشنگ توزیع ـ فرخ تمیمی ـ مظفر رویائی ـ محمد نوازی ـ فرهاد مجدآبادی ـ رضا قاسمی ـ محمد رضا ژیان ـ کامبیز صاحبی ـ نوتاش.

تهیه کننده: تلویزیون ملی ایران قسمت پژوهش.

نقل از کتاب سینمای آزاد شماره 9 

لالائی کن مرغک من    دنیا فسانه ست- عباس سماکار-

 وقتی عکس نصیبی را بعد از این همه سال، یعنی بعد از مرگش دیدم، دیدم چقدر شبیه هوشنگ کاووسی ست. دیدم شبیه صادق هدایت است. بعد یادم افتاد که نصیب با فریدون رهنما، این استاد گرانقدر ما در هنرشناسی فیلم، با علیمراد فدائی نیا، با هوشنگ آزادی ور، با یدالله رویائی که رویائی ترین شاعر ماست، با بهرام اردبیلی، با ما و با این و آن و خیلی های دیگر یک گروه و دسته را تشکیل می داده است. گروهی که افرادش با هم همسان نبودند و شاید اصلا به درد بودن در یک گروه نمی خوردند و اهل یک گروه هم نبودند، ولی یک جور، بدون این که بدانند و یا بخواهند هم گروه بودند. هوشنگ کاووسی آموزگار سناریونویسی ما بود. مصطفی فرزانه هم مدتی شاگرد و دوست صادق هدایت بود. اما شباهت نصیبی به صادق هدایت به این چیزها ربط نداشت. همانطور که شباهتش به لورکا، در شب تاریکی که اعدامش می کردند و او گریه می کرد و مدام می پرسید: «ماه من کو؟» ربطی به این حرف ها ندارد. سربازهائی که لورکا را تیرباران می کردند، شعرهای او را در چادرهاشان از بر می خواندند. صادق هدایت این شانس را نداشت که کتاب هایش را این قدر خوانده باشند. یادم می آید وقتی او خودش را در قلب پاریس، در بدبختی، تنگدستی و تنفر از « رجاله ها» ی این دنیای سیاه می کشت، در آخرین دیدارش با مصطفی فرزانه تلخ ترین چهره اش را داشته است. فرزانه این تلخی  چهره را طوری بازگو کرده است که من هنوز آن را با تمام تلخی اش به یاد دارم.

فرزانه وقتی سرکلاس ما حرف می زد، من یاد هدایت می افتادم و می دیدم بی اعتنائی او به همه چیز مثل بی اعتنائی نصیب به دور و اطرافش است. انگار آن سال ها، سال های خیال و مه بود، و چقدر به سال هائی که لورکا و بونوئل و گیوم آپولینر و سورئالیست های اسپانیا به هم بودند و هرکدام شان برای خود خدائی بودند شباهت دارد. دوران ما، دوران غول های رنجور و بی کس و کار و بدبخت بود.

وقتی با بونوئل آشنا شدم، وقتی درباره سورئالیست ها چیزهائی خواندم، دیدم آن ها، آدم های کمونیستی مثل گیوم آپولینر، کسانی مثل لورکا و آن دارودسته های عجیب و غریب و نامتعارف، طوری حرف زده اند که بی مهری من به نصیب نصیبی نشان از تلخی دردناک و بدبختی درون خود من دارد.

مدتی دغدغه ام این شده بود که نصیب را درست نفهمیده ام و قدرش را ندانسته ام. و هرچند کوشیدم در کتاب خاطراتم ادای دینی نسبت به او کرده باشم، اما با دیدن تصویرش پس از مرگ، دیدم پس از این همه سال هیچ چیز را ادا نکرده ام. چند سال پس از دیدن فیلم « مرگ یک قصه»، یکی دوبار که نصیب را اینجا و آنجا دیدم، دیدم چقدر آدم عجیب و بی آزار، غیرمتعارف و چقدر انسان و غیررایج است. همینش برایم جالب بود. . همینش مرا به دغدغه وامی داشت.

یکبار در جشن هنر، از سربالائی باغ ناری به تلویزیون شیراز می آمد و من بالای تپه ایستاده بودم و از دور نگاهش می کردم. همانطور که بالا می آمد، مثل اسمش بود که برایم عجیب و سورئالیستی بود. فکر می کردم چطور مادروپدر آدم می توانند این خودآهنگی سورئالیستی را بین اسم کوچک و اسم فامیلی بچه هایشان ایجاد کنند؟

بعد یاد لحظه ای افتادم که نصیب خودش را از بالکن پرت کرد. نه آنجا نبود، این به سال ها بعد مربوط می شود، و من زمان و مکان را در ذهنیتی خودآهنگ و خواب زده گره می زنم و از خودم، از مرگ و از تصویرهای تاریک می گریزم. و باز، نصیب خودش را با آن دنیای عجیبش از بالکن پرت می کند. با آن اسم و اسم فامیلی و دنیای شگفت انگیزش. و اکنون که نگاه می کنم، درست مثل آن ست که دست به شانه اش زذه باشم و ببینم که نیست و من، از خودم و از این دنیای مرموز بترسم. دنیای عجیب نصیب، مثل شب بی ماه و اعدام لورکا بود. و بعد تاریکتر و تاریکتر و تاریکتر شد، تا عاقبت آن قدر رو به تاریکی رفت که من می توانم تصور کنم که هرگز تاب تحمل آن را نداشته باشم. نصیب هم مثل هدایت تاب تحمل آن را نیاورد و خودش را پائین انداخت. خودش را به تاریکی عمیق تری انداخت تا دیگر آن تاریکی عذاب آور آزارش ندهد.

یاد فروغ می افتم که این جهان را به لانه ماران مانند می کرد. من عاشق فروغ بودم. فروغ زنی بود در آستانه فصلی سرد و مدام تصویر ذهنی اش مردی بود عجیب. « مردی که رشته های آبی رگ هایش مانند مارهای مرده از دوسوی گلوگاهش بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند» آیا این همان تصویری نیست که مدام در ذهن لورکا، بونوئل، رهنما، هدایت، نصیب و فدائی نیا تکرار شده است؟

فریدون رهنما زود مرد. وقتی مرد، من در زندان بودم و خبرش را با افسوس در روزنامه خواندم. فکر می کنم « قطعنامه»، نقد رهنما بر شعر شاملو، چشم خیلی ها را به شعر شاملو گشود. رهنما وقتی حرف می زد، به نظر من مثل بونوئل بود. بونوئل « سگ اندلسی» را ساخته بود و خر مرده اش بر پیانو، مثل بوی گند ذهنیت مالیخولیائی دنیائی بود که مرگ در آن با جسمیتی فراواقعی بر ادراک های ما سنگینی می کند. بونوئل به تخم چشم آدم تیغ می کشید و من مدام فکر می کردم که چرا بونوئل رفیق من نیست. من بونوئل را ندیده بودم، ولی فکر می کنم اگر دیده بودمش، فکر می کردم که شبیه رهنماست. عکس نصیب هم همین طور بود. مثل علیمراد فدائی نیا و آن جمله جادوئی اش که می گفت: « از آسمان خطی نقره ای به گلوی کوه رسیده است» مثل شعر انار لورکا، مثل « سبز باد و سبز شاخه ها».

و این ها چقدر به « لالائی کن مرغک من ...» شباهت دارد. وقتی کارو مرد، ( و حالا که فکر می کنم، می بینم این ها مرده اند) رویائی یادش آمد که کارو مامان را بیش از همه دنیا دوست داشت و می گفت: « فقط مامان راست می گفت». آن صدای قشنگ و آن نوای گیتار و شب هائی که ما به داستان های شب رادیو گوش می دادیم و آن لالائی سحرانگیز چقدر به چهره لورکا، بونوئل، رهنما، هدایت، نصیبی و به فرزانه شبیه است. چهره فرزانه برای من تلخ ترین چهره ای بود که غم یک دنیا را در خود خلاصه می کرد. انگار صادق هدایت را در چهره او چلانده بودند.

به همین خاطر است که من فکر می کنم این دسته ها و گروه ها، که شاید هرگز هم عضو یک دسته و گروه نبوده اند، تاریخ زندگی مرا درهم ریخته و سوررئال واقعیت زندگی ام را ساخته اند.

و حالا در این شب تاریک دارم فکر می کنم که شاید « اشک هزاران کودک بی آشیانه» را بتوان در تصاویر پشت سرهم آن جوان هائی که در خون می غلطیدند و آن هائی که رو به دوربین نصیب نصیبی، با قیافه های دفرمه مدام تکرار می کردند « دیوونه خونه کدوم وره، از این وره، از این وره» دید که کارو، با صدای برادرش ویگن و با آهنگ حزینش که مرا به دوردست های هستی ام پرتاب می کند تکرار کرده است.

لالائی کن مرغک من دنیا فسانه ست

هر ناله شبگیر این گیتار محزون

اشک هزار کودک بی آشیانه ست.

 

نقاب بر چهره حقیقت

درباره مرگ یک قصه- هوشنگ سلطان زاده-

 

بی گمان مرگ یک قصه از بی همزبانی سازنده سخن می گوید در حالیکه آکنده از تلخی کشنده ی نومیدی ست، جرقه یی است که به میان خرمن نادانی ها درافتاده . این جرقه خرمن ناآگاهی را نخواهد سوزاند مگر این که جرقه های دیگری پدید آیند و شعله ای برافروزند.

نصیبی سازنده ی فیلم، در عین حال یک فیلمساز سوررئالیست است، به این معنی که با پهلوی هم گذاشتن تضادها و ناهماهنگی ها، یک ترکیب کلی بدست می دهد. وی از زندگی گذران مایه می گیرد و این مصالح را مسخ می کند تا بار دیگر به همگان بنمایاند. تو گوئی زیروبم زندگی ها و چهره را در برابر آینه ی دق قرار می دهد. در نخستین نظاره، خویشتن را نمی شناسیم ولی در نگاه دوم می بینیم هیچکس نیست جز ما و هیچ چیز نیست جز پیوندهای ما با قراردادها.

آیا وی در این دگرگونی، گره گشای چیستان هایی است که اندیشه هایش را فراگرفته و آیا ناگزیر از نقاب زدن بر چهره ی حقیقت است؟ پاسخ به این پرسش شاید این باشد که هر آفریننده اعم از نقاش یا پیکرتراش یا نغمه ساز و یا سینماگر، مجاز است که برای بیان حرف های خود شیوه یی به دلخواه برگزیند. گزینش این شیوه لامحاله از طرز تلقی او از زندگی و میزان ناکامی هایش سرچشمه می گیرد. پاره یی از سوررئالیست ها نیمه آگاهانه سرخوردگی خود را از محیط با استعاره بیان می دارند که هر سمبل نماینده ی واقعیتی است عینی و روزمره.

شاید نصیبی نیز بدینگونه باشد ولی اعتماد کلی براین عقیده نمی توان داشت زیرا وی هنوز در آغاز یک راه ناهموار دل شکن است که باید بپیماید و در هر منزل، لختی بیاساید و از نو، با توشه یی بیشتر از بصیرت به پیش راند.

 

مرحله والای بی نیازی، -هوشنگ طاهری-

نصیبی با دوربین خود از مادیت و عینیت اجسام و عناصر، اشیاء و اندام های غیرملموس و ذهنی آفریده است، مردی که در رهائی یافتگی اش به مرحله والای بی نیازی می رسد و در یک حرکت به خورشید می پیوندد، یا دختری که همه مراحل را طی می کند و همچون سالکی که به مرحله وصل می رسد به نور تبدیل می شود. نصیبی با فیلم خود ذهنیتی را عینیت بخشیده است که در عمل تقریبا غیرممکن می آید.

شاید یکی از علل موفقیتش این باشد که او خود همچون سالک در سیروسلوکی عرفانی ره سپرده باشد و بر همه زیروبم های این منازل و وادی های لغزنده آگاهی یافته. کمپوزیسیون های تصویرش، به خصوص در اواخر فیلم، از کمال و غنای بی همانندی برخوردار است. شعر را بیش از آنچه لازم بوده بکار گرفته و این خود باعث شده است که گاه تصاویر زیبا و گویایش تا اندازه ای مخدوش شود.

آن قسمت از موسیقی اش که زمینه فولکلوریک دارد، بجا و دلنشین است و آن قسمت بیشتر که مربوط به موسیقی کلیسایی و موسیقی قرن پانزدهم ایتالیاست، در قلمرو این چنین اندیشه عرفانی، جایی مناسب ندارد. نصیبی را به خاطر این اثر زیبایش و به خاطر پیش گامی اش در بکارگرفتن موضوعی این چنین عمیق، ذهنی و عرفانی ستایش می کنیم.

 

فرار از سینمای قصه گو-فرشته سجادیان-

 فرخ غفاری در کلاس تولید فیلم تلویزیون ملی ایران در سال گذشته گفته بود نصیبی پر از تصویر است و عاشق سینما .... و نصیبی در مقاله ای که درباره فیلم « سرزنش رسمی» در مجله نگین نوشت به سینمای « فقط قصه گو» حمله کرد. در « مرگ یک قصه» او از سینمای متداول و داستانسرا و قراردادهای همیشگی فرار کرده و به خوبی توانسته حرف هایش را به زبان سینمای مورد علاقه اش ترجمه کند.

آن ها که «خون یک خاطره« و «مرگ یک قصه» را دیده اند به این عقیده اند که مرگ یک قصه دنباله «خون یک خاطره» است. من با این نظریه مخالفم ولی به این حقیقت نیز معترفم که بین این دو فیلم بستگی وجود دارد بستگی فقط در فضای مسحور کننده و دنیای پر از خواب و دیوانگی است- سه سال پیش در مجله دنیای جدید نوشتم که پرسوناژهای اصلی «خون یک خاطره»، خون و مرگ و تمام شدن است- در حالی که در « مرگ یک قصه» تمام آن چیزهائی که می بینیم و می شنویم پرسوناژهای اصلی اند- در این اثر آدم ها دیگر آن بستگی شدید را که در « خون یک خاطره» داشته اند ندارند- و این بار پرسوناژهای او به خاک تعلق دارند و آنگاه به خاک می آیند که مسئله زندگی و مرگ مطرح است و این فقط در آخرین فصل فیلم است. از این لحظه به بعد نصیبی بیننده را همراه بازیگرانش به خاک می آورد با رابطه هائی که دیگر درونی نیست و این را به بیننده القاء می کند که در برزخیم. برزخ هیچ بودن. و درجازدن.

او در فیلمش همه کس و همه چیز را مهار کرده است بیننده را مثل یک جادوگر مسحور می کند. بدان هنگام که زن از میان جسم های مسخ شده عبور می کند – دختری کوچک به آرامی می گذرد و دسته گلی را به صورت اجسام می کشد- این را چگونه می توان تفسیر کرد؟ نصیبی با شهامتی قابل تذکر قواعد را بدور می ریزد- و از نتیجه گیری و شعاردادن می پرهیزد. و آن ها را فریبندگی می داند، نه جویندگی ... و این راهی است نوین در فیلم سازی دیار ما و اگر توقف نکند پیش خواهد رفت. من چند فیلم مستند نصیبی را ندیده ام و آن طور که خود می گوید از همه آن ها راضی نیست. این ایراد به او وارد است که اگر راضی نیست چرا می سازد – و اگر بخواهد بگوید آن ها را برای تجربه می سازم من نمی پذیرم. چه تجربه ای بالاتر از مرگ یک قصه. «رودکا. ژان» در شبی که « خون یک خاطره» در دانشگاه کارلسروهه به تماشا گذاشته شده بود – گفت- این آن سینمائی است که من تصور می کردم سال ها وقت می خواهد تا دیگران به آن برسند و حالا شاهد فیلمی از ایران هستیم که جوانی 26 ساله ساخته است. اگر « مرگ یک قصه» در اروپا ساخته می شد، کایه دو سینما با تیتر درشت می نوشت « ظهور یک نابغه» و آنگاه که به ایران می آمد، منتقدین طبق شیوه همیشگی در مدح و ثنای آن داد سخن می دادند. اما، اکنون این فیلم در ایران تنها مانده است و نمایشش برای کانون فیلم قدغن شده. امید آنکه « مرگ یک قصه» به میان مردم بیاید و اگر تلویزیون ترتیبی بدهد تا این فیلم به خارج از ایران فرستاده شود- موفقیتش حتمی است.

روزگاری که هنوزچراغ های دنیا را خاموش نکرده بودند-حسن تهرانی-

روزگاری بود که ما بمرگ فکر نمیکردیم و شب‌هایمان با برسون، هاکز ، گودار و هیچکاک میگذشت. هنوز چراغ‌های دنیا را خاموش نکرده بودند. آتشی در دلمان بود و در سر سوداها داشتیم. نصیب را در چنین زما نه‌ای میشناختم. هر دومان طنز را دوست داشتیم و تفاوتمان در نگاهی‌ که به سینما داشتیم مانع دوستیمان نبود.

نصیب که فامیل دکتر هوشنگ کاوسی بود، حس غرور و زیبائی را از دکتر به ارث برده بود و او را جدا از عینک دودیش سخت بخاطر میاورم. نصیب گاهی سعی‌ میکرد مثل فیلم‌هایش مرموز باشد ، ولی‌ خیلی‌ صاف و شفاف بودو رفیق راه. اگر نصیب در فیلم‌هایش تیرگی‌ای آدمی را نشان میداد، اما سرشار از زندگی‌ بود. در آن روزگار گنده گوزی هائ بی‌ پایان ما در دنیای دیگری بودیم.

میگویند نصیب این اواخر هیچ نمی‌‌دید، اگر از من بپرسید میگویم مگر وقتی‌ چراغ‌های دنیا را خاموش کرده اند چیزی هم میشود دید؟   

دست های بدرقه را ديدم/ بيمار گو نه بود

  به مناسبت خاموشی برادرم نصيب نصیبی  (فيلمساز پيشگام) -بصیر نصیبی-

    

هنوز دو هفته از خواب ابدی مادر نگذشته بود که خبر آوردند نصيب هم به او پيوست. اين دوبا هم زندگی مي کردند ؛ به هم پيوسته بودند گاه دعوايشان می شد گاه در صلح  وصفا بودند ؛ اما انگاريکی شده بودند

وقتی نصيب خودش را از بالکن منزلش به بيرون پرتاب کرد ويا پرت شد( آخر چند سال بود چشمش نمی ديد تحمل اين وضعيت برای هيج کس آسان نيست وبرای يک فيلمساز نا ممکن.اتفاق یک حادثه مرتبط با این شرایط محتمل بود) ودر بيمارستان به حال کما رفت...

اينجا آرشيو محدودی دارم که بخش کوچکی از نظرها وحرفها در باره او و کارهايش را در برمی گيرد. قبل از اينکه تکه هايی از اندوحته های بايگانی ام را برايتان نقل کنم اشاره می کنم که نصيب کار سينما را با پسر عمه مان دکتر هوشنگ کاوسی آغاز کرد. اَشنايی وبرخورد او ومن درسينما با همراهی کاوسی آغاز شد. نصيب دستيار اول وی در فيلم سينمايی خانه کنار دريا بود هرچند به هوشنگ به خاطر حق معلمی که بگردن او داشت احترام می گذاشت اما شيوه کارش در سينما با کاوسی متفاوت بود .نصيب در کارش به راه وروش ونگاه فريدون رهنما به سينما نزديک بود واين اشتياق تا حد شيفتگی به رهنما وانديشه اش پيش رفت.

«رازی که در فيلم سياوش ( سياوش در تخت جمشيد ساخته فريدون رهنما) نهفته است راز بشريت است؛ راز عشق وهستی است، به هنگام ديدن فيلم ديگر زمينی نيستيم، کنده می شويم، رهنما معنی کننده با هوش طبيعت است .دوربين اوچون جراحی ماهر لحظه های زندگی را می شکافد آدمی را در مقابل خويش برهنه می سازد».(نصيب نصيبی کتاب سينمای آزاد آذر 1350)

  اوبيش از 20 فيلم مستندرادرقسمت پژوهش تلويزيون که فريدون رهنما سرپرستش بود ساخت اين فيلمها که از ساختمان سينمايی محکم برخوردار بود شايد برای کارگردانی ديگر ،خود موقعيتی بود تا نامش را در عنوان اين گونه فيلمها بياورد،امانصيب نام خودش را ازعنوان اکثر اين کارها حذف می کرد وقتی از اوپرسيدم اين فيلمها راکه تو با خون دل می سازی وبه خاطر ساخنتشان بيشتر زندگی ات را توی کوه و کمر هستی ويا در جاده ها ی خاکی و از ترقی های مملکتی! هم که در آنهانشانی نيست پس چرا نامت را از عنوانشان حذف می کنی؟

جوابم داد:

بهر حال اين ها هم به نوعی خواست دلم نيست هر چند خودم انتخاب می کنم کدام طرح پژوهشی را ميخواهم بسازم اما قراری با فريدون گذاشته ام که بعد از ساخت چند فيلم مستند يک کار شخصی با اختيار تام بسازم ودو فيلم تجربی وماندگارسينمای آوانگارد ايران مرگ يک قصه*وچه هراسی دارد ظلمت روح* نتيجه حاصله از اين قرار داد نا نوشته است.

نخستين فيلم تجربی او خون يک خاطره يک کار کوتاه بود که در جشنواره فيلم های تجربی کالسروهه آلمان جايزه اول را گرفت اما اين فيلم ريورسال بود ( در آن زمان برای فيلمهای 16 ميلی متری هم اين نوع فيلمها راکه هزينه کار را پايين مي آورد استفاده می کردند) که برای کپی بايد از روی آن دوبل کيت می کشيدند و تنها نسخه موجودآن گم شد.

در اينجا تکه هايی از نقد ونظر هايی در باره کارهايِ نصيب نصيبی را می آورم.

» کرامت ( دانشيان) اصلا آدم خشکی نبود... در جنگی که در آن زمان بين ما به عنوان جبهه ی « هنر متعهد» ی ها ؛ وبا ديگران با عنوان جبهه «هنر برای هنر» ی ها وجود داشت واو هم جزءجبهه ما به شمار می آمد، من بار ها ديده بودم که برخوردش در اين زمينه فارغ از هر گونه خشک انديشی وحرکت های قالبیست. برای نمونه در برخورد با مرگ يک قصه که فيلمی از نصيب نصيبی بود وبه برخی از مسايل اجتماعی با ديدي  سوراليستی اشاره داشت بر خلاف من وچند تن از ديگر بچه ها از فيلم استقبال کرد وبه نصِيبی خوش آمد بسيار گفت». (من يک شورشی هستم عباس سماکار  صفحه61)

«فيلم مرگ يک قصه حاوی جستجويی هوشيارانه در قالب نا هوشياری ها. راه يافتن به دنيای فکور ذهنی اين سينماگر مرموزکار آسانی نيست چرا که او خود در آخر تماشاگر را برای يافته های ذهنی خويش به بازی می گيرد »

(فريدنوين ، مجله نگين شماره 75)

»نصيبی کارگردان بد بينی نيست اما واقعيتی که در بيهودگی روابط عاطفی انسانهای عصر ما نهفته است از چشم تيز بين وروح طغيانگرش به دور نمانده است. فيلمش حماسه ایست در وصف فلسفه بيهودگی کامو .. نصيبی فيلمسازی است که بايد به او بيش از هر فيلمساز ديگری اميد وار بود.

مرگ يک قصه اش را می توان با سر بلندی به عنوان اثر يک فيلمساز خوب در جهان عرضه کرد. او مايه آنرا دارد که رشد کند وشکوفا شود . ايکاش که در محيط بی هنر هنر ما نخشکد وبارور تر شود.«

 (مهندس هوشنگ طاهری مجله سخن  )

«سوررئل در کار نصيبی در جايی ننشسته که بتوان با عبور از يک طول به آن رسيد، در همان لحطه که از طول می گذريم، از عرض واز عمق می گذريم از حجم می گذريم برای رسيدن به حقيقت بايد از آن حجم فضاِیي که در فاصله تصوير و واقعيت قبلی نشسته است عبور کنيم...بسياری از ديالوگ ها راشعر پر می کند،از شعر متولد میشوند؛ با شعر ميرويند...»

(يداله رويايی در باره جه هراسی دارد ظلمت روح نشريه سينمای آزاد شماره 9 ) 

از نصيب خواسته بودم به هرشکل که ممکن است فيلمهايش رابرای آرشيو من بفرستد او مي گفت مراجعه کرده است اما تلويزيون جمهوری اسلامی اعتنايی به حق وحقوق ما ندارد فکر می کردم شايد تنبلی کرده اما او خود در گفتگويی وبا صراحت اعتراضش را بيان می کند.

«در همه جای دنيا وقتی يک کارگردان اثری را می سازد می تواند يک نسخه خودش داشته باشدماهم نمی دانستيم که يک روز اين فيلمهاحبس می شود حتی موزه آبگينه را به هنگام پخش، فيلمبردارم برايم ضبط کرد من دليل اين سخت گیری غير استاندارد رانمي فهمم حتی فيلم را برای تحقيق به سختی در اختيار محققان قرار می دهند».

محمد تهامی نژاد پژوهشگر سينما می نويسد:

  از نصيبی پرسيدم تعريف شما از فيلم مستند چيست ؟

گفت: عشق

گفتم: اين تعريف را بيشتر بشکاف.

گفت: نشان دادن واقعيت های ملموس وغير ملموس؛ واقعيت های عينی وذهنی.

مطالعه فيلمهای نصيبی نشان می دهد که اين فيلمساز به مسايل اجتماعی حاد نمی پردازد غالبا واقعيت در برابر دوربين ويا در تدوين ساخته می شود (محمد تهامی نژاد کتاب سينمای مستند ايران)

 درباره سينمای مستند که در اثر بی توجهی وبی عرضگی حکومت به وضعيت فلاکت باری افتاده است نيز می گويد:

«من معتقدم استعداد هست ولی هدايت کننده اصلی نيست به آنها راه نمی دهند يعنی به فيلم مستند راه نمی دهند فيلمهای مستند ما با فيلمهای مستند روز برابر بود اما امروز ما ايستاده ايم ودنيا راه خودش را با سرعت طی می کند.»

 در فيلم چه هراسی دارد ...فرخ تمیمی شاعر معاصر نيز بازی دارد،و ی می گويد:

«من در اين فيلم نقش شاعری را دارم که شعری ميخوانم ، شعر دست های بدرقه را من خود در لحظات فيلم مسحور دنيای پاکی هستم که نصيبی آنرا دنيای رها يافتگان نه رها شدگان می نامد در اين دنيا همه چيز پاک است. نصيبی يک شاعر سينماگر حساس وژرف انديش است. »

 اتفاق اينکه چند ماه پيش فرخ تميمی هم با زندگی وداع گفته  است. 

 من دست های بدرقه را ديدم/ بيمار گونه بود/ وقتيکه دست من / انگشتهای سرد وبلندش را/که از تبار آن نی نالان نشانه داشت/ غم جاودا نه داشت... 

 نصيب يکشنبه 26 ژانويه  در بيمارستان ايران در تهران بخواب هميشگی رفت .آرام شد، راحت شد.

*مرگ يک قصه کارگردان نصيب نصيبی /فيلمبردار: محمود نصيری /  بازی فريدون ابن علی. مهناز ندافی پروين سلطانی. رضا پودات. دستيارکارگردان: علی رمضانی.

*چه هراسی دارد... کارگردان: نصيب نصيبی/ دستيار ب. نصيبی/ فيلمبردار سهراب دانشمندی /دستيار همايون پاِی ور/ بازی ها :شهنار صاحبی*. شکوه نجم آبادی ،مهوش برگی، بدری اخوان، گلناز صاحبی، هوشنگ توزيع، فرهاد مجد آبادی ، محمد نوازی، رضا قاسمی, رضا ژيان، کامبيزصاحبی. 

 31 ژانويه 2004 زاربروکن/ آلمان

 

*این مطلب منتخب نوشناری است که چند روز بعد از خاموشی نصیب نوشتم تمام مطلب در آرشیو سایت بایگانی شده است.

 

*شهنار صاحبی بازیگر تئاتر همسر نصیب بود  که با تنها فرزندمشترکشان، نیتاتوس در ایران زندگی میکند.

 

واکنش هنرمندان وکانون های در تبعیدبه این اتفاق

 

نصیب نصیبی فیلمساز، شاعر و انسان هنرمند در تاریکی این قرن وحشت در گذشت.

نصیب نصیبی فیلمساز عاصی که این جهان نامتعارف را به مصاف طلبیده بود و در کالبد دنیای فرا واقعیت هایش پاسخی برای انسان نمی یافت و تصور و تصویرش از این جهان ظالم و سیاه، رنگی از اعتراض، عصیان و تمایل های نامتعادل داشت، به خود کاری درون ذهنیتش پناه برده بود تا به این سیاهی شهادت دهد.

«مرگ یک قصه» نخستین فیلم نصیب نصیبی در شرایطی در میهن ما ساخته شد که اصولاً فیلمسازی کوتاه در قالب های رایج جهانیش در ایران باب نبود، چه برسد به شکل و قالبی که نصیب برای بیان خود در پیش گرفته بود. و این، خود حکایت از کنکاش و نوجویی در زمینه ای دست نخورده می کرد. به راستی، تعداد فیلم های کوتاه ساخته شده در زمان ساخته شدن «مرگ یک قصه» از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کرد.

زندگی تاریک در جامعه ما و تلاطم های درونی نصیب نگذاشت او به درونه پرغوغای خود بپردازد و همچنان در بیان تاریکی حاکم پیش برود. در محیط خشک تلویزیون که فیلم های نامتعارف را نمی پذیرفت و اگر پشتیبانی فریدون رهنما نبود، چه بسا ساخته شدن «مرگ یک قصه» و «چه هراسی دارد ظلمت روح» نیز ممکن نمی شد، نصیب نصیبی چاره ای جز ادامه کار در قالب های فیلم مستند نیافت. ولی اعتراض او، با شیوه ای که مخصوص خودش بود، در قالب چهره و رفتاری غیرمتعارف و ناراضی، همیشه در وجودش حضور داشت و او را به شکل انسانی جدا از رسم و معیارهای رایج نشان می داد.

و عاقبت در تاریکی حکومت وحشت این قرن جامعه ما، در حاکمیت جمهوری جهنمی اسلامی، در حالی که دیگر نمی دید و تاریکی این جهان را بیش از آنچه بود پیش پایش داشت، ترجیح داد این تاریکی را برای پیوستن به تاریکی ابدی ترک گوید و رنج این جهان نامتعادل و ستمگر را بیش از این بر دوش نکشد.

مرگ نصیب نصیبی، اندوهی است که تاریکی موجود در جامعه ما را برجسته می کند. ستمی را که حتی اجازه نمی دهد یک فیلمساز نابینا، یک انسان عاصی و سوررئالیست و هنرمند، فیلم هایش را در آغوش بگیرد و با خاطره روشن آن ها، با آرامش خاطر جهان تاریکش راترک گوید. مرگ نصیب نصیبی، «مرگ یک قصه» از این زمانه تاریک است.

در اندوه مشترک با دوست عزیز سینماگرمان بصیر نصیبی؛ در بازخوانی این قصه تلخ.

نعمت آزرم  (شاعر)، علی آینه (شاعر)، حسین افصحی (کارگردان تئاتر ـ بازیگر)، یوسف اکرمی (سینماگر)، هوشنگ الهیاری (سینماگر)، نیلوفر بیضایی (نمایشنامه نویس ـ کارگردان تئاتر)، ایرج جنتی عطایی (ترانه سرا ـ نمایشنامه نویس)، رامین جوان (نویسنده)، فرخ چوبک (تدوینگر فیلم)، حسن دوانی (سینماگر)، بهرام رحمانی (نویسنده ـ روزنامه نگار)، مسعود رئوف (سینماگر)، عباس سماکار (نویسنده)، گیسو شاکری (آوازه خوان)، داریوش شیروانی (سینماگر ـ آهنگساز)، محمد عقیلی (سینماگر)، علی فیاض (نویسنده)، منصور قدرخواه (سینماگر)، علی کامرانی (ترانه سرا ـ بازیگر)، رحیم کریمی (عکاس)، حجت کسرائیان (نقاش)، شورش کلانتری (سینماگر)، فرهاد مجدآبادی (کارگردان تئاتر ـ بازیگر)، سیروس ملکوتی (آهنگساز)، حسین مهینی (سینماگر)، سعید منافی (سینماگر)، بهزاد مهین خواه (شاعر)، جمیله ندایی (سینماگر ـ منتقد فیلم)، سیروس وقوعی (تدوینگر فیلم).

جشنواره سینمای در تبعید ـ سوئد.

کانون سینماگران ایران در تبعید.

کانون فرهنگی خیام ـ آلمان.

کانون فرهنگی پیوند ـ آلمان.

کانون پژوهشی و فرهنگی بامداد ـ سوئد.

کارگاه تصویر ـ سوئد.

کانون فرهنگی ایرانیان در حرکت ـ هلند.

کانون فرهنگی آینه ـ آلمان.

کانون دوستداران فیلم متعهد ـ آلمان. 

نگاهی کوتاه به کارنامه ی نصیب نصیبی

1/ فیلمهای مستند،گزارشی در مرکز پژوهش تلویزیون

یوش نیما-این مستند در باره شعرنیما نیست بلکه ارتباط وی را با زادگاهش مینمایاند/حفاری های معبد آناهیتا/از اصفهان تا ابرقو/گووانی،راندن بیمار از تن بیماران/شاهنامه ومردم/حاتم از جنگل نا خانه/ابیانه شعری از گذشته،موزه آبگینه و...

2/ فیلمهای تجربی وآوانگارد

*خون یک خاطره. جایزه ویژه در فستیوال دوره ای کارلسروه آلمان 15 دقیقه

*مرگ یک فصه   پر سرو صدا ترین فیلم سینمای مدرن ایران.30 دقیقه

 *چه هراسی دارد ظلمت روح عرفانی، فلسفی.شعر/ سینما. 70 دقیقه

* یکی از امضاءکنندگان بیانیه شعر حجم همراه با فریدون رهنما، یدالله رویائی ،بیژن الهی،هوشنگ چالنگی،بهرام اردبیلی،پرویز اسلامپورو ...