You should install Flash Player on your PC

زیر ذره بین / شماره 17

 آرشیو

 خانه نخست

     

ویژه ی پروژه ی تیرگان در تورنتو  

 

 نوشتاری از پرتو نوری علاء همراه با جواب بصیر نصیبی

 

پرتو نوری علاء

"نگذاریم رژیم اسلامی در ایران، به آرزوی کثیف خود برسد"

 

حدود یک ماه است که مقالاتی شبیه به هم، در باره فستیوال هنری تیرگان (یکی بود یکی نبود) در تورنتو و وابستگی اش  به رژیم اسلامی ایران، به قلم کسانی که سالهای زندگی در غربتشان را کم و بیش در راه مبارزه با رژیم گذرانده اند، نگاشته شده و در چند سایت اینترنتی منتشر گشته است.

هدف همه این مقالات روشن ساختن ایرانیان برون مرز از سیاست جدید و به اصطلاح "فرهنگی" ی رژیم اسلامی است که می کوشد به بهانه ی برداشتن مرز میان هنر داخل و خارج از ایران، و شرکت هنرمندان وابسته به رژیم، هنرمندان در تبعید را نیز به سمت خود بکشد تا بتواند (به زبان من) بر چهره خائن، دروغگو، فاسد، بی حیا، بی سواد، سرکوبگر، زن ستیز، آدمکش، دزد، مستبد و نکبت زده خود سرخاب و سفیدابی بکشد و به جهانیان نشان دهد که چهره ای فرهنگی دارد و همه هنرمندان داخل و خارج نیز از خودشان هستند. اما در این میان روی سخن چند نویسنده و هنرمند قدیمی، صریحاً با خانم نیلوفر بیضایی است که دعوت شرکت در جشنواره "یکی بود، یکی نبود" را پذیرفته است.

نیلوفر بیضایی در نوجوانی پس از تجربه یکسونگری های چپ در دوران انقلاب و برای نیفتادن به دست جلادان خمینی، از ایران فرار کرد و به آلمان آمد و در کنار تلاش برای معاش، به تحصیل دانشگاهی در زمینه ادبیات تئاتری و کارگردانی پرداخت. تاریخ ایران به ویژه از عصر مشروطیت به بعد را بخوبی خواند، کوشید با فاصله گرفتن از جزم اندیشی و تکرار کلیشه های سیاسی، با آشنایی با محیط و تجربه های امروزین از دیدگاهی متفاوت به هنر، سیاست، اجتماع و مسائل زنان بنگرد.

او در تمام سالهایی که در آلمان بسر برده است همواره چه در آثار نمایشی و کارهای هنری اش که در جامعه ایرانی و آلمانی بطور ستایش برانگیزی مطرح بوده، و چه در مقالات و مصاحبه ها و گفتارهای فصیحش به زبان فارسی، مخالفت و انزجار خود را از سانسور در ایران، آشکارا اعلام کرده و از معدود زنان جوانی است که به همت و پشتکار فراوان خود با اندوخته ای از دانش شرق و غرب در جستجوی درک معناها و مفاهیم جدید، و شناخت هرچه بیشتر نسل جوانی است که در رژیم اسلامی متولد شده، رشد کرده و در داخل یا خارج از ایران  زندگی می کند. نیلوفر با چنین پشتوانه فکری و کاری هم در میان پیش کسوتان و هم در میان نسل جوان اعتبار و آبرویی یافت که معمولاً کوشندگان راه هنر و سیاست به زمان طولانی تری نیاز داشته اند.

اما قبول شرکت در جشنواره یکی بود یکی نبود، از طرف نیلوفر، کسانی را که به مبارزه از طریق تکرار کلیشه ها، نظرها و شعارهای سیاسی گذشته عادت کرده بودند به شدت برآشفت تا جایی که در عین پند و اندرز دادن به نیلوفر، و یادآوری و چشم پوشی بزرگوارانه از "خطاهای گذشته" او، دیگر طاقت نیآورده و این بار او را بخاطر خودسری، اجازه نگرفتن از بزرگترها و پشت پا زدن به سنت های مستعمل سیاسی از خود راندند.

من وارد این مقوله نمی شوم که هدف برگزار کنندگان فستیوال تیرگان ارائه کارهای هنری ی ایرانی در سطحی وسیع و آشنا کردن جوانان ایرانی با یکدیگر است و نیلوفر نیز مثل همیشه پس از مشورت با کسانی که به کار و نظر و عمل شان اعتماد و اعتقاد دارد این دعوت را پذیرفته است. به این هم کاری ندارم که تمام منابع مالی و نام حمایت کنندگان این فستیوال، با تمام جزئیات بروشنی در سایت تیرگان آمده و قاعدتاً می شود آن را پذیرفت تا آن که کسی با سند و مدرک خلافش را ثابت کند.

به این موضوع هم کاری ندارم که سر نخ تارهای فرسوده این جنجال های با هدف، که عده ای انسان شریف را نیز به خود کشیده، به افراد و هنرمندان کم استعدادی در خارج از ایران وصل می شود که آرزوهای سرخورده و اختلافات شخصی با دیگران را با زدن برچسب وابستگی به رژیم اسلامی، به نمایشی علیه مبارزه با سانسور و افشاگری های سیاسی بدل کرده و موجب شده اند تا افرادی را که طاقت ایستادگی در برابر چنین اتهاماتی ندارند بشکنند و از میدانهای حقیر رقابت های خود به در برند. و این موضوع هم به من ربطی ندارد که در میان همین مخالفین نام کسانی هست که به اصرار خود، خواهان شرکت در فستیوال تیرگان بودند و چون برگزار کنندگان این فستیوال کار آنان را در حد استانداردهای هنری ندانسته اند، بعداً به جرگه کسانی درآمده اند که این فستیوال را کار رژیم اسلامی خوانده اند. (شاید روزی که جنجال ها خوابید، نام تمام این افراد را ذکر کنم).

اما به این موضوع کار دارم که بسیاری از ما حتی پس از سی سال زندگی در خارج از ایران هنوز متوجه نیستیم که درافتادن با فرد، به جای درگیر شدن با سیستم و نظام فکری خوفناکی که پشت دستگاه عریض و طویل سانسور خوابیده، متفاوت است. کاربرد چنین شیوه ای تقلیل دادن دستگاه پیچیده سانسور در رژیم اسلامی به برخوردها و سخنان این یا آن فرد است و چه بسا باعث می شود که بسیاری از مفاهیم مهم برای درک این پیچیدگی ها از انظار پنهان بماند و خیال کسانی را هم که منتظر راحت الحلقوم هستند راحت نماید.

درست همان گونه که انقلاب ایران شکل گرفت. بخش عظیمی از دلایلی که منجر به انقلاب اسلامی شد، پخش شایعات بود و ارائه ی برهانهایی که کسی در باره شان تعمقی نکرده بود. هرچه فریادها بلندتر و کلمات خشن تر بودند، حرکات و عکس العمل های جمعی نیز کورکورانه و خشن تر می شد.

نیلوفر از نسل جوانانی بود که شایعات را پذیرفتند و در قدرت گرفتن حکومتی مردمخوار، پای در انقلاب نهادند. اما مطالعه، آگاهی و شجاعت او در ابراز اشتباهات گذشته، نمودی آشکار در کارهای هنری، گفتار و عمل او در دو دهه اخیر زندگی ی جوانش داشته است. او آگاهانه می کوشد تا به دام فضاسازی های مرعوب کننده و عوام پسندانه نیفتد، و تن به راهی نسپارد که بار دیگر به چاه ختم شود.

برخی از مخالفین، حضور افرادی چون کیا رستمی یا محمد رضا لطفی را در این فستیوال دلیل وابستگی ی آن به رژیم اسلامی ایران می دانند. من نه از کار کیا رستمی خوشم می آید و نه از ساز و آواز و محسنات محمد رضا لطفی، و نه قصد تبرئه کردن هنرمندان فرصت طلبی نظیر آنان را دارم، اما برای روشنی مقصود، لازم می دانم که حساب هنرمندانی را که طی دهه های اخیر به مذهبی و لامذهبی، فمینیست و لافمینیست، مدرن و سنتگرا و چپ و راست، در حال نوسان بوده اند را با هنرمندان حکومتی نظیر شورجه و ده نمکی که تا بن دندان به سیاست های رژیم مجهزند جدا کنم

کیارستمی به یمن موقعیت جهانی (که درست یا به نادرست) یافته مرتب در حال سفر به کشورهای گوناگون است . شهرت او از حدی گذشته است که برای هر بار خروج از کشور نیاز به اجازه ی مقامات داشته باشد. بعد هم تمام فیلمهایی که از کیارستمی و بنی اعتماد و... به نمایش درمی آید در خارج وجود دارد و اصلا نیازی به گرفتن اجازه از وزارتی در ایران ندارد.

چرا تقوایی که یکی از شرکت کنندگان دیگر این فستیوال است باید قربانی نفرت ما به کیارستمی شود؟ چرا آدمها را در فردیتشان و نوع مبارزه ی کاملا شخصی شان با سانسور نمی بینیم؟ چرا جهان در نگاه ما یا سیاه است یا سفید؟

اصلاً فرض کنیم کیارستمی به فستیوال بیاید و در سخنانش از سانسور دفاع کند. آیا کسی مانند نیلوفر بیضایی که تا ریشه با سانسور مخالف است نباید در آنجا باشد تا نظر دیگری را در مورد سانسور و اثرات مخربش در مقابل مخاطبین بگذارد؟ آیا کسی مثل او باید داوطلبانه عرصه را به امثال کیارستمی واگذارد؟ چرا ؟ آیا حذف صدای او به دست خودش یاری رساندن به تقویت نگاه کیارستمی نیست؟ آیا رژیم اسلامی ایران همین را نمی خواهد؟

من همین چند روز پیش در نوزدهمین کنفرانس بنیاد پژوهشهای زنان (که بسیاری از زنان ایرانی به آن افتخار می کنند) در برکلی شرکت داشتم. در گذشته نیز در نخستین کنفرانس زنان در بوستون شرکت کرده بودم. بنیاد، نوزده سال است که به کمک زنان دلسوز و همیار، با تلاشی چشم گیر برپا مانده و هر ساله نیز از ایران مهمانانی دعوت کرده است و حتی در بعضی از کنفرانس ها زنان متمایل به حکومت نیز حضور داشته اند و نظراتشان به چالش کشیده شده است. آیا باید "بنیاد" را هم وابسته به جمهوری اسلامی دانست؟

بنظر من تضاد میان نگاه و عملکرد دو نسل از تبعیدیان و مهاجرین، برخوردهای سطحی، تحجر در قضاوت های پیشین و بسیاری از عداوت های شخصی، مانع رشد نسل جوانی می شود که به خوبی با دو فرهنگ آشناست اما از هم زبانان و هم وطنان خود که دست مایه اصلی ی زایش فکری او هستند  دور افتاده است. و بسیار طبیعی است که نزدیک شدن به ایرانیان را، چه از ایران یا کشورهای دیگر شرط لازم شناخت نسل جوان دانسته و آن را قدر بداند.

در سال های زیستن در خارج از ایران، به این باور رسیده ام که رژیم اسلامی همیشه آرزومند و مترصد لحظه هایی بوده که میان ایرانیان ِ خارج از کشور نفاق و تفرقه بیفتد و خودشان با زدن تهمت و برچسب همکاری با رژیم اسلامی ایران یکدیگر را از صحنه بدر برند تا رژیم اسلامی بتواند وجود نحیف و ناتوان و مردنی ی خود را قدرتی فراگیر جلوه دهد

با بازخوانی ی چند باره نامه نیلوفر بیضایی، به عنوان فردی مستقل و رو به رشد، و پی بردن به مفاهیم شفاف استدلال های او برای پذیرفتن دعوت فستیوال تیرگان، شاید بتوان با نقطه نظرهای نسل جوان در تبعید آشنا شد و اجازه نداد که رژیم اسلامی ایران به آرزوی کثیفش که همانا جدایی ی ایرانیان خارج از کشور از یکدیگر است برسد.

 

لس آنجلس، یازدهم جولای دو هزار و هشت میلادی

پرتو نوری علا

***

 

جواب بصیر نصیبی به مقاله خانم پرتو نوری علاء*

 

یکی بود ودیگری نا بود*

 

«فرهنگ ايراني بسيار خوب است و ايرانيان در خارج از کشور منسجم شده اند وکارهاي فرهنگي خوبي در خارج از کشور انجام شده است»

ار بیانات احمدی نژاد به نقل از وبلوگ « همیشه ایران» -داخل کشور-

خانم پرتوی نوری علاء گرامی

 مقاله شما چند روز مانده به برنامه یکی بود و یکی نبود در تورنتو. در اخبار روز منشر می شود، واکنش به آن پروژه زمانی آغار شد که شهروند یکی از مبلغان پی گیر این پروژه مقاله ای زیر عنوان «یکی بود ویکی نبود» را منتشر کرد که امضاء خانمی با نام «ماریا صبای مقدم »را همراه داشت. در این مطلب رپرتاژ گونه شرح برنامه ها اعلام و در وصف جمال و کمال همه ی شرکت کنندگان بدون استثنا واژه های ستایش انگیزی سرهم کرده بودند.

 البته ایشان به عنوان سخنگو معرفی شده اند و نشریه اینترنتی «سینمای آزاد» با توجه به جو آلوده کنونی با این خانم سخنگو سئوالاتی را مطرح کرد و این وظیفه نشریه ای با خط مشی سینمای آزاد است که نکات تردید آمیزش را با برگذار کنندگان در میان بگذارد. اما خانم سخنگو اصلا به روی خودش نیاورد، انگار واژه ی سخن نگو بیشتر مناسبب رفتار ایشان باشد و ناگهان خانم «نیلوفر بیضایی» در مقام جوابگویی به مطلبی برآمد که اصلا در باره او و در باره دیگر شرکت کنندگان خارج ار ایران کلمه ای اظهار نظر نشده بود و محتوای آن به گونه همه مطالب من- لااقل در 15 سال اخیر بوده است و نیلوفر طی این سالها هیچگاه اعتراضی به نظر های مشابه من در باره برنامه های مشابه نداشته است.  

شما نوشته اید:

«حدود یک ماه است که مقالاتی شبیه به هم در باره فستیوال هنری تیرگان...»

 شما مقالات علیه پروژه ای که من به نوعی خیمه شب بازی تشبیهش کرده ام  را شبیه هم دانسته اید، اما نگفته اید که چه شباهتی بین این مطالب هست؟ نویسندگان این مقالات نام دارند و اکثرا مطالبشان را با نام واقعی نشر داده اند، شما یک نمونه هم ارائه نداده اید که تشابه این مقالات با هم را ثابت کند .

 بعد اضافه می کنید

«هدف همه این مقالات روشن ساختن ایرانیان برون مرز از سیاست جدید و به اصطلاح "فرهنگی" ی رژیم اسلامی است...»

 من فکر نمی کنم هیچ کدام از نوشته ها، بهره سیاسی رژیم ج. اسلامی را از هنر، سیاست جدید رژیم ارزیابی کرده باشند. من خودم که لا اقل 15 سال است فریاد میزنم که رژیم جمهوری اسلامی بمانند بسیاری از رژیم های سرکوبگر دیگر، مثل پینوشه در شیلی، رژیم نژاد پرست افریقای جنوبی، و آلمان نازی از هنر استفاده سیاسی می برد. پس این سیاست جدید نیست و اگر نوشته ای هم در مخالفت با این بساط نشر یافته باشد که اینگونه برنامه ها را به سیاست جدید رژیم پیوند زده باشد، خب حتما نویسنده از سوابق اینگونه شگردهای حکومتی بی اطلاع بوده است.

شما نوشته اید:

..«اما در این میان روی سخن چند نویسنده و هنرمند قدیمی، صریحاً با خانم نیلوفر بیضایی است که دعوت شرکت در جشنواره "یکی بود، یکی نبود" را پذیرفته است»

معلوم نیست شما در این دفاعیه تان چرا مسایل را باز نمی کنید؟ مگر شما در نهایت با خوانندگان اخبار روز طرف نیستید؟ وقتی در اخبار روز تاکنون یک کلمه هم در باره این رویداد نوشته نشده، حتا این سایت اطلاعیه معترضین به جشنواره را که من خود برایشان ارسال کردم، منتشر نکرده است. خب خواننده این سایت چه می داند شما اصلا منظورتان چه کسانی هستند؟ معترضین که زیر ماسک خودشان را مخفی نکرده اند. با قرار دادن آدرس غیر فعال سایت سینمای آزآد در انتهای مقاله، نمی توان خواننده را در جریان دقیق ماجرا قرار داد.

من ناچارم به خوانندگان توضیح بدهم که من یکی از سه مقاله را در جواب نیلوفر نوشته ام، که البته نه هنرمندم و نه نویسنده، اما دردهایی در دل دارم که چون نویسندگان زبردست کشورم مهر سکوت برلب زده اند، مجبورم جسارتا دست به قلم ببرم. من وقتی«نیلوفر بیضایی» بی آنکه به او حرفی زده باشم، خودش را دوان دوان وارد گود کرد و هر چه در توان داشت علیه من نشر داد، به ناچار علیرغم میلم، احساس درونیم را بروز دادم. این مطلب خیلی از من انرژی گرفت، چون برعلیه رفتار هنرمندی می نوشتم که تا قبل از پروژه تورنتو در یک سنگر بودیم. هر چه که بودیم و هر نظری که داشتیم در باره استفاده سیاسی ج. ا از هنر، اندیشه ای نزدیک بهم داشتیم. من فقط تکه ای از مطلب عباس سماکار «جنایت ومکافات» را که او هم نوشته اش مرتبط است به نیلوفر بیضایی نقل می کنم و قبلا بگویم  که چندین سال پیش، بعد از کنفرانس ج. اسلامی در برلین که نیلوفر بیضایی در صف اول مخالفان آن بود، جشنواره دیگری در برلین برگذار شد که چون بخش سیاسی اش حذف و بخش فرهنگیش گسترش یافته بود، به یکی بود ویکی نبود قرابت های بیشتری داشت و عینا هم مثل پروژه یکی بود و یکی نبود داخل و خارج قرار بود چشمانشان را بر مصائب ایرا ن امروز ببندند - چنین نیز کردند- با خوبی و خوشی و کنار هم فرهنگ و هنر ایران زمین را پاسداری کنند. بقیه حرفها را از عباس سماکار بشنویم:

«... نيلوفر بيضائی زنگ زد و با بي صبری از من خواست تا پاسخ عباس معروفی را که در مقابله با اطلاعيه کانون، به دفاع از اين جشنواره پرداخته بود، هرچه زودتر بدهم.

فکر مي کنم نيلوفر نازنين به خوبی آن تماس تلفنی و آن گفتگو و قول من که؛ حتما در اين مورد واکنش نشان خواهم داد و خوشحالی بعدي اش از پاسخ من به آن قلم به دستان را يادش باشد. و يادش هم باشد که باز در يک گفتگوی تلفنی ديگر از من خواست که «حتي» به خاطر سوءاستفادة جمهوری اسلامی از محل سخنرانيهای دانشگاه سواز لندن و بدنام شدن اين محل، از شرکت در سخنرانی و مراسمی که توسط يکی ازدوستان خوب خود ما برگزار ميشد نيز خودداری کنم که من هم چنين کردم»

خانم نوری علاء توجه می کنید، نیلوفر حتا از عباس میخواهد از سخنرانی در جایی که فقط مشهور شده است به مکانی که هنرمندان صادراتی در آن برنامه می گذارند خوداری کند. حالا خودش در برنامه ای شرکت می کند که با ارکستر 15 نفره لطفی افتتاح می شود ،همان لطفی ای که خبرگذاری جمهوری اسلامی از قولش نوشت:

«لطفي در خصوص ساخت قطعه‌اي در مدح حضرت رسول(ص) با توجه به ارادت شخصي اش به آن پيامبر بزرگ گفت: به عقيده من هنر آمدني است من هيچ وقت تصميم نمي گيرم قطعه اي بسازيم بلكه حالي و حرارتي آمده كه من را به ساخت اثر واداشته است»

آیا افتتاح برنامه ها با حضور مداح حکومت اتفاقی است؟ یا تصور می شود به این کافر سابق واقعا وحی نازل می شود، پس چرا دار و دسته خاتمی دایم احمدک بیچاره را بابت این گونه اظهارات دست می اندازند؟

آیا برای خود شما این تغییر جهت باور کردنی است؟ بله ممکن است کسی از مواضع سابقش جدا شود و اعلام کند که دیگر یک ایرانی خارج ار کشور است و موضعی هم علیه کلیت ج. اسلامی ندارد. آنوقت من هم  به هنگام نوشتن  یک مطلب درباره چرخش 180  درجه اش عذاب نمی کشم .اصلا حرفی با او ندارم. 

نویسنده دیگری که او هم با نیلوفر مستقیم حرف زد و نوشتارش انعکاس بسیار داشت، خانم «مینا اسدی » (عنوان مطلبش بماندیم و بدیدیم ) است. افسوس که مینا در چند جای نوشتار ش به من نیز اشاره کرده است، وگرنه راحت تر می توانستم در باره این اثر بیاد ماندنی نظر بدهم. نوشته ای با وقار و متین که در آن ذره ای تحقیر و کوجکترین توهینی نمی توان یافت. هشداری است به ذهن های خفته. کاش بیدارمان کند و دیگر نپذیریم همنشین سینماگری بشوبم که سانسور را باعث رشد خلاقیت می داند و یا تئاترساز در تبعیدمان کنار سینماگری چون کیارستمی ننشیند که با صراحت گفت:

«حضور ما در عرصه های بین المللی موقعیت خوبی است که تصور و ذهنیت مردم دنیا را نسبت به ملتی (یعنی دولتی) که از سوی غرب به عنوان تروریست معرفی شده، عوض کنیم»

و یا روشنفکران تبعیدیمان نپذیرند نامشان در کنار خسرو سینایی قرار بگیرد، همان فیلمسازی که دو زن عقدی دارد که در مطبوعات دایم زنان دیگر را تشویق به اتخاذ همین تصمیم می کنند. یکی پیراهن خسرو خان را می شوید و اطو می کند، دیگری غذایش را می پزد،

برای اطلاع خوانندگان شما گوشه ای از مقاله خانم مینا اسدی را بازنویسی می کنم، با این یادآوری که نیلوفر در فحش نامه ای که علیه من تنظیم کرد، خیلی زیاد روی واژه تبعید و مهاحر، تشابه ها و تفاوتهاشان تاکید داشت و مینا اسدی در همین ارتباط چنین مینویسد:

«گیرم که معنی تبعید همان باشد که تو می‏گوئی و تو بیشتر از دیگران تبعیدی هستی. گیرم که ما تبعیدی‏ که نه، حتا مهاجر هم نیستیم. خوش‏نشینانی هستیم که برای بهره‏گیری از مواهب کشوری دیگر به آنجا کوچ کرده‏ایم. گیرم که ما هنرمند و خالق هم نیستیم، آدم که هستیم. چشم که داریم و حلقه‏های طناب دار را که جوانانمان، فرزندانمان، رفقا و برادران و خواهرانمان بر آن رقص مرگ می‏کنند، می‏بینیم. گوش که داریم و فریاد گرسنگان. تیره‏بختان و بخت‏برگشتگان را می‏شنویم و از اینهمه بیداد و ستم زخم می‏خوریم و روزی صد بار می‏میریم و زنده می‏شویم.»

و شما بعد می رسید به شرح زندگینامه نیلوفر که هم در سایتش هست، هم در بروشور برنامه هایش و هم در سایت یکی بود و یکی نبود و من حرفی در این مورد ندارم.

اما شما بعد، نویسندگان را متهم به تکرار کلیشه ای می کنید و می نویسید:

«  اما قبول شرکت در جشنواره یکی بود یکی نبود، از طرف نیلوفر، کسانی را که به مبارزه از طریق تکرار کلیشه ها، نظرها و شعارهای سیاسی گذشته عادت کرده بودند، به شدت برآشفت تا جایی که در عین پند و اندرز دادن به نیلوفر، و یادآوری و چشم پوشی بزرگوارانه از "خطاهای گذشته" او، دیگر طاقت نیآورده و این بار او را بخاطر خودسری، اجازه نگرفتن از بزرگترها و پشت پا زدن به سنت های مستعمل سیاسی از خود راندند.»

چرا خانم نوری علاء اسامی کسانی که به نظر شما نیلوفر را به خاطر خود سری و اجازه نگرفتن از خود رانده اند، روشن نمی کنید؟ یکی از کسانی که در این ارتباط مطلب نوشته است، من بوده ام. ایا من در مطلبی که نوشتم «آش یک ملیون دلاری» اشاره ای به او کرده و یا کنایه ای زده ام؟  اصلا شیوه کار من نصیحت کردن نیست، من معلم و راهنمای کسی نیستم. همانگونه که هر کس در هر برنامه ای که مایل است شرکت می کند، منهم مجازم ایراد هایم را به هر برنامه ای مطرح کنم. حتا به بشدت معترضش باشم. شاید شما تصور می کنید که مینا اسدی چنین توقعی داشته؟ خب، اگر  واضح اسم اشخاص متوقع را بنویسید، خواننده را با یک سری نکات ابهام آمیز درگیر نمی کنید. اما تا آنجا که من می دانم، بعد از اینکه نیلوفر مقاله ای در ستایش داریوش همایون نوشت، مینا اسدی ارتباطش را با او قطع کرد. پس توقعی هم نمی توانسته از او داشته باشد، اما من هر چند به برخی رفتار های او انتقاد داشتم، و با خودش هم در میان می گذاشتم، تا لحظه ای که مشخص شد او یکی از میهمانان سفره تورنتو ست با او در تماس بودم  و جویای احوالش می شدم و از کارش می پرسیدم. چه بسا اگر نیلوفر بی دلیل خودش را قاطی نمیکرد و نقش سخنگو را بعهده نمی گرفت، کوس رسوایی این بساط اینچنین زده نمیشد. (البته من بدون هیچ رودربایستی نظر قاطع خودم را ابراز می کردم، اما این دخالت در نهایت به نفع مخالفین که از حداقل امکانات تبلیغاتی محروم هستند، تمام شد و گوش های ناشنوا هم به ناچار حساس شدند) همانگونه که دیگر شرکت کنندگان خارج از ایران «رقصنده، خواننده، نوازنده، نقال، قصه نویس و مولوی شناس» در این برنامه حضور دارند، اما کسی در باره ایشان حرفی نزده و سخنی نگفته است.

من باز هم از شما خانم نوری علاء خواهش میکنم اسامی کسانی را که پیرو سنت های مستعمل سیاسی بودند و نیلوفر را تحت فشار گذاشته اند، اعلام کنید.

 البته شما هم در باره کیارستمی و لطفی نظر مشابه من را دارید، اما نمی گوئید این مسئولین ساده وبی ریا و مردمی چرا میزبان چنین شخصیت هایی می شوند؟ البته به نظر من نمی شود کنار کیارستمی نشست، بدون اینکه به رفتارش و تلاشش برای بقای سیاه ترین رژیم روی زمین اعتراض نکرد. یک انسان معترض و ضد سانسور چوب خشک که نیست، اگر فقط در حرف ضد اختناق و سانسور نباشد، از همان تریبونی که دارد، قادر است در جهت اعتراض به حضور سمبل ارتجاع و وابستگی به جمهوری جباران بهره بگیرد. اما ایا نمی دانید نیلوفر بیضایی برای توجیه شرکت خود در این برنامه آب توبه بر سر کیارستمی هم ریخت و او را یک پراگماتیست معرفی کرد، و همینطور رخشان بی اعتماد سازنده پروپاگاندافیلم از برنامه های نمایشی انتصابات را مستقل نمایاند؟

شما می نویسید:

«... این موضوع هم به من ربطی ندارد که در میان همین مخالفین نام کسانی هست که به اصرار خود، خواهان شرکت در فستیوال تیرگان بودند و چون برگزار کنندگان این فستیوال کار آنان را در حد استانداردهای هنری ندانسته اند، بعداً به جرگه کسانی درآمده اند که این فستیوال را کار رژیم اسلامی خوانده اند. شاید روزی که جنجال ها خوابید، نام تمام این افراد را ذکر کنم».

بارهم می رسیم به بخش های دیگر مبهم در مقاله شما، چرا نام کسانی که به خاطر کم ارزش بودن کارشان از جشنواره رانده شده اند را دقیقا ذکر نمی کنید؟ شما با این رفتار خودتان همه مخالفان برنامه های این چنینی را آلوده به چنین انگیزه هایی می نمائید.

وقتی نیلوفر بیضایی در کنار دیگر مخالفین علیه کنفراس برلین موضع گرفت، موافقان کنفرانس در باره مخالفین قضاوت های مشابه را مطرح کردند، حتا ار این حد هم فراتر رفتند. در سایت پیک نت مخالفین را فرستادگان واواک -البته بخش خودسر! مخالف خاتمی- معرفی کردند.

همچنین بودند کسانی  که دریافت دستمزد بالا را  در بر انگیختن انگیره شرکت در برنامه اخیررا در برخی گروه ها، موثر دانسته اند، ولی تاکنون سندی قابل تامل ارائه نداده اند. برای سایت سیمای آزاد چند مقاله با همین مضمون ارسال شده است. شماهم  اگر واقعا چنین لیستی از رانده شده های یکی بود و... در اختیار دارید،بدون شاید و اما و اگر  حتما و سریعا منتشرش کنید و نگاهی هم به لیست پشتیبانان مخالفین برنامه بیندازید که چون در اروپا ساکن نیستید. شاید اکثر اینها را نشناسید. اینان مدیران کانون هایی بوده اند که خود در شهرت و اعتبار بخشیدن به نیلوفر بیضایی سهم داشته اند، اما جمعشان اکنون علیه پروژه ای هستند که نیلوفر در آن شرکت می کند. من نام کسانی را که برای ارائه کارهای نیلوفر طی سالهای متمادی وی را همراهی کرده اند، از لیست امضاها جدا و باز نویسی می کنم

 نسرین بهجو، کانون فرهنگی پیوند، زاربروکن. داریوش شیروانی. کانون فرهنگی خیام. مونیخ. نسرین امیر صدقی، مرکزفرهنگی دیا. ماینس. غلام آل بویه*، مدیر فستیوال تئاتر ایرانی در هایدلبرک، مسعودوالا، مدیر مرکز هنر در حرکت، هلند، احمد نیک آذر مدیر مرکز فیلم تئاتر در تبعبد،کلن و...

 با این توضیح که غلام آل بویه خود قرار بود میزبان تئاتر نیلوفر در ژانویه 2009 باشد، ایا فکر می کنید این افراد و کانون ها هیچ اطلاعی از این مسایل ندارند و همینطور ناآگاهانه امضاء داده اند و یا ناراحت شده اند که چرا کارشان آن حد ارزش نداشته که طبع مشکل پسند 200 دانشجوی هنر شناس را راضی کند؟ یا اینکه همه باید کور شوند و دور شوند ... همه اینها و دیگر معترضین، نادانند، ابلهند، واخورده اند، مغرض اند، دشمن هنرمندان مستقلند، ورشکسه سیاسی اند، فقط نیلوفر بیضایی است که هر چه بکند و هر راهی برود، باید تقدیرش کرد؟ چرا؟

حتا وبلوگ های مستقل داخل ایران هم این جشنواره را دست انداخته اند. امید است دیگر گفته نشود وبلوگ داران هم تقاضای شرکتشان در یکی بود ویکی نبود مردود شده و از شدت حسادت دارند دق می کنند. قسمتی از بخش طنز گونه ای را از وبلوگ «همیشه ایران» بخوانید:

چلوکباب-آیدین آغداشلو-رقص-زولبیا  بامیه- -عباس کیا رستمی-ابوالقاسم فردوسی-  رخشان بنی اعتماد-فرش کاشان-تاتر-شمسی شاهرخی-مولانا جلال الدین بلخی-زیره کرمان-نگار -ناصر اویسی-.فرشید مثقالی-.مصطفی اسدالهی-نقاشی-قرمه سبزی-محمدرضا لطفی-حلوااَرده-مه رویان-زعفران-نیلوفر بیضایی- و سوهان قم- پویان طباطبایی- زرشک.

 نوجه میکبد که در این وبلوگ از میان خارج نشینان فقط نام نیلوفر بیضایی قید شده است. 

http://hamisheiran.blogfa.com/

 در باره بنیاد پژوهش ها... چون هیچ گاه در هیج کدام ار برنامه هایش نبوده ام، نمی توانم نظر بدهم و تا حالا هم کلامی در این مورد ننوشته ام . اما در مورد بخش سینما ی این بنیاد اینرا می دانم که فیلمسازان حکومتی وابسته به باند خاتمی توانسته اند در دوره هایی در این برنامه نفوذ کنند، برای نمونه رخشان ینی اعتماد و منیژه حکمت.

رخشان سازنده پرو پاگاندا فیلم روزگارنو-مستند -و بانوی اردیبهشت – داستانی-که به خصوص در باره این فیلم و اهداف سازنده اش توجهتان می دهم به نقد و تحلیل خوب خانم« مهستی شاهرخی» با عنوان« بانوی خرداد » و همینطور منیژه حکمت که به هنگام انتصابات دو سال پیش اول رفت توی دفتر معین، وقتی دید از معین مالی در نمی آید، به سوی دفتر کروبی لغزید، و بعد در دوران احمدی نژاد هم برای نمایش مسخره ای زیر نام انتخابات، ستاد انتخاباتی یاران خاتمی را علم کرد.

شما برای اینکه چهره مستقل به پروژه ی تورنتو بدهید، به این قضیه که مثلا کیارستمی پاسپورت معتبر دارد و کپی فیلمها را خارج از ایران تهیه کرده است و حرف هایی ار این دست اتکا می کنید، اما حکومت مافیایی، امنیتی،فاشیستی را با این معیارها نمی توان سنجید. در شرایط کنونی ایرانیانی که فقط رفت و آمد عادی به جمهوری اسلامی دارند و اگر بخواهند به برنامه هایی بروند که ممکن است به مذاق آخوند ها خوش نیاید، دچار ترس و لرز می شوند، شما چطور تصور می کنید این فیلمسازان که دارند از سفره گسترده آخوندها تغذیه می شوند، بدون اطلاع و موافقت و خواست ملاها در برنامه هایی با حضور هنرمندان ضد رژیم! شرکت می کنند؟ در  همین شهر من در میان ایرانیانی  که اکنون پایشان به ج. اسلامی باز شده، زنانی بودند که با لباس های باز در شهر میچرخیدند، اما حالا پوششان سنگین و رنگین! شده است. یکیشان به من گفت:

« آخه شنیدم ج. اسلامی مامور تو شهر داره، ممکنه برام درد سر درست بشه»

آیا فکر می کنید اگر کیارستمی هزار تا پاسپورت هم داشته باشد و فیلمها یش را هم برای نمایش در تورنتو از ویدئو کلوب سرکوچه قرض کند، جرات می کند بدون اجازه و تمایل رژیم در برنامه هایی بیرون از ایران شرکت کند؟ خبرگزاری جمهوری اسلامی در نخستین خبری که از طریق دفتر بنیاد فارابی پخش کرد. حضور 3 شخصیت برجسته! شان را در تورنتو رسما اعلام می کند.

 کیارستمی، سینما، لطفی، موسیقی، آیدین آغداشلو، هنرهای تجسمی و در اطلاعیه های بعد دیگر هنرمندان به تدریج از طریق ایسنا و ایرنا و.. حضورشان در تورنتو تائید می شود.

شما می نویسید:

«لازم می دانم که حساب هنرمندانی را که طی دهه های اخیر به مذهبی و لامذهبی، فمینیست و لافمینیست، مدرن و سنتگرا و چپ و راست، در حال نوسان بوده اند را با هنرمندان حکومتی نظیر شورجه و ده نمکی که تا بن دندان به سیاست های رژیم مجهزند، جدا کنم».

 به نظر من حضور امثال کیارستمی- مخملباف- او که دیگر اپوزیسون شده و فیلم بی پروای اروتیک می سازد!خیلی خطر ناک تر از کمال شورجه و ده نمکی و حاتمی کیاست. چون رژیم با این نوع فیلم هاست که می تواند چهره کریه خودش را آرایش دهد نه با فیلم های شورجه و ملاقلی پور و...

فیلمسازان داخل ایران، نام این نوع فیلمسازی را گذاشته اند سینمای گلخانه ای، من دهها سند دارم که این واقعیت را ثابت می کند. اما برای اینکه تصور نشود که فقط من هستم که چنین نظری در باره سینمای جمهوری اسلامی ابراز می کنم، پاره ای ار نظرات پرویز صیاد در باره فیلم های صادراتی و رابطه مراکز به ظاهر فرهنگی با ج . اسلامی را نقل میکنم :

«هم آغوشی نامشروع تقريبا همه فستيوال ها و مراکز فرهنگی/ سينمايی جهان با وزارت ارشاد اسلامی در چند سال گذشته، برای رديف کردن همين يک مشت فيلم حيرت انگيز و سئوال برآنگيز بوده است. چرا اين تمايل به نمايش فيلمهای آلمان نازی هرگز وجود نداشته؟ چرا برای محصولات هنری آفريقای جنوبی وجود ندارد؟ شک نيست که بخشی از تماشاگران فستيوال ها برای ديدن فيلمهای بعد از انقلاب ايران کنجکاوی بيشتری نشان داده اند و از قضا برای ارصاء همين کنجگاوی بوده که برخی از فستيوال ها و مراکز فرهنگی برای گرفتن جواز نمايش فيلم از حکومت تهران تا مرز دريوزگی پيش رفته اند...» 

همچنین پرویز صیاد در کتاب از هر دری سخنی این گفته «آدریانوآپرا »مدیر فستیوال «پزارو» را منعکس کرد با این محتوا

«سینمای شما بهترین سفیران شما در خارج از مرز های تان هستند و هرچه سینماگران آزادی عمل بیشتری داشته باشند و فیلمهایشان بیشتر در خارج نمایش داده شود، به همان اندازه روابط کشورهای بیگانه نسبت به شما بهبود خواهد یافت.»

 از نظر من فیلمساز حکومتی فیلمسازی است که حرفش، رفتارش، اثرش و اندیشه اش را در راه بقای حکومت بکار می گیرد، چه اسمش مهرجویی باشد و چه کیارستمی و چه ده نمکی .

در باره دیگر مسایل، بودجه ، استقلال جشنواره و این موارد در این روزها به حد کفایت گفته و نوشته شده  و نیازی نیست من چیزی به آن بیفزایم. اما در لحظاتی که داشتم این جواییه را آماده ارسال می کردم، یک مقاله مشترک ار هایده ترابی و سعید یوسف با عنوان «اندر تیره‌گونی‌های تیرگانی» برایم ایمیل شد. شایسته است قسمتی از آنرا که به بودچه جشنواره هم اشاره آگاهانه ای دارد، از سایت عصر نو نقل کنم.

«... در حیرتیم که چگونه، یکباره "شرکت‌ها و صاحبان صنایع و کسبۂ ایرانی" برای "بازشناسایی فرهنگ و هنر ایرانی" اینگونه گشاده‌دست گشته‌اند؟ چه (از تک و توک نمونه‌های دیگر که بگذریم) دیده‌ایم و چشیده‌ایم که این "صنف شریف و میهن‌پرست و فرهنگ‌دوست ایرانی" نه تنها چشم دیدن ما را ندارد، نه تنها دلسوختۀ "فرهنگ و هنر" مایان نبوده‌، چه بسا، در برابر ما، کارشکن و سدساز هم بوده‌است.

درپایان بخشی از سروده اخیر هادی خرسندی ،تقدیم شیفتگان برنامه های نمایشی دارالخلافه می شود.

من نمیدونستم این برنامه ها کار رژیمه

فکر کردم لابد این رسم و رسومات از قدیمه

گفتم اول، کار خیر و امر فرهنگه خلاصه

یا به منظور کمک کردن به اطفال یتیمه!

من که دیدم آمده اون تارزن با تار و تنبک

فکر میکردم حراج زخمه و مضراب و سیمه

من که دیدم عکس و تفصیلات ارباب قلم را

شادمان بودم از اینکه اسم اونا توی تیمه...

 

همراه با شایسته ترین درود ها

بصیر نصیبی 16 یولی 2008. زاربروکن. آلمان

www.cinemaye-azad.com

cnema_tabid@yahoo.de     

* عنوان مطلب با وام از نوشته ن .مرات در همین زمینه

* کتاب سينمای در تبعيد ناشر پارسيان 1996

*خانم نوری علاء مطلشان را به اخبار روز سپرده بودند ومن نیر حواب را برای همان سایت ارسال کردم.  

*من در مقاله ام ودر جواب خانم نوری علاء نام کسانی را که برای ارائه کارهای نیلوفر طی سالهای متمادی وی را همراهی کرده اند، از لیست امضاها جدا و باز نویسی کردم وضمن اعلام نام کانون ها نام آقای آل بویه مدیر جشنواره ی تئا تر هایدلبرگ نیز در لیست من قید شده بود. اما آقای آل بویه  3سال است که در زمینه اداره جشنواره فعالیت می کنندو طبق اطلاعی که دریافت کرد ایم ایشان تاکنون میزبان گروه خانم بیضایی نبوده اندو همینطور برنامه ریزی برای سال 2009 جشنواره ایشان هنوز قطعی نشده ومشخص نیست چند گروه حضور خواهند داشت، ما درآینده در گفتگویی کامل با ایشان، شمارا بیشتر با این جشنواره واهدافش آشنا می کنیم.  این یاد آوری برای اخبار روز تیز ارسال شد

***

    هایده ترابی، سعید یوسف

اندر تیره‌گونی‌های تیرگانی

ماهها پیش شنیده بودیم که "یکی بود و یکی نبود"ی هست. "بود" و "نبود"ها را هم به حساب نزدیکی‌ها و دوریهای خطها و آدمها گذاشته بودیم. کیست که نداند بده‌بستانهای محفلی همیشه و همه جا از شایع‌ترین معیارهای گزینش و پشتیبانی برای آثار هنری بوده است؟ در تبعید هم همین است. گفتیم: "چه خوب!" و روشن بود که جای ما آنجا نیست. پس از کنارش گذشتیم و دیگر پاک یادمان رفته بود که جنجالها بالا گرفت، بالا گرفت و بالا گرفت... تا سرانجام گوشمان کر شد. گفتیم برویم کمی "کار پژوهشی" کنیم، ببینیم جریان چیست؟ دیدیم باز فیلی هوا کرده‌اند. این‌بار نه از "جادۀ ابریشم" به کلن و "جشنوارۀ تئاترایرانی در تبعید"، بلکه از قعر "ایران باستان" به تورنتو و "جشنوارۀ تیرگان" پرتاب می‌شویم. تیر و تیرپرتابی و تک تیر و تیرباران و تیره‌گی؟ پس بیایید اندکی روشن کنیم.

تاریخ تبعید و "گریز نا‌گزیر" همدلان و همدوشان خیزش ۵۷ و انقلاب آزادیخواهانۀ مردم ایران می‌رود تا سه دهه از عمر ناچیز ما را در برون از ایران رقم زند. در گذراین سالها دگرگون شده‌ایم و دگرگون کرده‌ایم. تبعید را یک کنده‌شدن، یک فرود، یک سستی، یک نابرابری، یک دیده‌نشدن، یک شینده‌نشدن، یک به‌حاشیه‌رانده‌شدن، یک‌ دن‌کیشوت‌خویی، یک رؤیامندی، یک پیامد و یک بایستن چالشگرانه دیده‌ایم.

ما که بودیم؟ "انیرانیانی" از‌میهن‌گریخته، شاهدانی از به‌خون‌تپیده نسلها در "مرز پر‌گهر"، گزارشگرانی "بی‌وطن"، بی هیچ میلی به مکیدن "پستانک سوابق پرافتخار" باستانی. گاه در طنزی به یک "شیشکی تاریخی" می‌اندیشیدیم و در کابوسی صدای خمینی را از بالکن جمارانش می شنیدیم: "مشت جن‌گیر به دندان اتم"، "‌سیلی فقه به گوش ویروس"، "لگد صیغه به پشت قحبه"، "تف سی‌جزو به سی‌نطفۀ حیض". و ایران را می دیدیم: "یک خندۀ خونین بزرگ".

"ایرانیت"؟ "ایرانی"؟ کدامش؟ زن؟ مرد؟ فرادست؟ فرودست؟ کرد؟ فارس؟ بلوچ؟ عرب؟ ترک؟ ترکمن؟... "هویت"؟ نه، ما مردم ایران هرگز یکی نبوده ایم. هم‌سرنوشت؟ شاید. هم‌بند؟ شاید. هم‌صدا؟ شاید. اما "هم‌هویت"؟ هرگز! "تیرگان"؟ آری، "جشنی ایرانی". اما کدام "ایران"؟ حواس‌مان که هست: روز پرتاب تیر و مرزکشی و گستردن قلمروهاست. نام روز سیزدهم است از تیرماه. در همین روز بود که منوچهر در جنگ با فرمانروای توران، افراسیاب، ناگزیر بماند و به مازندران پناهیده شد. "لکن سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری گشاد دهد و بدانجای که تیر فرود آید مرز ایران و توران باشد، آرش‌نام پهلوان ایرانی از قلۂ دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و بکنار جیحون فرود آمد و جیحون حدّ شناخته شد. [...] و آرش با این آگاهی تن به مرگ درداد و تیر اسفندارمذ را برای سعه و بسط مرز ایران بدان صورت که گفتیم بیفکند و درحال بمرد."*

اینک ما را چه به این نماد تیرپرتابی و مرز و مرزکشی؟ به نماد جنگ منوچهر و افراسیاب؟ به نماد جان‌باختن آرش (یک سرباز) برای "شاه پاک‌نژاد ایرانی" و "ایران زمین"ِ تا مغز استخوان پدرسالار؟ ما را چه به این اپیدمی تخمه‌گرایی یا نیازدگی ایرانی که چپ و راست و مسلمان و زندیق هم نمی شناسد؟

ما که هستیم؟ "تبعیدی"؟ کدام تبعیدی؟ تبعید کجاست؟ اینجا هم "هم‌هویت" نیستیم. اینجا هم "هم‌تعریف" نیستیم. تبعید را یک ریشه‌در‌خود‌یافتگی، یک چشم‌و‌گوش‌بازشدگی، یک جهان‌آگاهی، یک جهان‌وندی، یک بی‌نیازی، یک پالایش، یک فراز دیده‌ایم. به هواهای تازه رسیده‌ایم. شمایل‌‌ها، خیرها، شرّها، یقین‌ها، حق‌ها و باطل‌ها را به پرسش گرفته‌ایم. از هیچ "نامی" (چه خرد، چه کلان) حساب نبرده ایم و به یال و کوپال کس اعتنا نداشته‌ایم. بیش از همه، امّا، از "خود" آغازیده‌ایم. و بیرحم بوده‌ایم، سخت بیرحم. بی‌هیچ استثناء. در شعر، در نمایش، در نقد، خود‌زنی کرده‌ایم، ویران کرده‌ایم، اما "خود" را گم نکرده‌ایم. توجه می‌کنید؟

پس، اگر هنوز تیره است، روشن کنیم:

بدینوسیله به "جشنوارۀ تیرگان" ، در دل و اندیشه، "نه" می‌گوییم! زیرا آن را نمادی از پرده پوشی بر شکاف‌ها و ناهمسازیهای هویتی، تاریخی و طبقاتی مردم ایران می‌بینیم. به آن نه می‌گوییم، زیرا آن را هیاهویی برای "یکی‌سازی"‌های جعلی، برای گم شدن صداهای ناهمساز تبعیدیان می‌دانیم. به آن نه می‌گوییم زیرا ما از این "جشنواره سازان" و "حمایت‌های مالی شرکت‌ها و صاحبان صنایع و کسبۂ ایرانی" در‌اندیشه‌ایم. به آن نه می‌گوییم، زیرا در حیرتیم که چگونه، یکباره " شرکت‌ها و صاحبان صنایع و کسبۂ ایرانی" برای "بازشناسایی فرهنگ و هنر ایرانی" اینگونه گشاده‌دست گشته‌اند؟ چه (از تک و توک نمونه‌های دیگر که بگذریم) دیده‌ایم و چشیده‌ایم که این "صنف شریف و میهن‌پرست و فرهنگ‌دوست ایرانی" نه تنها چشم دیدن ما را ندارد، نه تنها دلسوختۀ "فرهنگ و هنر" مایان نبوده‌، چه بسا، در برابر ما، کارشکن و سدساز هم بوده‌است.

از این "صنف" بگذریم و به نمایندگان برگزیدۀ "فرهنگ و هنر ایرانی" نگاه کنیم. فیلم "گاو" را هنوز دوست می‌داریم. اما "گاویدن" مهرجویی را با قدرت و جمهوری اسلامی درک نمی‌کنیم. فیلمهای سه دهۀ اخیرش را هم دوست نمی‌داریم، زیرا پس‌رفته و ضعیف است. جعفر والی را دوست می‌داریم، برای گذشتۀ هنری‌اش، برای ارزشهایی که در هنر بازیگری آفرید، برای صفایش و مهربانی‌هایش. اما از "نقالی"اش در "جشنوارۀ تیرگان" متأسفیم. می پرسیم: اگر ساعدی زنده بود، جایگاهش در این رویارویی کجا بود؟

عباس کیارستمی را وامی‌گذاریم به دوستدارانش که ما نه "عینکش" را دوست داریم و نه "حافظ"‌اش را. نه "سینمای غیرسیاسی"اش را باور داریم و نه "سیاست‌ غیرسینمایی"‌اش را. نامۀ عاشقانه‌اش به محمود احمدی نژاد هم از "شاهکارهای ادب پارسی" به شمار می رود. به ناصر تقوایی چه می‌توانیم بگوییم جز: "دروغ چرا بابام جان؟ تا قبر آ آ آ..." خانم مهشید امیرشاهی را نویسنده‌ای خوش قلم و با سواد می‌دانیم. ترجمۀ ایشان را از داستانهای جیمز تربر هنوز به خاطر داریم و نیز با آگاهی بر نگاه، دیدگاهها و کارنامۀ سیاسی‌شان می‌توانیم حضورشان را در "تیرگان" درک کنیم. از لطفی و آغداشلو و... هم می‌گذریم که هرگز روی سخن ما نبوده‌اند و از جَنم دیگرند. با اینهمه، نه خوش رقصی "آرش کمانگیر" را در "تیرگان" از خود می‌دانیم و نه با کژروایی‌ها از فرهنگ و ادبیات ایران یکی هستیم.**

می‌ماند نگاه ما به "جشنواره سازان" و "جشنواره گزاران". ایشان آزادند بروند "فرهنگ ایرانی" خودشان را، "هنر ایرانی" خودشان را، با "تیر و تیرگان"‌ها برگزینند و به مردمان کانادا بشناسانند، اما حق ندارند از آن جایگاه، از "هویت یگانۀ" ایرانیان با آنان سخن بگویند، و حق ندارند از آن جایگاه "فرهنگ و هنر برگزیدۀ" خودشان را، فرهنگ و هنر برگزیدۀ همۀ مردم ایران قلمداد کنند.

۱۴ ژوئیه ۲۰۰۸

* به نقل از لغت نامۀ دهخدا.

** گیرم دوستی نازنین چون فرشته مولوی، نویسندۂ جدی و کم سروصدا، نیز در حاشیۀ این معرکه درگیر شده باشد.

 

نقل ار عصرنو

 http://asre-nou.net

 

***

مهستی شاهرخی

ادبیات در تبعید" و یا "هنر در تبعید

عزیز جان، "ادبیات در تبعید" و یا "هنر در تبعید" شعار نیست بلکه به قول فرانسوی ها یک "استاتو" یا یک موقعیت است و نمی شود در غربت نشست و بورس و جایزه و سوبسید گرفت و از راه دور حال داد به اهالی حکومت و از نثر کسانی که از موضع بازجو و یا زندانبان به زندانی مطلب می نویسند و به او تذکر می دهند که برود و گردشی توریستی در دیار غربت داشته باشد تجلیل به عمل آورد.

عزیز جان، "نوشتن در تبعید"، "نوشتن در آزادی" است و "نوشتن برای رسیدن به آزادی". عزیز جان، اشاعه لمپنیسم، اشاعه ادبیات به منزله ی هنر نیست. عزیز جان تا قلمی داری باید در مورد آن "سه قطره خون" پای باغچه بایست بنویسی و به قول شکسپیر و از زبان هملت هنر تئاتر و نوشتن:"افشای جنایات و فساد پشت صحنه است". پس تا می توانی و به هر زبانی که می توانی و با هر شیوه ای که می دانی از مرگ پدر هملت حرف بزن و از قتل زهراها و یادت نرود که آن "سه قطره خون" صادق هدایت هنوز خشک نشده و خونش هنوز تازه است و هنوز کنار باغچه است. عزیز جان به این فکر کن چرا هملت؛ همیشه جمجمه مرده در دست می گیرد و همه اش با روح پدرش مقتولش گفتگو دارد تا این حد با قبرستان و گورکن عجین است؟ عزیز جان به این فکر کن که چرا او را دیوانه می پندارند؟ و چرا هملت می زند به سیم آخر؟

آره عزیزم؛ خر که نیستیم ما هم فهمیدیم که مارمولک ها و خاندانشان حالا حالاها جا خوش کرده اند و ماندنی اند. صدالبته، نوشتن سناریویی بر اساس زندگی دختر آقای رئیس جمهور از راه دور هم می تواند کاربرد داشته باشد و بله جانم می دانیم که دارد از تورنتو و هلند و لندن بوی کباب می آید و باخبریم که دیزی حقوق بشری وطنی هم با جوایز متعدد و گوناگون به بار است و تو عزیز منی که از راه دور نورافکن می زنی به لمپن ترین ماموران حکومتی و خلاصه اوضاع بدجوری گویاست و بیش از این چند کلمه، حرفی باقی نمی ماند. عزیز جان خودت بهتر می دانی که دولتهای فاشیست و دیکتاتور هرگز هنردوست و هنرپرور نبوده اند و آنچه تو می شنوی فقط "در باغ سبز" است و خیالی خام است و گرنه برای نویسنده آزادیخواه در دولت ملایان همواره خر داغ کرده اند جانم. خلاصه کنم: تو هیچ راهی نداری جز این که از خودشان بشوی و بشوی مهره ای بین مهره ها! و اگر تا به حال نشده باشی و ... اینها هیچ علامت خوبی نیست...! عزیز جان هر وقت دستی برای نوشتن و وقتی برای صرف کردن داشتم حتماً به این موضوعات خواهم پرداخت ولی فعلاً باید بدوم که مبادا دیر به کارم برسم.

http://chachmanbidar.blogspot.com

***

 

فرامرز شیراوند

                  

            یکی بود یکی نبود

بود، نه نبود؟ 

 

زیر گنبد کبود            یکی بود یکی نبود

بیرق بنیاد بود   پشت میرزا بنویس

                           

خودکار و خودنویس ها،  خط زدن چرکنویس ها

ژورنالیسم به نرخ روز، روده دراز روضه ها

شاعر و تعزیه خوان، ملیجک روحوضی ها

 

کنگره ها        کنفرانس برلین و همایش

گفتگوی مدنی، تبلیغات و آگهی ها

تمرین دمکراسی، گفته ها - شنیده ها

 

         تظاهرات بی شعار               شهروند و اعتبار

توابیت دستور کار        شطرنج و تخته نرد

                  

زندان و شکنجه ها               آدم و آدم کشها

نمایش چهار دیواری     حجاب اختیاری

                            حاج خانم و آبجی  نیاز           مقنعه، چادر نماز

 

 سینما شهر فرنگ      عملیات رنگارنگ                   وعده ها از همه رنگ

 

         زیر گنبد کبود   یکی بود یکی نبود

کنگره نشسته بود

        

وکیل و مهندس و دامپزشک       پروفسور، روانپزشک

یواشکی ثبت سند     سبقت و رقابت و دوز کلک

آیین نامه، قباله ها     چهار ساعته رو کردن ترجمه ها

کمیسیون، کمیته ها  لابی کردن، شناسه ها

 

                   بنیاد مستضعفان                 خواهران – برادران

 

احسان، مافی چاخان     بهنام  دل نگران

                    مهرداد گماشته  - پاسبان     دستمال حریر بدست

 

با آدمهای وسواسی   تمرین دمکراسی

پراکسی و پشت دیواری        اعضای افتخاری    

                   انتخابات ماست مالی  وعده های تو خالی

                                     

زیر گنبد کبود   یکی بود یکی نبود

"دو خرداد" مرده بود!

"موج" آمد از نوع "چهار"         نبش قبر، فصل بهار

رنگین کمان – پروانه ها آرش و حماسه ها

 

رقص های بندری        بورسیه برادری

         شنبلی آوازه خوان     با تنبک و نی هنبان   

         توی سوگ تیرگان

 

زیر گنبد کبود    یکی بود یکی نبود

مهرداد پی "داد" نبود     مهرداد پی "بیداد" بود

شنبندی بود     بود یا نبود؟     شنبه  نبود   

        

                     جمهوری اسلامی  بود!                    یکی بود یکی نبود