نسرین پرواز: زندان از یک نگاه دیگر

بر اساس روالی که برای راهمان انتخاب کرده ایم، چند در صد مطالب ما غیر سینمائی است. در این گونه مطالب  هم سعی می کنیم شرایط  اجتماعی و سیاسی و دردها و مصیبت هایی که یک نظام ارتجاعی، نا انسان و آدمکش و آدمخوار ایجاد کرده است را مطرح کنیم .
 این هفته یک مطلب از سایت فعال سیاسی وزندانی دهه ۶۰ «نسرین پرواز» برایتان انتخاب کرده ایم که در این مطلب با دیدگاه نسرین در باره زندان ،تاثیر زندان بر انسان زندانی آشنا می شویم که با قلمی تاثیرگذار نگاشته شده است.
در باره روزها و شب های دردناک زندانیان در زندان های قرون وسطایی جمهوری اسلامی کم نگفته ایم و نگفته اند اما نسرین پرواز، در سایت خودش  نگاهی دیگر به زندان و زندانیان دارد، چه بهنر که ما سخن کوتاه کنیم و متن سخنرانی نسرین, که به مناسبت روز زن اجرا شده است را منتشر کنیم. طبیعی است اگر دیگر زندانیان هم دوره نسرین در باره حرفها وی نظر دیگری دارند که برای انتشار در اختیار ما بگذارند با کمال اشتیاق منعکس خواهیم کرد .  
 نشانی سایت رسمی نسرین پرواز 

زندان از یک نگاه دیگر

متن سخنرانى نسرین پرواز در جامعه ایرانیان لندن بمناسبت روز زن
مبارزه و مقاومت در زندان
در مورد انواع شکنجه و فشارهاى رژیم روى زندانیان سیاسى بسیار بحث شده است. اما به نظر من همه این بحثها هنوز نمایانگر بخشى از وحشى گریهاى رژیم است. براى مثال هنوز در مورد زندگى بعد از آزادى زندانیان و تاثیرات دوران زندان بر آنها بحث و بررسى اى نشده است. به هر حال بحث من امشب در مورد شکنجه نیست در مورد مبارزه و مقاومت در زندان است که در مورد آن نوشته نشده است. علت اینکه در مورد شکنجه نوشته شده است ولى در مورد مبارزه و مقاومت نوشته نشده است، این است که وقتى فرد با مسئله زندان روبرو مى شود اولین چیزى که با آن مواجه مى شود شکنجه است. حتى اگر کابل به کف پایش نخورد و با قپون آویزانش نکنند باز فضاى شکنجه آنقدر شدید است که تمامى ذهن فرد را در رابطه با زندان پر مى کند و به او اجازه دیدن واقعیتهاى دیگر را نمى دهد. براى همین است که وقتى فرد مى خواهد در مورد زندان بگوید یا بنویسد تحت تاثیر آن جو شکنجه قرار مى گیرد و سخت است که این لایه یعنى شکنجه را کنار زده و زندان را در عمق آن یعنى روابط زندانیان و تلاششان براى زندگى و براى لذت بردن در همان محیط بسته خفقان آور را دید.
به هر حال من امشب قصدم این است که شکنجه را پس زده و زندگى و مبارزه در زندان را براى شما تصویر کنم. از آنجا که زندان هم دقیقا بخشى از مردم جامعه را در خود جاى داده بود و مبارزه این بخش از مردم بخشا ویژگى هاى خارج از زندان را داشت. و از آنجا که در ارزیابى رفتار سرکوبگرانه رژیم در برخورد به مردم نمى توان مبارزات مردم را نادیده گرفت، در ارزیابى فشارها و شکنجه هاى رژیم درون زندان نیز نمى توانیم مبارزه و مقاومت زندانیان را نادیده انگاریم. در جامعه دیکتاتورى ایران مبارزات مردم منجر به دستگیریشان مى شود. یعنى اگر مردم همانطور رفتار کنند که رژیم مى خواهد و در مورد پایمال شدن حقوقشان عکس العملى نشان ندهند و سکوت کنند در نتیجه دستگیر هم نمى شوند. در زندان نیز وقتى کسى که با اطلاعات دستگیر مى شود اگر همان ابتدا اطلاعاتش را بدهد اکثرا نه تنها او را شکنجه نمى کنند بلکه او را آزاد هم مى کنند تا به عنوان جاسوس رژیم برود بیرون و برایشان کار کند. ولى از آنجائیکه افرادى که دستگیر مى شوند حاضر به دادن اطلاعاتشان نیستند، شکنجه در دستور کار قرار مى گیرد. از روز اول فرد زندانى تمام تلاشش را مى کند که از موضعش نسبت به رژیم عقب ننشیند و رژیم تمام تلاشش را مى کند که او را عقب بنشاند، تلاش رژیم براى شکاندن زندانى است. این آغاز یک جنگ روانى و فیزیکى نابرابر است و مراحل متفاوت و پیچیده اى را دربر دارد. در مرحله اول تلاش رژیم در این است که با فشار شکنجه زندانى را تخلیه اطلاعاتى کند و زندانى تمام تلاشش این است که کسى را لو ندهد. در زندان مقاومت به وسعت شکنجه است، دهها هزار نفرى که به دست رژیم در زندانها کشته شدند تنها بیانگر وحشیگرى رژیم نیست، نشانگر یک مقاومت و ایستادگى وسیع نیز هست.
یک نمونه مقاومت را برایتان تعریف کنم. آرزو وقتى یک ماهه حامله بود در زمستان سال ۶١ دستگیر شد. از او اطلاعاتش را مى خواستند و قبل از هر چیز آدرس همسرش را. او حاضر نشد کسى را لو دهد و به بازجویش گفت که حامله است. در نتیجه او را به تخت بسته و زدند و زدند تا اینکه پایش دیگر جاى خوردن نداشت. دکتر اوین را بالاى سرش آوردند و او با معاینه پایش گفت دیگر نمى توانید به پایش بزنید ولى اگر پایش را عمل کنم مى توانید شکنجه را بعد از عمل ادامه دهید. او را به اتاق عمل بردند و براى یک روز شکنجه متوقف شد تا دکتر کف پاهایش را چنان بهم بدوزد که دیگر با ضربه کابل باز نشود. بعد از عمل بازجویش به او گفت آنقدر مى زنیمت که زبانت باز شود. این جانوران وحشى او را دوباره زدند ولى نتوانستند اطلاعاتى از او بدست آورند و این موجب ترکیدن حرص بازجویش و همه آنهایى بود که چند روز در شکنجه کردن او عرق ریخته بودند. بعد از چند روز او را خونین به سلولش بردند و او مالامال از درد، از خوشى اینکه همسر عزیزش و بقیه رفقایش را توانسته لو ندهد در پوست خود نمى گنجید. آرزو با تمام وجودش در زیر شکنجه مقاومت کرد که اطلاعات ندهد و نداد ولى مقاومت در آنجا تمام نشده بود چرا که مى بایست در مقابل افتادن بچه اش هم که به اندازه همه دنیا دوستش داشت مقاومت کند. بعد از چند روز به بند آمد و دکتر به او گفت که کمرت صدمه دیده است و اگر زیاد تکان بخورى بچه ات را از دست خواهى داد. آرزو ٨ ماه فقط راه اتاق تا دستشویى را طى کرد و تکان نخورد که بچه اش را حفظ کند و کرد. فراموش نمى کنم روزى که او با بچه اش از بهدارى به بند آمد بچه اى سالم که گویى دردى احساس نکرده است. آرزو به راستى سمبل عشق و زندگى بود. و مى بینید که آرزو در دو نبرد سخت هم زمان پیروز شد. یکى براى حفظ شوهرش و دیگرى براى حفظ بچه بدنیا نیامده اش.
فشارهاى بعدى رژیم روى زندانى یعنى فشار براى کوتاه آمدن از نظرات و یا فشار براى نماز خواندن، روزه گرفتن، به حسینیه رفتن و انزجار دادن و غیره، مقاومت و تلاش زندانى را براى تحمل فشار و کوتاه نیامدن در بر داشت.
زندانیان در مراحل فوق در تمام دوره زندانى اشان در حال مقاومت در مقابل فشار براى پرتاب شدن به سنگر عقب بودند و رژیم تمام مدت فشار مى آورد که زندانى را یک سنگر عقب بنشاند یعنى یک قدم به عقب بنشاند. در این پروسه بود که برخى که نتوانستند فشارها را تحمل کنند و در این حال نتوانستند وجدانشان را راضى به عقب نشینى کنند در مراحل حاد دست به خود کشى زده و به این طریق از جان خود گذشتند تا شکست خود و پیروزى جمهورى اسلامى را نبینند.
پروسه مبارزه و مقاومت در زندان همچون مبارزات مردم در جامعه روى یک خط صاف افقى ترسیم نمى شود. سالهاى ۶٠ تا ۶٣ که در جامعه سرکوب و خفقان بیداد مى کرد در زندان نیز رژیم به شدت زندانیان را تحت فشار قرار داد. همانطور که در جامعه در این سالها ما شاهد عقب نشینى مردم هستیم در زندان نیز تعداد آنهایى که در مقابل هر نوع فشارى مقاومت مى کنند و در عین حال به مبارزه شان در زندان ادامه مى دهند کم است. در این سالها تعداد کمى از زندانیان هستند که نماز نمى خوانند، روزه نمى گیرند و حاضر نمى شوند داوطلبانه به حسینه رفته و مزخرفات آخوندها را و یا توبه نامه زندانیان را بشنوند.
سالهاى ۶۴ به بعد که مبارزات مردم در جامعه سیر سعودى پیدا مى کند ما در زندان شاهد پروسه معکوس سالهاى قبل هستیم یعنى کسانى که در سالهاى ۶٠ تا ۶٣ تواب شده اند و یا به درجه اى عقب نشسته اند به مرور شروع مى کنند به قرار گرفتن در موقعیت قبلى شان. تا آنجائى که در سال ۶۶ برخى از توابها با قرار دادن خود در گرایشات سازمانى شان دست به مخالفتهاى علنى با رژیم مى زنند. و این همان دوره اى است که اعتصابات کارگرى در سراسر کشور در جریان است و براى مثال در روز اول ماه مه شهر سنندج ١٠ هزار نفر شرکت مى کنند. منظورم این است که اوج و افول مبارزه و مقاومت در زندان دقیقا رابطه مستقیمى با اوج و افول مبارزات مردم در جامعه داشته و دارد. به نوعى وقتى سطح مبارزه در جامعه بالا مى آمد رژیم قادر نبود مثل گذشته زندانیان را سرکوب کند و در نتیجه زندانیان قادر به نفس کشیدن و ابراز وجود و مخالفت بودند.
زندانیانى که مى توانند در مقابل همه فشارها مقاومت خود را بطور کامل یا بطور نسبى حفظ کنند در زندگى روزمره زندان وارد مبارزه اى مى شوند که در آن رشد مى کنند، رشد مى دهند، روحیه مى گیرند، روحیه مى دهند و با تعریف یا بى تعریف وارد روابط سازمانى با یکدیگر مى شوند. از اینرو مى توانم به جرات بگویم که همانگونه که در جامعه گرایشات مختلف مبارزاتشان را بر علیه رژیم سازمان مى دهند در زندان نیز این گرایشات وجود دارند و بخشا به شکل بیرون از زندان عمل مى کنند. در واقع زندان هم مکانیزمهاى جامعه را دارد فقط شکلشان متفاوت است. مثلا در جامعه مردم از طریق تلفن و نامه با هم ارتباط دارند، در زندان مورس کار تلفن را مى کند. یعنى به محض اطلاع خبرى زندانى به سلول پهلویى از طریق مورس خبر را مى رساند و به این طریق همه زندان خبر را دریافت مى کنند. مورس یعنى تبدیل حروف الفبا به شماره، مثلا براى الف یک ضرب و بعد مکث و دوباره یک ضرب بزنیم. گاهى وقتى سلول بودم اخبار را فقط با گوش دادن به مورس راه دور زندانیان براى یکدیگر مى گرفتم. روزهاى قبل از آزادى ام هم تقریبا هر روز بعد از ظهر به جدل و بحث سیاسى دو نفر که از مورس راه دور استفاده مى کردند گوش مى دادم.
مثال دیگرى برایتان بزنم، یک بار خبر گشت بند دیگرى از طریق توابها به مجاهدین در بند ما رسید. خبر گشت از مجاهدهاى مشخصى به توده اى ها رسید. برخى از توده ایها با راه کارگرى ها روابط داشتند و خبر گشت از این طریق به راه کارگرى ها رسید. از طریق راه کارگرى ها خبر به چریکها رسید و از طریق آنها خبر به روابط میانى ما و چریکها رسید و از طریق این روابط میانى ما فهمیدیم که گشت خواهیم داشت. گاهى این پروسه معکوس بود در هر صورت تمام این پروسه خبردار شدن شاید بیشتر از یک دقیقه طول نکشید. جنب و جوش بند را در بر گرفت هر کس چیزى را پنهان مى کرد. نوشته ها-جزوه ها-کتابها-دفاتر-خخودکار و مداد-پیچ گوشتى و ابزار دیگر-کارهاى دستى و غیره به سهم اهمیتشان جاسازى شدند. در عرض چند دقیقه همه چیز آنچنان در جاهاى مناسب مخفى شد که گویى هرگز در بند نبوده اند و رژیم بعد از ساعتها زیر و رو کردن و بهم ریختن بند دست از پا درازتر راهش را کشید و رفت. گاهى براى اینکه حرسش را بخواباند اگر نقاشى اى روى دیوار مى دید آنرا با خود مى برد. سال ۶٣ یک نقاشى مرا که یک رشته کوه را با سیاه قلم کار کرده بودم و به دیوار یکى از سلولهاى زندان قزل حصار زده شده بود با خود بردند.
همانطور که در مثال گشت مى بینید مقاومت در زندان سازمان مى یابد و زندانیان بخاطر منافعى که در رابطه با مثلا گشت دارند در این مقاومت شرکت مى کنند. این سازمان مقاومت را کسى تشکیل نداده بود، روابط و زندگى زندان آنرا اجتناب ناپذیر کرده بود. چرا که بردن کتابها و جزواتى که به زحمت تهیه شده بودند و زندانیان به نوبت از آنها استفاده مى کردند به معناى خلا تغذیه فکرى اى بود که بطور واقع از آن رنج مى بردیم و نمى توانستیم نسبت به آن بى تفاوت باشیم.
ممکن است سوال پیش بیاید که این کتابها و جزوات را چگونه بدست مى آوردیم. گاهى آنها را بر حسب تصادف در اتاقى سر راه بازجویى و یا دستشویى و حمام و یا ملاقات مى دیدیم و با قبول ریسک شکنجه آنها را در یک فرصت مناسب برداشته و مخفى مى کردیم. در موقع مناسب از روى آنها مى نوشتیم یعنى آنها را تکثیر مى کردیم و به بندهاى مختلف مى فرستادیم. یک بار برخى از زندانیان را به زیر زمین اوین برده بودند که دوره اى را هم در اتاقهاى دربسته و هم در محیط شکنجه آنجا باشند. در یکى از نوبتهاى دستشویى بعضى از زندانیان متوجه مى شوند که در اتاق کنارى که مثل انبار است باز است. تعدادى از زندانیان نگهبان را دوره مى کنند و دو نفر به درون اتاق رفته مقدارى کتاب و جزوه که معلوم بود از خانه زندانیان به آنجا منتقل شده بود را برداشته به اتاق خود مى آورند. یکى از جزواتى که زندانیان در آن اتاق پیدا کردند برنامه حزب کمونیست ایران بود که در آن زمان که ما دسترسى به نوشته هاى جریانات نداشتیم داشتن آن اوج خوشى برایمان بود. ریز نویس این برنامه حتى الان به جرات مى توانم بگویم در بندهایى از اوین پیدا میشود.
در سال ۶۶ رژیم من و تعداد دیگرى را از اوین به گوهر دشت برد تا شاهد سرکوب ورزش جمعى یا رزمى مجاهدین باشیم و به نوع خود در شنیدن صداى ضرب و شتم آنها شکنجه شویم. در گوهر دشت برعکس اوین کتابخانه کتابهاى جالبى داشت مثل کتابهاى برشت. ما هر بار که کتاب سفارش دادیم تا نوبت بعدى تماما در حال رونویسى کتابها بودیم. چرا که مى دانستیم بطور موقت در گوهر دشت خواهیم بود و مسئله مان تنها خواندن کتابها و لذت بردن از آنها نبود مى بایست با دست پر به اوین برگردیم، مى بایست آنها را براى رفقایمان هم ببریم. چطور؟ ما را در انتقالى مى گشتند. پس مى بایست راهش را پیدا کنیم و پیدا مى کردیم. ابتدا نوشتن کتابها مهم بود که تا نیمه شبها ادامه پیدا مى کرد و بعد جاسازى آنها. یادم هست بعد از ۶ ماه که ما را از گوهر دشت به اوین برگرداندند. من و یک دوستم را در یک سلول گذاشتند. در سلول هم کار رونویسى کتابها را ادامه دادیم و هر بار در ملاقات یک کتاب و یا بخشى از یک کتاب را به رفقایى که از بند به ملاقات مى آمدند مى دادیم. چرا که ملاقات به جز بهدارى تنها فرصتى بود که مى شد کسى را از بند دید و خبر داد و خبر گرفت و یا چیزى رد و بدل کرد. البته این هم کار راحتى نبود و اگر در حین آن دستگیر مى شدیم شکنجه بیشترى را مى بایست متحمل بشویم ولى به ریسکش مى ارزید. رد و بدل کردن تنها یک لحظه بود و آنهم جلوى چشم پاسدار و در نقطه کور او. گاهى از سلول که بیرون مى رفتیم ما را مى گشتند پس مى بایست با توجه به این مسئله جزوه به قطر یکى دو سانت، طول ٢٠ سانت و عرض ۵ سانت را طورى با خود بیرون ببریم که لو نرود، گاهى آنرا بجاى نوار بهداشتى و یا بین کف پا و جورابمان مى گذاشتیم.
در جامعه کانال ارتباطى پست است ما هم در زندان تقریبا این پست را داشتیم با این تفاوت که مخفى بود یعنى صندوق مشخصى نداشت. بنابر قرار بین دو نفر جاهاى مشخصى مثل یک شکاف ظریف در دیوار توالت یا هواخورى که شاید با چشم دیده نمى شود ولى با دست مى توان آنرا لمس کرد مى تواند جاى امنى براى نامه زندانى اى براى زندانى دیگر باشد. و یا اگر باغچه اى بود خاک زیر بوته گل لاله عباسى جاى مناسبى براى پنهان کردن نامه بود. و یا تاریکى شب پوششى براى نخى بود که در نیمه شب محموله اى را براى بند پائین از طریق پنجره مى برد. اگر هواخورى داشتیم به محظ باز شدن هواخورى به آنجا مى رفتم و با نگاه کردن به طناب لباس متوجه مى شدم که رفیقم برایم نامه اى گذاشته است یا نه. چرا که اگر آن لباس صورتى اش را روى بند پهن مى کرد و مى رفت به این معنى بود که در پاى گل لاله عباسى یک نامه براى من کاشته است. و اگر لباس صورتى روى بند آویزان بود مى بایست در زمان مناسب که نه پاسدارها ببینند نه زندانیان به سراغ نامه ام رفته و آنرا در آورم. و اگر نامه دارم به جاى آن گذاشته و لباس زردم را خیس کرده و کنار لباس صورتى پهن کنم.
نامه ها که اگر کسى را با آنها مى گرفتند شکنجه اش مى کردند، حامل چه چیز بودند؟ همه چیز حامل زندگى -مبارزه -هوا -غذاى فکر -عشق و محبت بودند. نامه ها حامل بحث سر حرکات گرایشات مختلف در زندان و در جامعه، حامل آخرین اخبار کارگرى، حامل اخبار مبارزه مردم در کردستان و بحث و مجادلات سیاسى و ایدئولوژیک بودند. نامه ها حامل بحث سر ضرورت قوى کردن صف مقاومت و مبارزه درون زندان و درگیر نشدن در مبارزات خودبخودى گرایشات متفاوت در زندان بودند. براى همین از خوابمان مى زدیم و براى یکدیگر مى نوشتیم و با قبول ریسک گیر افتادن از هر امکانى براى تداوم ارتباطمان استفاده مى کردیم. البته نامه هاى ما به رمز بود و اگر رژیم پیدا مى کرد نمى توانست آنهارا بخواند.
انسان در هر مکانى حتى در شرایط فشار زندان نیز سعى مى کند که از لحظاتش استفاده کند و از زندگى اش لذت ببرد. ما اگر وقت اضافى پیدا مى کردیم کار دستى مثل کار روى سنگ مى کردیم و به مناسبت جشن تولد به یکدیگر کادو مى دادیم. براى یکدیگر جشن تولد مى گرفتیم و به مناسبت سال نو دور هم جمع مى شدیم و آواز مى خواندیم و مى رقصیدیم. روابطمان جمعى بود و اگر خانواده اى وضع مالى خوبى نداشت مجبور به فرستادن پول براى دخترشان نبود. چرا که مى دانست در روابطش تامین میشود.
اگر کسى مریض مى شد دوستانش از او مراقبت مى کردند. یک نمونه که مى توان در آن مقاومت زندانى و عشق و انسانیت و همبستگى زندانیان را به وضوح دید، دوران بیمارى خودم بود. در سال ۶٨ بعد از ماه رمضان و به خاطر کمبود غذا در آن یک ماه به خون ریزى معده افتادم. در ماه رمضان ما آنچه را که براى صحبانه دریافت مى کردیم در وعده ناهار مى خوردیم و صحبها اگر غذاى سحر خراب نشده بود آنرا به جاى صحبانه مى خوردیم. خلاصه کمبود غذا در این ماه شکنجه همه زندانیان روزه خور را آزار مى داد.
وقتى من به خون ریزى معده افتادم مرا به بهدارى نبردند. روز بروز حالم بدتر شد تا آنجا که قادر به راه رفتن نبودم. بالاخره براى مدتى مرا به بهدارى بردند تا زیر سرم باشم ولى درمانى در کار نبود. با مرگ خمینى سرم را هم قطع کردند و به اتاقم برگرداندنم تا در کنار دوستانم بمیرم. رفیق دکترى در اتاق داشتیم او مراقبت مرا شروع کرد. با معاینه ام به درستى بیمارى ام را تشخیص داد و از اینکه مى دید ابزار و وسایل درمانم را ندارد شدیدا رنج مى برد.
هر روز دوستانم با پاسدارها جر و بحث مى کردند که چرا مرا رها کرده اند که بمیرم تا آنکه مسئول بند مرا به دفترش صدا کرد. و گفت اگر انزجارم را از جریان سیاسى ام بنویسم بلافاصله مرا براى درمان به بیمارستان منتقل خواهند کرد. من هم گفتم نمى نویسم، درمان حق من بود. برخى را با گلوله کشته بودند برخى را با عدم درمان.
آنروز دوستانم غمگین تر از همیشه موهایم را نوازش مى کردند و برایشان مسجل شده بود که رژیم کمکى به زنده ماندنم نخواهد کرد. یکى دو روز بعد رفیق دکترمان با ناراحتى بهم گفت که تنها تا دو سه روز دیگر هوشیار خواهم بود. او گفت که اگر در این دو سه روزه بهت سرم وصل نشود مى میرى. پاسدارها مرتب در اتاق را باز مى کردند و وضعیت مرا چک مى کردند و به عینه منتظر مرگم بودند.
روزها بود که حتى آب نخورده بودم چرا که معده ام هیچ چیز نمى پذیرفت و بالا مى آوردم. رو به رفیق دکترمان کرده به او گفتم نمى خواهم بمیرم کمکم کن که آب بخورم. با تعجب نگاهم کرد و گفت آخه بالا مى آرى. معده ات همچنان ملتهب است. گفتم معده ام را با اراده ام آرام مى کنم، اراده مى کنم که بالا نیارم فقط وقتى آب به حلقم مى ریزید تکانم ندهید.
مبارزه اى دیدنى آغاز شد. نازلى که تا آنزمان مرا به دستشویى مى برد و حمامم مى کرد، هر نیم ساعت یک بار به کمک رفقاى دیگر به آرامى چند سانت از زمین بلندم مى کرد و رفیق دکترمان چند قطره آب عسل رقیق را به حلقم مى ریخت و دو باره آرام به حالت دراز کش قرارم مى دادند. از آن زمان که با کمک دوستانم زندگى را دوباره شروع کردم تنها دو بار بالا آوردم. یک بار در دوره آب خوردنم و یک بار وقتى غذا خوردن را شروع کردم. بعد از یکى دو روز آب و عسل خوردن رفیق دکترمان گفت که مى توانم کمپوت بخورم. نازلى روى در توالت براى رفقایمان در اتاقهاى دیگر نوشت که نسرین داره زنده مى شه و احتیاج به کمپوت و عسل داره. از فرداى آنروز هر بار که در اتاق باز مى شد که به دستشویى برویم قفسه دمپایى کنار اتاق پر از کمپوت و عسل بود. پاسدارها مى دانستند که براى من است ولى دیگر قادر به اعتراض به این همبستگى نبودند. و این دورانى بود که همه از کمبود غذایى در رنج بودند ولى ترجیح مى دادند که ذخیره شان را براى من بدهند که زنده بمانم. با کمک رفقایم در فاصله دو ملاقات چنان سریع جان گرفتم که خانواده ام که مرا بار قبل همچون شبه نشسته بر روى صندلى دیده بودند، باور نمى کردند که زنده مانده ام. اگر در آن زمان در سلول بودم حتما جان مى سپردم، علت زنده ماندنم این بود که جمعى از فداکارترین انسانها براى زنده ماندنم هرچه توانستند کردند.
به عنوان آخرین نکته اینجا این را اضافه کنم که نمى توان از زندان و مبارزه و مقاومت گفت و از زنانى نام نبرد که به جرم غیر سیاسى دستگیر شده بودند و مى بایست متحمل تحقیر بیشتر زندانبانان باشند. چند ماه قبل از آزادى ام با زنى به نام فیروزه خانم دوست شدم. فیروزه زنى چهارشانه بود که همه زنان بند به او احترام مى گذاشتند. وقتى آنها را به بند ما آوردند پاسداران به آنها گفتند که حق ندارند با ما حرف بزنند. فیروزه عمدا جلوى پاسدارها با من حرف مى زد و ترسى از عواقب آن نداشت. مبارز بودن از قیافه اش مى بارید. فیروزه روزى مسئول بندش را بخاطر بى احترامى به زندانیان کتک زد. جریان اینطور شروع شد که مسئول بند وارد هواخورى شد و زندانیان او را دوره کرده و از وضع بد بهداشت و کمبود غذا شکایت کرده خواهان بهبود شرایط زندگى اشان شدند. مسئول بند هم دهانش را باز کرده و شروع به فحش دادن به زندانیان کرد که حیف هوا که شما نفس مى کشید. شما ها را باید مى کشتیم شماها انگلهاى این جامعه هستید، کسى به شما فاحشه ها احتیاجى ندارد و غیره. فیروزه خانم که تا این زمان تنها شاهد گفتگوى زندانیان و مسئول بند بود نتوانست ساکت بماند و رو به مسئول بند گفت: فکر کردى خودت کى هستى؟ اگر تفنگت را ازت بگیرند همینجا شلوارت را خیس مى کنى. حالا هم به زور تفنگته که جفنگ مى گى.” مسئول بند که باورش نمى شد یک زندانى با او چنین رفتار را بکند با چشمان از حدقه در آمده به فیروزه خانم گفت: “حرف دهنت را بفهم وگرنه به غلط کردم مى اندازمت”. فیروزه خانم که گویى پى فرصت مى گشت که این بد دهن را سر جایش بنشاند در عرض چند لحظه مسئول بند را چنان روى هوا بلند کرده و به زمین کوبید که تا زندانیان دیگر به خودشان آمدند که او را کنار بکشند، صورت مسئول بند پر از خون شده بود.
از آنجائى که این کار او نه تنها خلاف بلکه قلدورى محسوب مى شد بساط تخت و شلاق را همان موقع در بین هم اتاقى هایش برپا ساخته و جلوى چشم بقیه صد ضربه شلاق به او زدند. در زیر ضربات شلاق فیروزه دهان باز نکرد و هیچ نگفت. زندانیان تنها صداى شکنجه گران را مى شنیدند که با هر ضربه شلاق خدا و فاطمه و على را مى طلبیدند. چنان از نفس مى افتادند که هر از چند گاهى مجبور بودند جایشان را با یکدیگر عوض کنند. در این وضع فیروزه ههیچ نمى گفت گویى گویى سنگ سخت شده بود و شاید تمام وجودش مقاومت شده بود. مسئول بند کتک خورده از دست فیروزه، او را فقط نگاه مى کرد و از سکوت او به خشم آمده بود. فحش مى داد. وقتى که آن صد شلاق تمام شد فیروزه به آرامى و متانت بلند شد گویى گرد و خاک بر چادرش نشانده اند و مى بایست آنرا بتکاند. به سبک لوطى ها چادرش را تکاند و رفت و در کنار بقیه زندانیان نشست.
زندان پر از این نوع مقاومت ها و مبارزات انسانها بوده و هست که اگر نوشته شوند زمان براى خواندنشان کم خواهید آورد. نمونه هاى همبستگى و انساندوستى و تقلا براى حتى یک ذره و یا یک لحظه زندگى آسوده تر در زندان بسیار زیاد هستند. به راستى به وسعت همه زندانها و شکنجه گاهها ى اسلام مبارزه بود و مقاومت. ایستادگى بود و ایستادگى.
مرگ بر زندان و حکومت اسلام، زنده باد آزادى
تاریخ سخنرانی سال ۱۹۹۹
Print Friendly, PDF & Email
Balatarin

دیدگاه های خوانندگان: