آن طور که بودیم (نُه)- کتاب هایی که از شرشان خلاصی نداریم – از: اکبر معصوم بیگی ( عضو هیات دبیران کانون نویسندگان ایران)

آن طور که بودیم (نُه)- کتاب هایی که از شرشان خلاصی نداریم

akbar_massoumbeygi_6

اگر روزی، به فرض مُحال، قرار باشد سرگذشت نامه ای از خودم بنویسم، در آن قسمتِ به قول َسلینجر «مزخرفات دیوید کاپرفیلدی» در این باره ی که کِی وکجا، در چه شب یا روزی به دنیا آمدم، قطعا نخواهم نوشت که من درخانواده ای اهل ادب و کتاب چشم به جهان گشوده ام که کافّه ی اعضای اش از مردانِ و بلکه زنانِ ادیب یا دانشمند بوده اند. نه، من در خانواده ای به دنیا آمده ام که هیچ الفتی با کتاب نداشته است و آن قدر دل مشغولِ آب و نان روزانه ی خود بوده است که کتاب خوانی، اگرنه دیوانگی، که باری تجملی و بی مزه شمرده می شده. وانگهی کتاب را مایه ی دردسر می دانسته است: “پسر جان، سری را که درد نمی کند دستمال نباید بست”. این را پدرم می گفت و مادرم به تایید سرتکان می داد.

گذشته از پراکنده خوانی های دوره ی نوجوانی، از هر دست و از هر چیز خواندنی، از مجله و کتاب های کرایه ای و دو پولی میکی اسپیلین تا ترجمه ی پلیسی های گیورگیس آغاسی، نخستین کتاب های جدی با آگاهی نسبی از کاروبار جهان و آنچه در اوست، آغاز شد. لذتِ خواندن به جای خود، کتاب را باید با هدف خواند. باید تا حد مقدور یک دسته رمان از یک نویسنده (بگیرید نویسنده های محبوب آن دوره، تالستوی، همینگوی، چخوف، کافکا، داستایفسکی، گورکی، فاکنر، کالدول) را فراهم آورد و یکی یکی خواند تا از نویسنده و کاروبار او چیزی دستگیرت شود، همین طورکَتره ای نمی شود خواند، خواندن باید هدف و برنامه داشته باشد، از خواندن رمان چه بسا می شود به اوضاع و احوال اجتماعی و فرهنگی کشور و سرزمینی پی برد که چیزی از مردمان اش نمی دانیم. حالا کتاب با هدف خوانده می شد ولی راستش چیزی که به روی مان نمی آوردیم ولی به تمامی از آن آگاهی داشتیم «لذت خواندن» بود. خواندن ادبیات به خودی خود، بی هیچ هدفی، لذتی دارد که با لذتِ کم تر چیز دیگری سنجیدنی است. این شد که هر روز بر شمار کتاب ها افزوده شد بی آن که به عواقب خطرناک آن اندیشیده باشم! راستش اندیشیده بودم ولی تصور می کردم بالاخره همیشه خواهر یا خاله ای یا عمه ای و دایی ای هست که جورت را بکشند و درصورت وقوع خطر بشود جَلد و تَر وُ چَسب کتاب ها را به کول کشید و در خانه هاشان مخفی کرد. می دانستم در سرزمینی زندگی می کنم که نَفْسِ داشتن کتاب جُرم است، از ماجراهای خانواده های توده ای، که از ترس ماموران امنیتی فرمانداری نظامی تهران جزوه های سیاسیِ حزبی را در طشت خیسانده بودند، کتاب ها را در باغچه چال کرده بودند، داستان ها شنیده بودم.

کتاب ها و مجله های کم یاب و نایاب سیاسی و ادبی ضاله با هزار زحمت و مرارت خریده، خوانده و بر هم انباشته می شد. برخی جزوه ها و کتاب ها ی مخفی که امکان تهیه ی اصل آن ها نبود با کمک «کاربُن» رونویسی و تکثیرمی شد، غافل از این که روزی باید به حال این همه آلت جرم و جنایت فکری می شد. نخستین نشانه های هشدار با دستگیری رفیقی، آشنایی یا هم گروهی پدیدارمی شد که احتمال می رفت درجریان بازجویی، به مناسبتی، نامی هم ازتو برده باشد. طُرفه این که هنگام دستگیری حتی بعضی کتاب های علنی هم که در بازار به وفور یافت می شدند، برای نمونه بگیرید کتاب چاق و کم خاصیتی مثل «میراث خوار استعمار» نوشته ی مهدی بهار نامی که حتی در برخی محافل نویسنده اش مشکوک شمرده می شد و من هرگز نتوانستم بیش از پنجاه صفحه اش را بخوانم، مدرک جرم تلقی می شد، چه رسد به جزوه ها و دست نویس ها یا پاره ای از رمان ها.

اسفند ماه سال ۱۳۵۰ با دستگیری من، مادرم همراه برخی همسایه ها و رفقایم برای ازمیان بردن “مدرک های جرم” همه ی کتاب هایم را سوزانده بودند و پس از هفت ماه ،در اولین ملاقات، در زندان قصر شماره ی ۳، مادرم همین که چشمش به من افتاد فاتحانه و با سرِ بلند مغرورانه مژده داد: “سوزاندیم، همه شان را سوزاندیم”. و من هاج و واج پرسیدم: “چی را ؟” که مادرم متعجب از سئوال بی جای من، نگاه کنان به پاسبان حایل میان زندانی ها و ملاقات کننده ها، دست راستش را پناه دهان اش کردکه:” دِهه ! معلوم است، کتاب ها را ، پس چی ؟” که بادست راست زدم به سرم و آهی تلخ از نهادم در آمد و زیر لب غریدم: “آخه چرا، بی انصاف ها!”.

زندان قصرشماره ی ۳ اتاق تلویزیون و کتاب خانه ی مرتب و مضبوطی داشت که یادگار زندانیان پیشین (توده ای ها، ملی ها، نیروی سومی ها و…) بود. اما درجنب آن کتاب خانه ی غیر رسمی پنهانی هم داشت که متعلق به فداییان و مجاهدین بود و کتاب هایی را در بر می گرفت که قاچاقی (از طریق پاسبانان) به زندان راه یافته بودندو در بازرسی های دوره ای بازرسان و پاسبان ها به طورمعمول دنبال این گونه کتاب ها و جزوه ها بودند: تعقیب و مراقبتِ کتاب در زندان هم ادامه داشت. ای بسا ترجمه ها که هنگام انتقال به شیراز (و در مورد بسیاری کسان پیش از ما به تبعیدگاه های برازجان و خارک) به دست پلیس سیاسی افتاد و از میان رفت.

در عادل آباد شیراز به خانواده ها می سپردیم که بعضی کتاب های به زبان انگلیسی را با جلد مبدل برای مان بیاورند. آن ها هم با ظرافت و سلیقه ی تمام کتاب ها را با جلد دیگر تجلید می کردند و تحویل مسئولان زندان می دادند. در نتیجه «آنتی دورینگ» انگلس می شد The Story of Philosophy ویل دورانت و«سرمایه ی انحصاری» پل سویزی و پل باران Animal Psychology و به همین سان. البته کتاب ها و جزوه های مخفی هم به عنوان رشته ی مهمی از کتاب داری زندان همچنان به عمرخود ادامه دادند و موضوع اول بازرسی ها بودند. پس شورش ۲۶ فروردین سال ۱۳۵۲متوجه شدیم که کتاب و جزوه فقط مدرک جرم نیست بلکه موضوع “گروکشی” هم هست. متولیان زندان که خوب می دانستندکتاب به جان ما بسته است و اگر کتاب نباشد نمی توانیم به زندگی ادامه دهیم تا توانستند ما را چزاندند. سرگرد ادیب پور، معاون لُمپنْ صفت رئیس زندان، مدت ها مانع از ورود مجدد «فلسفه ی هگل» استیس(ترجمه ی زنده یاد حمید عنایت) به درون بند می شد چون معتقد بود (و با تعصب و خشکی) باعث و بانی شورش زندان آموزه های هگل بوده و هرچه بچه ها به قهرمانی، رئیس زندان، (ادیب پور که لُمپن بود و حرف سرش نمی شد) توضیح می دادند که این هگل خودش از آن محافظه کارهای دِبش بوده و نوکرِ دست به سینه ی حکومت پروس، به خرج شان نمی رفت که نمی رفت!

چند سال بعد از زندان که بیرون آمدم دیدم زندگی کتابی من یکسر به باد فنا رفته: سه شماره نشریه ی «پیام امروز» (نشریه ی انجمن فرهنگی ایران و شوروی)، تک وتوکی کتاب بی ضرر درباره ی تاریخ تخت جمشید، تاریخ ارتش شاهنشاهی، مجموعه ای بیست تایی از مجله ی«سخن» دکتر خانلری (درهم وبی هیچ ترتیب تاریخی)، یگانه چیزهایی بود که ازآن همه کتاب و مجله به جا مانده بود. همه ی دوره های «علم و زندگی»، «نبرد زندگی»، «آرش»، «دفترهای زمانه»، ضمیمه ی ادبی «بازار رشت»، «فردوسی»، «فیلم و هنر»، «هنر و سینما»ی دکتر کاووسی، «ستاره سینما»، «اندیشه و هنرِ» دکتر وثوقی، «روزن»، «لوح»، «پیام نوین»، «جهان نو» و «کتاب هفته» که با خون جگر فراهم آمده بودند دود شده و به آسمان رفته بودند. حرص می خوردم و به روی خودم نمی آوردم در دل می گفتم جبران می کنم، و خب تا حدی کردم.

دم دم های انقلاب، طی یکی دو سالِ پس از آزادی ام از زندان، کتاب های جبرانی ام سر به پانصد- ششصد جلد می زد. از اوایل سال ۱۳۵۷ سیل کتاب های جلد سفید هم به بازار غیر رسمی کتاب سرازیر شد. یک بارکه طرف های دی سال ۵۷ از خیابان شاهرضا (انقلاب کنونی ) می گذشتم دیدم سر خیابان ۱۶ آذر وانتی لَکَنتی انبوهی کتاب را با عنوانِ جعلیِ «درباره ی جنبش های اجتماعی» به فروش گذاشته است. خیابان متشنج و هر دم آماده ی تظاهراتِ موضعی بود و من هم به همین نیت به خیابان آمده بودم. از تظاهرات بزرگ نمایشی نفرت داشتم و به ندرت در آن شرکت می کردم. شاید از سر ماجراجویی بود. نمی دانم. مردم گُله به گُله ایستاده بودند و منتظر که کسی اولین شعار را بدهد تا بقیه دنبالش را بگیرند. به خلاف معمول آن روزها که کم تر افسری سلاح خودرا از غلاف در می آورد، افسری با کُلتِ لخت به دست کنار وانت ایستاده بود ومراقب رهگذران و تظاهر کنندگان موضعی احتمالی بود. ظاهری آرام اما محکم و گوش به زنگ داشت. بلند بالا و خوش قیافه بود و مثل بیشتر نظامی ها شَق و رَق و بد اخم. من بی خیال و خون سرد رفتم جلو، یکی از کتاب ها را برداشتم، به قیمت پشت جلد نگاه کردم و ده تومانی از جیب در آوردم و انداختم روی لبه ی وانت. داشتم می رفتم که افسر کلت به دست ناگهان مثل اَجلِ مُعلق از پیاده رو خودش را رساند به من و با خشم و غیظ داد زد: “تکان نخور مادر …، می کشمت خواهر …” و لوله ی کلت را گذاشت روی سینه ام. من، جا خورده و ترسیده، خشکم زد.”گوش ات را واکن. یک چیزی ازت می پرسم اگر به سئوالم درست و مثل آدم جواب بدهی به شرفم قسم کاریت ندارم.کلک نزن که می کشمت”. چاره ای نبود. سری به تایید تکان دادم. در همین اثنا چند نفری که در پیاده رو متوجه ی تهدید جناب سروان شده بودند ایستادند به تماشای ما که افسرْ کلت را از سینه ی من برداشت و گرفت طرف جمعیت که:”گُم شوید ننه …ها! خواهرو مادرتان را …” که جمعیت در چشم به هم زدنی غیب شد. افسر برگشت به طرف من که: “بگو ببینم تو … تو از کجا فهمیدی این آشغال (با نوک کلت به کتاب ها اشاره کرد) درباره ی چیست که ورق نزده، نخوانده، همین طور الکی، کشکی ده تومان انداختی جلو این ننه سگ!” و با کلت به راننده ی وانت اشاره کرد که بی خیال ایستاده بود و برای جلب مشتری اسم کتاب را جار می زد. همین طور که با دست اشاره می کردم که لوله ی تپانچه را آن طرف تر بگیرد، خیلی جدی و محکم گفتم: “همین طوری بر نداشتم جناب سروان. من این کتاب را می شناسم. از مضمون اش خوب خبر دارم. اسمش اصلی اش «دولت و انقلاب» است و نوشته ی رهبر انقلاب روسیه، لنین.”. افسر افسرده و با دماغ آویزان با کلت اش اشاره کرد که “برو، برو مادر … شانس آوردی وگرنه چنان می زدم ات که … از پس یخه ات بیرون بزند!”.

چند روز بعد اعلام شد که فرمانداری نظامی تهران فهرستی دو هزارنفره تهیه کرده که عمدتا شامل فعالان و زندانیان سیاسی و خاصه برطبق معمول این یکصدسال اخیر، مرغ عزا و عروسی، چپ ها و کمونیست ها می شود. باید دست به کارمی شدم. اگر به خانه می ریختند اولین چیزی که جلب نظرشان را می کردکتاب ها بود، کتاب ها مدرک جرم بودند. معطل نکردم. ده- پانزده تا گونیِ چَتایی تهیه کردم و به کمک خواهرهایم نصفه روزی را صرف چپاندن کتاب ها در گونی ها کردیم و به یکی از شوهرخواهرهایم که ماشین داشت، خبر دادیم که محموله ها برای حمل به خانه ی یکی دیگر از خواهرها آماده است و خانه خالی از کتاب شد.

رژیم شاه که رفت نه تنها کتاب ها را برگرداندیم بلکه با سرریز سیل آسای کتاب ها و جزوه ها و مجله ها و روزنامه های چپ و راست و میانه و مذهبی وغیر مذهبی و ضد مذهبی، کتاب و جزوه و روزنامه برهم می افزود و فراموش می کردیم که کجا زندگی می کنیم، فکرمی کردیم درسوئیس ایم و عین خیال مان نبود؛ تا این که ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ خیلی زود رسید: بازی، ماه عسل، خوش خیالی، «بهارآزادی»، تَوَهُم یا هر تعبیری که دوست می دارید به پایان آمده بود، دورْ دورِ اراذل بود. با اولین پانزده نفری که اعدام شدند خیلی ها ماست ها را کیسه کردند. بیابان های تهران را موج موج نشریه و کتاب و روزنامه و اسلحه برداشته بود. یک بار که همان اوایل تیرماه شصت از خیابان انقلاب می گذشتم دیدم جوی های پهناو رخیابان پوشیده از کتاب و روزنامه و نشریه و جزوه است. هر کتاب، نشریه، جزوه، روزنامه،اعلامیه یا هرچیز خواندنی، خاصه اگر نام و نشان سازمانی، گروهی یا حزبی می داشت می توانست مستوجب مرگ باشد. زمانه ای بودکه به دستور”دادستانیِ” وقت نیمْ کُش ها را در همان خیابان تمامْ کُش می کردند، یا اول می کشتند و بعد در روزنامه ها عکس کُشتگان را منتشر می کردند و از پدر-مادرها و خویشان اعدام شدگان می خواستند که آن ها را شناسایی کنند. جای درنگ نبود. باید هر چیز را که احیانا وابستگی یا گرایش گروهی ات را می رساند، هرچه سریع تر نابود می کردی. در سال۱۳۶۱ در اتاق ۴۱ بند ۳ آموزشگاه، حسن چرخکار، کارمند «تئاتر شهر» تهران، برایم نقل کرد که به او شانزده اتهام زده اند، چون نشریه ها و کتاب های شانزده گروه و جریان را در منزل اش یافته اند، از چریک های فدایی و فداییان اقلیت بگیر تا پیکار و رزمندگان و وحدت کمونیستی و حزب توده و حزب رنجبران و اتحادیه ی کمونیست ها و جز این ها، در دو سه شعبه بازجویی می شود و برای هر اتهام جداگانه کتک و کابل می خورد. حالا افزون بر آن ششصد- هفتصد جلد کتاب و نشریه ای که تا سال ۵۷ در قفسه های کتاب خانه ام جا گرفته بود، هزارجلدی هم از مجموعه ی آثارمارکس و انگلس و لنین و پلخانوف و رُزا لوکزامبورگ و … نشریه و کتاب های خارجی و نوشته ها و کتاب ها و روزنامه های گروه ها و سازمان بر آن افزوده شده بود و از قرار این سیلِ دَمادَم را سرِ باز ایستادن نبودکه نبود. باید فکری می کردم. نشریه ها را باید در باغچه ی حیاط نُقلی خانه ی پدری چال می کردم که کردم. اما کتاب ها را هم باید به جایی منتقل می کردم. باز روز از نو و روزی از نو. کتاب ها را به هِن مان کشیدیم و در خانه ی این خواهر و آن خواهر پنهان کردیم، به دوراز چشم بعضی از شوهرخواهرها که از ترس مثل بید می لرزیدند. پروژه ی پنهان کردن «چیزِ» ضال و مَضالی به نام کتاب با موفقیت به پایان آمد. خطر گذشت. امانشریه ها براثر آبیاری بی حساب باغچه البته نابود شد. اما کتاب ها نجات پیدا کرد.

با پیوند رسمی ما، نسترن و من، به قول امروزی ها «هم افزایی» دست داد . این بار دو تا کتاب خانه ی معظم در هم ادغام شدند، قوزِ بالا قوز شد.تازه، از این گذشته، هر چه سالیان می گذشت بر این مجموعه ی مهارناپذیرِ انبوه، کتاب های ستاره هم افزوده شد و شد سه کتاب خانه. دهه ی شصت مقارن سی تا چهل سالگی من است. در این دهه تا پنجاه سالگی کهنه فروشی ای در کُنجاکُنج تهران نبود که دنبال کتاب آن را زیر و رو نکرده باشم. افزون براین، هرکه از خارج می آمد به جای هرسوغاتی دیگری به او سفارشِ کتاب می دادم. سال شصت و شش-شصت و هفت نمایشگاهی در تهران بر پا کردند که اسمش را گذاشتند «نمایشگاه بین المللی کتاب». پس از سال های مَدید بریدگی ازجهان و بی خبری محض از آنچه در عالم اندیشه و هنر و ادبیات در جهان زنده و تپنده چشممان به جمال مبحث هایی گشوده می شد که روح مان از آن خبرنداشت. نمی دانستیم چه گونه این همه کتاب را ببلعیم. از شور و شوق و حرارت سر از پا نمی شناختیم. باید این فاصله عظیم را اگر نه به تمامی، که باری تا حدود مقدور پر می کردیم. بسیاری از کتاب از هول این که مبادا دیگر گیرمان نیاید، خریده شد. اما گذشته از این که جیب ما خالی بود، میزان، و به اصطلاح “سقف” خرید هم محدود بود، حدود هزار تا چهار هزار تومان و تازه تحویل کتاب به یک سال بعد موکول می شد . کتاب معظم American Left Encyclopedia of را در همین نمایشگاه خریدیم و سال ها با آن عشق کردیم و نیز بسیاری کتاب ها در زمینه ی هنرهای تجسمی و هنر. دو رشته ی دیگر هم به علاقه های جمع سه نفری ما افزوده شده بود: کتاب های مربوط به حوزه ی زنان و فمینیسم و کتاب های کودکان و نوجوانان مخصوص ستاره. تازه، در دهه ی پنجم زندگی، طی اقامت دوساله ام در کشور کامبوج، سرزمین جَنّت مکانِ پول پُت، کلی کتاب راجع به تاریخ و انقلاب آن جا و در مدت اقامت یک ساله ام در امریکا یک خروار کتاب از هر دست جمع کردم و یا با خودم به تهران آوردم یا با پُست روانه ی تهران کردم.

از اوایل دهه ی ۱۳۷۰ جرئت پیدا کردیم کتاب ها را در قفسه بگذاریم، ولی این تحول البته هنوز شامل کتاب های «مسئله دار» نمی شد. یکی از دوستان دوران مدرسه ی نسترن که منزل مادرش در همان مجموعه ای بودکه ما هم در آن ساکن بودیم، یک بار به او گفته بود: “اُهو، چه جالب! خوب خوش خیالی برتان داشته و کتاب هایتان را به نمایش گذاشته اید، خانم جان کتاب هاتان از خانه ی ما که کاملا دیده می شود!”.و این یعنی بی احتیاطی. در این فاصله تا چند سال بعدی قلم دیگری هم به مدرک های جرم افزوده شد و آن مجموعه ی ارزشمندی ازسی.دی. های موسیقی و فیلم بود. حکومت فقط نوحه ها و زنجموره ها و مرثیه سرایی ها و فیلم های آبگوشتی- امنیتی– سانسور شده ی خودش را قبول داشت و همه ی دیگر انواع هنرْ مواد “غیرفرهنگی” و از قبیلِ “تهاجم فرهنگی ” شمرده می شدند . بنابراین باید از این “مواد” مثل تخم چشممان نگه داری می کردیم. سال ۱۳۸۷ یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران را به دلیلی غیر کانونی (این را بعد تر فهمیدم) در منزلش بازداشت کردند. خبر رسید که به عنوان مدرک جرم بسیاری از کتاب هایش را هم بارکرده اند و برده اند.گفتیم موج تازه ای از بازداشت ها به راه افتاده است . با خودم گفتم دهن نیروی امنیتی بچاید که بخواهد بیاید بیست هزار جلد کتاب را کول بگیرد و ببرد ولی سی. دی. های موسیقی و فیلم چی؟ این شد که یک بار دیگر «سیزیف وار»، و این بارفقط سی.دی. ها را به کول کشیدیم و به جایی امن رساندیم.

poetrycafe-bookshelfporn.com-3پاییز سال ۱۳۸۹ یکی دوهفته ای پس از بازرسی خانه ی منشی منتخب کانون نویسندگان ایران، منیژه نجم عراقی، ساعت نُه صبحی، زنگ آپارتمان ما را زدند. وقتی پرسیدم که کیست، شنیدم یکی دو نفر با هم می گویند: “بازکنید! پُست است”. پستچی ها هیچ وقت زنگِ درِ پایین را نزده، با آسانسور بالا نمی آمدند و زنگ درِآپارتمان را نمی زدند. شستم خبردار شد که این پستچی های ناشی کسانی جز از مابهترانِ امنیتی نیستند. با پوزخند در را باز کردم و بی درنگ گفتم: “حکم تان را نشان بدهید”. ابتدا جا خوردند، چون گمان می کردند من باور کرده ام که پستچی است. تقلایی کردند، نگاه هایی ردّ و بدل شد و سرانجام حکم شان را نشان دادند. نگاهی سرسری به “حکم” انداختم و بعد گفتم: “بفرمایید”. و وارد خانه شدند. پس از سه ساعت بازرسی، “مدرک “هایی (بیست– سی جلدکتاب و اوراقی چند) جمع کردند و داشتند می رفتند که یکی شان که گویا فرمانده ی گروه عملیاتی بود گفت: “همه ی سی . دی. ها را کارتُن کنید تا ببریم”. با خودم گفتم: “ای دل غافل، دیدی سی. دی. ها رفت.” سی. دی. ها را کارتُن کردند و بردند اما پس از شش-هفت جلسه ی بازجویی در وزارت اطلاعات، شش- هفت ماه بعد، روزی تلفنی خبردادند که فلان روز بیا و وسایلت را ببر. رفتم و ماشین گرفتم و سی. دی. ها و دوسه جلدی از کتاب ها را بارکردم و برگرداندم خانه. جز دو سه مورد سی .دی. فیلم و چند کتاب ضاله چندان چیزی از مجموعه ی ارزشمندمان کم نشده بود.

امسال فاجعه ای که سال ها از آن بیم داشتم و می دانستم دیر یا زود یقه مان را می چسبد سرانجام پیش آمد: باید ناچار از آپارتمانی سه خوابه به یک آپارتمان یک خوابه در انتهای دیگر همان مجموعه آپارتمان ها نقل مکان می کردیم. اسباب و اثاثه ی درخورِ توجهی نداشتیم و از آنچه داشتیم می توانستیم به آسانی دل بکنیم، و کندیم. اما کتاب ها، کتاب ها را چه کنیم. برای من کابوسی هولناک تر از نقل و انتقال این همه کتاب نبود. می دانستم که می توانم از شرّ میزانی از کتاب ها و مجله ها به آسانی خلاص شوم، بعضی یا مجموعه ای از عزیز ترین کتاب هایم را ببخشم، و بخشیدم، ولی فقط میزانی. با بقیه چه کنم، چه طور بسته بندی شان کنم، شوخی نیست بیست هزار جلد کتاب است و هفتاد و هشتاد متر جا! یک خوابه ها هم مثل سه خوابه ها انباری داشتند، اما طبعا یک سوم کوچک تر. تصمیم گرفتیم انبار را عمدتا به کتاب اختصاص دهیم. این شد که انبار را به همت دوستم علی امینی قفسه بندی فلزی کردیم. قفسه بندی بر روی هم سه روزی کار برد. این بار تصمیم گرفته بودم که برخلاف دفعه های پیش که کتاب ها را در کارتُن می گذاشتیم و بعد با نخ پلاستیکی و ریسمان حسابی بسته بندی شان می کردیم، به شیوه ی انتشاراتی ها فقط نخْ پیچ کنیم. فعل “جمع” به کار می برم چون تصور می کردم مانند دفعه های پیش کار را دو نفری به کمک حمید، دوستم و یکی از شوهرخواهرهایم، انجام می دهم. اما از بد بیاریِ من یک دست حمید آسیب دیده بود و این بار نمی توانست در این کارعظیم چندان مددکار من باشد. تصور این میزان کار چنان به وحشتم می انداخت که شب ها موقع خواب به خودم نهیب می زدم: “پسر فکرش را نکن. یک طوری می شود، دیگر!”. بعد فکرمی کردم: “مثلا چه طورمی شود؟” و این می شد که بی خوابی و بد خوابی می زد به سرم و نمی دانستم چه کنم که سرانجام به خودم دلداری دادم: “یک عمری به تو لقب ارادهْ گرا داده اند، بالاغیرتاً بیخود هم نگفته اند، خب نشان بده که بر پیمان خود استواری، زنده باد اراده های پولادین!”. از این قبیل کُرکُری های حماسی می خواندم و باد می کردم و به خودم دل می دادم. در این فاصله کتاب را به “یک و دو” تقسیم کردم. “یک” برای بالا و “دو” برای انبار. از دوستم، امینی، خواستم که چرخ دستی مخصوص حمل کتاب ناشران را برای مدتی در اختیارم بگذارد که گذاشت. چون هیچ اطمینان نداشتم که کارگرانِ بارکش در روز اسباب کشی کتاب ها را از جای درست بگیرند و بیم آن می رفت که کتاب های عزیزتر از جان در جریان اسباب کشی هَبا و هدر بشوند، باید شخصا در عملیاتی قهرمانانه کتاب ها را باچرخ دستی از این خانه به آن خانه نقل کنم، آن هم درست درمیانه ی جهنم شعله ورِ مرداد ماه، عرق از هفت بندِ تنْ ریزان. برای کمک گرفتن به احدی اطمینان نداشتم اما حتی یک بار کُفر نگفتم، نگفتم “تا تو باشی این طور بی حساب کتاب نخری!”، هرگز . کم و بیش از زن و مرد و پیر و جوان و کارگر و کارمند مجموعه خبرپیدا کرده بودند که یک آقای اهل کتاب که جوانی را هم حسابی پشت سرگذاشته، شخصا و یک تنه انبوهی کتاب را با چرخ دستی از صبح کله ی سحر تا دو بعد از ظهر از این بلوک به آن بلوک سی صد-چهار صد متری به هِنّ می کشد و با سماجت دست بردار نیست. کم و بیش هیچ کس دلش نمی خواست جای من باشد. نگاه ها می رساند که: “طفلک، سر پیری، چه دیوانه هایی پیدا می شوند!”. رفته رفته پیرزن هایی پیدا شدند که همدل تر بودند و وسط راه ام به مقصد، با من مشورت می کردند که چه طور می توانند از شرّ کتاب های شوهرانِ استادِ دانشگاهِ متوفایشان آسوده شوند و من هم، راستش، در همان هیر و ویر، چرخ دستی را زمین می گذاشتم و با حوصله ی تمام از دادن مشورت دریغ نمی کردم: “خانم، نظر مرا بخواهید، بهترین کار این است که کتاب ها را به یک کتاب خانه ی عمومی بدهید، فایده اش عام است”، و خانم می فرمودند که:”ای آقا، مثل این که هیچ وقت گذارتان به کتاب خانه ها ی عمومی نیفتاده. صدایتان از جای گرم در می آید. کدام کتاب خانه ی عمومی؟ ده تا کتاب خانه ی عمومی رفته ام. اصلا حاضر نیستند حرف تان را گوش کنند. آقا! آنچه درحساب ناید کتاب است، دل تان خوش است آ.” و می رفتند. یکی دو بار هم چند تا از کارگران مجموعه با دل سوزی و حتی ترحم به من پند دادند که نباید این طور تختِ گاز کار کنم چون به خودم صدمه می زنم: “آقا،والله آرتروز می گیرید. نکنید این کار را ! ما که کارگریم این قدر جوش و جلا نمی زنیم والله، و آن وقت شما …”. چندتایی از این کارگرها هم با تعجب و انگشت به دهان می پرسیدند: “راستی شما همه ی این ها را خوانده اید؟ همه اشان را؟” و من پوز خندی می زدم که:”همه اش را که نه ولی … ” . و انگار که با مجنونی طرف باشند: “خب، پس چرا بقیه را ردّ نمی کنید؟” و من بی حوصله و کلافه از بی حرمتی به کتاب می گفتم: “چغندرکه نیست، کتاب است. باشد، شما حمل بر یک جور بیماری کنید، خوب است؟”. همه ی این ها را می شنیدم و از این گوش می گرفتم و از آن گوش در می کردم. “اصلا به چه کسی مربوط است؟ هیچ احدی جز خودم نمی تواند این کتاب ها را به مقصد برساند: سر و جان فدای کتاب، من اراده کرده ام، پس هستم!”.

کتاب های “دو” را در انبار در قفسه ها جا دادم و از نظم ترتیب شان حظّ کردم. دیگر در کارتُن نبودند و می شد هروقت لازم شد ازشان استفاده کرد. پس از اسباب کشیِ کُلی و آوردن کتاب خانه ها و کُلِ وسایل به آپارتمان جدید، یک هفته ای را صرف چیدن بخش مهمی از کتاب های “یک” در قفسه های کتاب خانه ها کردم. می دانستیم که این تعداد قفسه ی کتاب خانه کفاف این همه کتاب را نمی دهد. این شد که سه کتاب خانه ی دیگر خریدیم و با این همه ناچارشدیم کتاب هارا چند پُشتهْ کیپ هم بچینیم.

اولین روزی که در خانه ی کوچک جدید روی مبل نشستم، در تاریک روشنایِ رو به زوال روز ، پنداری در «اتاقِ کار دکترکالیگاری»، با یک نگاه «پانورامیک» گرداگرد محوطه را برانداز کردم. سراسردیوارها گوش تا گوش پوشیده از کتاب است. دیوارها پیدا نیست. درهر سُنب وُ کنج وُ گوشه ای کتاب چپانده ایم. فقط کف اتاق را کتاب نگرفته است. با خودم می گویم: “این شد! حالا دیگرمثل فرعون ها وخدیوها و عزیزهای مصری این جا آرامگاه ابدی ماست، ما واین همه کتاب!”

 

 

Print Friendly, PDF & Email
Balatarin

دیدگاه های خوانندگان: